دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 18

موضوع: مجموعه داستانهای عاشقانه

  1. #1
    دوست جدید
    رشته تحصیلی
    معماري
    نوشته ها
    187
    ارسال تشکر
    35
    دریافت تشکر: 400
    قدرت امتیاز دهی
    30
    Array

    پیش فرض ع ع ش ش ش ق ق ق

    ع ع ع ش ش ش ق ق ق


    وقتي معلم پرسيد عشق چند بخشه؟زود دستمو بالا بردم گفتم يک بخش، اما از وقتي تورو شناختم فهميدم عشق 3 بخشه:اتشه ديدنه تو…. شوقه با تو بودن….و اندوهه بي تو بودن!!!



    من تو اين دنيا سه تا دوست دارم …خورشيد ،ماه و تو . اولي رو واسه
    خودم دومي رو واسه شبام ولي تو رو واسه تک تک لحظه هام مي خوام




    در جواني غصه خوردم هيچ کس يادم نکرد / در قفس ماندم ولي صياد آزادم نکرد / آتش عشقت چنان از زندگي سيرم بکرد / آرزوي مرگ کردم مرگ هم يادم نکرد





    آرزو دارم شبي عاشق شوي .آرزو دارم بفهثمي درد را .تلخي برخوردهاي سرد را .مي رسد روزي كه بي من سر كني .مي رسد روزي كه مرگ عشق را باور كني





    تو بودي باور من-تو يار و ياور من- تو بودي عشق اول-رفيق آخر من- تو بودي شور هستي-رفيق خوب مستي-تو بودي کعبه ي عشق-مثل خدا پرستي





    دل آدم ها به اندازه ي حرفهاشون بزرگ نيست ... اما اگه حرفاشون از دل باشه مي تونه بزرگترين آدم ها رو بسازه




    هميشه واسه گلي خاک گلدون باش که اگه به آسمون هم رسيد يادش باشه ريشش کجاست




    صدا كن مرا كه صدايت زيباترين نواي عالم است صدا كن مرا كه صدايت قلب شكسته ام را تسكين ميدهد صدا كن مرا تا بدانم كه هنوز از ياد نبرده اي مرا نشسته ام تا شايد صدايم كني صدايم كني ومحبت بي دريقت را نثارم كني

    نشنو از ني ، ني حصيري بي نواست

    بشنو از دل ، دل حريم کبرياست

    ني بسوزد خاک و خاکستر شود

    دل بسوزد خانه ي دلبر شود





    نه از خاکم نه از بادم نه در بندم نه آزادم نه آن ليلاترين مجنون نه شيرينم نه فرهادم فقط مثل تو غمگينم فقط مثل تو دلتنگم اگر آبي تر از آبم اگر همزاد مهتابم بدون تو چه بي رنگم بدون تو چه بي تابم..

  2. 7 کاربر از پست مفید مرشاد سپاس کرده اند .


  3. #2
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    مهندسی مکانیک
    نوشته ها
    1,003
    ارسال تشکر
    747
    دریافت تشکر: 1,448
    قدرت امتیاز دهی
    38
    Array

    Smile كش صورتی

    كش صورتی

    بهروز ثابت

    دسته را تا آخر كه بالا مي كشم كاغذ يك رديف بالاتر مي رود. باد سرد از شيشه كنار پنجره داخل مي أيد و مي خورد به سيگارهاي كنار پنجره و مي ريزد شان كف اتاق و خاكسترها پخش مي شوند توي هوا و از بيني ام بالا مي روند.داخل كه آمده نشسته بود و سرش را روي زانوهاي جمع شده توي بغلش گذاشته بود. از خانه كه بيرون مي زد تا در حياط را باز كند سرش بالا بود و انگار مي خواست جايي را ببيند .

    از همين شيشه شكسته پنجره مي ديدمش . لباسش سياه بود كه چسبيده بود بر تنش و تمام بدنش را بر جسته مي زد .وقتي كه بر مي گشت دم در مي ايستاد سرش را كج مي كرد بالا را مي ديد انگار و بعد كليد را مي چرخاند . مي ديديش كه تمام حياط خانه اش را طي مي كرد و دسته موها با آن كش صورتي رنگ وقتي كه روسري اش را جمع مي كرد پيدا مي شدند. تا در خانه كشاندمش چشمانش باز بود كه داشت سنگ فرش و كاشي هاي كف اتاقش را مي ديد حتما.

    چيزي روي دستم خشك شده بود و انگشتانم را چسبانده بود به هم . موهاي سياهش هنوز پيچيده بودند دور انگشتانم . كش صورتي رنگش هم افتاده بود همانجا دم در .در را باز كردم . در كوچه باد مي آمد . كسي توي كوچه نبود . برگهاي چنار ريخته بودند كف كوچه كه باد تكانشان مي داد. خش خش كه مي كردند انگار كسي باشد كه مي خواهد خودش را پنهان كند . بايد تا قبرستان مي كشاندمش. بايد ته سيگارها را كف اتاق پرت مي كند و خاكسترشان را با خودش مي برد توي هواي اتاق كه نفس مي كشم خاكسترها از بيني ام بالا مي روند و چراغ بالاي سرم را باد تكان مي داد و نور را پخش مي كرد همه جاي اتاق . نزديك درختهاي چنار بود كه رهايش كردم روي زمين . سرش افتاد روي چمنها زير درخت چنار روي برگهاي خشك كه حالا از نم هوا نرم شده بودند .

    انگشتانش جمع شده بودند توي هم و پوستش سفيد تر شده بود . چشمانش باز بود كه داشت چاقوي توي دستم را نگاه مي كرد با دست شانه هايش را هل دادم حالا به بغل روي زمين خوابيده بود گوشه لبش خون ماسيده بود و زل زده بود به چاقوي توي دستم .

    نشسته بود و سرش را روي زانوهاي جمع شده توي بغلش گذاشته بود و هق هق گريه مي كرد . وقتي أمدم اصلا هواسش جمع من نشد. جاي چشمهايش أفتاده بود سر زانوهاي لباسش و دسته موها پشت سرش باز بودند و أويزان. كش صورتي رنگ هم أفتاده بود كنارش روي زمين . پشت گردنش چند جا سرخ شده بود . خش خش كه بيشتر شد

    كشاندمش پشت درخت . دست و پاهايش را جمع كردم زانو هايش را گذاشتم توي بغلش و چاقو توي دستم بود كه تا ابتداي كوچه را دويدم . لكه هاي خون روي چاقو خشك شده بودند . كسي ديده نمي شد . در كوچه باد مي أمد و برگهاي خشك چنار را روي سر هم مي ريخت .

    دو چراغ اول و أخر كوچه نور سفيدشان را پخش مي كردند همه جا . دوباره دستم را پشت يقه اش بردم گرفتم و بلندش كردم نوك انگشتان دستها و پاهايش روي زمين كشيده مي شد. چاقو توي دستم بود كه نم نم باران توي هوا لكه هايش را مي شست . تا اخر كوچه پشت سرم كشاندمش كوچه را تا اخر كه رفتيم هيچ جايي نبود كه پنهانش كنم. نم نم كه مي باريد لباسش خيس شده بود .صورتش رو به زمين بود كه حتما كف كوچه را نگاه مي كرد و برگهاي ريخته روي زمين را .

    پشت سرم مي كشاندمش . چند نفر با لباس سياه رسمي از برجستگي قطعات فلزي بيرون زده بودند و جلوي من ظاهر شدند .سريع چاقو را پشت سرم پنهان كردم . بدون اينكه متوجه چيزي شوند از كنارم رد شدند. ايستادم. رد شدند كه حتي حواسشان هم جمع من نشد.

    رهايش كردم روي زمين . به بغل افتاد. چشمانش باز بودند. با دست تكانش دادم كه با صورت روي زمين بيفتد.

    توي كوچه به دنبال كسي مي گشتم تا كمكم دهد برايش قبر بكنيم. نبود. بايد كسي را پيدا مي كردم تا برايش قبر بكنيم . دنگ كه صدا مي كند دسته را باز تا اخر مي كشم تا كاغذ يك رديف بالاتر برود.

    ايستاده و فاصله اش هم زياد است تا اينجا و يك چاقو هم گرفته توي دستش.

    هيچ كس نبود. ديوارها تا زير شيشه شكسته و اهرم هاي فلزي فرسوده زير دستم بالا امده بودند و هنوز هراسان مي گرداندمش بدون اينكه بداند چه مي كند.

    كنارش روي زمين نشستم چاقو را محكم توي خاك فرو كردم. پشتش به من بود و زانوهايش را جمع كرده بود توي بغلش. چاقو را بيرون اوردم و دوباره فرو كردم.

    مي شد خاك را با دست هم جابجا كرد. باز چاقو را فرو كردم .هوا سرد بود ونم نم باران حالا روي خاك را هم خيس كرده بود كه سر زانوهايش شلي شده بود و رگه هاي خون روي زانوهايش بود از بس كه كشيده شده بودند روي زمين .چاقو را كه زدم فرو رفت و با دست شروع كردم به كنار زدن خاك و با چاقو فرو مي كردم و با دست خاك ها را به كنار مي زدم كه گودال عمقش بيشتر شود . هوا سرد بود . تمام بدنم خيس بود . گوشه لبم به سمت بالا پرتاب مي شد . تند تند نفس مي زدم بي أنكه بخواهم .

    چاقو با سرعت بالا مي رفت و پايين مي امد بدون اينكه مهم باشد كه كجا فرود مي ايد. خاك نرم شده بود و سنگين.

    دستم جان نداشت . با دست خاك و قلوه سنگها را بيرون مي ريختم تا زانوهايم كنده بودم . كنار پاهايم أب جمع شده بود از بس كه باران مي زد. از پاهايش گرفتم . دستم از مچ پايش بالاتر رفت ساق پايش توي دستم بود سفيد بود كه از هميشه هم كه سفيد بود سفيدتر از بس كه خون رفته بود از بدنش . گرم بودند هنوز دستانم را عقب كشيدم و پاهايش را رها كردم . از گودال بيرون پريدم . داشت نگاهم مي كرد . ايستاده ام و چاقو توي دستم است . مثل اينكه بخواهم به چيزي حمله ببرم . دهانم باز است نيم خيز كرده ام . چشمانش باز بود داشت نگاهم مي كرد .

    بالاي سرش ايستادم از پشت يقه اش را گرفتم . كش صورتي رنگ امد توي دستم عقب پريدم .

    كش افتاد توي گودال و اب دورش را گرفت. بلندش كردم گلويش خر خر صدا مي كرد . رهايش كردم روي زمين و چاقو را بلند كردم . بالاي سرم بردم و پايين اوردم لباس سياهش كه چسبيده بود به تنش را پاره كرد و رفت توي پهلويش . باز بيرون اوردم دوباره لباسش را پاره كرد و رفت توي بدنش . لباسش سياه بود كه چسبيده بود بر تنش كه تمام بدنش را بر جسته مي زد .

    خون بيرون نمي زد از درز لباس كه پاره شده بود . هلش دادم توي گودال . صورتش رو به من بود كه شروع كردم به خاك ريختن . پاهايش را مي پوشاند خاك مي امد تا روي زانو هايش خر خر مي كرد كه باز چاقو را فرو كردم توي بدنش .تمام خاك را ريختم .

    اب باران كه از خاك رد شده تا حالا همه بدنش را خيس كرده و شسته . چاقو را توي دستم گرفته بودم . گلويم خر خر صدا مي كرد . تمام كوچه را بر گشتم. لكه هاي خون كف كوچه شسته نمي شدند با اب باران و همان جا ماسيده شده بودند . نفس كه مي كشيدم صدايم خرخر مي كرد . چند نفر با لباس سياه رسمي رد شدند چاقو را پشت سرم پنهان كردم بدون اينكه حواسشان جمع من شود از كنارم رد شدند. دم غروب بود كه امدند پي اش . دو نفر با لباس سفيد داخل رفتند . خوابانده بودنش روي تخت .نشسته بود بالاي سرش توي اشپزخانه و خون رفته بود از بدنش و صورتش وموهايش توي خون بوده كف زمين كه خون ماسيده بود روي صورتش .

    چند نفر با لباس سياه رسمي ايستاده بودند پايين توي كوچه سرشان را پايين گرفته بودند دسته را تا اخر مي كشم كاغذ يك رديف بالاتر مي رود .

    وقتي كه بر مي گشت تا در خانه برسد چاقو توي دستش بود و نم نم باران تا حالا لكه هايش را خيس كرده
    هر گونه مشکل در خصوص آیفون را یه من اطلاع دهید....
    توجه کنید که برنامه هایی که توسط من آپلود شده باشند دارای پسورد www.njavan.com میباشند...
    برای تشکر از پست ها فقط از دکمه ی تشکر استفاده کنید....


  4. 4 کاربر از پست مفید SaNbOy سپاس کرده اند .


  5. #3
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    مهندسی مکانیک
    نوشته ها
    1,003
    ارسال تشکر
    747
    دریافت تشکر: 1,448
    قدرت امتیاز دهی
    38
    Array

    Smile «عشق ذاتا معماست!»

    «عشق ذاتا معماست!»
    «مجبور بودم او را از خود برانم، زیرا زندگی دور از هر گونه عشق ِ شهوانی را برگزیده ام!»
    کسی که آرزوهای بزرگ دارد، کمبودهای بسیاری هم دارد!
    شاید تو فقط سایه ی خودت هستی؟!
    خودت خوب می دانی که اتحاد ما بسیار با ارزش تر و پراهمیت تر از رابطه ی ناپایدار زوجهایی ست که قبل از ازدواج زندگی مشترکی دارند!
    ما دو روح بودیم که به جبر از هم جدا شدیم و یا به قول تو دو جسم، یا در حقیقت دو روح در یک بدن بودیم.
    آیا واقعا ترک عزیزترین فرد زندگیت به خاطر نجات روح خودت بی وفایی محض نیست؟
    تو فقط روحت را از من عزیزتر می دانستی!
    تو هرگز آرزوی ازدواج در سر نداشتی، بخصوص تا زمانی که مرا در کنار خود داشتی!
    عروس تو دنیوی نبود!
    فکر می کنم یک نفر یونانی بود که می گفت: "عدالت فقط بین مردان همتا وجود دارد".
    باید می فهمیدم چه چیزی در فلسفه وجود دارد که می تواند باعث جدایی یک زوج عاشق شود!
    برای درک بهتر تو مجبور شدم کمی از راهی را که تو قبلا پیموده بودی طی کنم، مجبور شدم به مطالعه ی فلسفه روی بیاورم، این رقیب فقط رقیب ِ من تنها نبود. او رقیب تمامی زنها بود! او فرشته ی نابودی عشق بود!
    "وقتی ابلهان سعی در پرهیز از اشتباه دارند، برعکس عمل می کنند".
    پس از این که از هم جدا شدیم، زندگیم را یکسر وقف حقیقت کردم!
    هنوز نزد من بسیار عزیزی، با این که امروز باید اضافه کنم که برای من عزیزتر از تو خود حقیقت است!
    به خاطر دارم زمانی که با هم بودیم بسیار شوخ طبع بودی، بطوریکه حتی می توانستیم طلوع خورشید را مسخره کنیم و به آن بخندیم!
    تاسیت می نویسد: "آنچه موجب می شود زنان غم از دست دادن را فراموش کنند، موجب یادآوری در مردان است". ... تو حتی نمی توانی به یاد بیاوری!
    شاید از آنچه در ... روی داد شرمنده بودی و جرات روبه رو شدن با من را نداشتی؛ یا واهمه داشتی که ماجرا تکرار شود و چون گذشته عاشقم شوی!
    حقیقت این است که هنوز نمی فهمم چرا گریه کردن برایت تا این اندازه دشوار است؟!
    سالهای زیادی سپری شده است و نسبت به روزهایی که در آغوش یکدیگر آرامش می یافتیم تغییرات زیادی بوجود آمده است.
    «هیچ کس از گناه مبرا نیست، حتی نوزادی که فقط یک روز است پا به عرصه ی جهان ِ هستی نهاده است. این اجزای ِ ضعیف نوزادند که بی گناهند، نه روح او!»
    به راستی که خداوند چه زیبا و خردمندانه دنیا را آفریده است، چنانچه حتی اجازه نمی دهد تولید مثل انسان از طریق جوانه زدن اتفاق افتد.
    گناه و معصیت فقط به این دلیل که خداوند ما را بصورت زن و مرد آفریده است، با ثروتی بی کران از جسم و نیازها!
    فکر می کنم بهتر است نقل قولی از هوراس را به یادت بیاورم و متذکر شوم که این کار را با وجدانی راحت انجام می دهم: "بهتر است گاهی اوقات بی بند و بار بود"!
    باید از خودت خجالت بکشی!
    ... ناگهان توقف کردی و می خواستی موهایم را ببویی. ... چرا ناگهان چنین هوسی کردی؟ آیا فقط هوسی جسمانی و شهوانی بود که خود را آشکار می ساخت؟ از نظر من که چنین نیست، نه، به عقیده ی من روزی عشق واقعی را می شناختی، ولی اکنون می ترسم که آن را فراموش کرده باشی!
    درست است که پولس نوشته است "برای مرد بهتر آن است که زنی را لمس نکند"، ولی در ادامه می گوید که هر مرد یا زنی باید برای پرهیز از فحشا همسری برای خود برگزیند. علاوه بر آن تاکید می کند که زن و مرد پس از پیوند زناشویی باید به یک جسم مبدل شوند و همواره نیازهای یکدیگر را براورده سازند تا به خیانت وسوسه نشوند، زیرا بسیاری توانایی کفّ نفس ندارند.
    اکنون سوال مهم این است که آیا این فکر معقول است که می توان با پرهیزکاری و خویشتن داری از بروز تمایلات شهوانی و هوسهای گناهکارانه جلوگیری کرد؟ اگر از من بپرسی، می گویم برعکس!
    آیا خاطرات و عادتهای قدیمی مان را در رویا می بینی؟!
    تو همان کسی هستی که روزی هم بستر مغرور من بودی. چرا خودت را کور نکردی؟ اودیپ خودش را کور کرد. می توانستی زبانت را قطع کنی، زیرا مطمئنم دلت برای بوسه های آتشین من تنگ شده است.
    به عقیده ی من اعضای تناسلی یکی از اعضای حسی ست! ... فکر نمی کنی این طور باشد؟! ... فکر می کنی چشمان تو یا گوشهای من نزد خداوند نسبت به اعضای تناسلیمان ارزش بیشتری دارند؟ ... تو حتی از انگشتت هم استفاده کرده ای!
    «... و این کتری جادویی در اطرافم با داستانهای عاشقانه می جوشید و قل قل می کرد. تا آن زمان هرگز عاشق نشده بودم، ولی عاشق ِ عشق بودم و در درون از خود متنفر بودم که نمی توانستم تمایلات مخفی ام را برآورده سازم. ...» همان زمان بود که مرا یافتی! در حالی که نور خورشید چشمانم را می زد، سرم را بالا آوردم و به تو نگاه کردم. طریقه ی نگاه کردنم به شکلی بود که نظر تو را جلب کرد، زیرا تو هم بلافاصله به من خیره شدی و پس از چند لحظه خجالت زده سرت را پایین انداختی، لحظه ای بعد دوباره چشمانت را به چشمانم دوختی. گویی پیش از آن زندگی مشترکی را با هم آغاز کرده بودیم! همان لحظه فهمیدم که می توانم با تمام روح و جانم عاشقت باشم.
    در نهایت ما دو نفر زیر درخت انجیر تنها ماندیم. ... چیزی با قدرت و نیرویی خارق العاده ما را با کلافی نامرئی به هم گره زده بود. سپس مرا به اتاق کوچکم رساندی و شب را هم نزد من سپری کردی...
    بسیاری از مردان از رابطه ی دوستی با زنان بیش از رابطه ی شهوانی با آنها احساس شرمندگی می کنند! به همین دلیل است که گناه را به گردن تمایلات شهوانی می اندازند، زیرا نمی توانند رابطه ی دوستی صادقانه ای با زنان برقرار کنند.
    وقتی مرا حوا صدا کردی هنوز خیلی خام بودم!
    می بینم که در دنیای الهیات گم شده ای، چه حرفه ی حقیری! چگونه ممکن است چیزی چنین خرد تا این اندازه بزرگ و با اهمیت گردد؟ چگونه مخلوق قادر است ماهیت خالق خود را مشخص سازد؟
    ... ما انسانیم. ابتدا باید زندگی کنیم و سپس به فلسفه بپردازیم!
    آیا واقعا من برای تو فقط جسم زن بودم؟ خودت هم می دانی که هرگز چنین نبود. چگونه به خودت اجازه می دهی روح را از جسم جدا سازی؟ آیا به نظر تو این کار اعمال خشونت و تخریب بافت و موجودیت مخلوقات خداوند نیست؟ بله ببر ِ خیانتکار من، وقتی با نوازش پنجه های تجاوزگرت جسم مرا از هم گسستی روحم را نیز دریدی!
    ... و می نویسی: «دوستی زن و مرد یعنی: صحبت کردن و خندیدن با یکدیگر، توجه به طرف مقابل و مطالعه ی کتابهای جذاب با یکدیگر، بدون نفرت با یکدیگر مخالفت کردن، رد عقاید یکدیگر و ایجاد توافق دائمی و در صورت لزوم توافق نداشتن بدون تنفر در مورد آموزش به دیگران و فراگیری از آنها، دلتنگی برای غائبان و استقبال با روی خوش از تازه واردها، نشان دادن عشق و محبت قلبی و بر زبان آوردن علاقه و محبت خود، به نمایش گذاشتن عشق قلبی با نگاه و نشان دادن جرقه های آتش روح، طوری که از گرمای این آتش کثرت به وحدت مبدل گردد». ... احساس کردم که کلماتت مرا می بلعند. شاید بتوان گفت به نوعی هم بلعیده شدم و هم احساس تهوع کردم. آیا این جمله ها درباره ی دوستی چندین ساله ی ما صدق نمی کرد؟ ما هم با یکدیگر صحبت می کردیم، با هم می خندیدیم و رفتاری مهربانانه داشتیم. از بام تا شام علامتهای محرمانه رد و بدل می کردیم، علائمی که از قلب نشات می گرفت و به دهان و زبان و چشم منتقل می شد و در آخر به نوازشهای عاشقانه مبدل می گشت.
    وقتی زیر درخت انجیر تو را دیدم این قدر دزد نبودی!
    شاید خدایی وجود داشته باشد که ما را بشناسد. اگر چنین باشد حتما هدیه های خوبی را که به هم اعطا کرده ایم جایی ثبت کرده است، روح دوقلوی قدیمی من! و اگر خدایی وجود نداشته باشد، هیچ کس در این دنیا بهتر از من وتو یکدیگر را نمی شناسد. تو جسم و روحت را به من هدیه دادی و من در مقابل جسم و روحم را در گرو تو گذاشتم. هر جا تو بودی من هم حضور داشتم و جایی که من حضور داشتم تو نیز می خواستی باشی!
    مگر ما اجزای یک جسم ذوب شده در هم نبودیم؟! درست مانند پلی که دو کناره ی رودخانه را مرتبط می سازد!
    آیا هنوز در خاطر داری چگونه همه جای بدنم را نوازش می کردی؟ درست همانند غنچه ای با نوازش دستان تو شکفته می شدم. چقدر از چیدن من لذت می بردی! چقدر از بوی من مست می شدی و مرا با تمام وجود به درون خود می کشیدی. ولی پس از مدتی ناگهان مرا به خاطر رستگاری روحت فروختی! ... چه قدر بی وفایی و چقدر گناه! نه، من به خدایی که طالب قربانی کردن انسانها باشد اعتقاد ندارم! من به خدایی که زندگی زنی را به خاطر نجات روح مردی به تباهی و ویرانی بکشاند، ایمان ندارم!
    ... بسیاری از وقایع را به دست فراموشی سپرده ام!
    ... می فهمی شرم و حیا یعنی چه؟!
    ... گاهی اوقات وسوسه انگیز است که واقعیتها را با کمی طنز بیان کنی!
    ... ضمنا من مانند شکار به دام تو نیفتاده بودم که ... . ما چون زن و شوهر با هم زندگی می کردیم، البته با این تفاوت مهم که بدون دخالت والدینمان خود را زن و شوهر اعلام کرده بودیم! اگر به خاطر عشق من نبود، حتما به من خیانت می کردی و به روسپی خانه ها هم سر می زدی!
    "زندگی کوتاه است" و من مطمئن نیستم که برای روح متشنج ما ابدیتی وجود داشته باشد! شاید فقط در این دنیا زندگی می کنیم. ... تو هرگز با این دید به زندگی نگاه نکرده ای. آن قدر به اندیشیدن و تفکر ادامه می دهی تا راه حلی برای جاودانه کردن روحت و ابدیت بخشیدن به آن بیابی. گویی رستگاری روحت بسیار مهمتر از نجات من و روح من بوده است!
    ... انگشتر جواهر نشانی چشمم را گرفت. تو آن را برایم خریدی و اکنون آن را در دست گرفته ام. بله، آن را محکم در دستم می فشارم. امیدوارم خداوند به خاطر این که به شیئی دل بسته ام مرا ببخشد. اما چه کنم، این تنها چیزی ست که دارم! هنوز تشعشع ماده ای را که از درونم سرچشمه گیرد حس نکرده ام. همچنین هیچ نشانه ی ماوراءالطبیعی ندیده ام و صدایی هم نشنیده ام. از جهاتی می توان گفت من زن ساده ای هستم! از صمیم قلب آرزویی جز رستگاری روحت ندارم! امروز دست کم این را می دانم که زندگی کوتاه است!
    من حرفهایم را زدم و روحم را نجات دادم. و اکنون ... عزیز، اکنون باید جام را سرکشید. من هم اکنون زیر درخت انجیر قدیمی مان در ... نشسته ام. امسال این سومین بار است که این درخت به گل نشسته، اما میوه ای ندارد!
    زندگی کوتاه است!

    ویتا برویس، رمانی ست عاشقانه و کلاسیک از رابطه ای محرمانه بین قدیس آگوستین و معشوق سالیانش فلوریا، که هرگز اجازه نیافت با او ازدواج کند. این رمان که به زیبایی تمام توسط یاستین گاردر به نگارش درآمده، تاملی ست عمیق و محصورکننده در نامه ی فلوریا به مرد زندگیش آگوستین پس از مطالعه ی اعترافات او و تلاشش برای مردود شمردن عشق و پرهیز از دنیای شهوانی
    هر گونه مشکل در خصوص آیفون را یه من اطلاع دهید....
    توجه کنید که برنامه هایی که توسط من آپلود شده باشند دارای پسورد www.njavan.com میباشند...
    برای تشکر از پست ها فقط از دکمه ی تشکر استفاده کنید....


  6. 6 کاربر از پست مفید SaNbOy سپاس کرده اند .


  7. #4
    دوست آشنا
    رشته تحصیلی
    مهندسی مکانیک
    نوشته ها
    1,003
    ارسال تشکر
    747
    دریافت تشکر: 1,448
    قدرت امتیاز دهی
    38
    Array

    Smile عشق، مربی کار کشته ای است

    مادمازل شبنم، مردی را دوست دارد، اما آن مرد او را دوست ندارد. هر چه آن مرد کمتر به عشق او پاسخ می دهد به همان نسبت عشق او بیشتر رشد می کند. آقای لوسین می گوید؛ من در این باره نظری دارم. شما به یک بیماری شایع و کم خطر مبتلا هستید. اگر دوست داشته باشید، می تونم براتون توضیح بدهم. مادمازل شبنم جواب می دهد؛ نظرتون رو برای خودتون نگه دارین. فلسفه خیلی چیز خوبیه ولی تا حالا که هیچ وقت نتوانسته جلوی سرما خوردن یا عاشق شدن رو بگیره. آقای لوسین می گوید؛ عجب، شما این دو حالت رو یکی می دونین؟

    سرما خوردن و عاشق شدن؟ مادمازل شبنم قال قضیه را می کند؛ دست از سرم بردارین، بابا. لامصب! چنین لحن و زبان خشنی دور از تربیت بورژوای مادمازل شبنم است. باید گفت که عشق، مربی کار کشته ای است، بسیار موثرتر از پدر و مادر، حتی اگر که این پدر و مادر بورژوا باشند. آقای لوسین فکر می کند که بورژوازی و ابتذال با هم چه خوب کنار می آیند؛ دو روی یک سکه. مادمازل شبنم می کند و باز هم می کند. او قلبش، آینه ها و باغچه را می کند؛ او تصمیم گرفته است از طریق استعداد باغبانی اش آن مرد را مجذوب خود کند. زمان آن رسیده که اتفاقی بیفتد یا کسی از راه برسد، مثلا یک نوزاد. یک نوزاد تر و تازه. هیچ چیز به اندازه یک نوزاد نمی تواند به دنیا طراوت ببخشد .

    همه گرفتارند- کریستیان بوبن- ترجمه نگار صدقی
    هر گونه مشکل در خصوص آیفون را یه من اطلاع دهید....
    توجه کنید که برنامه هایی که توسط من آپلود شده باشند دارای پسورد www.njavan.com میباشند...
    برای تشکر از پست ها فقط از دکمه ی تشکر استفاده کنید....


  8. 5 کاربر از پست مفید SaNbOy سپاس کرده اند .


  9. #5
    دوست آشنا
    نوشته ها
    266
    ارسال تشکر
    649
    دریافت تشکر: 582
    قدرت امتیاز دهی
    0
    Array

    Cool کرم شب تاب

    روز قسمت بود.خدا هستی را قسمت می کرد.خدا گفت:((چیزی از من بخواهید.هرچه که باشد شما را خواهم داد.سهمتان را از هستی طلب کنید زیار خدا بسیار بخشنده است.))
    هر که آمد چیزی خواست.یکی بالی برای پریدن و دیگری پایی برای دویدن.یکی جثه ای بزرگ خواست و آن یکی چشمانی تیز.یکی دریا را انتخاب کرد و یکی آسمان را.در این میان کرم کوچکی جلو آمد و به خدا گفت:((من چیز زیادی از این هستی نمی خواهم.نه چشمانی تیز و نه جثه ای بزرگ .نه بالی و نه پایی نه آسمان و نه دریا.تنها کمی از خودت .تنها کمی از خودت را به من بده.و خدا کمی نور به او داد.
    نام او کرم شب تاب شد.خدا گفت:((آن که نوری با خود دارد بزرگ است حتی اگر به قدر ذره ای باشد.تو حالا همان خورشیدی که گاهی زیر برگی کوچک پنهان می شوی.))و رو به دیگران گفت:((کاش می دانستید که این کرم کوچک بهترین را خواست زیرا که از خدا جز خدا نباید خواست.
    هزاران سال است که او می تابد.روی دامن هستی می تابد.وقتی ستارهای نیست چراغ کرم شب تاب روشن است و کسی نمی داند که این همان چراغی است که روزی خدا آن را به کرمی کوچک بخشیده است.
    امروز به جایی رسیدم که دیروز فکرشو نمی کردم

  10. 7 کاربر از پست مفید سردار سپاس کرده اند .


  11. #6
    کاربر حرفه ای
    رشته تحصیلی
    Hardware
    نوشته ها
    6,613
    ارسال تشکر
    959
    دریافت تشکر: 2,702
    قدرت امتیاز دهی
    165
    Array

    Arrow دوست من آن بالا نشسته بود









    این همه راه بیایی تا مملکت غریب، جایی که هیچ کسی تو را نمی‌شناسد، بی هیچ امیدی به دیدن نگاهی آشنا یا شنیدن صدایی که اسم تو را بخواند و ناگهان پای یک ستون سنگی کسی، معجزه‌آسا، به اسم کوچک صدایت کند!
    - ... سلام توکا!
    کی بود؟ اطرافم را نگاه می کنم، کسی نیست به جز چند رهگذری که آن دورها به راه خودشان می‌روند. دوباره "صدا" بلندتر از قبل می‌گوید «سلام توکا...» و ادامه می‌دهد «ما این‌جا هستیم، این بالا» به بالا نگاه می‌کنم، مردی با کلاه خلبانی، از آن‌ها که فقط در فیلم‌های جنگی قدیمی می‌بینید، به همراه یک پسربچه آن بالای ستون نشسته‌اند و به من نگاه می‌کنند. یکی دو قدمی عقب می‌روم تا آن‌ها را بهتر ببینم... خدای من! آنتوان سنت اگزوپری است به همراه شازده کوچولو که پشت سرش ایستاده. شازده را از روی طراحی‌های کتاب سنت‌اگزوپری شناختم و شالی که همیشه به گردن دارد و سنت‌اگزوپری را از روی اشاره‌ی چشم و ابروی شازده کوچولو به نوشته‌ی روی ستون سنگی... به هردو سلام می‌کنم و با تعجب می‌پرسم که از کجا من را شناخته‌اند، آنتوان جواب می‌دهد:
    «از رو کلات!» وقتی می‌بیند که تعجبم بیشتر شده سعی می‌کند حرف را عوض کند «خداوکیلی انتظار نداشتم این وقت سال اینجا تو “Lyon” ببینمت...» می‌پرسم چرا انتظار دیدنم را نداشته، جواب می‌دهد: «آخه عیده و الان باید تو خونت نشسته باشی و سریال مرد دوهزار چهره تماشا کنی...»
    دوست دارم برای آنتوان توضیح بدهم که چیز زیادی از دست نداده‌ام چون عید آینده مرد سه هزار چهره را تماشا خواهم کرد اما دلم آشوب شده و احساس تهوع امانم نمی‌دهد... آنتوان پاکت مخصوصی را که از دوران خلبانی در پست هوایی فرانسه برای این‌جور مواقع همراهش کرده‌اند از جیب کت برنزی‌اش بیرون می‌آورد و به من می‌دهد... حالم که بهتر می‌شود می‌پرسم «مثل این‌که شما زیاد تلویزیون تماشا می‌کنید، آیا کارتونی را که ژاپنی‌ها از داستان شازده کوچولو ساختند دوست داشتید؟» آنتوان و شازده، هردو، دچار دل‌پیچه و حالت تهوع می‌شوند و همان پاکتی را که چند دقیقه قبل به من دادند پس می‌گیرند... موضوع صحبت را عوض می‌کنم:
    - ... راستی آقای اگزوپری، شما خیلی خوب فارسی حرف می‌زنید، اصلاً لهجه ندارید!
    - آره؟ راستش از بس ترجمه‌های "شازده کوچولو" را به زبان‌های مختلف خواندم تقریباً همه‌ی آن‌ها را یاد گرفتم. فقط چهار پنج تا ترجمه به فارسی تو همین چند ماه اخیر خواندم که بد نبودند اما نفهمیدم بعد از ترجمه‌ی محمد قاضی چه نیازی به آن‌ها بود و ...
    - بله، با شما هم‌عقیده هستم، من هم تمام این ترجمه‌ها را دارم ولی هنوز ترجمه‌ی "محمد قاضی" را به بعدی‌ها- حتی به ترجمه‌ی احمد شاملو- ترجیح می‌دهم...
    آنتوان سرش را در تأیید حرف من، چندباری به پائین و بالا تکان می‌دهد و گردن فلزی‌اش صدای غژغژ بدی می‌کند...

  12. 4 کاربر از پست مفید diamonds55 سپاس کرده اند .


  13. #7
    یار همیشگی
    نوشته ها
    4,745
    ارسال تشکر
    13,936
    دریافت تشکر: 12,415
    قدرت امتیاز دهی
    766
    Array

    پیش فرض يکي بود يکي نبود

    يک مرد بود ، که تنها بود .
    يک زن بود که او هم تنها بود.
    زن به آب رودخانه نگاه مي کرد و غمگين بود.
    مرد به آسمان نگاه مي کرد و غمگين بود.
    خدا غم آنها را مي ديد و غمگين بود.
    خدا گفت : شما را دوست دارم . پس همديگر را دوست بداريد و با هم مهربان باشيد.
    مرد سرش را پايين آورد . مرد به آب رودخانه نگاه کرد و در آب زن را ديد. زن به آب رودخانه نگاه مي کرد ، مرد را ديد.
    خدا به آنها مهرباني بخشيد و آنها خوشحال شدند. خدا خوشحال شد و از آسمان باران باريد.
    مرد دستهايش را بالاي سر زن گرفت تا زير باران خيس نشود. زن خنديد.
    خدا به مرد گفت:به دستهاي تو قدرت مي دهم تا خانه اي بسازي و هر دو در آن آسوده زندگي کنيد.
    مرد زير باران خيس شده بود . زن دستهايش را بالاي سر مرد گرفت .
    مرد خنديد.
    خدا به زن گفت: به دستهاي تو همه زيبايي ها را مي بخشم تا خانه اي را که او مي سازد ، زيبا کني.
    مرد خانه اي ساخت و زن خانه را گرم و زيبا کرد. آنها خوشحال بودند .
    خدا خوشحال بود.
    يک روز زن پرنده اي را ديد که به جوجه هايش غذا مي داد .دستهايش را به سوي آسمان بلند کرد تا پرنده ميان دستهايش بنشيند . اما پرنده نيامد. پرواز کرد و رفت و دستهاي زن رو به آسمان ماند.
    مرد او را ديد . کنارش نشست و دستهايش را به سوي آسمان بلند کرد.
    خدا دستهاي آنان را ديد که از مهرباني لبريز بود .
    فرشته ها در گوش هم پچ پچي کردند و خنديدند.
    خدا خنديد و زمين سبز شد.
    خدا گفت : از بهشت شاخه اي گل به شما خواهم داد.
    فرشته ها شاخه گلي به دست مرد دادند .
    مرد گل را به دست زن داد و زن آن را در خاک کاشت . خاک خوشبو شد.
    پس از آن کودکي متولد شد که گريه مي کرد . زن اشک هاي کودک را مي ديد و غمگين بود.
    فرشته ها به او آموختند که چگونه طفل را در آغوش بگيرد و از شيره جانش به او بنوشاند.
    مرد زن را ديد که مي خندد و کودکش را ديد که شير مي نوشد.
    بر زمين نشست و پيشاني بر خاک گذاشت.
    خدا شوق مرد را ديد و خنديد.
    وقتي خدا خنديد ، پرنده بازگشت و بر شانه مرد نشست.
    خدا گفت:با کودک خود مهربان باشيد تا مهرباني را بياموزد. راست بگوييد تا راستگو باشد. گل و آسمان و رود را به او نشان دهيد تا هميشه به ياد من باشد.
    روزهاي آفتابي و باراني از پي هم گذشت.
    زمين پر شد از گلهاي رنگارنگ و لابلاي گلها پر شد از بچه هايي که شاد دنبال هم مي دويدند و بازي مي کردند.
    خدا همه چيز و همه جا را مي ديد.
    خدا ديد که در زير باران مردي دستهايش را بالاي سر زني گرفته است که خيس نشود.
    زني را ديد که در گوشه اي از خاک با هزاران اميد شاخه گلي را مي کارد.
    خدا دستهاي بسياري را ديد که به سوي آسمان بلند شده اند و نگاه هايي که در آب رودخانه به دنبال مهرباني مي گردند و پرنده هايي که ...
    خدا خوشحال بود چون ديگرغير از او هيچکس تنها نبود.



  14. 5 کاربر از پست مفید AvAstiN سپاس کرده اند .


  15. #8
    یار همیشگی
    نوشته ها
    4,745
    ارسال تشکر
    13,936
    دریافت تشکر: 12,415
    قدرت امتیاز دهی
    766
    Array

    پیش فرض فرشته کوچک و زيبا.....

    درِ مطب دکتر به شدت به صدا درآمد. دکتر گفت در را شکستي! بيا تو. در باز شد و دختر کوچولوي نه ساله اي که خيلي پريشان بود به طرف دکتر دويد و گفت : آقاي دکتر! مادرم! مادرم! و در حالي که نفس نفس ميزد ادامه داد : التماس ميکنم با من بياييد، مادرم خيلي مريض است. دکتر گفت : بايد مادرت را اينجا بياوري، من براي ويزيت به خانه کسي نميروم. دختر گفت : ولي دکتر، من نميتوانم، اگر شما نياييد او ميميرد! و اشک از چشمانش سرازير شد.
    دل دکتر به رحم آمد و تصميم گرفت همراه او برود. دختر، دکتر را به طرف خانه راهنمايي کرد، جايي که مادر بيمارش در رختخواب افتاده بود. دکتر شروع کرد به معاينه و توانست با آمپول و قرص، تب او را پايين بياورد و نجاتش دهد. او تمام شب را بر بالين زن ماند، تا صبح که علايم بهبودي در او ديده شد. زن به سختي چشمانش را باز کرد و از دکتر به خاطر کاري که کرده بود تشکرکرد. دکتر به او گفت : بايد از دخترت تشکر کني، اگر او نبود حتماً ميمردي! مادر با تعجب گفت : ولي دکتر، دختر من سه سال است که از دنيا رفته! و به عکس بالاي تختش اشاره کرد. پاهاي دکتر از ديدن عکس روي ديوار سست شد. اين همان دختر بود! يک فرشته کوچک و زيبا.....

  16. 5 کاربر از پست مفید AvAstiN سپاس کرده اند .


  17. #9
    یار همیشگی
    نوشته ها
    4,745
    ارسال تشکر
    13,936
    دریافت تشکر: 12,415
    قدرت امتیاز دهی
    766
    Array

    پیش فرض عشق مادري

    چند سال پيش در يک روز گرم تابستاني در جنوب فلوريدا، پسر کوچکي با عجله لباسهايش را در آورد و خنده کنان داخل درياچه شيرجه رفت. مادرش از پنجره کلبه نگاهش مي کرد و از شادي کودکش لذت مي برد.
    مادر ناگهان تمساحي را ديد که به سوي فرزندش شنا مي کند، مادر وحشت زده به طرف درياچه دويد و با فرياد پسرش را صدا زد. پسر سرش را برگرداند ولي ديگر دير شده بود.
    تمساح با يک چرخش پاهاي کودک را گرفت تا زير آب بکشد.
    مادر از راه رسيد و از روي اسکله بازوي پسرش را گرفت.
    تمساح با قدرت مي کشيد ولي عشق مادر به کودکش آن قدر زياد بود که نمي گذاشت او بچه را رها کند. کشاورزي که در حال عبور از آن حوالي بود، صداي فريادهاي مادر را شنيد، به طرف آن ها دويد و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را کشت.
    پسر را سريع به بيمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودي نسبي بيابد. پاهايش با آرواره ها تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روي بازوهايش جاي زخم ناخن هاي مادرش مانده بود.
    خبرنگاري که با کودک مصاحبه مي کرد از او خواست تا جاي زخم هايش را به او نشان دهد.
    پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتي زخم ها را نشان داد، سپس با غرور بازوهايش را نشان داد و گفت: «اين زخم ها را دوست دارم؛ اينها خراش هاي عشق مادرم هستند.»

  18. 3 کاربر از پست مفید AvAstiN سپاس کرده اند .


  19. #10
    کاربر جدید
    رشته تحصیلی
    نرم افزار
    نوشته ها
    25
    ارسال تشکر
    12
    دریافت تشکر: 132
    قدرت امتیاز دهی
    0
    Array

    پیش فرض پاسخ : مجموعه داستانهای عاشقانه

    وقتي سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختري بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشي" صدا مي کرد .
    به موهاي مواج و زيباي اون خيره شده بودم و آرزو مي کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهي به اين مساله نميکرد .
    آخر کلاس پيش من اومد و جزوه جلسه پيش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت :"متشکرم ".
    ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمي خوام فقط "داداشي" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلي خجالتي هستم ..... علتش رو نميدونم .
    تلفن زنگ زد .خودش بود . گريه مي کرد. دوست پسرش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پيشش. نميخواست تنها باشه. من هم اينکار رو کردم. وقتي کنارش نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهاي معصومش بود. آرزو ميکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از 2 ساعت ديدن فيلم و خوردن 3 بسته چيپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت : "متشکرم " .
    ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمي خوام فقط "داداشي" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلي خجالتي هستم ..... علتش رو نميدونم .
    روز قبل از جشن دانشگاه پيش من اومد. گفت : "قرارم بهم خورده ، اون نميخواد با من بياد" .
    من با کسي قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بوديم که اگه زماني هيچکدوممون براي مراسمي همراه نداشتيم با هم ديگه باشيم ، درست مثل يه "خواهر و برادر" . ما هم با هم به جشن رفتيم. جشن به پايان رسيد . من پشت سر اون ، کنار در خروجي ، ايستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زيبا و اون چشمان همچون کريستالش بود. آرزو مي کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمي کرد و من اين رو ميدونستم ، به من گفت :"متشکرم ، شب خيلي خوبي داشتيم ".
    ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمي خوام فقط "داداشي" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلي خجالتي هستم ..... علتش رو نميدونم .
    يه روز گذشت ، سپس يک هفته ، يک سال ... قبل از اينکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصيلي فرا رسيد ، من به اون نگاه مي کردم که درست مثل فرشته ها روي صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگيره. ميخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهي نمي کرد ، و من اينو ميدونستم ، قبل از اينکه کسي خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصيلي ، با گريه کنار من اومد و آروم گفت تو بهترين داداشي دنيا هستي ، متشکرم .
    ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمي خوام فقط "داداشي" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلي خجالتي هستم ..... علتش رو نميدونم .
    نشستم روي صندلي ، صندلي ساقدوش ، توي کليسا ، اون دختره حالا داره ازدواج ميکنه ، من ديدم که "بله" رو گفت و وارد زندگي جديدي شد. با مرد ديگه اي ازدواج کرد. من ميخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اينطوري فکر نمي کرد و من اينو ميدونستم ، اما قبل از اينکه از کليسا بره رو به من کرد و گفت " تو اومدي ؟ متشکرم"
    ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمي خوام فقط "داداشي" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلي خجالتي هستم ..... علتش رو نميدونم .
    سالهاي خيلي زيادي گذشت . به تابوتي نگاه ميکنم که دختري که من رو داداشي خودش ميدونست توي اون خوابيده ، فقط دوستان دوران تحصيلش دور تابوت هستند ، يه نفر داره دفتر خاطراتش رو ميخونه ، دختري که در دوران تحصيل اون رو نوشته. اين چيزي هست که اون نوشته بود :
    " تمام توجهم به اون بود. آرزو ميکردم که عشقش براي من باشه. اما اون توجهي به اين موضوع نداشت و من اينو ميدونستم. من ميخواستم بهش بگم ، ميخواستم که بدونه که نمي خوام فقط براي من يه داداشي باشه. من عاشقش هستم. اما .... من خجالتي ام ... نيمدونم ... هميشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره.
    ویرایش توسط free1366 : 28th July 2009 در ساعت 08:56 PM

  20. 4 کاربر از پست مفید free1366 سپاس کرده اند .


صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. نخستین نسل ادبیات داستانی مدرن ایران
    توسط SaNbOy در انجمن کارگاه داستان نویسی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 29th November 2008, 11:14 AM
  2. مفهوم دنباله
    توسط nafise sadeghi در انجمن ریاضیات عمومی
    پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: 28th November 2008, 11:02 PM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •