دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
صفحه 4 از 4 نخستنخست 1234
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 37 , از مجموع 37

موضوع: داستان هایی برای خانواده و زندگی

  1. #31
    یار همیشگی
    نوشته ها
    4,745
    ارسال تشکر
    13,936
    دریافت تشکر: 12,415
    قدرت امتیاز دهی
    766
    Array

    پیش فرض گنجشک و خدا


    روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت، فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان اين گونه مي‌گفت: مي‌آيد، من تنها گوشي هستم كه غصه‌هايش را مي‌شنود و يگانه قلبي‌ام كه دردهايش را در خود نگه مي‌دارد و سر انجام گنجشك روي شاخه‌اي از درخت دنيا نشست.

    فرشتگان چشم به لبهايش دوختند، گنجشك هيچ نگفت و خدا لب به سخن گشود:

    "با من بگو از آنچه سنگيني سينه توست". گنجشك گفت: لانه كوچكي داشتم، آرامگاه خستگي‌هايم بود و سرپناه بي كسي‌ام.

    تو همان را هم از من گرفتي. اين توفان بي موقع چه بود؟ چه مي‌خواستي از لانه محقرم كجاي دنيا را گرفته بود؟ و سنگيني بغضي راه بر كلامش بست. سكوتي در عرش طنين انداز شد. فرشتگان همه سر به زير انداختند.

    خدا گفت: ماري در راه لانه ات بود. خواب بودي. باد را گفتم تا لانه‌ات را واژگون كند. آنگاه تو از كمين مار پر گشودي. گنجشك خيره در خدايي خدا مانده بود. خدا گفت: و چه بسيار بلاها كه به واسطه محبتم از تو دور كردم و تو ندانسته به دشمني‌ام بر خاستي.

    اشك در ديدگان گنجشك نشسته بود. ناگاه چيزي در درونش فرو ريخت. هاي هاي گريه‌هايش ملكوت خدا را پر كرد

  2. 3 کاربر از پست مفید AvAstiN سپاس کرده اند .


  3. #32
    دوست آشنا
    نوشته ها
    266
    ارسال تشکر
    649
    دریافت تشکر: 582
    قدرت امتیاز دهی
    0
    Array

    Cool شکلات

    امروز مهمون داریم گلی جون دختر همسایه بالابالایی. مامان به من گفته تو اتاقم بشینم، بازی كنم. اما من حوصله م سر رفته. می خوام برم پیش گلی خانوم.
    خیلی دوسش دارم. آخه مهربونه. هر وخ منو می بینه نازم می كنه و بهم شكلات میده. نه عروسك خوشگلم! تو رم خیلی دوس دارم! عزیز دلم!
    آخ جون مامان انگار رفت تو آشپز خونه. از تو آشپزخونه صدای استكان نلبكی میاد. بیا یواش بریم تو مهمون خونه و گلی خانومو نگا كنیم. وای.... نگا كن! چه خوشگل شده! لباشو صورتی كرده داره به درو دیوار نگا می كنه. این عكس داداش علیه كه رو دیواره. ببین چه خوشگله! داره می خنده. چشای گلی خانوم داره به اون نگا می كنه.
    وای... صدای پای مامان ... . گلی خانوم دیگه چرا می ترسه؟ تازه منو دید. داره می
    خنده:
    «سلااااام یاسمن خانوم بیا ببینم عزیزدلم!»
    دیدی گفتم دوسم داره! یواش بریم پیشش. مامان داره میاد . چایی آورده. نگاش نكن. چشاشو كه این جوری تنگ می كنه ازش می ترسم. ولی تو نترس میدونم تا مهمون هس كاری به كارم نداره.
    «یاسمن! خاله رو اذیت نكن.»
    من! من كی اذیتش كردم؟ خودش كه بیشتر اذیتش می كنه. دروغی بهش میگه داداش علی خونه نیس. من كه می دونم داداش علی تو اتاقش خوابیده. آخه یه كم مریضه، خوابیده. تازه خودم دیدم مامان درو روش قفل كرد. اون وخ به من میگه دروغ بده. آدم میره تو جهنم.
    «نه ولش كنین طفلك كاری به من نداره. بیا تو بغلم قربونت برم. وای چه عروسك
    نازی!»
    بریم تو بغلش. به مامان اخمو نگانكن. گلی خانوم داره كاغذ شكلاتو وا می كنه تا تو دهنم بذاره. هوم ... همونه كه من دوس دارم. فقط وختی مهمون داریم ظرف شكلات رو میزه. مهمون كه میره و من میام سراغش میبینم نیس. بعضی وختا مامان بهم می ده اما به جاش یه كاری باید واسش بكنم. مثٌ اون دفه كه گفت برم بالا خونه گلی جون اینا ببینم احمد آقا باهاشون چی كار داره. نكنه اجاره شون عقب افتاده. منم رفتم. احمد آقا اونجا نبود كه! رفته بود پشت بون. مامان گلی جون بوسم كرد و بهم یه شكلات داد. بعدشم واسه عروسكم لباس دوخت. نه اون یكی عروسكمو می گم.
    مامان دیگه به من نگا نمی كنه. به گلی خانوم نگا می كنه.
    «این چند وقت كه شما اومدین تو این ساختمون، من خیالم راحته تا پارچه دستم میاد
    میام بالا تا مامان زحمتشو بكشه. مامان هم كه هی تعارف می كنه و باهام حساب نمی كنه. این جوری من بد عادت میشم.»
    «اختیار دارین. این حرفا چیه ! قابل شمارو نداره.»
    مامان بازم به اون نگا می كنه. لپ گلی خانوم مثٌ پوست هلو قرمز شده. چرا داره به فرش نگا می كنه؟ نكنه یه شكلات افتاده زمین؟
    «ببخشید. نمی خواستم این قدر به زحمت بیفتین...»
    «خواهش می كنم. چه مزاحمتی. اما گمون نكنم كتابی كه می خوای داشته باشه
    علی از وقتی رفت مغازه وردست باباش كتابای دانشگاهیشو گذاشت تو كارتن و برد كتابخونه بخشید. میگه چه فایده نگرشون دارم. من كه كارم شده پیرهن و جوراب به مشتری نشون بدم. كتاب مهندسی می خوام چی كار؟ راس میگه بچه م چهار پنج سال درس خوند آخرش هم رفت وردست باباش. از بس كه دنبال كار دوید و پیدا نكرد.»
    «بله حق دارن. وضع كار خیلی بد شده.»
    «تازه اونم واسه كسی كه می خواد خونواده دار بشه. الان چند وقته دختر خاله شو
    واسش شیرینی خوردیم.خوب طفلك ها می خوان عروسی كنن برن سر زندگیشون بدون كار كه نمیشه.»
    آخ آخ ... فنجون تو دسٌ گلی جون تكون تكون می خوره. نكنه بریزه رو پاش؟
    «به سلامتی ایشالٌا.»
    بالای لباش چه خیسه!
    «سلامت باشی عزیزم. از فتانه جون برات بگم. یه تیكه جواهره. خوشگل، تحصیل كرده، یه آپارتمان داره با تمام وسایلش. علی هم خاطرشو خیلی می خواد. چند ساله...»
    اِ اِ بازم داره دروغ میگه! داداش علی از فتانه بدش میاد. خودم شنیدم میگفت ازش بدم میاد. گفت خیلی پرروه. همش با پسرا خنده می كنه.
    می خوام به گلی جون بگم دروغ میگه اما ... . گوشت دستم هنوز از وشگون دیشب درد می كنه.
    همین مامان خانوم منو وشگون گرفت. نمی دونم چرا؟
    من فقط داشتم می گفتم موهای منم مثٌ موهای گلی جون تا كمرم می رسه اما موهای من قهوه ایه مال اون سیاهه. اون قدرم نرمه كه نگو.
    داداش علی خندید و من بازم از گلی خانوم واسش گفتم. هر وخ از گلی جون حرف می زنم قلمبه ی زیر گلوش بالا پایین میره. مامان بهم گفت فوضول. بعدش وشگونم گرفت. من گریه كردم. داداش علی داد كشید. بعد منو ناز كرد و بهم یه شكلات داد.
    صدای در اتاق داداش علی میاد. مامان چرا لباش سفید شد؟
    «ایشالا یه روزم نوبت تو بشه عزیزم! علی هم كه نیومد. می خوای وقتی اومد ازش می پرسم. اگه اون كتابو داشت واست میارم بالا. باشه؟»
    ای وای .... گلی جون پا شد. می خواد بره انگار!
    «من دیگه زحمتو كم می كنم.»
    «هر جور راحتی عزیزم ! یادمه اون وقتا جلوی دانشگاه كتابای دانشگاهی می فروختن
    حالا رو نمی دونم.»
    لپ گلی جون دوباره مثً هلو شد! دولا شده منو بوس كنه. گفتم كه دوسم داره. وای ..... تو چشاش چرا پر آبه. نكنه گریه می كنه؟ آخی حیوونی! اگه بلد بودم خودم می رفتم واسش كتابشو می خریدم، تا خوش حال بشه.
    مامان چه محكم درو می بنده! بازم مثٌ همیشه با خودش حرف میزنه. نمی دونم چرا با خودشم عصبانیه؟
    «دختره پررو! فكر می كنه من خرم. كتاب! همین مونده خودتو ببندی به ریش بچه ی ساده لوح من. اجاره خونه و خرج دانشگاه رفتنت هم بیفته گردن اون. یكی نیس بگه برو لقمه اندازه دهنت بردار.
    مادرت با خیاطی به زور خرج تو و خودشو میده. چه طوری می خواد بهت جهیزیه بده؟»
    چی میگه این مامان؟ گلی خانوم بیچاره كه اصلاً لقمه برنداشت! تازه شكلاتشم كه داد به من. حیوونی!

    اِ ... بازم ظرف شكلات نیس كه!
    اه ! باز حواسم پرت شد.


    پ.ن : چقدر راحت و بی تکلف . . .


    امروز به جایی رسیدم که دیروز فکرشو نمی کردم

  4. 2 کاربر از پست مفید سردار سپاس کرده اند .


  5. #33
    یار همیشگی
    نوشته ها
    4,745
    ارسال تشکر
    13,936
    دریافت تشکر: 12,415
    قدرت امتیاز دهی
    766
    Array

    پیش فرض يکي از بستگان خدا

    شب کريسمس بود و هوا، سرد و برفي.
    پسرک، در حالي‌که پاهاي برهنه‌اش را روي برف جابه‌جا مي‌کرد تا شايد سرماي برف‌هاي کف پياده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شيشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه مي‌کرد.در نگاهش چيزي موج مي‌زد، انگاري که با نگاهش ، نداشته‌هاش رو از خدا طلب مي‌کرد، انگاري با چشم‌هاش آرزو مي‌کرد. خانمي که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمي مکث کرد و نگاهي به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقيقه بعد، در حالي‌که يک جفت کفش در دستانش بود بيرون آمد.
    - آهاي، آقا پسر!
    پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق مي‌زد وقتي آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد. پسرک با چشم‌هاي خوشحالش و با صداي لرزان پرسيد:
    - شما خدا هستيد؟
    - نه پسرم، من تنها يکي از بندگان خدا هستم!
    - آها، مي‌دانستم که با خدا نسبتي داريد!

  6. #34
    یار همیشگی
    رشته تحصیلی
    مديريت
    نوشته ها
    4,874
    ارسال تشکر
    2,734
    دریافت تشکر: 6,835
    قدرت امتیاز دهی
    110
    Array

    پیش فرض هر چه خدا بخواهد - داستان

    هر چه خدا بخواهد - داستان

    سالهای بسیار دور پادشاهی زندگی میكرد كه وزیری داشت.
    وزیر همواره میگفت: هر اتفاقی كه رخ میدهد به صلاح ماست.

    روزی پادشاه برای پوست كندن میوه كارد تیزی طلب كرد اما در حین بریدن میوه انگشتش را برید،وزیر كه در آنجا بود گفت: نگران نباشید تمام چیزهایی كه رخ میدهد در جهت خیر و صلاح شماست !
    پادشاه از این سخن وزیر برآشفت و از رفتار او در برابر این اتفاق آزرده خاطر شد و دستور زندانی كردن وزیر را داد...
    چند روز بعد پادشاه با ملازمانش برای شكار به نزدیكی جنگلی رفتند. پادشاه در حالی كه مشغول اسب سواری بود راه را گم كرد و وارد جنگل انبوهی شد و از ملازمان خود دور افتاد،در حالی كه پادشاه به دنبال راه بازگشت بود به محل سكونت قبیلهای رسیدكه مردم آن در حال تدارك مراسم قربانی برای خدایانشان بودند، زمانی كه مردم پادشاه خوش سیما را دیدند خوشحال شدند زیرا تصور كردند وی بهترین قربانی برای تقدیم به خدای آنهاست!!!
    آنها پادشاه را در برابر تندیس الهه خود بستند تا وی را بكشند، اما ناگهان یكی از مردان قبیله فریاد كشید : چگونه میتوانید این مرد را برای
    قربانی كردن انتخاب كنید در حالی كه وی بدنی ناقص دارد، به انگشت او نگاه كنید !!!
    به همین دلیل وی را قربانی نكردند و آزاد شد. پادشاه كه به قصر رسید وزیر را فراخواند و گفت:اكنون فهمیدم منظور تو از اینكه میگفتی هر چه رخ میدهد به صلاح شماست چه بوده زیرا بریده شدن انگشتم موجب شد زندگیام نجات یابد اما در مورد تو چی؟ تو به زندان افتادی این امر چه خیر و صلاحی برای تو داشت؟!!
    وزیر پاسخ داد: پادشاه عزیز مگر نمیبینید،اگر من به زندان نمیافتادم مانند همیشه در جنگل به همراه شما بودم در آنجا زمانی كه شما را قربانی نكردند مردم قبیله مرا برای قربانی كردن انتخاب میكردند، بنابراین میبینید كه حبس شدن نیز برای من مفید بود.


  7. #35
    یار همیشگی
    رشته تحصیلی
    chemistry
    نوشته ها
    4,101
    ارسال تشکر
    14,444
    دریافت تشکر: 12,376
    قدرت امتیاز دهی
    1152
    Array

    Smile طبيعت‎، از آن من است‎!

    روزي گوشه‎نشين سالخورده‎اي به قصر قدرتمندترين پادشاه دوران قديم دعوت شد. پادشاه پس از ديدن مرد ساده دل گفت‎: «من به تو مرد با ايمان حسادت مي‎كنم كه به زندگي با اندك مخارج راضي‎ هستي‎.» مرد فكري كرد و گفت‎: «عالي‎جناب من هم به زندگي شما غبطه مي‎خورم كه با اندك‎تر از زندگي‎ من آن را مي‎گذرانيد و رضايت داريد.» پادشاه كه آزرده خاطر شده بود گفت‎: «چطور جرأت مي‎كني‎ چنين حرفي بزني‎؟ مگر نمي‎بيني كه كل اين قلمرو، متعلق به من است‎؟» مرد لبخندزنان گفت‎: «دقيقاً به‎ همين دليل‎. چون نواي گوش نواز و روح نواز هستي از آن من است‎. رودخانه‎ها و كوه‎هاي كل جهان از آن‎ من است‎. ماه و خورشيد از آن من است‎، چون ايمان به خداوند عالم در قلب من لانه گزيده است‎. در صورتي كه عالي‎جناب‎، شما از همه اين مواهب بي‎بهره هستيد و فقط اين قلمرو را در اختيار داريد!»



    مدتی در سایت نیستم، لطفا سوالات شیمیایی خود را دربخش سوالات تالار شیمی بپرسید


  8. #36
    یار همیشگی
    رشته تحصیلی
    chemistry
    نوشته ها
    4,101
    ارسال تشکر
    14,444
    دریافت تشکر: 12,376
    قدرت امتیاز دهی
    1152
    Array

    Smile چه كسي از زندگي راضي است‎؟

    مردي خردمند و زيرك‎، تابلويي مقابل خانه خود زده بود. روي تابلو، اين جمله به چشم مي‎خورد: «اين ملك به فردي اهدا مي‎شود كه واقعاً از زندگي خود رضايت دارد.»
    روزي كشاورزي ثروتمند از آن منطقه عبور مي‎كرد كه ناگهان توجهش به آن تابلو جلب شد. اسبش را نگه داشت و با خود گفت‎: «حالا كه صاحب اين خانه قصد دارد ملكش را اهدا كند، بهتر است قبل از آنكه سر و كلة فرد ديگري پيدا شود، من مدعي شوم كه از زندگي‎ام رضايت دارم تا اينجا را از آن خود سازم‎. به هر حال ثروت روي ثروت مي‎رود و من مرد ثروتمندي هستم كه هرچه بخواهم به دست‎ مي‎آورم‎. پس قطعاً واجد شرايط هستم‎.» با اين فكر، در خانه را به صدا در آورد و علت آمدنش را به مرد خردمند گفت‎. مرد پرسيد: «آيا تو واقعاً از زندگي‎ات رضايت داري‎؟» كشاورز پاسخ داد: «بله واقعاً رضايت دارم‎، چون هرچه اراده كنم‎، مي‎توانم به دست آورم‎.» مرد خردمند خندة ريزي كرد و پاسخ داد: «پس دوست من اگر از زندگي‎ات رضايت كامل داري‎، اين ملك را براي چه مي‎خواهي‎؟»

    راه زندگی
    مدتی در سایت نیستم، لطفا سوالات شیمیایی خود را دربخش سوالات تالار شیمی بپرسید


  9. #37
    یار همیشگی
    رشته تحصیلی
    chemistry
    نوشته ها
    4,101
    ارسال تشکر
    14,444
    دریافت تشکر: 12,376
    قدرت امتیاز دهی
    1152
    Array

    پیش فرض فقط به خاطر شادماني روح پدرم

    در روزگاران قديم‎، پسر جواني زندگي مي‎كرد كه عاشق بازي فوتبال بود. او هر روز همراه پدرش به‎ ورزشگاه مي‎رفت و در زمين فوتبال بازي مي‎كرد. پدر ساعت‎ها روي يك صندلي مي‎نشست و پسرجوان‎ تمرين مي‎كرد. روزها از پي يكديگر سپري مي‎شدند و روز مسابقه اصلي نزديك و نزديك‎تر مي‎شد. ولي‎ ناگهان پسرجوان و پدرش ديگر به ورزشگاه نيامدند. پس از دو هفته يك دفعه پسر به ورزشگاه آمد و از مربي‎اش درخواست كرد كه اجازه دهد در روز مسابقه با اعضاي تيم بازي كند. مربي نمي‎دانست پسرك‎ از توان جسماني كامل براي روز مسابقه برخوردار است يا نه‎، ولي سرانجام تصميم گرفت به او اجازه‎ دهد. مسابقه به خوبي برگزار شد و به خاطر مهارت‎هاي پسرك‎، تيم او برنده شد. چند دقيقه پس از مسابقه‎، مربي كه از مشاهده مهارت پسرك در فوتبال حيرت كرده بود، از او پرسيد كه چطور پس از مدت‎ها تمرين نكردن‎، به اين خوبي در مسابقه ايفاي نقش كرده است‎. پسرك سرش را پايين انداخت و گفت‎: «چون پدرم در زمان مسابقه مرا تماشا مي‎كرد و مي‎خواست برنده شوم‎.» مربي كه بيشتر حيرت‎ كرده بود، در سكوت به سخنان پسرك گوش مي‎كرد: «پدرم هر روز همراه من به ورزشگاه مي‎آمد، ولي او نابينا بود و نمي‎توانست بازي مرا تماشا كند. ولي دو هفته قبل پدرم از دنيا رفت و حالا مي‎دانم كه‎ مي‎تواند از آسمان‎ها مرا تماشا كند. به همين دليل نهايت تلاش خود را به كار بستم تا برنده شوم و روح‎ پدرم را شاد كنم‎!»

    راه زندگی
    مدتی در سایت نیستم، لطفا سوالات شیمیایی خود را دربخش سوالات تالار شیمی بپرسید


صفحه 4 از 4 نخستنخست 1234

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. کتاب "بوف کور"
    توسط SaNbOy در انجمن کارگاه داستان نویسی
    پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: 12th January 2011, 12:32 AM
  2. معرفی: آنتو‌ن پاولوويچ چخوف
    توسط diamonds55 در انجمن مشاهیر ادبی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 21st January 2009, 04:45 AM
  3. آموزشی: معرفی و آموزش بخش هایی از فتوشاپ
    توسط SaNbOy در انجمن آموزش و ابزارهای فتوشاپ
    پاسخ ها: 5
    آخرين نوشته: 18th December 2008, 12:42 PM
  4. ادبیات عمومی
    توسط SaNbOy در انجمن ادبیات عامه
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 29th November 2008, 11:12 AM
  5. پروژه ی کامپیوتر : شبکه های کامپیوتری
    توسط Admin در انجمن پروژه های سخت افزار
    پاسخ ها: 2
    آخرين نوشته: 7th October 2008, 04:57 PM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •