حکايت
گويند سلطان محمود روزی به تماشا شده بود. و از صحرا سوی شهر همی آمد. و دران حال هنوز امير بود و پدرش زنده بود. چون به در دروازه شهر رسيد چشمش در ميان نظارگيان
بر پسری افتاد چرکين جامه به قدر دوانزده ساله. اما سخت نيکو روی و طرفه و زيبا بود تمام خلقت، معتدل قامت.
عنان باز کشيد و گفت اين پسرک را پيش من آريد. چون بياوردند گفت ای پسر تو چه کسی و پدر کيست؟ گفت پدر ندارم وليکن مادرم به فلان محلت نشيند.
گفت چه پيشه می آموزی؟ گفت قرآن حفظ می کنم. فرمود تا آن پسرک را به سرا بردند، چون سلطان فرود آمد پسرک را پيش خواند و از او هر چيزی پرسيد و چند کارش فرمود.
سخت زيرک و رسيده بود و اقبالش ياری داد. فرمود تا مادرش را بياوردند. و گفت پسر تو را قبول کردم. من او را بپرورم. تو دل از کار او فارغ دار. مادرش را نيکویی ها فرمود
و پسر را جامه های ديبا پوشانيد و پيش اديب نشاند تا خط و دانش آموخت و سلاح و سواری. و پسر را گفت هر روز بامداد که من هنوز بار نداده باشيم بايد که پيش من ايستاده باشی.
پسر هر بامداد پگاه به خدمت آمدی. سلطان چون از حجره خاص بيرون آمدی نخست روی او ديدی.
و مقصود سلطان آزمايش خجستگی ديدار او بود، سخت خجسته آمد. چون بيرون آمدی از حجره چشم بر روی افگندی، هر مرادی داشتی آن روز حاصل شدی و اين پسر را از جامه
و نيکو داشت جمالش يکی صد شد. سلطان هر روز او را به خويشتن نزديکتر کرد و شايستگی ها از وی پديد می ايد. و سلطان او را نعمت و خواسته می داد و اعتماد بر
او زيادت می کرد و می نواخت. نعمت و تجمل اين (پسر) بسيار شد، و سلطان از عشق او چنان گشت که يک ساعت شکيبا نتوانست بود.
اين پسر را سالش به هجده رسيد و جمالش يکی ده شد.
و از مبارکی ديدار او سلطان را بسيار کارها و فتح های بزرگ دست داد و چندين ولايت هندوستان بگشاد. و شهرهای خراسان بگرفت و به سلطانی بنشست،
مگر روزی اين پسر به عذری ديرتر به خدمت آمد. و سلطان بی او تنگدل گشته بود. چون او بيامد از سر خشم و عتاب گفت هان و هان، خويشتن را می شناسی؟
هيچ دانی که من تو را از کجا برگرفته ام و به کجا رسانيده؟! و از خواسته و نعمت چه داری؟! تو را زهره آن باشد که يک ساعت از پيش من غايب شوی؟!
چون سلطان خموش گشت گفت سلطان بفرمايد شنيدن. همچنان است که می فرمايد. من بنده را از خاک بر گرفت و بر فلک رسانيد. من يک فرومايه بودم اکنون به دولت خداوند پانصد
هزار دينار زيادت دارم بی ضياع و چهار پا و بنده و آزاد. و ملک، بنده را آن مرتبت و حشمت داده است که در دولت خداوند پايه هيچ کس از پايه بنده بلندتر نيست و با اين همه کرامت
که با بنده کرده است و اين نعمت داده و بدين درج رسانيده هيچ سپاس و منت بر بنده ننهد، بر دل خويش نهد، که بنده را از جهت دل خويش نيکو می دارد به دو معنی.
يکی از جهت آن که ديدار بنده به فال گرفت. و ديگر که من بنده تماشاگاه و باغ و بوستان دل ملکم، اگر ملک تماشاگاه خويش را بيارايد منت بر کسی نبايد نهاد،
هر چند من بنده به شکر و دعا مقابله می کنم.
ملک را جواب آن پسر عجب خوش آمد، و او را بنواخت، و تشريف داد.
و سخن بزرگان و اهل حقيقت در معنی روی نيکو بسيار است.
اين مقدار بدان ياد کرده شد تا بدانی که مرتبت اين عطا و خلعت ايزد تعالی تا به چه جايگاه است. و بزرگان مر روی نيکو را چه عزيز داشته اند.
و اين کتاب را از برای فال خوب بر روی نيکو ختم کرده آمد، مبارک باد بر نويسنده و خواننده.
تمت بعون الله و حسن توفيقه
رب اختم بالخير و السعاده و السلامه و الصحه
علاقه مندی ها (Bookmarks)