نقل قول نوشته اصلی توسط saffar1 نمایش پست ها
اون روز خیلی هوا سرد بود..تنها چیزی که برامون مونده بود یه اسلحه بود با چند تایی گلوله با یه سری خرت و پرت بی ارزش..از شانس ما بنزین هم تموم شده بود ..به هیچ چیزی دسترسی نداشتیم..بعد 5 دقیقه اون از توی ماشین اومد بیرون و با لحنی عصبی شروع کرد به حرف زدن..میگفت اخه تو که میدونستی بنزینمون به اندازه این راه نیست چرا از این جاده اومدی؟؟؟ ولی خب برای پیدا کردنش باید میومدیم !
هوا مه آلود بود و سطح زمین از برف پوشیده بود. به هر حال منتظر بودیم ببینیم کسی از این ورا رد میشه که ما بنزین ازش بگیریم که صدای از داخل جنگل به گوشمون رسید.صدا شبیه صدای هیچ جانوری نبود و شبیه به ناله بود و باعث شد بلافاصله من و دوستم به سمت ماشین حمله ور بشیم
صدا برام آشنا بود . آن چنان آشنا که انگاری سالهاست میشناسمش. خیلی هیجان زده شده بودم ببینم این صدا آیا واقعا همون صدای شخصیه که توی ذهنم بود؟ سریع سوار ماشین شدم به دوستم گفتم معطل چی هستی حسین؟ بدو دیگه
حسین هم سوار شد و پشت فرمون نشست. یک رنوی سپند مدل قدیمی بود ولی هنوز با اون کهنگیش کار میکرد.
من دل نگران اون صدا بودم . خدا خدا میکردم هوا و شرایط جوری باشه بتونیم سریع خودمونو بهش برسونیم.
بعد از نیم ساعت عبور از گردنه ها ( چون صدا از پایین دره میومد و ما بالا بودیم ) بالاخره رسیدیم . من سریع پیاده شدم و بدو بدو به سمت صدا دویدم. تا اینکه ؛ بله درست حدس زده بودم ..خودش بود ..به سرعت رفتم پیشش..میخواست یه چیزی بهم بگه ولی اونقدر خون ازش رفته بود که دیگه نا برای حرف زدن نداشت..صداش خیلی ضعیف بود گوشم رو به دهانش چسبودم میگفت باید بریم..آره میگفت بریم قبل از پل ..گفتش قبل از پل یه مردی با تبر... و صدای آه ..اون مردش..باورم نمیشد اون توی بغل من جون داد...خدااااااااااا
بی اختیار فریاد زدم.واییییییییییی ... دستم می لرزید و بدن بیجان اون رو هم با لرزش دستم می لرزوندم.هیچ چیز به ذهنم نمی رسید.من کجام...؟اون چی گفت...؟یک لحظه با مزه شور اشک به خودم اومدم .به یاد حرف آخرش افتادم.خواستم بلند شم که به سمتی که گفته بود برم اما احساس می کردم پاهام توان ایستادن نداره. انگار دو تکه سنگ شده بودند.اما به خودم نهیب زذم: مرد محکم باش ، قوی باش ، کاری که اون خواسه انجام بده ، بدو تا دیر نشده....
آروم پیشانیش رو بوسیدم و روی زمین خوابوندمش و بی اختیار چند لحطه به چهره ی آرومش خیره شدم اما باز به خودم اومدم و جریان اشک رو به سرعت با پشت دستم از روی گونه هام پاک کردم و بلند شدم که برم قبل از پل..اون خیلی اسرار داشت که بریم قبل از پل ، من هم از دره رفتم بالا پیش حسین ، به حسین گفتم بدو ، بدو ماشین و روشن کن که باید بریم .. به هر حال رفتیم قبل از پل ، تو راه حس عجیبی داشتم از دور یه گروهی رو دیدم که داشتن با هم دعوا می کردند صداشون میومد .. یکی از اونا که لباس مشکی تنش بود منو دید داد زد یه دفعه ای هم دویدن و فرار کردن .. ما هم با رنوی حسین دنبالشون کردیم.اون یکی کهمه ما رو دیده بود جلوتر از بقیه میدوید و با صدای بلند داد میزد و به بقیه میگفت که تندتر بدون.یک لحظه دیدم دارن از جاده ماشین رو خارج میشن و میرن تو جنگل .حسین که هنوز گیج و سردرگم تر از من بود با همون حالت بهت گفت دارن میرن تو جنگل دیگه با ماشین نمیشه.سریع گفتم پارک کن.میدویم دنبالشون.نگاهم کرد و با چشماش ازم میپرسید که چی شده اما من فرصت جواب دادن نداشتم فقط تونستم بگم:گفتم پارک کن بقیشو میدویم.حسین داشت ماشینو پارک کرد که من هنوز ماشین کامل متوقف نشده بود که پریدم از ماشین بیرون و داد زدم حسین بدو.الان بهتر میتونسم ببینمشون 4 نفر بودن که به ترتیب دنبال هم میدویدن ولی خوشبختانه چون مسافت زیادی رو دویده بودن خیلی سرعت دویدنشون کم شده بود.از بین درختها رد میشدن و سعی می کردند رد گم کنند ، اون تی شرت مشکیه خیلی تند میدوید..بهش نرسیدیم یکی دیگه هم از اون 4 تا در رفت ولی نفر سوم خورد زمین و تونستیم اون رو بگیریم..نفر چهارم هم خبری ازش نبود انگار آب ده بود رفته بود تو زمین..اونی که گرفته بودیم رو تا میخورد زدیم ..نمیدونم چرا ولی فکر میکردم مرگ اون تقصیر این 4 نفر بوده..برداشتیمش و بردیمش بالا پیش ماشین..اون یه خورده بنزینی هم که تو صندوق بود و ریخته بودیم تو باک تا بتونیم تا یه جاهایی بریم تموم شده بود..طرف رو نیشوندیم زمین شروع کردیم به سوال و جواب کردن...اما اون هیچی نمیگفت.فقط سرشو انداخته بود پایین و زمین رو نگاه می کرد.سکوت کرده بود و همین کارش من رو عصبانی تر میکرد . یک لحظه یاد جسد بی جان صادق افتادم که با چشمهاش ملتماسانه آدرس این مرد و دوستاش رو بهم داده بود .با یادآوری صادق عصبانیتم بیشتر شد و همین باعث شد که دستاشو بگیرم و با تکون دادن شدید داد بزنم گفتم جواب بده.....
اما اون همپنان ساکت بود.داد زدم سرتو بیار بالا .گفتم بیار بالا.سرشو بالا آورد و با اخم تو چشمام نگاه کرد.داد زدم تو صادق رو میشناختی؟دوباره سرشو انداخت پایین.بلندتر داد زدم تا خفه ات نکردم سرتو بیار بالا و جواب بده.آروم سرشو آورد بالا آورد اما این بار به جای خشم چشماش حالی غمگین داشت.همین باعث شد کمی آروم بشم.برگشتم و چند قدم ازش فاصله گرفتم یه سیگار درآوردم و روشن کردم دوتا پک زدم و گفتم دقیق ماجرا رو برام تعریف می کنی یا یه جور دیگه بات برخورد کنم.........
داشت کم کم نرم میشد تا یه چیزایی رو بگه که یکدفعه صدای گلوله اومد و من و حسین پریدیم پشت صخره و شروع کردم به تیراندازی ولی نمیدونستم کجارو باید بزنم بی هدف شلیک میکردم فهمیدم که همدستای اون نامردیه که گرفیم و اومدن اونو ببرن که مبادا حرفی بزنه
وقتی مطمئن شدیم که دیگه جونمون در امانه خواستیم بریم پیش اونی که گرفته بودیم که دیدم نیست و فرار کرده
میدونستم اون اطراف یه روستا هست و به حسین گفتم سریع ماشینو روشن کن بریم طرف روستا تا شاید یه چیزایی دستگیرمون بشه خواستیم ماشینو روشن کنیم که ماشین افتاد به پت پت کردن و خاموش شد نمیدونم که چرا تا اینجا هم که رسوندمون با اینکه شاید یه لیتر بنزین هم نداشت، تابحال خاموش نشده بود.
با خودم فکر کردم اونا که پیاده با این سرعت اومدنو به ما حمله کردن نباید فاصله زیادی باهامون داشته باشن و پیاده زدیم به جاده که خودمونو به روستا برسونیم دم ورودی روستا که رسیدیم یه ماشینو دیدیم که تصادف عجیبی کرده و صندلی راننده هم خونی بود از هرکی نشونی صاحبش رو میپرسیدم جواب سربالا میداد تا اینکه رفتم پیش یه پیرمرد ازش پرسوجو کردم که اون گفت........

که اون هم گفت : حدود یک ربع پیش سه چهارتا جوون که فکر کنم یکیشون هم زخمی بود با سرعت داشتن توی جاده می دویدند ولی با یک ماشین که داشت با سرعت زیاد حرکت می کرد تصادف کردند . بعدشم مردم روستا کمکشون کردن و بردنشون که دوا درمونشون کنن . نمیدونم ولی فکر کنم حال یکیشون خیلی بد بود ، اصلا شایدم مرده بود . راستشو بخواین من پاهام علیله ، خیلی دوست داشتم بهشون کمک کنم ولی نمیتونم راه برم دیگه ... . دیگه هم جوابمونو نداد . حتی نگفت سرنشین های ماشین چند نفر بودند ... وقتی هم که ازش پرسیدیم مجروح هارو به کدوم مرکز درمانی بردن خندید و گفت: مرکز درمانی؟ بچه جون تا حالا این جا نیومدی نه؟ این جا مرکز درمانیش کجا بوده ، لابد یکی بردتشون خونش تا دوا درمونشون کنه ...
یک دفعه یاد صادق افتادم . اون چند تا نامرد الان تو خونه یکی از همین روستایی ها بودند و از ما هم که کاری برنمی اومد . الان جسد صادق سرگردنه میونه یه عالمه برف مونده بود . به حسین گفتم گازش رو بگیره بریم سراغ صادق ...