همه ترانه هام
توی گریه گم شدن
زیر پام خیس شد از اشکام
تو بازم نیومدیــــــــــــــ
من شعر مرگ را برای لبانم خواستم
و همه آنها آهنگ بد نوای زندگی را نعره میزدند
کویر لبهایم
سکوت اشکهایم
زندان سینهام
پاهای لرزانم
من یک انسانم
مثل همه آنها٬
مثل تو......
هر که آید گوید:
گریه کن، تسکین است
گریه آرام دل غمگین است
چند سالی است که من می گریم
در پی تسکینم
ولی ای کاش کسی می دانست
چند دریا
بین ما فاصله است
من و آرام دل غمگینم
عادت کرده ام
کوتاه بنویسم
کوتاه بخونم
کوتاه حرف بزنم
کوتاه نفس بکشم
تازگی ها
دارم عادت می کنم
کوتاه زندگی می کنم
یا شاید
کوتاه بمیرم
نمی دانم
فقط عادت …
تو نیستی وخورشید
غمگین تراز همیشه غروب خواهد کرد
ومن دلتنگ ترازفردا
به تو فکرمیکنم
چقدردوست داشتنی بودی
وقتی چهره رنجور وچشمان مهربانت
درنگاهم خیره میشد
اکنون که بازوان خاک
پیکرت رادرآغوش گرفته است
کلمه های سیاه پوش شعرم
برایت مرثیه های دلتنگی سروده اند
تـمـام مـعـلوم هـا و مجـهـول هایـم را
بـه زحمـت کـنـار هـم مـی چـیـنمفـرمـول وار ؛مـرتـب و بـی نـقـص …
و تــوبـا یـک اشـارههـمـه چـیـز رادر هـم می ریــزی …در شرح حال گل
بنویسید خار را
بر هم زنید : خوب و بد روزگار را .
خوبترین حادثه
با همهی بی سر و سامانیام
باز به دنبال پریشانیامطاقت فرسودگیام هیچ نیست
در پی ویران شدنی آنیامآمدهام بلکه نگاهم کنی
عاشق آن لحظهی طوفانیام
دلخوش گرمای کسی نیستم
آمدهام تا تو بسوزانیامآمدهام با عطش سالها
تا تو کمی عشق بنوشانیامماهی برگشته ز دریا شدم
تا تو بگیری و بمیرانیامخوبترین حادثه میدانمت
خوبترین حادثه میدانیام؟
حرف بزن ابر مرا باز کن
دیر زمانی است که بارانیامحرف بزن، حرف بزن، سالهاست
تشنهی یک صحبت طولانیامها به کجا میکشیام خوب من؟
ها نکشانی به پشیمانیام!
محمدعلی بهمنی
چشم تو
کاش میدیدم چیست
آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاری است
آه وقتی که تو لبخند نگاهت را
میتابانیبال مژگان بلندت را
میخوابانی
آه وقتی که توچشمانت
آن جام لبالب از جاندارو را
سوی این تشنه جان سوخته میگردانی
موج موسیقی عشق
از دلم میگذرد
روح گلرنگ شراب
در تنم میگردد
دست ویرانگر شوق
پرپرم میکند ای غنچه رنگین، پرپرمن در آن لحظه که چشم تو به من مینگرد
برگ خشکیده ایمان را
در پنجه باد
رقص شیطان خواهش را
در آتش سبز
نور پنهانی بخشش را
در چشمه مهر
اهتزاز ابدیت را میبینمبیش از این سوی نگاهت نتوانم نگریست
اهتزاز ابدیت را یارای تماشایم نیست
کاش میگفتی چیست
آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاری است
فریدون مشیری
اینجا بر تختهسنگ
پشت سرم نارنجزار
رو در رو دریا مرا میخواند
سرگردان نگاه میکنم
میآیم، میروم، آنگاه در میابم که همه چیز یکسان است و با این حال نیست
آسمان روشن و آبی، کنون ابر و ملال انگیر
سپید پوشیده بودم با موی سیاه
اکنون سیاهجامه ام با موی سپید
میآیم، میروم، میاندیشم که شاید خواب بودهام
میاندیشم که شاید خواب دیدهام
خواب بودهام، خواب دیدهام
عطر برگهای نارنج، چون بوی تلخ خوش کندر
رو در رو دریا مرا میخواند
میاندیشم که شاید خواب دیدهام
میاندیشم که شاید خواب بودهام، خواب دیدهام
اما همه چیز یکسان است و با این حال نیست
آسمان روشن و آبی، کنون تلخ و ملال انگیر
سپید پوشیده بودم با موی سیاه
اکنون سیاهجامهام با موی سپید
میآیم، میروم، میاندیشم که شاید خواب بودهام
میاندیشم که شاید خواب دیده ام
خواب بودهام، خواب دیدهام
عطر برگهای نارنج، چون بوی تلخ خوش کندر
رو در رو دریا مرا میخواند
میاندیشم که شاید خواب بودهام
میاندیشم که شاید خواب دیدهام . خواب بودهام
اما همه چیز یکسان است و با این حال نیست
فرهاد مهراد
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)