دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 3 , از مجموع 3

موضوع: کاش راه خانه‌ات این‌قدر طولانی نبود !

  1. #1
    یار همیشگی
    نوشته ها
    4,341
    ارسال تشکر
    10,614
    دریافت تشکر: 19,174
    قدرت امتیاز دهی
    3108
    Array
    تووت فرنگی's: لبخند

    Red face کاش راه خانه‌ات این‌قدر طولانی نبود !

    غیر شیدایی مرا داغی به پیشانی نبود
    من‌که پیشانی نوشتم جز پریشانی نبود

    همدمی ما بین آدم‌ها اگر می‌یافتم
    آه من در سینه‌ام یک عمر زندانی نبود

    دوستان رو به رو و دشمنان پشت سر
    هرچه بود آیین این مردم مسلمانی نبود

    خار چشم این و آن گردیدن از گردن‌کشی‌ست
    دسترنج کاج‌ها غیر از پشیمانی نبود

    چشم کافرکیش را با وحدت ابرو چه کار ؟
    کاش این محراب را آیات شیطانی نبود

    من‌که در بندم کجا ؟ میدان آزادی کجا ؟
    کاش راه خانه‌ات این‌قدر طولانی نبود


    علیرضا بدیع
    دلم تنگه پرتقالِ من!


  2. 5 کاربر از پست مفید تووت فرنگی سپاس کرده اند .


  3. #2
    دوست آشنا
    نوشته ها
    289
    ارسال تشکر
    1,009
    دریافت تشکر: 1,219
    قدرت امتیاز دهی
    562
    Array
    z.000's: جدید37

    پیش فرض پاسخ : کاش راه خانه‌ات این‌قدر طولانی نبود !

    کاش راه خانه‌ات این‌قدر طولانی نبود !

    چون میدانم هیچ وقت به خانه ات نمیرسم.
    هیچ وقت.........................................

  4. 3 کاربر از پست مفید z.000 سپاس کرده اند .


  5. #3
    دوست آشنا
    نوشته ها
    289
    ارسال تشکر
    1,009
    دریافت تشکر: 1,219
    قدرت امتیاز دهی
    562
    Array
    z.000's: جدید37

    پیش فرض پاسخ : کاش راه خانه‌ات این‌قدر طولانی نبود !

    من که دربندم کجا؟ میدان آزادی کجا؟- کاش راه خانه ات اینقدر طولانی نبود.
    ..

    درخت‌ها از پشت شیشه رد می‌شوند. خیابان‌ها به خود می‌پیچند و از پشت شیشه رد می‌شوند. کوچه‌ها و بلوارها هم . آدم‌ها توی پیاده رو وول می‌خورند و از پشت شیشه رد می‌شوند. تیربرق‌ها ودیوارها هم. همه توی تاریک‌روشنِ حوالی غروب، از پشت شیشه رد می شوند. دست های تو اما این‌سوی شیشه یکجا نشسته اند و پیوسته تسبیح می‌زنند؛ با انگشت های تکیده‌ی دوست‌داشتی. و رقص نور است که از لایشان به تاریکی اتوبوس می تابد. من سرم را خم کرده ام سمت صندلی تو و نمی‌دانم که محو تماشای آن حرکتم؟ یا غرق آرامش ِاین ثبوت؟
    مرد صدایم می کند، «این جا را ببین» میدان آزادی پشت شاخه های خشک، توی سرما ایستاده و انگار نگاه منتظری دارد.
    با عجله دوربین را از ته کیفم بیرون می کشم تا قبل از سبز شدن چراغ و راه افتادن اتوبوس، تصویر را ثبت کنم.
    ..اتوبوس لنگ‌لنگان به حرکت می‌افتد. اما هیچ تصویری از آزادی توی دوربین من نمی افتد؛ تاریکی است و سایه‌روشن چند شاخه‌ی خشک. رو می گردانم به سمت تو . سرت را تکیه داده‌ای به شیشه و دست‌هایت به همان آرامی، کنار هم نشسته‌اند. با انگشت های تکیده‌ی بسته به تسبیح
    و رقص نوری که از لایشان، به خاموشی غم‌آلود اتوبوس می تابد.

  6. 3 کاربر از پست مفید z.000 سپاس کرده اند .


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •