در کنج این زاویه
شهرزادِ پیر
هزاران شب است که قصه می گوید
ما نعش های ِ نشئه ی سکوت
قرار بود تا اَبد با ساعت هایمان بخوابیم
و ماه بتابد
.
.
انگار آن دورترها بود
که می گفتند
هنوز ثانیه ها می بارند
در بی چرائی ِ آسمان ِ آن کجا
کودکان , خیس باران وخنده اند
شاعران نان ِ شعر می پزند
فیلسوفان بی تجربه دندان اسب هایشان را می شمرند
و ماه همچنان می تابد
تو گوئی قصه ها تمامی ندارند .
علاقه مندی ها (Bookmarks)