دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
صفحه 1 از 3 123 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 30

موضوع: نگرش

  1. #1
    همکار تالار بیماریها
    نوشته ها
    1,534
    ارسال تشکر
    8,328
    دریافت تشکر: 9,716
    قدرت امتیاز دهی
    64605
    Array
    sr hesabi's: جدید38

    پیش فرض نگرش

    میگویند در کشور ژاپن مرد میلیونری زندگی میکرد که از درد چشم خواب بچشم نداشت و برای مداوای چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزریق کرده بود اما نتیجه چندانی نگرفته بود. وی پس از مشاوره فراوان با پزشکان و متخصصان زیاد درمان درد خود را مراجعه به یک راهب مقدس و شناخته شده میبیند.

    وی به راهب مراجعه میکند و راهب نیز پس از معاینه وی به او پیشنهاد کرد ....



    که مدتی به هیچ رنگی بجز رنگ سبز نگاه نکند.وی پس از بازگشت از نزد راهب به تمام مستخدمین خود دستور میدهد با خرید بشکه های رنگ سبز تمام خانه را با سبز رنگ آمیزی کند . همینطور تمام اسباب و اثاثیه خانه را با همین رنگ عوض میکند. پس از مدتی رنگ ماشین ، ست لباس اعضای خانواده و مستخدمین و هر آنچه به چشم می آید را به رنگ سبز و ترکیبات آن تغییر میدهد و البته چشم دردش هم تسکین می یابد.

    بعد از مدتی مرد میلیونر برای تشکر از راهب وی را به منزلش دعوت می نماید. راهب نیز که با لباس نارنجی رنگ به منزل او وارد میشود متوجه میشود که باید لباسش را عوض کرده و خرقه ای به رنگ سبز به تن کند. او نیز چنین کرده و وقتی به محضر بیمارش میرسد از او می پرسد آیا چشم دردش تسکین یافته ؟ مرد ثروتمند نیز تشکر کرده و میگوید :" بله . اما این گرانترین مداوایی بود که تاکنون داشته."

    مرد راهب با تعجب به بیمارش میگوید بالعکس این ارزانترین نسخه ای بوده که تاکنون تجویز کرده ام. برای مداوای چشم دردتان، تنها کافی بود عینکی با شیشه سبز خریداری کنید و هیچ نیازی به این همه مخارج نبود.برای این کار نمیتوانی تمام دنیا را تغییر دهی، بلکه با تغییر چشم اندازت(نگرش) میتوانی دنیا را به کام خود درآوری. تغییر دنیا کار احمقانه ای است اما تغییر چشم اندازمان(نگرش) ارزانترین و موثرترین روش میباشد.
    ویرایش توسط sr hesabi : 22nd October 2013 در ساعت 09:22 PM
    شاید ....


  2. #2
    همکار تالار بیماریها
    نوشته ها
    1,534
    ارسال تشکر
    8,328
    دریافت تشکر: 9,716
    قدرت امتیاز دهی
    64605
    Array
    sr hesabi's: جدید38

    پیش فرض پاسخ : نگرش

    کوه بلندي بود که لانه عقابي با چهار تخم، بر بلنداي آن قرار داشت.
    يک روز زلزله اي کوه را به لرزه در آورد و باعث شد که يکي از تخم ها از دامنه کوه به پايين بلغزد.
    بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه اي رسيد که پر از مرغ و خروس بود.
    مرغ و خروس ها مي دانستند که بايد از اين تخم مراقبت کنند و بالاخره هم مرغ پيري داوطلب شد تا روي آن بنشيند و آن را گرم نگهدارد تا جوجه به دنيا بيايد.

    يک روز تخم شکست و جوجه عقاب از آن بيرون آمد.
    جوجه عقاب مانند ساير جوجه ها پرورش يافت و طولي نکشيد که جوجه عقاب باور کرد که چيزي جز يک جوجه خروس نيست. او زندگي و خانواده اش را دوست داشت اما چيزي از درون او فرياد مي زد که تو بيش از اين هستي. تا اين که يک روز که داشت در مزرعه بازي مي کرد متوجه چند عقاب شد که در آسمان اوج مي گرفتند و پرواز مي کردند. عقاب آهي کشيد و گفت: اي کاش من هم مي توانستم مانند آنها پرواز کنم.
    مرغ و خروس ها شروع کردند به خنديدن و گفتند: تو خروسي و يک خروس هرگز نمي تواند بپرد.
    اما عقاب همچنان به خانواده واقعي اش که در آسمان پرواز مي کردند خيره شده بود و در آرزوي پرواز به سر مي برد.
    اما هر موقع که عقاب از رويايش سخن مي گفت به او مي گفتند که روياي تو به حقيقت نمي پيوندد و عقاب هم کم کم باور کرد.
    بعد از مدتي او ديگر به پرواز فکر نکرد و مانند يک خروس به زندگي ادامه داد و بعد از سالها زندگي خروسي، از دنيا رفت.

    تو هماني که مي انديشي، هرگاه به اين انديشيدي که تو يک عقابي به دنبال رويا هايت برو و به ياوه هاي مرغ و خروسهاي اطرافت فکر نکن.
    گابريل گارسيا مارکز
    شاید ....

  3. 10 کاربر از پست مفید sr hesabi سپاس کرده اند .


  4. #3
    همکار تالار بیماریها
    نوشته ها
    1,534
    ارسال تشکر
    8,328
    دریافت تشکر: 9,716
    قدرت امتیاز دهی
    64605
    Array
    sr hesabi's: جدید38

    پیش فرض پاسخ : نگرش

    در یک بیمارستان دو بیمار به نام های تام و جک وجود داشتن که تام اجازه حرکت کردن نداشت ولی جک که تختش کنار پنجره بود می تونست هر کاری بکنه .
    جک هرروز می رفت کنار پنجره و از زیبایی های طبیعت برای تام تعریف می کرد .
    جک می گفت که پشت پنجره پارک بزرگی وجود دارد که حوضی در وسط ان مانند ستاره می درخشد و پرندگان اواز می خوانند و کودکان بازی می کنند .
    جک هر روز تعریف می کرد ....
    یک روز صبح که تام از خواب بیدار شد دید که جک نیست ...
    پرستار را صدا زد و گفت که اون کجاست . پرستار گفت اون مرخص شده و تازه تو هم بهتری و می تونی حرکت کنی ...
    تام با اصرار فراوان بالاخره تختش رو به کنار پنجره برد ... با صحنه ی عجیبی مواجه شد ...
    پشت پنجره یک دیوار بزرگ بود که جلوی دید رو گرفته بود ......
    دوباره پرستار رو صدا زد و جریان رو براش تعریف کرد . پرستار جمله ای گفت که سر تام گیج رفت ...
    پرستار گفته که جک نابینا بود .
    شاید ....

  5. 12 کاربر از پست مفید sr hesabi سپاس کرده اند .


  6. #4
    همکار تالار بیماریها
    نوشته ها
    1,534
    ارسال تشکر
    8,328
    دریافت تشکر: 9,716
    قدرت امتیاز دهی
    64605
    Array
    sr hesabi's: جدید38

    پیش فرض زندگی هم سلف سرویس است

    مرد جواني ، از دانشكده فارغ التحصيل شد . ماهها بود كه ماشين اسپرت زيبايي ،پشت شيشه هاي يك نمايشگاه به سختي توجهش را جلب كرده بود و از ته دل آرزو مي كرد كه روزي صاحب آن ماشين شود . مرد جوان ، از پدرش خواسته بود كه براي هديه فارغالتحصيلي ، آن ماشين را برايش بخرد . او مي دانست كه پدر توانايي خريد آن را دارد .

    بلأخره روز فارغ التحصيلي فرارسيد و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصي اش فراخواند و به او گفت :
    من از داشتن پسر خوبي مثل تو بي نهايت مغرور و شاد هستم و تورا بيش از هر كس ديگري دردنيا دوست دارم . سپس يك جعبه به دست او داد . پسر ،كنجكاو ولي نااميد ، جعبه را گشود و در آن يك انجيل زيبا ، كه روي آن نام او طلاكوبشده بود ، يافت .
    با عصبانيت فريادي بر سر پدر كشيد و گفت : با تمام مال ودارايي كه داري ، يك انجيل به من ميدهي؟
    كتاب مقدس را روي ميز گذاشت و پدر راترك كرد .

    سالها گذشت و مرد جوان در كار و تجارت موفق شد . خانه زيبايي داشت وخانواده اي فوق العاده . يك روز به اين فكر افتاد كه پدرش ، حتماً خيلي پير شده وبايد سري به او بزند . از روز فارغ التحصيلي ديگر او را نديده بود . اما قبل ازاينكه اقدامي بكند ، تلگرامي به دستش رسيد كه خبر فوت پدر در آن بود و حاكي از اينبود كه پدر ، تمام اموال خود را به او بخشيده است . بنابراين لازم بود فوراً خود رابه خانه برساند و به امور رسيدگي نمايد .

    هنگامي كه به خانه پدر رسيد ، در قلبش احساس غم و پشيماني كرد . اوراق و كاغذهاي مهم پدر را گشت و آنها را بررسي نمود ودر آنجا، همان انجيل قديمي را باز يافت . در حاليكه اشك مي ريخت انجيل را باز كرد وصفحات آن را ورق زد و كليد يك ماشين را پشت جلد آن پيدا كرد . در كنار آن ، يك برچسب با نام همان نمايشگاه كه ماشين مورد نظر او را داشت ، وجود داشت . روي برچسب تاريخ روز فارغ التحصيلي اش بود و روي آن نوشته شده بود : تمام مبلغ پرداخت شده است .

    چند بار در زندگي دعاي خير فرشتگان و جواب مناجاتهايمان را از دست داده ايم فقط براي اينكه به آن صورتي كه انتظار داريم رخ نداده اند ... ؟؟؟!!
    شاید ....

  7. 10 کاربر از پست مفید sr hesabi سپاس کرده اند .


  8. #5
    همکار تالار بیماریها
    نوشته ها
    1,534
    ارسال تشکر
    8,328
    دریافت تشکر: 9,716
    قدرت امتیاز دهی
    64605
    Array
    sr hesabi's: جدید38

    پیش فرض نجس ترین چیز

    گويند روزي پادشاهي اين سوال برايش پيش مي آيد و مي خواهد بداند که نجس ترين چيزها در دنياي خاکي چيست. براي همين کار وزيرش را مامور ميکند که برود و اين نجس ترين نجس ترينها را پيدا کند و در صورتي که آنرا پيدا کند و يا هر کسي که بداند تمام تخت و تاجش را به او بدهد.
    وزير هم عازم سفر مي شود و پس از يکسال جستجو و پرس و جو از افراد مختلف به اين نتيجه رسيد که با توجه به حرفها و صحبتهاي مردم بايد پاسخ همين مدفوع آدميزاد اشرف باشد.

    عازم ديار خود مي شود در نزديکي هاي شهر چوپاني را مي بيند و به خود مي گويد بگذار از او هم سؤال کنم شايد جواب تازه اي داشت بعد از صحبت با چوپان، او به وزير مي گويد من جواب را مي دانم اما يک شرط دارد و وزير نشنيده شرط را مي پذيرد چوپان هم مي گويد تو بايد مدفوع خودت را بخوري وزير آنچنان عصباني مي شود که مي خواهد چوپان را بکشد ولي چوپان به او مي گويد تو مي تواني من را بکشي اما مطمئن باش پاسخي که پيدا کرده اي غلط است تو اين کار را بکن اگر جواب قانع کننده اي نشنيدي من را بکش.
    خلاصه وزير به خاطر رسيدن به تاج و تخت هم که شده قبول مي کند و آن کار را انجام مي دهد سپس چوپان به او مي گويد:
    " کثيف ترين و نجس ترين چيزها طمع است که تو به خاطرش حاضر شدي آنچه را فکر مي کردي نجس ترين است بخوري.
    شاید ....

  9. 10 کاربر از پست مفید sr hesabi سپاس کرده اند .


  10. #6
    همکار تالار بیماریها
    نوشته ها
    1,311
    ارسال تشکر
    12,105
    دریافت تشکر: 7,437
    قدرت امتیاز دهی
    31771
    Array
    masoume.a.92's: جدید33

    پیش فرض پاسخ : نگرش

    نقل قول نوشته اصلی توسط sr hesabi نمایش پست ها
    در یک بیمارستان دو بیمار به نام های تام و جک وجود داشتن که تام اجازه حرکت کردن نداشت ولی جک که تختش کنار پنجره بود می تونست هر کاری بکنه .
    جک هرروز می رفت کنار پنجره و از زیبایی های طبیعت برای تام تعریف می کرد .
    جک می گفت که پشت پنجره پارک بزرگی وجود دارد که حوضی در وسط ان مانند ستاره می درخشد و پرندگان اواز می خوانند و کودکان بازی می کنند .
    جک هر روز تعریف می کرد ....
    یک روز صبح که تام از خواب بیدار شد دید که جک نیست ...
    پرستار را صدا زد و گفت که اون کجاست . پرستار گفت اون مرخص شده و تازه تو هم بهتری و می تونی حرکت کنی ...
    تام با اصرار فراوان بالاخره تختش رو به کنار پنجره برد ... با صحنه ی عجیبی مواجه شد ...
    پشت پنجره یک دیوار بزرگ بود که جلوی دید رو گرفته بود ......
    دوباره پرستار رو صدا زد و جریان رو براش تعریف کرد . پرستار جمله ای گفت که سر تام گیج رفت ...
    پرستار گفته که جک نابینا بود .
    یه فیلم خارجی دیدم قبلا ها دقیقا با همین صحنه توی بیمارستان...
    الان دقیقا اومد تو ذهنم فیلمش...
    خیلی گریه دار بود...
    اگه اشتباه نکنم هندی بود فیلمش

  11. 8 کاربر از پست مفید masoume.a.92 سپاس کرده اند .


  12. #7
    همکار تالار بیماریها
    نوشته ها
    1,534
    ارسال تشکر
    8,328
    دریافت تشکر: 9,716
    قدرت امتیاز دهی
    64605
    Array
    sr hesabi's: جدید38

    پیش فرض تدی و خانم معلم

    در روز اول سال تحصیلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت هاى اولیه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت که همه آن ها را به یک اندازه دوست دارد و فرقى بین آنها قائل نیست. البته او دروغ می گفت و چنین چیزى امکان نداشت. مخصوصاً این که پسر کوچکى در ردیف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نیز دانش آموز همین کلاس بود. همیشه لباس هاى کثیف به تن داشت، با بچه هاى دیگر نمی جوشید و به درسش هم نمی رسید. او واقعاً دانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسیار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه کرد.
    امسال که دوباره تدى در کلاس پنجم حضور می یافت، خانم تامپسون تصمیم گرفت به پرونده تحصیلى سال هاى قبل او نگاهى بیاندازد تا شاید به علّت درس نخواندن او پی ببرد و بتواند کمکش کند.
    معلّم کلاس اول تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز باهوش، شاد و با استعدادى است. تکالیفش را خیلى خوب انجام می دهد و رفتار خوبى دارد. "رضایت کامل".
    معلّم کلاس دوم او در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز فوق العاده اى است. همکلاسیهایش دوستش دارند ولى او به خاطر بیمارى درمان ناپذیر مادرش که در خانه بسترى است دچار مشکل روحى است.
    معلّم کلاس سوم او در پرونده اش نوشته بود: مرگ مادر براى تدى بسیار گران تمام شده است. او تمام تلاشش را براى درس خواندن می کند ولى پدرش به درس و مشق او علاقه اى ندارد. اگر شرایط محیطى او در خانه تغییر نکند او به زودى با مشکل روبرو خواهد شد.

    معلّم کلاس چهارم تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى درس خواندن را رها کرده و علاقه اى به مدرسه نشان نمی دهد. دوستان زیادى ندارد و گاهى در کلاس خوابش می برد.

    خانم تامپسون با مطالعه پرونده هاى تدى به مشکل او پى برد و از این که دیر به فکر افتاده بود خود را نکوهش کرد. تصادفاً فرداى آن روز، روز معلّم بود و همه دانش آموزان هدایایى براى او آوردند. هدایاى بچه ها همه در کاغذ کادوهاى زیبا و نوارهاى رنگارنگ پیچیده شده بود، بجز هدیه تدى که داخل یک کاغذ معمولى و به شکل نامناسبى بسته بندى شده بود. خانم تامپسون هدیه ها را سرکلاس باز کرد. وقتى بسته تدى را باز کرد یک دستبند کهنه که چند نگینش افتاده بود و یک شیشه عطر که سه چهارمش مصرف شده بود در داخل آن بود. این امر باعث خنده بچه هاى کلاس شد امّا خانم تامپسون فوراً خنده بچه ها را قطع کرد و شروع به تعریف از زیبایى دستبند کرد. سپس آن را همانجا به دست کرد و مقدارى از آن عطر را نیز به خود زد. تدى آن روز بعد از تمام شدن ساعت مدرسه مدتى بیرون مدرسه صبر کرد تا خانم تامپسون از مدرسه خارج شد. سپس نزد او رفت و به او گفت: خانم تامپسون، شما امروز بوى مادرم را می دادید.

    خانم تامپسون، بعد از خداحافظى از تدى، داخل ماشینش رفت و براى دقایقى طولانى گریه کرد. از آن روز به بعد، او آدم دیگرى شد و در کنار تدریس خواندن، نوشتن، ریاضیات و علوم، به آموزش "زندگی" و "عشق به همنوع" به بچه ها پرداخت و البته توجه ویژه اى نیز به تدى می کرد.

    پس از مدتى، ذهن تدى دوباره زنده شد. هر چه خانم تامپسون او را بیشتر تشویق می کرد او هم سریعتر پاسخ می داد. به سرعت او یکى از با هوش ترین بچه هاى کلاس شد و خانم تامپسون با وجودى که به دروغ گفته بود که همه را به یک اندازه دوست دارد، امّا حالا تدى محبوبترین دانش آموزش شده بود.

    یکسال بعد، خانم تامپسون یادداشتى از تدى دریافت کرد که در آن نوشته بود شما بهترین معلّمى هستید که من در عمرم داشته ام.

    شش سال بعد، یادداشت دیگرى از تدى به خانم تامپسون رسید. او نوشته بود که دبیرستان را تمام کرده و شاگرد سوم شده است. و باز هم افزوده بود که شما همچنان بهترین معلمى هستید که در تمام عمرم داشته ام.

    چهار سال بعد از آن، خانم تامپسون نامه دیگرى دریافت کرد که در آن تدى نوشته بود با وجودى که روزگار سختى داشته است امّا دانشکده را رها نکرده و به زودى از دانشگاه با رتبه عالى فارغ التحصیل می شود. باز هم تأکید کرده بود که خانم تامپسون بهترین معلم دوران زندگیش بوده است.

    چهار سال دیگر هم گذشت و باز نامه اى دیگر رسید. این بار تدى توضیح داده بود که پس از دریافت لیسانس تصمیم گرفته به تحصیل ادامه دهد و این کار را کرده است. باز هم خانم تامپسون را محبوبترین و بهترین معلم دوران عمرش خطاب کرده بود. امّا این بار، نام تدى در پایان نامه کمى طولانی تر شده بود: دکتر تئودور استودارد.

    ماجرا هنوز تمام نشده است. بهار آن سال نامه دیگرى رسید. تدى در این نامه گفته بود که با دخترى آشنا شده و می خواهند با هم ازدواج کنند. او توضیح داده بود که پدرش چند سال پیش فوت شده و از خانم تامپسون خواهش کرده بود اگر موافقت کند در مراسم عروسى در کلیسا، در محلى که معمولاً براى نشستن مادر داماد در نظر گرفته می شود بنشیند. خانم تامپسون بدون معطلى پذیرفت و حدس بزنید چکار کرد؟ او دستبند مادر تدى را با همان جاهاى خالى نگین ها به دست کرد و علاوه بر آن، یک شیشه از همان عطرى که تدى برایش آورده بود خرید و روز عروسى به خودش زد.

    تدى وقتى در کلیسا خانم تامپسون را دید او را به گرمى هر چه تمامتر در آغوش فشرد و در گوشش گفت: خانم تامپسون از این که به من اعتماد کردید از شما متشکرم. به خاطر این که باعث شدید من احساس کنم که آدم مهمى هستم از شما متشکرم. و از همه بالاتر به خاطر این که به من نشان دادید که می توانم تغییر کنم از شما متشکرم.

    خانم تامپسون که اشک در چشم داشت در گوش او پاسخ داد: تدى، تو اشتباه می کنى. این تو بودى که به من آموختى که می توانم تغییر کنم. من قبل از آن روزى که تو بیرون مدرسه با من صحبت کردى، بلد نبودم چگونه تدریس کنم.

    بد نیست بدانید که تدى استودارد هم اکنون در دانشگاه آیوا یک استاد برجسته پزشکى است و بخش سرطان دانشکده پزشکى این دانشگاه نیز به نام او نامگذارى شده است !
    همین امروز گرمابخش قلب یک نفر شوید... وجود فرشته ها را باور داشته باشید
    و مطمئن باشید که محبت شما به خودتان باز خواهد گشت.
    شاید ....

  13. 11 کاربر از پست مفید sr hesabi سپاس کرده اند .


  14. #8
    همکار تالار بیماریها
    نوشته ها
    1,534
    ارسال تشکر
    8,328
    دریافت تشکر: 9,716
    قدرت امتیاز دهی
    64605
    Array
    sr hesabi's: جدید38

    پیش فرض پاسخ : نگرش

    میگویند که در یکی از شبها جناب سلطان ابراهیم ادهم در قصر پادشاهی اش در حالت ستایش خداوند بوده که در این جریان آن مبارک در بالای بام قصر اش آوازی گرپ گرپ پای شنیده که پس از عبادت بیرون شده و بطرف بام نگاه نمود که دو نفر مرد سفید پوشی ایستاده اند. ، و به هر طرف نگاه میکنند . ابراهیم ادهم بالای شان صدا زده و گفت: که ای احمق ها شما در این وقت در بالای بام قصر چه میکنید؟
    آنها در جوابش گفتند: که ما شتر های خود را گم کرده ایم و در بالای بام آمدیم که شاید اینجا آمده باشند ـ
    سلطان ابراهیم ادهم عصبانی شده و گفت: که ای احمقان چطور شده می تواند که شتر های شما بالای بام بیایند این امکان شدنی است؟
    آنها گفتن: که ما احمق نبوده و نیستیم آیا خواندن نماز و عبادت شما در قصر شاهی و در بالای قالین های رنگارنگ مورتان امکان داشته و دارد؟
    پادشاه از صحبت های مردان سفید پوش قهر شده دستور داد که تا هر دو آنها را از بالای بام پایین نموده و بخاطر بی احترامی در مقابل شخص شاه مجازات شوند ـ
    زمانیکه موضفین و یا حاضر باشها وی در بالای بام رفتند متوجه شدن که اثری هم از آن دو مرد سفید پوش در آنجا نیست. که بعد از آن پادشاه تصمیم گرفت تا از پادشاهی دست کشیده و رو به فقر آورد ـ
    شاید ....

  15. 8 کاربر از پست مفید sr hesabi سپاس کرده اند .


  16. #9
    کاربر اخراج شده
    رشته تحصیلی
    مهندسی عمران
    نوشته ها
    0
    ارسال تشکر
    11,136
    دریافت تشکر: 25,270
    قدرت امتیاز دهی
    0
    Array
    M@hdi42's: لبخند

    smilee1 پاسخ : نگرش

    بسیار عالی امیرجان


    دو راهب داشتند آماده می شدند که از رودخانه ی کم عمقی بگذرند. ناگهان دختر جوان زیبارویی از راه رسید.

    دخترک نیز می خواست به آن طرف رود برود، اما از شدت

    جریان آب ترسیده بود. یکی از راهب ها لبخند زنان او را به
    دوش گرفت و به سمت دیگر رود برد.
    دوستش به او اعتراض کرد: (( دست و بدن راهب نباید
    به بدن زن ها بخورد..))
    و در تمام طول راه یکسره دندان هایش را به هم می فشرد.
    دو ساعت بعد، که به نزدیکی معبد رسیدند،
    همچنان با لحنی سرزنش آمیز گفت که می رود و خطای او
    را به استاد تذکر می دهد. سرانجام اضافه کرد: (( کاری که تو کردی شرم آور است و بنا بر قواعد ممنوع! ))
    دوستش حیرت زده پرسید : (( چه کاری شرم آور است؟ کدام کار ممنوع است؟ ))
    (( عجب! یادت رفته چه کردی؟ حالا دیگر یادت نمی آید؟ نمی دانی دختر جوان را به دوش کشیدی؟ ))
    راهب اولی یادش آمد و خنده اش گرفت. آن وقت گفت:
    (( آه راست می گویی. دو ساعت پیش من آن دختر را آن طرف رودخانه بر زمین گذاشتم. اما تو هنوز او را بر دوش خودت حس می کنیو هم چنان داری او را می کشی! ))

  17. 11 کاربر از پست مفید M@hdi42 سپاس کرده اند .


  18. #10
    همکار تالار بیماریها
    نوشته ها
    1,534
    ارسال تشکر
    8,328
    دریافت تشکر: 9,716
    قدرت امتیاز دهی
    64605
    Array
    sr hesabi's: جدید38

    پیش فرض پاسخ : نگرش

    به حکیم ارد بزرگ گفتند : ایرانیان را چگونه دیدید ؟


    فرمود : بزرگانی در درون چراغ جادو !


    گفتند : چراغ جادو ؟!


    فرمود : آری ... ایران سرزمین بزرگان است و هزار افسوس که بیشتر این بزرگان ، در درون چراغ جادو ، خویش را در بند کرده و دلخوش به زندگی در سختی و غم هستند


    گفتند : حکیم در این میانه ، کار شما چیست ؟


    فرمود : به هزار گونه سخن ، دستان اندیشه ام را ، بر چراغ های آنان می کشم تا از آن برون آمده و خود را باز یابند و برای آبادی و شادی این سرزمین بکوشند ...
    شاید ....

  19. 11 کاربر از پست مفید sr hesabi سپاس کرده اند .


صفحه 1 از 3 123 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •