دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
صفحه 3 از 8 نخستنخست 12345678 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 77

موضوع: قطعه های ادبی عرفان نظرآهاری

  1. #21
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    علوم تجربی
    نوشته ها
    2,086
    ارسال تشکر
    13,004
    دریافت تشکر: 10,250
    قدرت امتیاز دهی
    27193
    Array
    solinaz's: جدید92

    پیش فرض پاسخ : قطعه های ادبی عرفان نظرآهاری

    قطاری به مقصد خدا


    قلب دختر از عشق بود، پاهايش از استواري و دستهايش از دعا. اما شيطان از عشق و استواري و دعا متنفر بود.پس كيسه شرارتش را گشود و محكمترين ريسمانش را به در كشيد. ريسمان نااميدي را.
    نااميدي را دور زندگي دختر پيچيد، دور قلب و استواري و دعاهايش. نااميدي پيلهاي شد و دختر، كرم كوچك ناتواني.
    خدا فرشتههاي اميد را فرستاد، تا كلاف نااميدي را باز كنند، اما دختر به فرشتهها كمك نميكرد. دختر پيله گره گرهاش را چسبيده بود و ميگفت: نه، باز نميشود. هيچ وقت باز نميشود.
    شيطان ميخنديد و دور كلاف نااميدي ميچرخيد. شيطان بود كه ميگفت: نه، باز نميشود، هيچ وقت باز نميشود.
    خدا پروانهاي را فرستاد، تا پيامي را به دختر برساند.
    پروانه بر شانههاي رنجور دختر نشست و دختر به ياد آورد كه اين پروانه نيز زماني كرم كوچكي بود گرفتار در پيلهاي. اما اگر كرمي ميتواند از پيلهاش به درآيد، پس انسان نيز ميتواند.
    خدا گفت: نخستين گره را تو باز كن تا فرشتهها گرههاي ديگر را.
    دختر نخستين گره را باز كرد...
    و ديري نگذشت كه ديگر نه گرهاي بود و نه پيله و نه كلافي.
    هنگامي كه دختر از پيله نااميدي به درآمد، شيطان مدتها بود كه گريخته بود.



    آینده ای بسازم که گذشتم جلوش زانو بزنهツ





  2. 4 کاربر از پست مفید solinaz سپاس کرده اند .


  3. #22
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    علوم تجربی
    نوشته ها
    2,086
    ارسال تشکر
    13,004
    دریافت تشکر: 10,250
    قدرت امتیاز دهی
    27193
    Array
    solinaz's: جدید92

    پیش فرض پاسخ : قطعه های ادبی عرفان نظرآهاری

    عكس خدا در اشك عاشق


    قطره دلش دريا ميخواست. خيلي وقت بود كه به خدا گفته بود.
    هر بار خدا ميگفت: از قطره تا دريا راهيست طولاني. راهي از رنج و عشق و صبوري. هر قطره را لياقت دريا نيست.
    قطره عبور كرد و گذشت. قطره پشت سر گذاشت.

    قطره ايستاد و منجمد شد. قطره روان شد و راه افتاد. قطره از دست داد و به آسمان رفت. و هر بار چيزي از رنج و عشق و صبوري آموخت.
    تا روزي كه خدا گفت: امروز روز توست. روز دريا شدن. خدا قطره را به دريا رساند. قطره طعم دريا را چشيد. طعم دريا شدن را. اما...
    روزي قطره به خدا گفت: از دريا بزرگتر، آري از دريا بزرگتر هم هست؟
    خدا گفت: هست.
    قطره گفت: پس من آن را ميخواهم. بزرگترين را. بينهايت را.

    خدا قطره را برداشت و در قلب آدم گذاشت و گفت: اينجا بينهايت است.
    آدم عاشق بود. دنبال كلمهاي ميگشت تا عشق را توي آن بريزد. اما هيچ كلمهاي توان سنگيني عشق را نداشت. آدم همه عشقش را توي يك قطره ريخت. قطره از قلب عاشق عبور كرد. و وقتي كه قطره از چشم عاشق چكيد، خدا گفت: حالا تو بينهايتي، چون كه عكس من در اشك عاشق است.



    آینده ای بسازم که گذشتم جلوش زانو بزنهツ





  4. 4 کاربر از پست مفید solinaz سپاس کرده اند .


  5. #23
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    علوم تجربی
    نوشته ها
    2,086
    ارسال تشکر
    13,004
    دریافت تشکر: 10,250
    قدرت امتیاز دهی
    27193
    Array
    solinaz's: جدید92

    پیش فرض پاسخ : قطعه های ادبی عرفان نظرآهاری

    دنیا بیستون است ، اما فرهاد ندارد


    دنیا بیستون است اما فرهاد ندارد، و آن تیشه هزار سال است که در شکاف کوه افتاده است.
    مردم می آیند و می روند اما کسی سراغ آن تیشه را نمی گیرد. دیگر کسی نقشی بر این سینه سخت و ستبر نمی زند.
    دنیا بیستون است و روی هر ستون ، عفریت فرهاد کش نشسته است.هر روز پایین می آید و در گوش ات نجوا می کند که شیرین دوستت ندارد. و جهان تلخ می شود.
    تو اما باور نکن. عفریت فرهاد کش دروغ می گوید. زیرا که تا عشق هست ، شیرین هست.
    عشق اما گاهی سخت می شود ، آنقدر سخت که تنها تیشه از پس آن بر می آید.
    روی این بیستون ناساز و ناهموار گاهی تنها با تیشه می توان ردی از عشق گذاشت ، و گرنه هیچ کس باور نمی کند که این بیستون فرهادی داشت.

    ***
    ما فرهادیم و دیگران به ما می خندد. ما فرهادیم و می خواهیم بر صخره های این دنیا ، جویی از شیر و جویی از عسل بکشیم ؛ از ملکوت تا مغاک. عشق ، شیر و عشق ، شکر؛ عشق ، قند و عشق، عسل . شیر و شکر قند و عسل عشق ، نه در دست شیرین که در دستان خسرو است.
    خسرو ما اما خداوند است.
    ما به عشق این خسرو است که در بیستون دنیا مانده ایم.
    ما به عشق این خسرو است که تیشه به ریشه هر چه سنگ و صخره می زنیم.
    ما به عشق این خسرو ...
    و گرنه شیرین بهانه است.



    آینده ای بسازم که گذشتم جلوش زانو بزنهツ





  6. 3 کاربر از پست مفید solinaz سپاس کرده اند .


  7. #24
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    علوم تجربی
    نوشته ها
    2,086
    ارسال تشکر
    13,004
    دریافت تشکر: 10,250
    قدرت امتیاز دهی
    27193
    Array
    solinaz's: جدید92

    پیش فرض پاسخ : قطعه های ادبی عرفان نظرآهاری

    امشب به آسمان نگاه كن


    گفتند: چهل شب حياط خانه ات را آب و جارو كن. شب چهلمين، خضر خواهد آمد. چهل سال خانه ام را رُفتم و روييدم و خضر نيامد. زيرا فراموش كرده بودم حياط خلوت دلم را جارو كنم. گفتند: چله نشيني كن. چهل شب خودت باش و خدا و خلوت. شب چهلمين بر بام آسمان برخواهي رفت و ...
    و من چهل سال از چله بزرگ زمستان تا چله كوچك تابستان را به چله نشستم، اما هرگز بلندي را بوي نبردم. زيرا از ياد برده بودم كه خودم را به چهلستون دنيا زنجير كردهام.
    گفتند: دلت پرنيان بهشتي است. خدا عشق را در آن پيچيده است. پرنيان دلت را واكن تا بوي بهشت در زمين پراكنده شود.
    چنين كردم، بوي نفرت عالم را گرفت. و تازه دانستم بيآن كه باخبر باشم، شيطان از دلم چهل تكه اي براي خودش دوخته است.
    به اينجا كه ميرسم، نااميد ميشوم، آنقدر كه ميخواهم همة سرازيري جهنم را يكريز بدوم. اما فرشته اي دستم را ميگيرد و ميگويد: هنوز فرصت هست، به آسمان نگاه كن. خدا چلچراغي از آسمان آويخته است كه هر چراغش دلي است. دلت را روشن كن. تا چلچراغ خدا را بيفروزي. فرشته شمعي به من ميدهد و ميرود.
    راستي امشب به آسمان نگاه كن، ببين چقدر دل در چلچراغ خدا روشن است



    آینده ای بسازم که گذشتم جلوش زانو بزنهツ





  8. 3 کاربر از پست مفید solinaz سپاس کرده اند .


  9. #25
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    علوم تجربی
    نوشته ها
    2,086
    ارسال تشکر
    13,004
    دریافت تشکر: 10,250
    قدرت امتیاز دهی
    27193
    Array
    solinaz's: جدید92

    پیش فرض پاسخ : قطعه های ادبی عرفان نظرآهاری

    پرنده ای به رسالت مبعوث شد


    خداوند گفت : دیگر پیامبری مبعوث نخواهم فرستاد ، ان گونه که شما انتظار دارید اما جهان هرگز بی پیامبر نخواهد ماند.
    وآنگاه پرنده ای را به رسالت مبعوث کرد پرنده آوازی خواند که در هر نغمه اش خدا بود عده ای به او گرویدند و ایمان آوردند.
    وخدا گفت اگر بدانید حتی با آواز پرنده ای می توان رستگار شد.

    خدا رسولی از آسمان فرستاد . باران نام او بود همین که باران ، باریدن گرفت آنان که اشک را می شناختند رسالت او را دریافتند پس بی درنگ توبه کردند و روح شان را زیر بارش بی دریغ خدا شستند .
    خدا گفت : اگر بدانید با رسول باران هم می توان به پاکی رسید .
    خداوند پیغامبر باد را فرستاد تا روزی بیم دهد و روزی بشارت . پس باد روزی توفان شد و روزی نسیم و آنان که پیام او را فهمیدند روزی در خوف و روزی در رجا زیستند .
    خداوند گفت : آن که خبر باد را می فهمد قلبش در بیم و امید می لرزد . قلب مومن این چنین است .
    خدا گلی را از خاک برانگیخت تا معاد را معنا کند .
    و گل چنان از رستخیز گفت که هر از آن پس هر مومنی گلی که دید رستاخیز را به یاد آورد .
    خدا گفت : اگر بفهمید تنها با گلی قیامت خواهد شد .
    خداوند یکی از هزاران نامش را به دریا گفت . دریا بی درنگ قیام کرد و چنان به سجده افتاد که هیچ از هزارموج او باقی نماند . مردم تماشا می کردند عده ای پیام را دانستند پس قیام کردند و چنان به سجده افتادند که هیچ از آنها باقی نماند .
    خدا گفت : ان که به پیغمبر آبها اقتدا کند به بهشت خواهد رفت .
    و یاد دارم که فرشته ای به من گفت : جهان آکنده از فرستاده و پیغمبر مرسل است ، اما همیشه کافری هست تا بارش باران را انکار کند و با گل بجنگد ، تا پرنده را دروغگو بخواند و باد را مجنون و دریا را ساحر . اما هم امروز ایمان بیاور که پیغمبر آب و رسول باران و فرستاده باد برای ایمان آوردن تو کافی است .



    آینده ای بسازم که گذشتم جلوش زانو بزنهツ





  10. 3 کاربر از پست مفید solinaz سپاس کرده اند .


  11. #26
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    علوم تجربی
    نوشته ها
    2,086
    ارسال تشکر
    13,004
    دریافت تشکر: 10,250
    قدرت امتیاز دهی
    27193
    Array
    solinaz's: جدید92

    پیش فرض پاسخ : قطعه های ادبی عرفان نظرآهاری

    خدا چراغی به او داد


    روز قسمت بود ، خدا هستی را قسمت می کرد . خدا گفت : چیزی از من بخواهید هر چه که باشد شما را خواهم داد
    سهم تان را از هستی طلب کنید زیرا که خداوند بسیار بخشنده است .

    و هر که آمد چیزی خواست یکی بالی برای پریدن و دیگری پایی برای دویدن . یکی جثه ای بزرگ خواست و آن یکی چشمانی تیز . یکی دریا را انتخاب کرد و یکی آسمان را .
    دراین میان کرمی کوچک جلو آمد و به خدا گفت : خدایا من چیز زیادی از این هستی نمی خواهم نه چشمانی تیز و نه جثه ای بزرگ ، نه بالی و نه پایی نه آسمان و نه دریا ، تنها کمی از خودت ، تنها کمی از خودت را به من بده
    و خدا کمی نور به او داد .
    نام او کرم شب تاب شد .
    خدا گفت : آن نوری که با خود دارد بزرگ است . حتی اگر به قدر ذره ای باشد . تو حالا همان خورشیدی که گاهی زیر برگی کوچک پنهان می شوی .
    و رو به دیگران گفت : کاش می دانستید که این کرم کوچک ، بهترین را خواست زیرا از خدا جز خدا نباید خواست .
    هزاران سال است که او می تابد روی دامن هستی می تابد وقتی ستاره ای نیست چراغ کرم شب تاب روشن است و کسی نمی داند که این همان چراغی است که روزی خدا آن را به کرمی کوچک بخشیده است .



    آینده ای بسازم که گذشتم جلوش زانو بزنهツ





  12. 3 کاربر از پست مفید solinaz سپاس کرده اند .


  13. #27
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    علوم تجربی
    نوشته ها
    2,086
    ارسال تشکر
    13,004
    دریافت تشکر: 10,250
    قدرت امتیاز دهی
    27193
    Array
    solinaz's: جدید92

    پیش فرض پاسخ : قطعه های ادبی عرفان نظرآهاری

    دانایی بهشت است و جهل جهنم
    جهنم تاریک بود. جهنم سیاه بود . جهنم نور نداشت. شیطان هر روز صبح از جهنم بیرون می آمد و مشت مشت با خودش تاریکی می آورد. تاریکی را روی آدم ها می پاشید و خوشحال بود، اما بیش از هر چیز خورشید آزارش می داد...
    خورشید ، تاریکی را می شست . می برد و شیطان برای آوردن تاریکی هی راه بین جهنم و روز را می رفت و برمی گشت. و این خسته اش کرده بود.
    شیطان روز را نفرین می کرد. روز را که راه را از چاه نشان می داد و دیو را از آدم.
    شیطان با خودش می گفت: کاش تاریکی آنقدر بزرگ بود که می شد روز را و نور را و خورشید را در آن پیچید یا کاش …
    و اینجا بود که شیطان نابینایی را کشف کرد: کاش مردم نابینا می شدند. نابینایی ابتدای گم شدن است و گم شدن ابتدای جهنم.

    ***
    اما شیطان چطور می توانست همه را نابینا کند! این همه چشم را چطور می شد از مردم گرفت!
    شیطان رفت و همه جهنم را گشت و از ته ته جهنم جهل را پیدا کرد. جهل را با خود به جهان آورد. جهل ، جوهر جهنم بود.
    ***
    حالا هر صبح شیطان از جهنم می آید و به جای تاریکی، جهل روی سر مردم می ریزد و جهل ، تاریکی غلیظی است که دیگر هیچ خورشیدی از پس اش بر نمی آید.
    چشم داریم و هوا روشن است اما راه را از چاه تشخیص نمی دهیم .
    چشم داریم و هوا روشن است اما دیو را از آدم نمی شناسیم.
    وای از گرسنگی و برهنگی و گمشدگی.
    خدایا ! گرسنه ایم ، دانایی را غذایمان کن.
    خدایا ! برهنه ایم ، دانایی را لباس مان کن.
    خدایا !گم شده ایم ، دانایی را چراغ مان کن.
    ***
    حکیمان گفته اند: دانایی بهشت است و جهل ، جهنم.
    خدایا ! اما به ما بگو از جهنم جهل تا بهشت دانایی چند سال نوری ، رنج و سعی و صبوری لازم است !؟
    عرفان نظر آهاری



    آینده ای بسازم که گذشتم جلوش زانو بزنهツ





  14. 3 کاربر از پست مفید solinaz سپاس کرده اند .


  15. #28
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    علوم تجربی
    نوشته ها
    2,086
    ارسال تشکر
    13,004
    دریافت تشکر: 10,250
    قدرت امتیاز دهی
    27193
    Array
    solinaz's: جدید92

    پیش فرض پاسخ : قطعه های ادبی عرفان نظرآهاری


    خاموشی درخت و کوه و سنجاقک

    سنجاقک راهبه ای کوچک بود که بر سرانگشت درختی به مراقبه نشسته بود. درخت، بودا بود و برابر این هر دو، کوهی بود بزرگ و برومند. کوه، حکیمی فروتن و خاموش بود. بودا دستانی سبز و سرافراز داشت در جستوی نور.

    حکیم سینه ای گشاده داشت پذیرای روشنی و راهبه، بال هایی ظریف و زلال داشت برای عبور آفتاب. دست درخت در جستجوی سوالی بود، سینه کوه و بال سنجاقک نیز. سنجاقک می خواست بداند این باغ از کی است و سرانجامش چیست؟سوال درخت هم همین بود و پرسش کوه نیز.
    *
    دست درخت در جستجوی سوالی بود، سینه کوه و بال سنجاقک نیز.
    سنجاقک می خواست بداند این باغ از کی است و سرانجامش چیست؟سوال درخت هم همین بود و پرسش کوه نیز.
    سنجاقک روزی تمام را به پرسش اش فکر کرد اما پاسخی نبود جز شگفتی، پس سکوت کرد.
    درخت، قرنی به سوالش اندیشید اما جوابی نیافت جز بهت، پس خاموشی برگزید.
    و کوه نیز هزاران سال پرسید و پرسید و پرسید اما پاسخی جز پژواک حیرت نیامد، پس او نیز صبورانه و خاموشانه حیرتش را تحمل کرد.
    *

    انسان از آن حوالی می گذشت، از کنار درخت و کوه وسنجاقک.
    سوال انسان نیز همان بود اما سوالش را چنان بلند پرسید و چنان آن را به هیاهو و غوغا آغشت که خلوت سنجاقک را آشفت و ساحت کوه را شکست و حرمت بودای پیر را نگه نداشت.
    خدا به درخت و سنجاقک و کوه گفت: همگی در جستجوی یک پرسشید اما تنها انسان است که سوالش را این گونه بلند و بی محابا می پرسد. او را ببخشید که جهان را این همه به پرسش می آشوبد.اما پرسیدن های او شور این جهان است. وهر چند پاسخی ز حیرت نیست اما جهان بی شور و خروش پرسش، چندان هم زیبا نیست. از او بگذرید شاید او نیز چون شما روزی مقام خاموشی را دریابد.
    *

    انسان گذشت و سکوت درخت و کوه سنجاقک را به خنده گرفت. آنها هیچ نگفتند و تنها نگاهش کردند.
    نگریستن آموزگاری دانش آموزش را !

    عرفان نظرآهاری



    آینده ای بسازم که گذشتم جلوش زانو بزنهツ





  16. 3 کاربر از پست مفید solinaz سپاس کرده اند .


  17. #29
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    علوم تجربی
    نوشته ها
    2,086
    ارسال تشکر
    13,004
    دریافت تشکر: 10,250
    قدرت امتیاز دهی
    27193
    Array
    solinaz's: جدید92

    پیش فرض پاسخ : قطعه های ادبی عرفان نظرآهاری

    خواستم بیدارتان کنم
    صبح بود. تلفن زنگ خورد. گنگ خواب دیده گوشی را برداشت.
    هتلدار گفت: می خواستم بیدارتان کنم، در ضمن به ساعت قیامت چیزی نمانده.
    گنگ خواب دیده با عصبانیت گوشی را کوبید و گفت: نمی خواهم بیدارم کنید. با چه زبانی بگویم نمی خواهم بیدارم کنید. از این شوخی قیامت هم دیگر خسته شدم.
    تلفن اتاق زنگ خورد. "لولی بربط زن" گوشی را برداشت.
    هتلدار گفت: می خواستم بیدارتان کنم، در ضمن به ساعت قیامت چیزی نمانده است.
    لولی بربط زن تشکر کرد و بلند شد و آبی به صورتش زد و چمدانش را باز کرد و رفت کنار پنجره و دید که خورشید طلوع کرده است. دید که غنچه بسته شب پیش، باز شده است و دید که کودکی می خندد و می دود.
    پس گفت: عجب محشری!
    و بربطش را برداشت و زیر لب گفت: امروز آوازی می خوانیم و آهنگی می سازیم درباره غنچه خورشید و کودک صبح. شاید که حال مسافران این هتل خوش شود.

    ***
    گنگ خواب دیده بالش را بر سرش فشار داد تا ترانه لولی بربط زن خوابش را آشفته نسازد. و خواب دید که اژدهایی می خندد، خنده اش آتش است و دید که لباسش به آتش اژده ها گر گرفته است.

    ***
    ظهر بود. گنگ خواب دیده گرسنه بود. رفت تا چیزی بخورد. لولی بربط زن گرسنه بود. رفت تا چیزی بخورد.
    گنگ خواب دیده دیس غرور را جلو کشید و با ولع شروع به خوردن کرد. لولی بربط زن پیش دستی کوچک معرفت را برداشت تا آرام آرام مزمزه اش کند.
    پیش خدمت به لولی بربط زن گفت: این غذا تشنگی می آورد. و لیوانی حیرت کنارش گذاشت.
    گنگ خواب دیده دیس دیگری برداشت. لولی بربط زن تازه قاشق اول را خورده بود که فهمید این کفش ها که دارد برای آن سفر دراز که در پیش است، خوب نیست و این قلب که دارد برای آن همه عشقی که می بارد، کوچک است و این روح که با اوست برای آن پرواز، هنوز بی پر و بال است.
    پس بی قرار شد. لیوان حیرتش را سر کشید و بلند شد.
    گنگ خواب دیده به او می خندید.

    ***
    شب بود. لولی بربط زن، چمدان می بست. او هر شب چمدانش را می بست چون فکر می کرد شاید امشب آخرین شب اقامتش باشد. و هر صبح دوباره چمدانش را باز می کرد.
    وقتی او چمدان می بست ، گنگ خواب دیده ساعت ها بود که به خواب رفته بود.

    عرفان نظر آهاری



    آینده ای بسازم که گذشتم جلوش زانو بزنهツ





  18. کاربرانی که از پست مفید solinaz سپاس کرده اند.


  19. #30
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    علوم تجربی
    نوشته ها
    2,086
    ارسال تشکر
    13,004
    دریافت تشکر: 10,250
    قدرت امتیاز دهی
    27193
    Array
    solinaz's: جدید92

    پیش فرض پاسخ : قطعه های ادبی عرفان نظرآهاری

    امروز چند بار اشتباه کردم
    ميدانم هيچ صندوقچه اي نيست كه بتوانم رازهايم را توي آن بگذارم و درش را قفل كنم؛ چون تو همه قفلها را باز ميكني. ميدانم هيچ جايي نيست كه بتوانم دفتر خاطراتم را آنجا پنهان كنم؛ چون تو تك تك كلمه هاي دفتر خاطراتم را ميداني...
    حتي اگر تمام پنجره ها را ببندم، حتي اگر تمام پرده ها را بكشم، تو مرا باز هم ميبيني و ميداني. حتي اگر تمام پنجره ها را ببندم، حتي اگر تمام پرده ها را بكشم، تو مرا باز هم ميبيني و ميداني كه نشستهام يا خوابيده و ميداني كدام فكر روي كدام سلول ذهن من راه ميرود. تو هر شب خوابهاي مرا تماشا ميكني، آرزوهايم را ميشمري و خيالهايم را اندازه ميگيري.
    تو ميداني امروز چند بار اشتباه كرده ام و چند بار شيطان از نزديكيهاي قلبم گذشته است. تو ميداني فردا چه شكلي است و ميداني فردا چند نفر پا به اين دنيا خواهند گذاشت.
    تو ميداني من چند شنبه خواهم مُرد و ميداني آن روز هوا ابري است يا آفتابي.
    تو سرنوشت تمام برگها را ميداني و مسير حركت تمام بادها را. و خبر داري كه هر كدام از قاصدكها چه خبري را با خود به كجا خواهند برد.
    تو ميداني، تو بسيار ميداني...
    خدايا ميخواستم برايت نامهاي بنويسم. اما يادم آمد كه تو نامهام را پيش از آن كه نوشته باشم، خوانده اي... پس منتظر ميمانم تا جوابم را فرشته اي برايم بياورد.


    عرفان نظرآهاري



    آینده ای بسازم که گذشتم جلوش زانو بزنهツ





  20. کاربرانی که از پست مفید solinaz سپاس کرده اند.


صفحه 3 از 8 نخستنخست 12345678 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •