دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
صفحه 2 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 32

موضوع: موش و گربه؛ اثري فاخر از عبيد زاكاني

  1. #11
    کاربر اخراج شده
    رشته تحصیلی
    الکترونیک
    نوشته ها
    1,528
    ارسال تشکر
    11,753
    دریافت تشکر: 9,183
    قدرت امتیاز دهی
    0
    Array
    setayesh shb's: خوشحال3

    پیش فرض پاسخ : موش و گربه؛ اثري فاخر از عبيد زاكاني

    ادُعای چهارم:
    مهدی خلیفه در شکار از لشکر جدا ماند،شب به خانه عربی بیابیانی رسید.غذایی که در خانه موجود بود و کوزه ای شراب پیش آورد.چون کاسه ای بخوردند،مهدی گفت:من یکی از خواص مهدی ام.کاسه ی دوم بخوردند،گفت:یکی از امرای مهدی ام کاسۀ سیم بخوردند،گفت من مهدی ام.
    اعرابی کوزه را برداشت و گفت:کاسۀ اول خوردی،دعوی خدمتکار کردی.دوم دعوی امارت کردی، سیم دعوی خلافت کردی،اگر کاسۀ دیگری بخوری، بی شک دعوی خدایی کنی!
    روز دیگر چون لشکر او جمع شدند،اعرابی از ترس می گریخت.مهدی فرمود که حاضرش کردند.زری چندش بداد،اعرابی گفت:اشهد انک الصادق ولو دعیت الرابعه.[گواهی میدهم که تو راستگویی حتی اگر آن ادّعای چهارم را هم داشته باشی!]
    مرغ زیرک:
    طلحک را برای کار مهمی پیش خوارزمشاه فرستادند.مدتی آنجا بماند.گویا خوارزمشاه محبّت و رعایتی چنان که او می خواست، نمیکرد.روزی پیش خوارزمشاه حکایت مرغان و خاصیت هر یکی می گفتند،طلحک گفت:هیچ مرغی از لکلک زیرکتر نیست.
    گفتند: از چه دانی؟گفت : از بهر آن که هرگز به خوارزم نمی آید!
    دعوی خدایی:
    شخصی دعوی خدایی میکرد، او را پیش خلیفه بردند، او را گفت:پارسال این جا یکی دعوی پیغمبری میکرد، او را بکشتندريا.گفت:نیککرده اند که او را من نفرستاده بودم!
    آرمان دزدی:
    ابوبکر ربابی اکثر شب ها به دزدی میرفت.[شبی]چندان که سعی کرد،چیزی نیافت،دستار خور بدزدید و در بغل نهاد.
    چون به خانه رفت زنش گفت:چه آورده ای؟گفت: این دستار آورده ام.


  2. 7 کاربر از پست مفید setayesh shb سپاس کرده اند .


  3. #12
    همکار تالار علوم جانوری
    رشته تحصیلی
    Biology_علوم جانوری
    نوشته ها
    1,160
    ارسال تشکر
    3,624
    دریافت تشکر: 4,561
    قدرت امتیاز دهی
    13114
    Array
    سونای69's: جدید50

    پیش فرض پاسخ : موش و گربه؛ اثري فاخر از عبيد زاكاني

    [زن گفت: این که دستار خود توست.] گفت: خاموش، تو ندانی. از بهرآن دزدیده ام تا آرمان دزدی ام باطل نشود.

    ثواب صدقه؛گناه دزدی:
    جُحی گوسفند مردم می دزدید و گوشتش صدقه میکرد. از او پرسیدند که این چه معنی دارد؟ گفت: ثواب صدقه با گناه دزدی برابر گردد و در میانه پیه و دنبه اش اضافی باشد.

    خودکشی شیرین:
    جُحی در کودکی ،چند روز شاگرد خیاطی بود. روزی استادش کاسۀ عسل به دکان برد ،خواست که به کاری رود. جُحی را گفت:درین کاسه زهر است،زنهار تا نخوری که هلاک شوی. گفت: من با آن چه کار دارم.
    چون استاد برفت، جُحی وصلۀ جامه به صراف داد و تکه نانی اضافی گرفت و با آن تمام عسل بخورد.
    استاد باز آمد، وصله می طلبید، جُحی گفت: مرا مزن تا راست بگویم. در حالی که من غافل شدم، دزد وصله بربود. من ترسیدم که بیایی و مرا بزنی. گفتم زهر بخورم تا تو بیایی من مرده باشم. آن زهر که در کاسه بود. تمام بخوردم و هنوز زنده ام؛ باقی تو دانی.

    اشتها:
    طفیلی را پرسیدند که اشتها داری؟ گفت: من بیچاره در جهان همین متاع دارم.

    ســپر:
    مردی با سپری بزرگ به جنگ کافران رفته بود. از قلعه،سنگی بر سرش زدند و بشکستند. برنجید و گفت: ای مردک کوری؟ سپری بدین بزرگی نمی بینی، سنگ بر سر من می زنی؟

    جایی نرو:
    مردی را پسر در چاه افتاد، گفت: جان بابا، جایی مرو تا من بروم طناب بیاورم و تو را بیرون کشم.

    آواز خوش:
    مؤذنی بانگ می گفت و می دوید. پرسیدند که چرا می دوی؟ گفت: می گویند که آواز تو از دور خوش است. میدوم تا
    فقر ، شب را “بی غذا” سر کردن نیست …
    فقر ، روز را “بی اندیشه” سر کردن است …

  4. 7 کاربر از پست مفید سونای69 سپاس کرده اند .


  5. #13
    همکار تالار شیمی عمومی
    نوشته ها
    419
    ارسال تشکر
    6,615
    دریافت تشکر: 4,285
    قدرت امتیاز دهی
    16985
    Array

    پیش فرض پاسخ : موش و گربه؛ اثري فاخر از عبيد زاكاني

    آواز خود را از دور بشنوم.
    دزد را بده، در را بگیر: در خانه ی حجی بدزدیدند. او برفت و در مسجدی برکند و به خانه می برد. گفتند: چرا در مسجد را کنده ای؟ گفت: در خانه ی من دزدیده اند و صاحب این در، دزد را می شناسد؛ دزد را به من سپارد و در خانه ی خود باز ستاند.
    همه را می خواهم: سلطان محمود، پیری ضعیف را دید که پشتواره ی خار می کشد. بر او رحمش آمد.گفت:ای پیر دو سه دینار زر می خواهی یا دراز گوشی یا دو سه گوسفند یا باغی که به تو دهم تا از این زحمت خلاصی یابی.
    پیر گفت: زر بده تا در میان بندم و بر دراز گوشی بنشینم و گوسفندان در پیش گیرم و به باغ بروم و به دولت تو در باقی عمر آنجا بیاسایم.
    سلطان را خوش آمد و فرمود چنان کردند.
    مست و بی خود: مولانا عضد الدینی نایبنی داشت، در سفری با مولانا بود. در راه توقف کرد و قدری شراب بخورد. مولانا چند بار اورا صدا کرد. بعد از زمانی بدوید و مست به مولانا رسید. مولانا دریافت که او مست است. گفت: علائدینی ما پنداشتیم که تو با ما باشی چنین تو را می بینیم، تو با خود نیز نیستی.
    دیر رسیدم: جمعی به جنگ ملاحده (ملحدان)رفته بودند. در بازگشتن، هر یک سر ملحدی بر چوب کرده می آوردند. یکی پایی بر چوب می آورد. پرسیدند که این را که کشت؟ گفت: من. گفتند: چرا سرش نیاوردی؟ گفت تا من برسیدم، سرش بریده بودند.
    یاد خدا و پیامبر: شخصی از مولانا عضد الدین پرسید که چه طور است که در زمان خلفا مردم دعوی خدایی و پیغمبری بسیار می کردند واکنون نمی کنند. مردم این روزگار را چندان ظلم و گرسنگی
    ویرایش توسط یاسمین5454 : 23rd September 2013 در ساعت 06:12 PM
    سعی کن تنها کسی را که در تنهایی ات راه می دهی خدا باشد؛
    و سعی کن تنهایی ات آنقدر بزرگ باشد که خدا در آن جای گیرد ...

  6. 6 کاربر از پست مفید یاسمین5454 سپاس کرده اند .


  7. #14
    یار قدیمی
    نوشته ها
    5,480
    ارسال تشکر
    7,998
    دریافت تشکر: 20,776
    قدرت امتیاز دهی
    79813
    Array
    Sa.n's: لبخند

    پیش فرض پاسخ : موش و گربه؛ اثري فاخر از عبيد زاكاني

    پیش آمده است که نه از خدایشان یاد می آید و نه از پیغامبر .
    معالجه : شخصی با دوستی گفت که مرا چشم درد می کند ، تدبیر چه باشد ؟ گفت : مرا پارسال دندان درد می کرد ، بر کند.
    اسب چپ : مردی پای راست بر رکاب نهاد و سوار شد . رویش از کفل اسب بود . گفتند : واژگونه بر اسب نشسته ای . گفت : من واژگونه ننشسته ام ، اسب چپ است .
    شکرانه : دو توانگر و یک فقیر با هم به حج رفتند ، توانگر اول چون دست در حلقه کعبه زد گفت : خدایا شکرانه آن که مرا اینجا آوردی ، بلبان و بنفشه را آزاد کردم .
    توانگر دوم چون حلقه بگرفت گفت :بدین شکرانه ، مبارک و سنقر را آزاد کردم . مرد فقیر چون حلقه را بگرفت گفت : خدایا تو می دانی که من نه بلبان دارم نه سنقر و نه بنفشه و نه مبارک ؛ بدین شکرانه همسرم را از خود به سه طلاق آزاد کردم .
    بهتر از این چه کنم : طالب علمی مدتی پیش مولانا مجدالدین درس می خواند و فهم نمی کرد . مولانا شرم داشت که او را منع کند . روزی چون کتاب بگشاد ، نوشته بود که ((قال بهزین حکیم )) او به تصحیف می خواند : قال به زین چکنم. مولا برنجید گفت : به زین آن کنی که کتاب در هم زنی و بروی بیهوده درد سر ما و خود ندهی .
    تو هم ببین : خواجه ای بدشکل ، نایبی بد شکلتر از خود داشت . روزی آینه داری آینه به دست نایب داد . آن جا نگاه کرد . گفت : سبحان الله بسی تقصیر در آفرینش ما رفته است .
    خواجه گفت : لفظ جمع مگوی ، بگوی در آفرینش من رفته است . نایب آینه پیش داشت گفت : خواجه اگر باور نمی کنی تو نیز آیینه نگاه کن .
    حکایت حضرت یونس (ع) : پدر جحی سه ماهی بریان به خانه ...
    " برای آنکه در زندگی پخته شویم نباید هنگام عصبانیت از کوره در برویم "

  8. 5 کاربر از پست مفید Sa.n سپاس کرده اند .


  9. #15
    کاربر اخراج شده
    رشته تحصیلی
    الکترونیک
    نوشته ها
    1,528
    ارسال تشکر
    11,753
    دریافت تشکر: 9,183
    قدرت امتیاز دهی
    0
    Array
    setayesh shb's: خوشحال3

    پیش فرض پاسخ : موش و گربه؛ اثري فاخر از عبيد زاكاني

    حکایت حضرت یونس (ع) : پدر جحی سه ماهی بریان به خانه
    برد.جحی در خانه نبود.مادرش گفت:این را بخوریم پیش از آنکه جحی بیاید.سفره بنهادند.جحی بیامد دست به در زد.مادرش دو ماهی بزرگ در زیر تخت پنهان کرد و یکی کوچک در میان آورد،جحی از شکاف در دیده بود.چون بنشستند،پدرش از جحی پرسید که حکایت یونس پیغمبر شنیده ای؟حجی گفت:از این ماهی پرسیم تا بگوید،سر پیش ماهی برده و گوش بر دهان ماهی نهاد.گفت:این ماهی میگوید که من آن زمان کوچک بودم.اینک دو ماهی دیگر از من بزرگتر در زیر تختند.از ایشان بپرس تا بگویند.
    نفع و ضرر بادنجان:
    سلطان محمود را در حالت گرسنگی بادنجان بورانی پیش اوردند،خوشش آمد،گفت:بادنجان طعامی ست خوش،ندیمی در مدح بادنجان فصلی پرداخت.چون سیر شد.گفت:بادنجان سخت مضر چیزی است.ندیم باز در مضرت بادنجان سخن پردازی کرد.
    سلطان گفت:ای مردک، نه این زمان مدحش میگفتی.
    گفت:من ندیدم تو ام نه بادنجان.مرا چیزی میباید که تو رو خوش آید نه بادنجان را.
    آدم بی فایده:
    مسعود رمال در راه به مد الدین همایون شاه رسید،پرسید در چه کاری؟گفت:چیزی نمی کارم که به ار اید.گفت:پدرت نیز چنین بود،هرگز چیزی نکاشت که به کار آید.
    عاقبت دبه کردن:
    یکی بود به هر حمام که رفتی،چون بیرون آمدی حمامی را بگرفتی که تو رختی از آنمن دزدیده ای.به جایی رسید که او را در هیچ حمامی نمیگذاشتند.روزی در حمامی رفت چند کس را گواه گرفت که هیچ شعبده نکند و هر بهانه ای بیاورد،دروغ باشد چون در حمام رفت،حمامی تمامت جامه های او را به خانۀ خود فرستاد.مرد از حمام بیرون آمددعوی نتوانست کرد.غلاف شمشیر و تیردان را برهنه بست و گفت:ای مسلمان،من..

  10. 5 کاربر از پست مفید setayesh shb سپاس کرده اند .


  11. #16
    همکار تالار علوم جانوری
    رشته تحصیلی
    Biology_علوم جانوری
    نوشته ها
    1,160
    ارسال تشکر
    3,624
    دریافت تشکر: 4,561
    قدرت امتیاز دهی
    13114
    Array
    سونای69's: جدید50

    پیش فرض پاسخ : موش و گربه؛ اثري فاخر از عبيد زاكاني

    دعوی نمی توانم کرد. اما از این حمامی بپرسید که من مسکین چنین به حمام او آمده ام؟

    عاقبت کسب علم:
    معرکه گیری با پسر خود ماجرا می کرد که توهیچ کاری نمی کنی و عمر در بطالت به سر می بری. چند با تو بگویم که معلق زدن بیاموز، سگ ز چنبر جهانیدن و رسن بازی تعلم کن تا از عمر خود برخوردار شوی.اگر از من نمی شنوی. به خدا تو را در مدرسه اندازم تا آن علم مرده ریگ { به ارث مانده} ایشان بیاموزی و دانشمند شوی و تا زنده باشی در مذلت و فلاکت و ادبار بمانی و یک جو ازهیچ جا حاصل نتوانی کرد.

    رخوت شراب:
    کسی را پدر در چاه افتاد و بمرد، او با جمعی شراب می خورد. یکی آنجا رفت، گفت: پدرت در چاه افتاده است. او را دل نمی داد که ترک مجلس کند. گفت: باکی نیست مردان هرجا افتند. گفتند: مرده است. گفت: والله شیرنرهم بمیرد. گفتند: بیا تا بر کشیمش. گفت: نا کشیده پنجاه من باشد. گفتند: بیا تا بر خاکش کنیم. گفت: احتیاج به من نیست. اگر زر طلاست من با شما راضیم و بر شما اعتماد کلی دارم. بروید و در خاکش کنید.

    پس فرستادن قرآن:
    اتابک سلغرشاه هر زمان به خط خود مصحفی{قرآن} نوشتی و با تحفه ای چند به کعبه فرستادی و در باقی سال، به شراب مشغول بودی. چند سال مکرر چنین کرد و یک سال مجدالدین حاضر بود. گفت: نیکی می کنی،چون نمی خواهی، به خانۀ صاحبش می فرستی.

    پیام جبرئیل:
    شخصی دعوی نبوت کرد. او را پیش مأمون خلیفه بردند. مأمون گفت: این را ازگرسنگی، دماغ خشک شده است.آشپزخانه را بخواند، فرمود که این مرد را در مطبخ ببر و جامه خوابی نرمش بساز و هر روز شربت های معطر و طعام های خوش می ده تا
    فقر ، شب را “بی غذا” سر کردن نیست …
    فقر ، روز را “بی اندیشه” سر کردن است …

  12. 6 کاربر از پست مفید سونای69 سپاس کرده اند .


  13. #17
    همکار تالار شیمی عمومی
    نوشته ها
    419
    ارسال تشکر
    6,615
    دریافت تشکر: 4,285
    قدرت امتیاز دهی
    16985
    Array

    پیش فرض پاسخ : موش و گربه؛ اثري فاخر از عبيد زاكاني

    مغزش سلامت یابد. مردک مدتی بر این تنعم در مطبخ بماند. دماغش سلامت یافت. روزی مامون را از او یاد آمد، بفرمود تا او را حاضر کردند. پرسید که همچنان جبرئیل پیش تو می آید؟ گفت: آری. گفت: چه می گوید؟ گفت: می گوید که جای نیک به دست تو افتاده است. هرگز هیچ پیغمبری را از این نعمت و آسایش دست نداد. هرگز تا از اینجا بیرون نروی.
    دلیل شکر: مردی خر گم کرده بود، گرد شهر می گشت و شکر می گفت. گفتند: چرا شکر می کنی. گفت: از بهر آن که من بر خر ننشسته بودم و گرنه من نیز امروز چهار روز بودی که گم شده بودمی.
    بیچاره جولاه: حجی بر دهی رسید و گرسنه بود. از خانه ای آواز تعزیتی شنید. آنجا رفت. گفت: شکرانه بدهید تا من این مرده را زنده سازم . کسان مرده او را به خدمت جای آوردند. چون سیر شد، گفت: مرا به سر این مرده برید. آن جا برفت. مرده را بدید . گفت: این چه کاره بود؟ گفتند: جولاه {ریسنده و نساج} . انگشت در دندان گرفت و گفت: آه دریغ، هر کس دیگری بودی در حال زنده شایستی کرده اما مسکین جولاه، چون مرد، مرد.
    خانه ی مصیبت زده: درویشی به در خانه ای رسید. پاره نانی بخواست. دخترکی در خانه بود. گفت: نیست. گفت: چوبی هیمه ای. گفت: نیست. گفت: پاره ای نمک. گفت: نیست. گفت: کوزه ای آب. گفت: نیست. گفت: مادرت کجاست؟ گفت: برای تسلیت خویشاوندان رفته است. گفت: چنین که من حال خانه ی شما می بینم، ده خویشاوند دیگر نیز باید به تسلیت شما آیند.
    نردبان فروش: مردی با نردبان به باغی می رفت تا میوه بدزدد. صاحب باغ برسید و گفت: در باغ من چه کار داری. گفت: نردبان
    ویرایش توسط یاسمین5454 : 23rd September 2013 در ساعت 06:09 PM
    سعی کن تنها کسی را که در تنهایی ات راه می دهی خدا باشد؛
    و سعی کن تنهایی ات آنقدر بزرگ باشد که خدا در آن جای گیرد ...

  14. 7 کاربر از پست مفید یاسمین5454 سپاس کرده اند .


  15. #18
    یار قدیمی
    نوشته ها
    5,480
    ارسال تشکر
    7,998
    دریافت تشکر: 20,776
    قدرت امتیاز دهی
    79813
    Array
    Sa.n's: لبخند

    پیش فرض پاسخ : موش و گربه؛ اثري فاخر از عبيد زاكاني

    می فروشم ، گفت : نردبان در باغ من می فروشی ؟ گفت : نربادن از آن من است هر کجا که بخواهم می فروشم .
    گربه تبردزد : مردی تبری داشت و هر شب در مخزن می نهاد و در را محکم می بست زنش پرسید چرا تبر در مخزن می نهی ؟ گفت : تا گربه نبرد گفت : گربه تبر چه می کند ؟ گفت : ابله زنی بوده ای ! تکه ای گوشت که به یک جو نمی ارزد ، می برد ، تبری که به ده دینار خریده‌ام ، رها خواهد کرد ؟
    شکستن تب و گردن : مولانا قطب الدین به عیادت بزرگی رفت ، پرسید که چه مشکل داری ؟ گفت : تبم میگیرد و گردنم درد می کند اما شکر که یک دو روز است تبم شکسته است اما گردنم هنوز درد میکند گفت : دل خوش دار که آن نیز در این دو روز می شکند !
    زرنگتر از موش : شخصی با دوستی گفت : پنجاه من گندم داشتم ، تا مرا خبر شد موشان تمام خورده بودند . او گفت : من نیز پنجاه گندم داشتم تا موشان را خبر شد ، من تمام خورده بودم
    اسم زن شیطان : شخصی از واعظی پرسید که زن ابلیس چه نام دارد ، واعظ او را پیش خواند و در گوشش گفت : ای مردک ... من چه دانم ؟ چون باز به مجلس آمد از او پرسیدند که چه فرموده ؟ گفت : هر که خواهد از مولانا سوال کند تا بگوید.
    مردی که خدا شد : دهاتی در اصفهان به در خانه خواجه بهاالدین صاحب دیوان رفت . به خواجه سرا گفت که به خواجه بگوی که خدا بیرون نشسته است با تو کار دارد .
    به خواجه بگفت : به احضار او اشارت کرد چون در آمد پرسید : که تو خدایی ؟ گفت : آری ، گفت : چگونه ؟ گفت : من پیش از این ده خدا و باغ خدا و خانه خدا بودم ، نواب تو ده و باغ و خانه از من به ظلم گرفت .خدا ماند.
    " برای آنکه در زندگی پخته شویم نباید هنگام عصبانیت از کوره در برویم "

  16. 7 کاربر از پست مفید Sa.n سپاس کرده اند .


  17. #19
    کاربر اخراج شده
    رشته تحصیلی
    الکترونیک
    نوشته ها
    1,528
    ارسال تشکر
    11,753
    دریافت تشکر: 9,183
    قدرت امتیاز دهی
    0
    Array
    setayesh shb's: خوشحال3

    پیش فرض پاسخ : موش و گربه؛ اثري فاخر از عبيد زاكاني

    خر نر:مردی خری در کاروان گم کرد،خر دیگری را بگرفت وبار بر او نهاد.صاحب خر،خر را بگرفت که ازآن من است.او انکار کرد.گفتند:خر تو نر بوده یا ماده؟گفت:نر.گفتند:این مادهاست.گفت:خر من نیز چنان نر هم نبود.

    در فکر بودم:یکی در باغ خود رفت،دزدی را پشتوارۀ پیاز دربسته دید.گفت:درین باغ چه کار داری؟گفت:بر راه میگذشتم ناگاه باد مرا در باغانداخت.گفت:چرا پیاز برکندی؟گفت باد مرا می ربود،دست در بنه پیاز می زدم،از زمینبر می آمد.گفت:این هم قبول ولی چه کسی جمع کرد و پشتوازه بست.گفت:والله من نیز دراین فکر بودم که آمدی.

    گم کرده:مردی انگشتری در خانه گم کرد.در کوچه می طلبید کهانه تاریک است.

    تازه آماده ام:شخصی در خانۀ مردی خواست نماز بخواند،پرسیدکه قبله کدام طرف است.گفت:من هنوز دو سال است که در این خانه ام.کجا دانم کهقبله چون است.

    هضم شده:حاکم نیشابور،شمس الدین طبیب را گفت:من هضم طعامنمیتوانم کرد.تدبیر چه باشد؟گفت هضم شده بخور.

    زرنگ بازی:مردی دندان درد می کرد.پیش جراح رفت،گفت:دو آقچه{واحدپول}بده تا برکنم.گفت:یک آقچه بیش نمیدهم،چون مضطرب شد،ناچار دو آقچه بداد و سرپیش برد و دندانی که درد نمیکرد.به او نشان داد.جراح آن را کند.مرد گفت:سهوکردم،آن دندان که درد میکرد به اون نشان داد جراح برکند.جراح برکند.مردگفت:میخواستی حرف مرا زمین بیندازی و دو آقچه بستانی.من از تو زیرکترم.ترا به بازیخریدم و کار خود چنان پیش بردم که یک دندانم برابر یک آقچه شد!

  18. 5 کاربر از پست مفید setayesh shb سپاس کرده اند .


  19. #20
    همکار تالار علوم جانوری
    رشته تحصیلی
    Biology_علوم جانوری
    نوشته ها
    1,160
    ارسال تشکر
    3,624
    دریافت تشکر: 4,561
    قدرت امتیاز دهی
    13114
    Array
    سونای69's: جدید50

    پیش فرض پاسخ : موش و گربه؛ اثري فاخر از عبيد زاكاني

    خواندن فکر: شخصی دعوی نبوت کرد. پیش خلیفه اش بردند. از او پرسید که معجزه ات چیست؟ گفت معجزه ام این که هرچه در دل شما می گذرد، مرا معلوم است. چنان که اکنون در دل همه می گذرد که من دروغ می گویم.

    پلنگ:
    بازرگانی را زنی خوش صورت بود که زهره نام داشت. عزم سفر کرد. از بهر او جامه ای سفید بساخت و کاسه ای نیل به خادم داد که هرگاه از این زن حرکتی ناشایست پدید آید. یک انگشت نیل بر جامۀ او زن تا چون باز آیم. اگر تو حاضر نباشی، مرا حال معلوم شود.
    پس از مدتی خواجه به خادم نبشت که:
    چیزی نکند زهره ننگی باشد/ بر جامۀ او ز نیل رنگی باشد
    خادم باز نبشت که:
    گر آمدن خواجه درنگی باشد/ چون باز آید زهره پلنگی باشد

    مسلمانی:
    خطیبی را گفتند: مسلمانی چیست؟ گفت: من مردی خطیبم، مرا با مسلمانی چه کار؟

    اشکال خمره:
    ترکمانی با یکی دعوا داشت خمرۀ ک.چکی پر گچ کرد و مقداری روغن بر سر آن گداخت و از بهر قاضی رشوت برد. قاضی گرفت و طرف ترکمان گرفت و قضیه چنان که خاطر او می خواست، به پایان برد کرد و مکتوبی مسجل به ترکمان داد. بعد از هفته ای، قضیۀ روغن معلوم کرد. ترکمان را بخواست که در آن مکتوب اشتباهی هست. بیار تا اصلاح کنم. ترکمان گفت: در مکتوب من هیچ اشتباهی نیست. اگر اشتباهی باشد، در آن خمره هست!

    عرق:
    کسی تابستان از بغداد می آمد، گفتند: آن جا چه می کردی؟ گفت: عرق.

    اهمیت گیوه:
    درویشی گیوه در پا نماز خواند. دزدی طمع در گیوۀ او بست. گفت: با گیوه نماز درست نباشد. درویش دریافت و گفت: اگر
    فقر ، شب را “بی غذا” سر کردن نیست …
    فقر ، روز را “بی اندیشه” سر کردن است …

  20. 6 کاربر از پست مفید سونای69 سپاس کرده اند .


صفحه 2 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •