مهدی خلیفه در شکار از لشکر جدا ماند،شب به خانه عربی بیابیانی رسید.غذایی که در خانه موجود بود و کوزه ای شراب پیش آورد.چون کاسه ای بخوردند،مهدی گفت:من یکی از خواص مهدی ام.کاسه ی دوم بخوردند،گفت:یکی از امرای مهدی ام کاسۀ سیم بخوردند،گفت من مهدی ام.
اعرابی کوزه را برداشت و گفت:کاسۀ اول خوردی،دعوی خدمتکار کردی.دوم دعوی امارت کردی، سیم دعوی خلافت کردی،اگر کاسۀ دیگری بخوری، بی شک دعوی خدایی کنی!
روز دیگر چون لشکر او جمع شدند،اعرابی از ترس می گریخت.مهدی فرمود که حاضرش کردند.زری چندش بداد،اعرابی گفت:اشهد انک الصادق ولو دعیت الرابعه.[گواهی میدهم که تو راستگویی حتی اگر آن ادّعای چهارم را هم داشته باشی!]
طلحک را برای کار مهمی پیش خوارزمشاه فرستادند.مدتی آنجا بماند.گویا خوارزمشاه محبّت و رعایتی چنان که او می خواست، نمیکرد.روزی پیش خوارزمشاه حکایت مرغان و خاصیت هر یکی می گفتند،طلحک گفت:هیچ مرغی از لکلک زیرکتر نیست.
گفتند: از چه دانی؟گفت : از بهر آن که هرگز به خوارزم نمی آید!
شخصی دعوی خدایی میکرد، او را پیش خلیفه بردند، او را گفت:پارسال این جا یکی دعوی پیغمبری میکرد، او را بکشتندريا.گفت:نیککرده اند که او را من نفرستاده بودم!
ابوبکر ربابی اکثر شب ها به دزدی میرفت.[شبی]چندان که سعی کرد،چیزی نیافت،دستار خور بدزدید و در بغل نهاد.
چون به خانه رفت زنش گفت:چه آورده ای؟گفت: این دستار آورده ام.
علاقه مندی ها (Bookmarks)