جمشید شاه
شاھزاده كه طالب سیمرغ و كیمیا بود و رھرويي بي باك، راه بي بازگشت برگزيد و در دل گفت: "ھر چه پیش آيد برھم زنم و با شمشیر آبدار، چھار پاره اش كنم آنكه به زخم من برخیزد!"
رفت و در راه به نخجیرگاھي رسید و در دوردستھا قصري ديد سر به فلك كشیده و چون نزديك شد ناله ھاي دختري شنید. داخل شد و مه پاره دختري ديد كه به چارمیخ كشیده شده و آه از نھادش بلند است. دختر گفت: "برجواني ات رحم كن و از اينجا برو كه اگر ديو سفید آيد ابر اجل بر سرت خیمه خواھد زد. ھمچنین سه زيبا صنم خواھي ديد كه ھر سه چشماني جذاب و جادويي دارند و تو را با عشوه ھا و شورانگیزي ھاشان به طلسمي در خواھند افكند كه تا ديو سفید سر برسد گوشت تو را در مطبخ خانه به سیخ كشیده و بريان و داغ، مزه ي دھان او خواھند ساخت."
شاھزاده تا بجنبد آن گلرخان را ديد و در يك چشم به ھم زدن چنان دست به قبضه ي شمشیر برد كه تا آنھا كلامي گويند مثل خیار تر دو نیم گشته و ھر كدام گوشه اي غلطیدند. در اين لحظه بود كه يك سیاھي عظیمزمین و آسمان را فرا گرفت و در روشنايي آذرخشي كه چشم شاھزاده راخیره مي كرد آن دختر اسیر را در چنگالھاي ديوي گران پیكر ديد و در آمیختن سپیدي با سیاھي، برق شمشیر از ظلمت غلاف بیرون كشید و با پنجه ي پلنگ آسا، سر از گردن ديو چنان به زير انداخت كه انگار كلّه ي ديو، يك جوجه تیغي بود كه بال درآوَرد و پرواز كرد. دختر كه نامش "آي پارا"بود به شاھزاده جمشید آفرين گفت و با او از ديو سیاھي سخن راند كه خواھرش "گونه تاي" نیز اسیر دست او بود.
جمشید، آي پارا را بر زين اسب نشانده و پاي در ركاب عازم قلعه ي ديو سیاه شد. آنھا به قلعه كه رسیدند ديو سیاه را خفته ديده و زنجیر از دست وپاي گونه تاي باز كردند. دو خواھر مثل دو جان شیرين در آغوش ھم فرو رفته و آي پارا از قصد شاھزاده جمشید براي سفر به تخت سلیمان سخن گفت.
گونه تاي كه دختري با تدبیر بود فوري صندوقچه اي را نشان شاھزاده داد كه ...
ادامه دارد
برداشت از كتاب قصه هاي عاميانه فولكور آذرباييجان
علاقه مندی ها (Bookmarks)