دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
صفحه 3 از 11 نخستنخست 1234567891011 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 107

موضوع: هیچ کسان 2 ( دژاسو )

  1. #21
    یار همراه
    نوشته ها
    2,180
    ارسال تشکر
    4,649
    دریافت تشکر: 6,043
    قدرت امتیاز دهی
    7689
    Array

    پیش فرض پاسخ : هیچ کسان 2 ( دژاسو )

    چند ثانیه بعد آقای صفایی سکوت رو شکست و گفت : خب آقا بهراد...اسمت بهراد بود دیگه؟
    - بله...
    آقای صفایی – حالت خوب شد؟! از بابات شنیدم مریض بودی.
    - نه...مریض نبودم.
    آقای صفایی – خب خدا روشکر...آخه بابات می گفت ناراحتی روحی پیدا کردی...ولی انگار الان حالت خوبه.
    از حرفی که بابا بهش زده بود عصبانی شدم.اصلا چه دلیلی داشت به این یارو همچین چیزی بگه!...در حالی که سعی می کردم خونسرد باشم گفتم : بابا اینا در جریان خیلی چیزا نیستن،برای همین گاهی اوقات نسبت به مشکلات من دچار سوء تعبیر میشن.اون بیماری روحی هم که فرمودین جریانش چیز دیگه ای بود که خوشبختانه مرتفع شد.
    آقای صفایی – الحمد الله...
    همین لحظه نسترن و بقیه برگشتن و اون بحث ادامه پیدا نکرد.علیرضا و نسترن دست همدیگه رو گرفته بودن و این حرکتشون برای من یکی که غیرقابل تحمل بود! اصلا با این لوس بازی ها میونه ای ندارم.
    حواسم به این بود تا ببینم دختر ِ صفایی چه شکلی ِ اما با دیدن ِ کیوان همه چی رو فراموش کردم! ظاهرش با چیزی که قبلا می شناختم زمین تا آسمون فرق کرده بود.دیگه از اون شلوارهای شش جیب و تی شرت تنگ و تیپ های عجق وجق خبری نبود.این بار حقیقتا "انسان وار" لباس پوشیده بود.هنوز زن نگرفته ، زن ذلیل بازی رو استاد کرده.
    با دیدن ِ دختره زیاد تعجب نکردم.همون طور که حدس می زدم محجبه بود،اونم از نوع خفن.برای آدم کردن ِ کیوان میشد روش حساب کرد.
    آروم به مسعود گفتم : سر ِ کیوان به کدامین سنگ خورده؟!
    مسعود – والا نمی دونم، دفه ی قبل که دیدمش این ریختی نبود!
    دختره می خواست کنار مامانش بشینه که عمه مریم گفت : بیا عروس ِ گلم، بیا کنار من بشین.
    وقتی این جملات رو می شنوم فشار خونم میره بالا!ولی چاره ای نبود...باید تحمل می کردم...!
    دختره رفت و کنار عمه مریم نشست.
    مسعود – مگه به سلامتی جواب مثبت رو گرفتین؟!
    بابای کیوان پیش دستی کرد و گفت : بله دیگه مسعود جون، بچه ها حرفاشونو با هم زدن.خانواده ها هم موافقن...فقط مونده رسم و رسومات.
    مسعود – به به، مبارک باشه...چه پیوند ِ میمونی! به پای هم پیر شن.
    لحن و حرفای مسعود منو به خنده می نداخت.خیلی خودمو کنترل می کردم تا نخندم و به یه لبخند اکتفا کردم.
    خانم صفایی – ممنون، کیوان جان انقدر پسر خوبیه که حتما مبارکه.
    مسعود – بـــله! اون که صد در صد.فقط یه مشکل کوچولو داره که اونم زیاد مهم نیست.
    با این حرف مسعود، کیوان فورا رنگ عوض کرد.انگار اصلا فشارش افتاد...می ترسید مسعود از اخلاق های گندش بگه.البته حق هم داشت...منم بودم می ترسیدم، مخصوصا با شناختی که از مسعود در ضایع کردن ِ دیگران داشتم.
    آقای صفایی لبخندی زد و گفت : چه مشکلی آقا مسعود؟
    مسعود – هیچی...تنها مشکلش اینه که یه خرده مامانی ِ... که اونم راه حل داره.فقط کافیه دختر خانوم ِ شما به اندازه ی کافی بهش توجه کنه و دائما بهش برسه و تر و خشکش کنه و یکسره قربون صدقه ش بره، تا بفهمه که مرد ها موجودات چنــــدان پیچیده ای نیستن!
    من و مسعود زدیم زیر خنده و خانم و آقای صفایی هم لبخند تصنعی ای زدن اما بقیه داشتن به ما چپ چپ نگاه می کردن.مخصوصا عمه مژگان که به خون ِ مسعود تشنه بود.کیوان هم سرش پایین بود و به ما نگاه نمی کرد...
    این بار من دست به کار شدم...
    - مسعود درست میگه، البته از حق نگذریم کیوان پسر خیلی خوبیه و محسنات زیادی هم داره، جوری که حتی عیب هاش هم پُر از حُسن ِ! مثلا به خاطر همین مامانی بودن و نیاز مبرمی که به تر و خشک کردن داره ، عروس خانوم می تونن از همون روز اول زندگی بچه داری رو هم تجربه کنن.
    من و مسعود حسابی از دست انداختن کیوان داشتیم لذت می بردیم اما انقدر بهمون چشم غره رفتن که دیگه بی خیال شدیم.کیوان هم سرشو بلند کرد و با حالت تهدیدآمیزی به من نگاه کرد.منم بهش نیشخندی تحویل دادم چون می دونستم هیچ غلطی نمی تونه بکنه!
    یه هیزم شکن وقتی خسته میشه که تبرش کند بشه نه هیزماش زیاد بشه تبر ما آدما هم باورمونه نه آرزوهامون

  2. #22
    یار همراه
    نوشته ها
    2,180
    ارسال تشکر
    4,649
    دریافت تشکر: 6,043
    قدرت امتیاز دهی
    7689
    Array

    پیش فرض پاسخ : هیچ کسان 2 ( دژاسو )

    چند دقیقه ای میشد که اومده بودم روی تراس و داشتم سیگار می کشیدم.حس کردم اگه توی خونه سیگار بکشم ممکنه بقیه اذیت بشن و صداشون دربیاد...مخصوصا بابا که نزده می رقصه! پس فردا انگ معتاد هم بهم می زنه، اونوقت دیگه بیا و ثابت کن که معتاد نیستی...
    هوا کم کم داشت تاریک میشد.حوصله م سر رفته بود.دوست داشتم زودتر از اونجا برم.همیشه از محفل های خانوادگی متنفر بودم...به نظرم واقعا کسل کننده اند.برعکس، وقتی با مسعود و سورن هستم خیلی بهم خوش می گذره.
    آخرین کام رو از سیگارم گرفتم و پرتش کردم توی حیاط.برای اینکه بوی سیگارم بپره می خواستم دو سه دقیقه صبر کنم بعد برم داخل که یهو صدای درِ ورودی رو شنیدم.به در دید نداشتم و نمی دونستم کی داره میاد.چند لحظه گذشت و کیوان اومد.همین که منو دید وایساد و سر تا پامو برانداز کرد و لبخند کنایه آمیزی زد.
    - کیوان ، تا حالا بهت گفتم که کاملا غیرجذابی؟ قدر فرصتی که برات پیش اومده رو بدون.
    کیوان – نظرت برام اهمیتی نداره...کدوم فرصت؟
    - همین که این دختر خانوم حاضر شده باهات ازدواج کنه.مگه توی تاریخ بشریت چند بار پیش میاد که یه دختر مرتکب همچین اشتباهی بشه؟
    کیوان این بار بلندتر خندید و گفت : درکت می کنم.وقتی برای هیچ کس، حتی پدر و مادرت مهم نباشی گفتن ِ این حرفا طبیعی ِ.
    جمله ی آخرش حسابی عصبی م کرد و خیلی سعی می کردم جلوی خودمو بگیرم که نزنمش!
    - خوشبختانه من مثل تو محتاج توجه دیگران نیستم...زندگی خودمو دارم.اما تو چی؟ می بینم که غرایزت بدجور واسه ازدواج بهت فشار اوردن.
    با این حرف من از کوره در رفت و گفت "خفه شو" ، بعد محکم هُلم داد به طرف دیوار.اما من جلوش گارد نگرفتم چون اصلا حوصله ی کتک کاری نداشتم.فقط دوست داشتم بیشتر اعصابشو خرد کنم.با خونسردی لبخندی زدم و گفتم : چیه؟ می خوای منو بزنی؟
    با عصبانیت گفت : فکر می کنی نمی تونم؟
    - من اصلا به تو فکر نمی کنم.
    رفتم سمت در تا برم داخل که دوباره هُلم داد.دیگه واقعا عصبی م کرده بود.می خواستم با مشت جوابشو بدم اما قبل از اینکه فرصت بشه از خجالتش دربیام صدای مسعود رو شنیدم که با لحنی جدی و محکم گفت : کیوان، داری چه غلطی می کنی؟
    کیوان هم بدون ِ اینکه چشم از من برداره گفت : هیچی،داشتیم با هم یه گپ پسرونه می زدیم...بعدا می بینمت.
    بعد از گفتن این جمله از کنار مسعود رد شد و رفت داخل.
    مسعود – چی می گفت این؟
    - شاکی بود که حالشو گرفتیم.
    مسعود – چه حساس!
    - یادش رفته عید جلوی جمع به من گفت؛ اسمتو گذاشتم "دودکش".اون نسترن عوضی هم کلی خندید.حال ِ جفتشونو می گیرم، حالا ببین!
    مسعود – ولشون کن بابا...حال و حوصله ی زیادی داری؟ اینا هنوز مونده تا بزرگ شن.
    با مسعود برگشتیم داخل.تمام مدت کیوان با حرص منو نگاه می کرد...دوست داشتم پاشم لهش کنم.
    می خواستم برگردم خونه اما با اصرار مسعود تصمیم گرفتم برای شام بمونم بعد برم...گرچه اگه کوفت می خوردم بهتر از اون شام بود!
    ساعت نزدیک ِ هشت شب بود.چون هوای بیرون خنک تر از خونه بود، قرار بر این شد که توی حیاط غذا بخوریم.ثانیه شماری می کردم که اون نیم ساعت هم زودتر تموم بشه و از اونجا برم.خیلی داشت بهم سخت می گذشت.
    یه هیزم شکن وقتی خسته میشه که تبرش کند بشه نه هیزماش زیاد بشه تبر ما آدما هم باورمونه نه آرزوهامون

  3. #23
    یار همراه
    نوشته ها
    2,180
    ارسال تشکر
    4,649
    دریافت تشکر: 6,043
    قدرت امتیاز دهی
    7689
    Array

    پیش فرض پاسخ : هیچ کسان 2 ( دژاسو )

    همه توی حیاط جمع بودن.من داخل خونه، جلوی پنجره ایستاده بودم و عمدا پیششون نمی رفتم تا دیگه بحثی هم بین مون پیش نیاد.آقای صفایی برای شام صدام کرد.خواستم بهشون ملحق بشم که گوشی م زنگ خورد.به صفحه ی موبایلم نگاه کردم...شماره ش ناشناس بود ولی جواب دادم...
    - بله ؟
    صدای یه مرد رو شنیدم که با چند ثانیه تاخیر گفت : الو ، سلام.آقای ماکان؟
    - بله، خودمم.
    - ببخشید من شماره تونو از یه آقایی به اسم مجید اعرابی گرفتم.
    - بله بله...امرتون؟
    موقع ِ حرف زدن دوباره آقای صفایی صدام کرد که با اشاره بهش فهموندم دارم با گوشیم حرف می زنم.
    - والا نمی دونم از کجا شروع کنم...حتما خودتون می دونین برای چه کاری مزاحمتون شدم...
    - بله ولی اگه یه توضیح کوچیک بهم بدین ممنون میشم.
    - حتما...ما اوایل فکر می کردیم با یه روح مزاحم طرفیم اما دوستتون بهمون گفت که کار جن هاست.این شد که با شما تماس گرفتم.
    - ببخشید، اسم شما چیه؟
    - فرومند.
    - آقای فرومند توضیحاتتون خیلی گنگ بود! هر چند من باید حتما خونه تونو ببینم تا نظر بدم اما میشه بگین این موجود، توی خانواده تون بیشتر به کی آسیب می زنه؟
    فرومند – میشه گفت به همه مون...من، همسرم و پسر ِ دو ساله م، و اینکه هر روز هم آزار و اذیت هاش دارن بیشتر میشن.
    - متوجه شدم.همونطور که گفتم من باید حتما ببینمتون.شماره ی تماس تونو سیو می کنم.شما هم لطفا آدرس خونه تونو برام بفرستین.
    فرومند – چشم...فقط، شما کِی تشریف میارین؟
    - فردا غروب...البته اگه مشکلی نیست.
    فرومند – خیلی خوبه...منتظرتونیم.
    - فعلا خدافظ.
    فرومند – خد انگهدار.
    به محض اینکه مکالمه مون تموم شد موبایلمو توی جیبم گذاشتم و رفتم پیش بقیه.به خاطر تاخیرم ازشون عذرخواهی کردم و کنار مسعود نشستم. سر سفره تمام حواسم به حرفای فرومند بود.داشتم توی ذهنم درس های مهراب رو مرور می کردم تا ببینم چه اتفاقی میفته که جن ها به تمام اعضای خانواده آسیب می زنن.عمدتا این مورد دو سه تا دلیل بیشتر نمی تونه داشته باشه و احتمال می دادم که کِیس راحتی رو پشت سر بذارم.
    یه هیزم شکن وقتی خسته میشه که تبرش کند بشه نه هیزماش زیاد بشه تبر ما آدما هم باورمونه نه آرزوهامون

  4. #24
    یار همراه
    نوشته ها
    2,180
    ارسال تشکر
    4,649
    دریافت تشکر: 6,043
    قدرت امتیاز دهی
    7689
    Array

    پیش فرض پاسخ : هیچ کسان 2 ( دژاسو )

    همچنان حواسم به کار بود که یک آن دیدم یه سنگ نسبتا کوچیک افتاد وسط سفره و چیزی نمونده بود که یکی از ظرف ها رو بشکنه.سنگ دقیقا از پشت ِ سر ِ من و مسعود پرتاب شد...از طرف باغ.
    همه به اون سمت نگاه کردیم.آقا و خانوم صفایی عصبانی به نظر می رسیدن. آقای صفایی از جاش پا شد تا ببینه کار کی بوده اما ثانیه ای بعد یه سنگ دیگه افتاد توی سفره.این بار سنگش بزرگتر از دفعه ی قبل بود.
    صدای اعتراض همه بلند شد و آقای صفایی کفش هاشو پوشید تا بره و ببینه این سنگ انداختن ها کار کیه که یه سنگ دیگه افتاد وسط سفره.
    همین لحظه تازه دو زاری ِ من جا افتاد و گفتم : لطفا بشینید آقای صفایی...من می دونم کار کیه.
    یه بشقاب برداشتم و توش چند قاشق برنج و خورش (خورشت) ریختم.کفشامو پوشیدم و رفتم سمت درخت های باغ، جایی که سنگ ها پرتاب میشد.فهمیدم بوی غذا به جن هایی که اونجا زندگی می کنن رسیده و علت انداختن سنگ ها هم همینه.بشقاب رو نزدیک درختا گذاشتم و فورا برگشتم، اصلا دوست نداشتم با کسی رو به رو بشم...چون توی جنگل ها همه نوعی پیدا میشه!
    دوباره برگشتم و سرگرم خوردن شدم.
    آقای صفایی – بهراد جان، فکر نمی کنم کار ِ حیوونی چیزی بوده باشه ها!
    - منم همینطور.
    چون مسعود بهم گفته بود در مورد جن حرفی نزنم، منم براش قضیه رو باز نکردم.
    آقای صفایی دوباره بلند شد تا بره اون سمت.
    - ببخشید ! من پیشنهاد می کنم اون طرف نرید.
    آقای صفایی – آخه برای چی؟ یه نفر وسط سفره مون سنگ انداخته! حتما قصد مزاحمت داشته...
    عمو محمد – آره بهراد جون، بهتره یه نگاهی بندازه.می خوای منم باهات بیام؟
    آقای صفایی – نه...
    - از من می شنوید نرید...اونا غذا می خواستن که من براشون گذاشتم.می بینید که بعد از اون سنگ هم ننداختن...دیگه مشکلی نمی مونه!
    عمه مژگان – آخه بهراد جان با اون یه ذره غذایی هم که تو ریختی، هیچ حیوونی سیر نمیشه!
    - حیوونی اونجا نیست...در ضمن قرار نیست کسی از اون غذا بخوره.
    همه با تعجب به من نگاه کردن.احساس کردم توقع دارن بیشتر براشون توضیح بدم...مسعود هم دو سه تا سرفه کرد که چیزی نگم اما ترجیح دادم بهشون بگم و قائله رو ختم کنم.لااقل اینجوری آقای صفایی از رفتن به اونجا منصرف میشد.
    - می دونین، توی این قسمت از جنگل ها معمولا جن ها زندگی می کنن...چون از بوی غذای ما استفاده می کنن ، سنگ انداختن که یه کم براشون ببریم.( با لبخند ادامه دادم : ) یقینا برای شما هم خوشایند نبود که خودشون جلو بیان.اگرم الان شما برین اون طرف ممکنه باهاتون برخورد دوستانه ای نداشته باشن...دیگه خودتون می دونید!
    مسعود زیر لب گفت : بعدا حالتو می گیرم.
    آقای صفایی سر جاش نشست...همه بهت زده به من نگاه می کردن.
    یهو کیوان خندید و گفت : چرا چرت و پرت میگی؟ خانوما ، آقایون ! جن ها اصلا نمی تونن واسه آدم دردسر درست کنن.حتی نمی تونن به آدم نزدیک بشن...(طعنه آمیز خندید و گفت )... چه برسه به غذا و این چرندیات!
    بعد سنگی که وسط سفره افتاده بود رو برداشت و قبل از اینکه فرصت بشه جلوشو بگیرم، محکم به طرف درختا پرت کرد.ثانیه ای طول نکشید که سنگی از همون سمت، به طرف کیوان پرتاب شد و با شتاب خورد توی سرش.
    یه هیزم شکن وقتی خسته میشه که تبرش کند بشه نه هیزماش زیاد بشه تبر ما آدما هم باورمونه نه آرزوهامون

  5. #25
    یار همراه
    نوشته ها
    2,180
    ارسال تشکر
    4,649
    دریافت تشکر: 6,043
    قدرت امتیاز دهی
    7689
    Array

    پیش فرض پاسخ : هیچ کسان 2 ( دژاسو )

    با برخورد سنگ به سر کیوان، آه و ناله ش بلند شد و همه به هول و ولا افتادن.این وسط جیغ های عمه مریم واقعا رو اعصاب ِ همه بود و هِی پسرم پسرم می کرد. خون از سر کیوان سرازیر شده بود و تمام صورتشو گرفته بود.
    بابای کیوان پیشنهاد داد که ببرنش بیمارستان.کیوان هم که تن ِ لشی شده بود واسه خودش...مجبور شدن دو سه نفری بلندش کنن!...
    من اصلا نمی تونستم جلوی خنده مو بگیرم، جوری که صداش به گوش بقیه رسید.همه بد فرم بهم نگاه می کرد...عمه مژگان با توپ و تشر گفت : بهراد نخند! همش تقصیر توئه!
    در حالی که سعی می کردم جلوی خنده مو بگیرم گفتم : این حرفتونو نشنیده می گیرم.در ضمن من که گفتم باهاشون کاری نداشته باشین...تازه اگه آسیب دیده باشن بازم برای انتقام برمی گردن.
    همین حین صدای زنگ موبایلمو شنیدم و برای اینکه جواب بدم ازشون دور شدم.
    - بله ؟
    سورن – الو ، بهراد کجایی تو؟
    - با مسعود ام...اومدیم چای باغ.
    سورن – خیلی نامردی! چرا به من نگفتین؟...وایسا بینم،انگار صدای جیغ و داد میاد! کسی مُرده؟!
    خندیدم...- نه ، کسی نمرده.بعدا برات تعریف می کنم...کاری داشتی؟
    سورن – آره...یه سری از پرونده هامو توی خونه ت جا گذاشتم...فردا هم دادگاه دارم.می تونی بهم برسونی شون یا بیام ازت بگیرم؟
    - الان دیگه داریم برمی گردیم، تا نیم ساعت دیگه برات میارمشون.
    سورن – دستت درد نکنه، کاری نداری؟
    - نه ، فعلا.
    برگشتم پیش مسعود. دیدم با ماشین بابا دارن کیوان رو می برن بیمارستان.خانوما هم داشتن می رفتن داخل.مسعود یه نگاه چپی بهم انداخت و گفت : خوبی؟
    با اینکه ظاهرش خیلی جدی بود اما نمی دونم چرا خندم گرفت و جواب دادم : ممنون.
    اونم سرشو خیلی آروم به نشونه ی تایید تکون داد.حس کردم حالتش تهدید آمیزه...
    - مسعود ، باور کن تقصیر من نبود.
    مسعود – منم که چیزی نگفتم!
    - آخه قیافه ت یه جوریه...
    مسعود – چجوری ِ؟
    - یه ذره ترسناک شدی...راستی من باید زودتر خودمو برسونم خونه.یه چند تا از پرونده های سورن دستمه.فردا لازمشون داره.
    مسعود – باشه...با هم می ریم.منم دیگه اینجا کاری ندارم.
    رفتیم سمت ِ ماشین ولی قبل از اینکه سوار بشم شنیدم که یه نفر گفت " آقا بهراد"! برگشتم سمت صدا و دیدم نامزد ِ کیوان ِ.
    به مسعود گفتم : ای بابا...لابد اومده گله و شکایت... .
    مسعود – اشکال نداره، برو ببین چی میگه، ولی باهاش کل کل نکنی ها ! هر چی گفت تو فقط تایید کن.
    - باشه.
    یه هیزم شکن وقتی خسته میشه که تبرش کند بشه نه هیزماش زیاد بشه تبر ما آدما هم باورمونه نه آرزوهامون

  6. #26
    یار همراه
    نوشته ها
    2,180
    ارسال تشکر
    4,649
    دریافت تشکر: 6,043
    قدرت امتیاز دهی
    7689
    Array

    پیش فرض پاسخ : هیچ کسان 2 ( دژاسو )

    از ماشین فاصله گرفتم و جلو رفتم.
    - بله، کارم داشتین؟!
    بهش نمیومد عصبی یا ناراحت باشه،با اینکه موهاش اصلا معلوم نبود اما روسری ش رو کمی جلو کشید و مرتبش کرد...
    - ببخشید، من می خواستم بپرسم شما چجوری فهمیدین که اون سنگ انداختن ها کار ِ اجنه ست؟
    توی اون شرایط حتی ذره ای به ذهنم خطور نکرده بود که بخواد همچین سوالی ازم بپرسه!
    - بله ، خواهش می کنم...در این مورد چند تا کتاب خوندم.یه حدیث هم از حضرت محمد هست که اون لحظه یادم افتاد.
    - فقط همین؟!
    - بله دیگه...
    - مثل اینکه کتاب ها رو خیلی با دقت خوندین! شاید هم زیادی با هوش اید که همه ی این مطالبو یادتون مونده...
    - خب...چون برام جالب بودن برای همین توی ذهنم حک شدن.
    - اتفاقا منم فکر می کنم موضوع ِ جالبی ِ.می تونم اسم اون کتاب ها رو بپرسم؟
    نمی دونستم چی جوابشو بدم چون کتابی در کار نبود. مخصوصا با اون جمله ی احمقانه ای که در مورد حک شدن مطلب توی کله ی پوکم گفتم! دلم می خواست بگم جن گیرم و خلاص ولی از مسعود می ترسیدم...نباید این موضوع به گوش بابا و مامانم می رسید.
    - اِم...والا الان بین دو سه تا عنوان مردد ام...دقیق یادم نمیاد چیا بودن،شرمنده.
    - حیف شد، خیلی دوست داشتم بدونم.
    - ببخشید، الان من می تونم برم؟
    - بله بله، بفرمایید...شرمنده معطل شدین.
    - خواهش می کنم.
    تا خواستم برگردم طرف ماشین گفت : از حرفای کیوان ناراحت نشین...کم پیش میاد قبل ِ حرف زدن فکر کنه.
    - نه، ناراحت نشدم...توی این سالها دیگه عادت کردم.خدافظ.
    خیلی زود سوار ماشین شدم و راه افتادیم.
    مسعود – از دستت شاکی بود؟!
    - نه بابا...می گفت از کجا می دونستی و از این حرفا.واقعا من نمی دونم، دختر به این خوبی چطور حاضر شده با کیوان ازدواج کنه!...اسمش چیه؟
    مسعود – فکر کنم شیدا.
    سکوت حاکم شد و چند ثانیه بعد مسعود گفت : بهراد ، من به تو نگفتم در مورد جن و هر چیزی که مربوط به جن میشه چیزی نگو؟
    - چرا ، گفتی.ولی اون لحظه مجبور بودم.وگرنه انقدر سنگ می نداختن تا سر ِ تک تک مونو بشکنن.
    مسعود این بار با لحن محکم تری گفت: حرف ِ من اینه که چرا اون جملات کارشناسانه رو در مورد جن گفتی، ها؟
    - آخه این یارو صفایی می خواست بره طرفشون.
    مسعود که دیگه واقعا عصبانی به نظر می رسید با صدای بلندتری گفت : خب می ذاشتی بره! اصلا به تو چه مربوط؟ تو که خبر مرگت صد سال یه بار ننه باباتو نمی بینی، مــن مجبورم یکسره کارای تو رو واسشون توجیه کنم.
    بعد دست ِ راستشو با حالتی که انگار می خواست بزنه توی دهنم بلند کرد و گفت : بزنم تو...
    منم سریع گفتم : نه نه ، تو رو خدا ،غلط کردم!
    چسبیده بودم به صندلی که دیدم از زدن منصرف شد و دوباره فرمون رو گرفت...
    مسعود – شانس اوردی...شانس اوردی تو بهرادی و اونی که خورد کیوان بود.و الّا اگه اون بهراد بود و تو کیوان، یه جوری می زدمت که دندون سالم برات نمونه.
    - مسعود ، حالت خوبه؟
    مسعود – آره بابا...تو هم انقدر ژست نگیر.نترس ، نمی زنمت.
    - بعضی وقتا جداً ترسناک میشی...
    مسعود – خفه شو! بهراد، دیگه نبینم جلوی مامان و بابات از این چیزا حرف بزنی! یهو دیدی سکته کردن ...اونوقت بیا و درستش کن.
    - باشه، سعی می کنم
    یه هیزم شکن وقتی خسته میشه که تبرش کند بشه نه هیزماش زیاد بشه تبر ما آدما هم باورمونه نه آرزوهامون

  7. #27
    یار همراه
    نوشته ها
    2,180
    ارسال تشکر
    4,649
    دریافت تشکر: 6,043
    قدرت امتیاز دهی
    7689
    Array

    پیش فرض پاسخ : هیچ کسان 2 ( دژاسو )

    مسعود منو تا خونه رسوند و زود رفت.البته می خواست تا خونه ی سورن برسونم اما من قبول نکردم، ترسیدم این دفعه توی راه جدی جدی بزنه دک و دهنمو خرد کنه!
    در ِ ویلای همسایه مثل همیشه باز بود... این بار گویا مهمون داشتن.دو سه تا ماشین جلوی خونه شون پارک شده بود و چند تا بچه ها داشتن جلوی در با همدیگه حرف می زدن.
    کلید انداختم و در خونه رو باز کردم که یه نفر گفت : ببخشید ، آقا!
    با شنیدن صداش اعصابم خرد شد.دلم می خواست وانمود کنم صداشو نشنیدم ولی داشت میومد سمت من.هیچ رقمه نتونستم فرار کنم.
    جلو اومد و گفت : سلام.
    - علیک سلام.باز گربه تون گم شده؟!
    یگانه – نه ، اومدم بابت اون شب ازتون عذرخواهی کنم.
    - کدوم شب؟! آهان...یادم اومد.مسئله ی نیست...خواهش می کنم.
    خواستم درو ببندم که دوباره گفت : ببخشید، یه لحظه...
    - بله؟
    یگانه – ما امشب نذری داریم، بفرمایید...
    ظرف غذا رو به طرفم گرفت.ظرف رو گرفتم و ازش تشکر کردم.خیالم راحت شده بود که دیگه میره اما ول کن نبود!...
    یگانه – من فراموش کردم اسمتونو پرسم...!
    - ماکان هستم.
    یگانه – اِ ، چه جالب! آقا ماکان.
    - ماکان فامیلی مه!
    یگانه – واقعا ؟ خب اسم کوچیکتون چیه؟
    - می خواین منو با اسم کوچیک صدا کنید؟!
    خندید و گفت : نه، همینجوری خواستم بدونم.
    عمدا بهش نگفتم چون لزومی نمی دیدم.فقط یه لبخند تحویلش دادم و گفتم : ممنون بابت نذری...کاری ندارید؟
    یگانه – چرا چرا، البته ببخشید مزاحم شدم .اون روز اون آقایی که کنارتون بود گفت که شما جن گیرید، آره؟
    - چطور مگه؟
    یگانه – هستید یا نه؟
    - فرض کنید که هستم، امرتون؟!
    یگانه – من دیشب یه خوابی دیدم، این شد که گفتم بیام به شما بگم ببینم تعبیرش چی میشه؟


    - - - به روز رسانی شده - - -

    -شرمنده ، من نمی تونم کمکی کنم.چون فرضا اگه من جن گیر هم باشم ، تعبیر خواب تو حوزه ی کاریم نیست.
    یگانه – آخه این خواب من مربوط به جن میشه...ببینین، من خواب دیدم که توی خونه مون ام.بعد زنگ خونه مونو زدن.اومدم جلوی در دیدم یه آقای هیکلی دم ِ در وایساده.یه پالتوی مشکی هم پوشیده بود...بهم گفت من جن ام،جالبه که من توی خواب اصلا نترسیدم از این حرفش...! بعد بهم یه انگشتر داد و گفت اینو ببر بده به یه نفر...الان یادم نیست یارو کی بود ولی توی خواب انگار می شناختمش.
    - آخرش انگشترو دادین به یارو؟
    یگانه – آره فکر می کنم، بقیه ی خوابمو یادم رفته!
    همین لحظه با هیجان به دستی که باهاش ظرف غذا رو گرفته بودم اشاره کرد و گفت : اِ ! همین انگشتر سیاهه بود، به خدا راست می گم! همینی که توی انگشت اشاره تونه!
    نمی دونستم حرفاشو باور کنم یا نه ! نمی دونم چرا نمی تونستم بهش اعتماد کنم.حس می کردم صرفا برای جلب توجه داره این حرفا رو می زنه.در عین حال به این هم فکر می کردم که اگه راست بگه شاید موضوع مهمی باشه...یا شاید هم یه هشدار برای خودم!
    - والا چی بگم...این جور خواب ها معمولا گمراه کننده اند اما میشه گفت در نود و نه درصد موارد جن های بد دست به همچین کارایی می زنن.جن هایی که می تونن ارادی روح شونو از جسم شون جدا کنن.در واقع این جور جن ها توی دنیای خودشون مدیوم محسوب میشن...تعدادشون خیلی کمه...همونطور که این جور افراد بین آدما انگشت شمارن.کسایی که راحت می تونن وارد خواب یه نفر بشن و با روحش ارتباط بگیرن... البته می دونم توی خواب خیلی چیزا دست خود ِ آدم نیست اما همه ی روحانیون میگن که نباید برای جن ها توی خواب شیء یا پیامی رو جا به جا کرد.چون این کارا ، کاری ِ که خودشون نمی تونن انجام بدن یا مثلا نمی خوان شناخته بشن و خلاصه دلایل این کارشون زیاده...بعضی وقتا هم می خوان از بار گناهش فرار کنن.
    یگانه – یعنی من گناه کردم؟
    - امکانش هست...ولی بیشتر خواب ها ساخته ی تخیل خود ِ آدمه.شاید هم اصلا جنی در کار نبوده باشه و شما به خاطر حرفی که اون روز دوستم بهتون زد این خواب رو دیده باشین!
    یگانه – آخه اگه به خاطر حرف اون آقا بود باید جور دیگه ای خواب می دیدم...مثلا جوری که لااقل خودمم بهش فکر کرده باشم، چیزی که در مورد شما باشه یا شما توی خوابم بوده باشین...یا یه همچین چیزایی. باور کنید من تا همین چند لحظه پیش اصلا متوجه انگشترهای شما نشده بودم!
    - پیشنهاد می کنم زیاد فکر خودتونو درگیر این موضوع نکنید، چون اگرم کاری کرده باشین مسلما غیر ارادی بوده...به هر حال خدا این چیزا رو در نظر می گیره.من بهتون اطمینان میدم به خاطر این مورد مجازاتتون نکنن.
    با تمسخر گفت : واقعا دستتون درد نکنه، خانواده ای رو از نگرانی بیرون اوردین!
    - خواهش می کنم.امری نیست؟
    یگانه – نه ممنون، ببخشید مزاحم شدم.
    - به سلامت.
    یه هیزم شکن وقتی خسته میشه که تبرش کند بشه نه هیزماش زیاد بشه تبر ما آدما هم باورمونه نه آرزوهامون

  8. #28
    یار همراه
    نوشته ها
    2,180
    ارسال تشکر
    4,649
    دریافت تشکر: 6,043
    قدرت امتیاز دهی
    7689
    Array

    پیش فرض پاسخ : هیچ کسان 2 ( دژاسو )

    فورا درو بستم که هوس نکنه دوباره مخمو کار بگیره.سریع رفتم توی هال و پرونده های سورن رو برداشتم و از خونه زدم بیرون.
    خدا رو شکر خونه ی سورن خیلی نزدیکه و زود رسیدم.زنگ زدم و سورن از پشت آیفون پرسید : کیه؟
    - باز کن ، بهرادم.
    سورن – ببین بهراد، آروم درو ببند صاحبخونه م نفهمه اومدی.
    - باشه ، حواسم هست.
    سورن درو زد و منم آروم رفتم داخل.در ِ آپارتمان صاحبخونه ی سورن دقیقا رو به روی در ِ حیاط ِ و برای رفتن به خونه ی سورن باید خونه ی این بابا رو دور زد.آپارتمان سورن طبقه ی هم کف ِ...در کل خونه ی خوبی داره، فقط مشکلش این ِ که نورگیر نیست و صابخونه ش هم شدیدا فضول ِ!!
    سورن دم در منتظرم بود.یه کفش دیگه هم جلوی در خونه ش بود و فهمیدم مهمون داره...
    - سلام ، کسی پیش ِ ته؟
    سورن – علیک...آره سامان ِ ، این یارو ندیدت؟
    - نه ، مگه چه شده ؟
    خندید... – میگه شبی یه مهمون بیشتر قدغن ِ.
    پرونده ها رو بهش دادم و رفتم تو.سامان رو توی پذیرایی دیدم که بچه ش هم بغل کرده بود.جلو رفتم و باهاش سلام علیک کردم.چون کلا از سامان خوشم نمیاد برای همین بحث رو با سورن ادامه دادم...
    - به اون چه که واسه تو چند تا مهمون میاد؟!
    سورن – شوخی کردم بابا، به تعداد کار نداره.فقط امروز که داشتم سهمیه ی پول آب رو بهش می دادم بهم گفت تو خیلی مهمون داری و این حرفا...منظورش این بود که باید بیشتر بدی.
    - بهش دادی؟
    سورن – معلومِ که نه، مگه خرم!
    حرف سورن که تموم شد سامان گفت : خب بهراد، چه خبر؟
    - سلامتی.
    چند ثانیه سکوت برقرار شد.به خاطر حضور سامان ، نمی تونستم راحت با سورن حرف بزنم.جَو خیلی سنگین شده بود...سورن هم اون لحظه لال مونی گرفته بود، یه کلمه هم حرف نمی زد.برای خلاص شدن از اون فضا گفتم : اسم ِ پسرتو چی گذاشتی؟
    سامان – مانی.
    سورن – خیلی اسم مزخرفی ِ.من گفتم بذارید سورنا که با من ست بشه، قبول نکردن.
    سامان – چقدر هم که شما دو تا با هم جورید!
    یه هیزم شکن وقتی خسته میشه که تبرش کند بشه نه هیزماش زیاد بشه تبر ما آدما هم باورمونه نه آرزوهامون

  9. #29
    یار همراه
    نوشته ها
    2,180
    ارسال تشکر
    4,649
    دریافت تشکر: 6,043
    قدرت امتیاز دهی
    7689
    Array

    پیش فرض پاسخ : هیچ کسان 2 ( دژاسو )

    سورن – الان تازه اولشه.بذار بزرگ شه، اون موقع می بینی.
    سامان – سالی که نکوست از بهارش پیداست.
    - این کلا خصلت ِ سورن ِ.عین ِ کله پاچه می مونه، آدم هر چی بزرگ تر میشه بیشتر ازش خوشش میاد.
    سورن – مرسی، مخلصم.
    - خواهش می کنم.
    من صورت ِ مانی رو نمی تونستم ببینم چون دقیقا پشتش به من بود و سرشو چسبونده بود به سینه ی سامان.دلم می خواست قیافه شو ببینم...
    - سامان، بی زحمت برش گردون من ببینم چه شکلیِ!
    مشخص بود پسره خیلی خوابش میاد و حال و حوصله نداره.وقتی سامان برش گردوند رو به من، یه کم نق زد برای همین دوباره همون شکلی بغلش کرد.اما توی اون چند ثانیه ی کوتاه تونستم صورتشو ببینم...پسره کپی ِ سورن بود، مخصوصا رنگ چشم ها و حالت لباش.
    - به نظرم سورن راست میگه، باید اسمشو می ذاشتین سورنا...خیلی شبیه ِ هم اند!
    سامان – جدی؟
    - به جان تو ، کپی رایت ِ سورن ِ.اگه موهاشو هم یه رنگ تمیز بزنه با هم عوض میشن.
    سورن – سامان ، فردا بیارش تا کله شو رنگ کنم.
    سورن جلو رفت و کنار سامان نشست.با این حرکتش ، مانی هم سرشو به سمت مخالف چرخوند...اصلا چشم دیدن ِ سورن رو نداشت! اگه سورن اون لبخند شیطانی رو نمیزد حتما دلم براش می سوخت...ولی عین ِ خیالش هم نبود.چند بار دیگه هم دیده بودم که بچه ها از سورن فرار می کنن...کلا آنتی بچه ست این بشر.
    سورن این بار سمت راست سامان نشست و با لحن احمقانه ای که سعی می کرد بچگانه جلوه ش بده به مانی گفت : بذار لپ تو بوس کنم.
    بعد سه چهار بار پشت سر هم صدای بوس رو دراورد.مانی هم دوباره سرشو به سمت مخالف چرخوند.
    - سورن بچه رو اذیتش نکن، حتما خوشش نمیاد.
    سورن گفت "باشه" و سرشو به سر ِ مانی نزدیک کرد.من فکر کردم می خواد ببوستش ولی یهو جیغ ِ بچه بلند شد.سورن هم خندید و خیلی ریلکس کنار من نشست.تازه فهمیدم که گوش ِ مانی رو گاز گرفته.
    سامان یه کم به سورن غر غر کرد و سرگرم آروم کردن ِ مانی شد.
    - سورن، تو بیماری؟
    خندید – نمی دونم چرا بچه ها از من خوششون نمیاد!
    - به خاطر همین کارات ِ دیگه، منم بودم خوشم نمیومد.
    سورن – باور کن این اولین باری بود که گازش گرفتم.قبلش هم خوشش نمیومد.
    - کلا قیافه ت پلید ِ، این ِ که ازت می ترسه.
    سامان – خب ، ما داریم میریم...دو دقیقه دیگه بمونم بچه مو هلاک می کنی!
    سورن – خوش اومدی.دفعه ی بعدم اون عتیقه رو نیار، ازش خوشم نمیاد...( خندید و رفت سمت سامان )...فقط قبل رفتن بذار من بوسش کنم.
    سامان – خفه شو، می زنم تو دهنت ها!
    سورن – باشه بابا، کاریش ندارم.برو...خدافظ.
    بعد از رفتن ِ سامان ، ماجرای مهمونی رو برای سورن تعریف کردم و تا نزدیکای صبح با هم حرف زدیم.
    یه هیزم شکن وقتی خسته میشه که تبرش کند بشه نه هیزماش زیاد بشه تبر ما آدما هم باورمونه نه آرزوهامون

  10. #30
    یار همراه
    نوشته ها
    2,180
    ارسال تشکر
    4,649
    دریافت تشکر: 6,043
    قدرت امتیاز دهی
    7689
    Array

    پیش فرض پاسخ : هیچ کسان 2 ( دژاسو )

    سورن از صبح رفته بود دادگستری، منم تمام مدت توی دفتر مشغول یه پرونده ی پیچیده و مزخرف بودم.انقدر پرونده ش قاطی پاطی بود که دو ساعت داشتم کتاب حقوق مدنی رو بالا و پایین می کردم تا اینکه بلاخره تونستم بین اون همه ماده به یه نتیجه ای برسم.
    آقای معظمی وارد اتاق شد و گفت : شما نمیرین دادگستری؟! ساعت یازده ِ، ممکنه دیر بشه!
    - چشم، الان میرم.یه گیر ِ کوچولو داشتم که به حمد خدا حل شد.
    آقای معظمی نفس عمیقی کشید و رفت...واقعا درکش می کنم، خیلی از دست من حرص می خوره.سورن خیلی بهتر و سریع تر از من کار می کنه، برای همین بیشتر پرونده های کیفری دست اون ِ.
    کیفمو برداشتم و راهی دادگستری شدم.اون روز کارم چندان سخت نبود.فقط باید پرونده رو می رسوندم به یکی از همکارامون، با یه سری توضیحات که خوشبختانه اونم تونسته بودم پیدا کنم.برای ظهر با همدیگه قرار داشتیم.
    ده دقیقه ای رسیدم دادگستری. مثل همیشه شلوغ بود.وارد ساختمون که شدم چند دقیقه توی سالن اصلی منتظر موندم بلکم طرفو ببینم و پرونده رو بهش تحویل بدم....بعد بیست دقیقه معطلی بلاخره اومد.با هم به یکی دو تا اتاق سر زدیم و علی رغم شلوغی اونجا خیلی زود کارمون راه افتاد.
    نزدیک پله ها بودیم که همکارمون ازم خدافظی کرد و رفت.گویا بازم توی طبقه ی دوم کار داشت.می خواستم از پله ها پایین برم که از اون طرف سالن صدای جر و بحث شنیدم.اهمیتی ندادم چون توی دادگستری این چیزا طبیعی ِ.دو سه پله پایین اومدم که یهو صدای جر و بحث تبدیل به داد و فریاد شد.صدای یه مرد به گوش می رسید که عربده می کشید.همهمه ی مردم اجازه نمی داد تشخیص بدم یارو چی میگه.ناخودآگاه کنجکاو شدم و برگشتم به اون سمت تا ببینم این سر و صداها مال کیه.
    اون سمت سالن یه عده جمع شده بودن...یه مرد میانسال داشت با داد و بیداد می گفت می کُشمت و بیچاره ت می کنم و از این حرفا و یه عده هم گرفته بودنش و سعی می کردن آرومش کنن. یک آن در کمال ناباوری دیدم طرف دیگه ی دعوا سورن ِ ! اما سورن مثل اون یارو تهدیدش نمی کرد، حتی داد هم نمی زد.
    سریع خودمو به سورن رسوندم و پرسیدم : چی شده ؟ چی میگه این یارو؟
    سورن هم به نشونه ی تأسف سرشو تکون داد و گفت : هیچی بابا ، طرف روانی ِ.
    همین حین دو تا از سربازهای دادگستری اومدن و اون بابا رو با خودشون بردن.مردمی که اون اطراف بودن پراکنده شدن و بعضی ها هم از سورن می پرسید که جریان چی بود.سورن حوصله نداشت براشون تعریف کنه، که البته حق هم داشت.ازش خواستم از ساختمون بریم بیرون تا اعصابش کمی آروم بشه.
    رفتیم توی محوطه و روی یه نیمکت نشستیم.چند دقیقه چیزی نگفتم و بعد پرسیدم : قضیه چی بود؟
    سورن – این یارویی که داشت من ِ بدبختو تهدید می کرد به یه نفر یه بدهی مالی داشته.بعد ِ یه مدت که پول طرفو نمی تونه جور کنه ، طلبکار ِ میاد بچه ی پنج ساله ی اینو می کشه.من همه ی کاراشو واسه محکوم کردن ِ قاتله ردیف کرده بودم اما یهو قبل دادگاه زد زیر همه چیزو گفت می خواد رضایت بده.
    - لابد قاتل ِ تهدیدش کرده...
    سورن – آره ، دقیقا منم همین فکرو می کنم...حالا نکته اینجاست که اومد و رضایت داد و قاضی هم قبول کرد اما دوباره برای همه مون احضاریه فرستادن و اومدیم اینجا...فهمیدیم که دادستان گفته قاتل باید مجازات بشه...رضایت و این چیزا هم کشک.
    - دم ِ دادستان گرم! خب حالا مشکل این یارو چیه؟
    سورن – فکر می کنه من نظر قاضی رو عوض کردم.
    - یعنی خودش نمی فهمه دادستان مدعی العموم ِ! عجب خری ِ!
    سورن – واقعا...
    - بی خیال، فراموشش کن.
    سورن – اعصابمو خرد کرد پدرسگ.
    با هم برگشتیم دفتر تا به بقیه ی کارامون برسیم.توی اون چند ساعت سورن اصلا حرف نزد.کاملا مشخص بود عصبی ِ.منم سعی کردم چیزی نگم تا اعصابش بیشتر از اون خرد نشه.
    یه هیزم شکن وقتی خسته میشه که تبرش کند بشه نه هیزماش زیاد بشه تبر ما آدما هم باورمونه نه آرزوهامون

  11. کاربرانی که از پست مفید *alien* سپاس کرده اند.


صفحه 3 از 11 نخستنخست 1234567891011 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. صفحه کلید حسابداری فراسو
    توسط vahid5835 در انجمن سخت افزار
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 22nd July 2013, 10:18 AM
  2. بیوگرافی ژابی آلونسو + تصاویر ژابی آلونسو
    توسط Sa.n در انجمن بيوگرافي ورزشكاران
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 14th July 2013, 12:44 PM
  3. کودکان همیشه ترسو
    توسط zoh_reh در انجمن روانشناسی کودک و نوجوان
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 13th April 2013, 02:55 PM
  4. سو تفاهم دختر انه
    توسط *AM@NDA* در انجمن طنز روزانه
    پاسخ ها: 2
    آخرين نوشته: 13th January 2013, 06:52 PM
  5. داستان: سو ءتفاهم
    توسط fly in the sky در انجمن داستان های کوتاه
    پاسخ ها: 16
    آخرين نوشته: 5th December 2012, 11:11 PM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •