دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
صفحه 2 از 11 نخستنخست 1234567891011 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 107

موضوع: هیچ کسان 2 ( دژاسو )

  1. #11
    یار همراه
    نوشته ها
    2,180
    ارسال تشکر
    4,649
    دریافت تشکر: 6,043
    قدرت امتیاز دهی
    7690
    Array

    پیش فرض پاسخ : هیچ کسان 2 ( دژاسو )

    کم کم هوا داشت رو به تاریکی می رفت.توی اتاق نشسته بودم و هی اوراد و دعاهامو بالا و پایین می کردم اما تا اون لحظه به هیچ نتیجه ای نرسیده بودم! دو راه داشتم...یکی اینکه برم پیش نجفی و بگم آقا من کم اوردم و نمی تونم مشکلتو حل کنم، یا با حدس و گمان پیش برم و یه دعا بهش بدم.بیشتر تو فکر راه دوم بودم که یه پولی هم به جیب بزنم، ولی می ترسیدم پسره رو سر به نیست کنم! اونوقت با یه عمر عذاب وجدان چه کنم؟!
    آخرش با خودم گفتم گور ِ پدر یه لقمه نون! میرم اونجا و میگم نمی تونم براتون کاری کنم... .فوقش مهراب یا مجید مشکلشو حل می کنن دیگه.
    حالا این وسط سورن هم اومده بود پیش من...روم نمیشد بهش بگم بیا برو خونه ی خودت، من جایی کار دارم.حوصله ی شام درست کردن هم نداشتم...در واقع برام اعصابی نمونده بود که فکر این چیزا باشم.
    تصمیم گرفتم اول با نجفی یه تماس بگیرم و باهاش هماهنگ کنم که دارم میرم اونجا.گوشی رو برداشتم و شمارشو گرفتم...
    نجفی – بله ؟
    - سلام آقای نجفی، حالتون خوبه؟
    نجفی – بله، شما خوبین؟
    - مرسی، منو شناختین؟
    نجفی – بله بله ...
    - حال پسرتون بهتر شده؟ اون جوشونده رو بهش دادین؟
    نجفی – جوشونده رو بهش دادیم، اتفاقا چند کلمه هم حرف زد.
    - جدی ؟ چی گفت ؟
    نجفی – بیشتر از خوردن ممانعت می کرد.با التماس به ما می گفت که نمی خوره.باور بفرمایین به زور بهش خروندیم!
    - همین هم جای امیدواری داره...البته سداب زیاد هم بدمزه نیست، نمی دونم چرا دوست نداشته بخوره!
    نجفی – می گفت وضعیتو بدتر می کنه.
    - که اینطور... فکر نمی کنم تنهایی به این نتیجه رسیده باشه...
    نجفی – منظورتون چیه؟
    - هیچی...میشه من امشب فرزان رو ببینم؟
    نجفی – بله حتما.
    - پس من یک ساعت دیگه مزاحمت شون میشم.
    نجفی – منتظرتون هستیم.
    - فعلا ، خدافظ...
    نجفی – خدافظ.
    احساس کردم حالا که سداب ، فرزانو به حرف اورده ، منم می تونم وادارش کنم چیزی بگه.
    سریع با کاغذ یه پاکت کوچیک درست کردم و دو قاشق سداب توش ریختم.چند تا دعا هم که فکر می کردم شاید به دردم بخورن رو توی کیفم گذاشتم.قصد داشتم اول برای سورن یه چیزی درست کنم، بعد راهی خونه ی نجفی بشم.
    خیلی وقت بود توی اتاق نشسته بودم و سورن رو تنها گذاشته بودم.قبل از اینکه برای آماده کردن شام دست به کار بشم رفتم تا به سورن یه سر بزنم.کنار ورودی پذیرایی ایستادم و دیدم تلویزیون روشن ِ و سورن هم رو به روش نشسته اما انگار اصلا حواسش به تلویزیون نبود...حتی متوجه ِ من هم نشد.تا اینکه صداش کردم و تازه از فکر بیرون اومد...
    روی زمین نشستم و گفتم : واسه شام چی درست کنم؟
    یه نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و گفت : مگه چیزی هم داری؟!
    - آره بابا ، هنوز به پیسی نخوردم.
    سورن – نه...چیزی نمی خورم.
    - مطمئنی؟
    سورن – آره ، گشنم نیست.
    - خیلی خب... .من الان باید برم پیش اون یارویی که مهراب بهم معرفی کرده بود، ولی زود برمی گردم.
    سورن – باشه ، برو.من اینجا هستم...
    بلند شدم تا آماده بشم ، قبل از اینکه برم گفتم : مطمئنی چیزی نمی خوری؟!
    سورن اعصابش از دستم خرد شد، با لحنی جدی گفت : اگه گشنم شد خودم میرم یه چیزی می خورم.
    - باشه... .
    سورن – داری میری سوییچ ماشین هم ببر.الان تاکسی گیرت نمیاد.
    - خودت لازمش نداری؟
    سورن – نه ، ببرش.
    یه هیزم شکن وقتی خسته میشه که تبرش کند بشه نه هیزماش زیاد بشه تبر ما آدما هم باورمونه نه آرزوهامون

  2. کاربرانی که از پست مفید *alien* سپاس کرده اند.


  3. #12
    یار همراه
    نوشته ها
    2,180
    ارسال تشکر
    4,649
    دریافت تشکر: 6,043
    قدرت امتیاز دهی
    7690
    Array

    پیش فرض پاسخ : هیچ کسان 2 ( دژاسو )

    وقتی به خونه ی نجفی رسیدم هوا کاملا تاریک شده بود.ماشین سورن رو جلوی در پارک کردم و زنگ زدم.طولی نکشید که نجفی اومد و درو باز کرد.بعد از سلام و احوالپرسی گفت : چقدر خوب شد که اومدین!
    - چیزی شده؟
    نجفی با ناراحتی گفت : والا چی بگم...بعد از اینکه تلفنی با شما حرف زدم، یهو از اتاق، صدای آه و ناله ی پسرم بلند شد.من و همسرم فورا خودمونو به اتاقش رسوندیم و دیدم بینی ش رو محکم گرفته و دستاش خونی ِ.مثل این که یه نفر زده بود توی صورتش.اما خوشبختانه دماغش نشکسته.
    - نگفت کار ِ کی بوده؟ منظورم اینه که در مورد اون موجود حرفی نزد؟
    نجفی – نه... .
    - الان حالش چطوره؟
    نجفی – خوبه...خوابیده.
    - غیر از سداب چیز دیگه ای هم خورده؟
    نجفی – فکر نمی کنم...شما تونستین بفهمین قضیه از چه قراره؟
    - دو سه تا احتمال وجود داره اما پسرتون باید حرف بزنه تا من بتونم قطعا نظر بدم.الان هم اومدم اینجا تا ببینم می تونم وادارش کنم یا نه.
    با هم وارد خونه شدیم.خانم نجفی به استقبال مون اومد اما مشخص بود که اونم حال ِ خوشی نداره.سعی می کرد لبخند بزنه ولی بی فایده بود...نمی تونست ناراحتی ش رو پنهان کنه.
    وقتی نشستیم پاکت ِ سداب رو از کیفم بیرون اوردم و گفتم : بهتره قبل از اینکه برم سراغ پسرتون، یه جوشونده ی دیگه براش درست کنیم.
    خانم نجفی - بدین من براش درست می کنم.
    پاکت رو بهش دادم و گفتم : لطف کنید این بار نصفشو بجوشونین.بعدم اگه میشه یه عاشق عسل هم توش بریزین، اینجوری واسش بهتره.
    بعد از اینکه خانم نجفی به آشپزخونه رفت از آقای نجفی پرسیدم : من یادم رفت در مورد اخلاق پسرتون سوال کنم؛ فرزان نماز می خونه؟
    نجفی – بله، تا جایی که من می دونم...از بین بچه هام فقط فرزانِ که به تکالیفش پایبنده.
    با این حرفش به فکر فرو رفتم...حتما بین این قضایا یه رابطه ای هست.
    - ببخشید ، میشه من برم توی اتاقش؟
    نجفی – حتما...
    - وقتی اون جوشونده آماده شد لطف کنید منو صدا کنید.
    نجفی – بله ، چشم.
    بلند شدم و به سمت اتاق فرزان رفتم.اتاق با چراغ مطالعه ی کوچیکی که روی میز گذاشته بودن، کمی روشن شده بود.فرزان هم خواب بود...اون لحظه نخواستم بیدارش کنم برای همین چراغ اتاقو روشن نکردم.
    می دونستم اگه خود ِ فرزان یه سرنخ بهم بده می تونم مشکلشو حل کنم.امیدوار بودم این بار سداب به حرفش بیاره و مجبورش کنه چیزی بگه.
    جلو رفتم و خیلی آروم، جوری که بیدار نشه کنارش نشستم.صورت و اطراف چشماش در اثر ضربه کبود شده بود.
    توی اون چند ثانیه ای که کنارش نشسته بودم مدام همه چیزو مرور می کردم ولی بی فایده بود.دیگه داشتم کلافه می شدم! مونده بودم چرا باید نادرترین پدیده ی جن زدگی به پست من می خورد؟!
    برای اینکه فکرم آزاد بشه و یه بادی هم به کله م بخوره، رفتم روی تراس... هوا کمی سرد بود و بارون نرمی هم میومد اما من حسابی داغ کرده بودم.کم مونده بود از کله م دود بلند شه.روی تراس نشستم و یه نخ سیگار روشن کردم.
    دو سه دقیقه رو با پک زدن به سیگار در آرامش گذروندم.نیاز داشتم که دومی رو هم روشن کنم...حس می کردم حالمو بهتر می کنه.پاکت سیگارمو از جیبم بیرون اوردم.همین که خواستم با فندک روشنش کنم یه صدا از پشت سر توجه مو جلب کرد.تا اومدم به خودم بجنبم تماس دستی رو روی ، شونه م حس کردم.
    یه هیزم شکن وقتی خسته میشه که تبرش کند بشه نه هیزماش زیاد بشه تبر ما آدما هم باورمونه نه آرزوهامون

  4. کاربرانی که از پست مفید *alien* سپاس کرده اند.


  5. #13
    یار همراه
    نوشته ها
    2,180
    ارسال تشکر
    4,649
    دریافت تشکر: 6,043
    قدرت امتیاز دهی
    7690
    Array

    پیش فرض پاسخ : هیچ کسان 2 ( دژاسو )

    نیم نگاهی به پشتم انداختم و دیدیم فرزان ِ که از اتاق بیرون اومده و حالا دقیقا پشت سر ِ من نشسته.ثانیه ای بعد هر دو دستشو روی چشمای من گذاشت، بدون ِ اینکه چیزی بگه یا مهلت بشه من حرفی بزنم...دست هاش شدیدا سرد بودن جوری که سردی شون داشت چشمامو اذیت می کرد.
    همون لحظه که دست هاش روی چشم های من بود ، یه تصویر توی ذهنم نقش بست.ثانیه ی اول تصویر خیلی گنگ و تیره بود...مثل یه عکس سیاه و سفید قدیمی.اما کمی که گذشت دیدم اون تصویر داره هر لحظه واقعی تر میشه.انقدر که خودمو توی اون فضا حس می کردم.
    جلوی خودم منظره ای از غروب یه دشت رو می دیدم...دقیقا رو به روی من خورشید در حال غروب کردن بود.باد ِ ملایمی می وزید و علف های دشت رو به حرکت درمی اورد...در فاصله ی خیلی دور انگار یه نفر در حال دویدن بود.با اینکه از من فاصله ی زیادی داشت اما مشخص بود که هیکل درشتی داره.
    همین لحظه بود که فرزان دستاشو از روی چشمای من برداشت و اون تصویر در یک لحظه ناپدید شد.
    من همچنان مات و مبهوت بودم...نمی دونستم فرزان چجوری تونسته بود اون منظره رو بهم نشون بده اما هر چی که بود، می خواست بهم یه چیزی رو بفهمونه که از گفتنش عاجزه.حسابی گیج شده بودم...سعی کردم تمرکز کنم.فرزان هنوز پشت سرم بود.
    یهو حس کردم یه جرقه توی ذهنم زده شد.تازه منظور فرزان رو فهمیده بودم.در یک لحظه تمام تیکه های اون پازل سر جای خودشون قرار گرفتن و مطمئن بودم که می دونم مشکل ِ فرزان چیه.باید قضیه رو هر چه زودتر به پدر و مادرش می گفتم.می دونستم راه حل مشکلش چیه.
    دستشو گرفتم و با خودم به اتاق بردمش.همین که وارد اتاق شدیم خودش یه گوشه نشست اما باز هم چیزی نمی گفت.چراغو روشن کردم و بهش گفتم : همین جا باش، من خیلی زود برمی گردم.
    فورا از اتاق بیرون اومدم و درش هم باز گذاشتم.انقدر خوشحال بودم و عجله داشتم که نزدیک بود زمین بخورم.آقا و خانم نجفی هر دو توی پذیرایی بودن و با تعجب داشتن به من نگاه می کردن...
    نجفی – چیزی شده؟!!
    جلو رفتم و ازشون خواستم بشینن.بعد از اینکه همه مون نشستیم گفتم : فهمیدم مشکل پسرتون چیه.نمی دونم چرا تا حالا نفهمیدم بودم...خیلی واضح بود.از دیشب با دیدن چهره ش باید می فهمیدم...می بینید چقدر خنگم؟!
    نجفی – من متوجه نمیشم! بلاخره قضیه چیه؟
    - ببنید ، یه سری از جن ها هستن که به طرز ِ خاصی از آدم ها انرژی می گیرن.به این صورت که موقع ِ خواب یا گاهی اوقات هم بیداری خودشونو به سینه اون شخص می چسبونن...مثل بختک و خلاصه از این کار لذت می برن و درعین حال قوی تر میشن.
    نجفی – یعنی به نظر شما این موجود داره انرژی پسر منو برای خودش می گیره؟
    - بله ، فکر می کنم.
    نجفی – پس اون هر روز قوی تر میشه و فرزان ضعیف تر تا جایی که...
    - نه نه...فکر نمی کنم قصد این جن ، کشتن فرزان باشه.به نظر من یه رابطه ی عاشقانه ی یک طرفه با پسرتون برقرار کرده.
    خانم نجفی – از کجا می دونید؟
    - چون این جن یه زنِ.
    با تموم شدن جمله م آقا و خانم نجفی حسابی به هم ریختن.خانم نجفی که دیگه طاقت نیورد و اشک هاش سرازیر شد اما آقای نجفی پشت سر هم می گفت : نه نه...امکان نداره.
    بعد با حالتی عصبانی رو به من گفت : شما از کجا مطمئنید؟ یه لحظه رفتین توی اتاق و همه ی این قضایا رو کشف کردین!
    - چرا شما انقدر عصبی شدین؟ این چیزی نبود که من یهو توی تخیلم بسازم و تحویل شما بدم.پسر ِ شما خوش قیافه ست...به گفته ی خودتون نماز و روزه ش هم به جاست و شب ها هم حالت هایی مثل بختک سراغش میاد...در ضمن الان که توی اتاقش بودم بهم گفت که مدام یه منظره شبیه به یه دشت می بینه.این دقیقا همون جایی ِ که این نوع جن توش زندگی می کنه....( عمدا نگفتم که فرزان اون تصویرو بهم نشون داده.می دونستم باور نمی کنن)
    خانم نجفی با نگرانی گفت : به نظرتون میشه براش کاری کرد؟ شما راه حل شو می دونید؟!
    - بله ، میشه کاری کرد.البته اگه شما بخواین.
    نجفی دستی به صورتش کشید و گفت : باشه ، چاره ای نیست...هر کاری لازمه بکن.
    رو به خانم نجفی گفتم : اون سدابی که بهتون دادم ، نصفش رو دم کردین ؟
    خانم نجفی – بله ، الان میارمش.
    از جاش بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت که گفتم : نه ، اونو فراموش کنید.نصف دیگه ش رو توی یه ظرف آب سرد بریزین و یه قاشق سرکه هم بهش اضافه کنید.
    نجفی – ببخشید ، این جن کافره؟
    - نه ، فکر نمی کنم.
    نجفی – می خواین باهاش چی کار کنید؟
    - من واقعا دوست ندارم هیچ موجودی رو بکُشم ولی فکر کنم این بار مجبورم.
    تا این جمله م تموم شد در ِ اتاق فرزان با شدت به هم کوبید و از اتاق صدای داد و فریاد فرزان بلند شد.
    یه هیزم شکن وقتی خسته میشه که تبرش کند بشه نه هیزماش زیاد بشه تبر ما آدما هم باورمونه نه آرزوهامون

  6. کاربرانی که از پست مفید *alien* سپاس کرده اند.


  7. #14
    یار همراه
    نوشته ها
    2,180
    ارسال تشکر
    4,649
    دریافت تشکر: 6,043
    قدرت امتیاز دهی
    7690
    Array

    پیش فرض پاسخ : هیچ کسان 2 ( دژاسو )

    من و آقای نجفی مثل فشنگ از جامون بلند شدیم.خانم نجفی سراسیمه از آشپزخونه بیرون اومد که بهش گفتم : شما برین چیزی که گفتمو درست کنید.
    سریع رفتم سمت اتاق فرزان.صدای فریاد کمک خواستنش همچنان شنیده میشد.در اتاق رو باز کردم و واردش شدم اما همین که آقای نجفی خواست وارد بشه در با شتاب بسته شد.فرزان روی زمین افتاده بود و داشت از یه شخص نامرئی کتک می خورد.حسابی ترسیده بودم اما باید یه کاری می کردم.
    آقای نجفی سعی داشت درو باز کنه که در یک آن کمد ِ گوشه ی اتاق با سرعت به طرف من پرتاب شد و جلوی در قرار گرفت...اگه جاخالی نداده بودم حتما له می شدم!
    نور چراغ مطالعه ی روی میز کافی نبود ، خواستم چراغ اتاقو روشن کنم اما همین که دستمو سمت کلید برق بردم انگار یه نفر پامو کشید و با صورت زمین خوردم.انقدر سریع اتفاق افتاد که برای یه لحظه دردش رو احساس نکردم.
    همین لحظه صدای داد و فریاد فرزان قطع شد.نمی دونستم چه اتفاقی افتاده بود که فرزان دیگه چیزی نمی گفت ... به زور از جام بلند شدم و سعی کردم بشینم.فرزان وسط اتاق بود و از درد به خودش می پیچید.اما این آرامش چند ثانیه بیشتر دَووم نیورد...
    کمی جلوتر از خودم، روی دیواری که کنارش نشسته بودم متوجه ِ سایه ی بزرگی شدم که هیچ جسمی نداشت و مستقیم به طرف من میومد.سایه هیچ شباهتی به سایه ی یه آدم نداشت...اما مشخص بود که جسم اون سایه هیکل درشتی داره و می تونه کارمو بسازه.
    باید یه جوری از شرش خلاص می شدم ، برای همین اولین دعایی که به ذهنم رسید و زیر لب زمزمه کردم ؛ سبحان َ الَّذی جعلَ فی السماءِ نجوماً رجوماً للشیاطین...
    تا به کلمه ی شیاطین رسیدم دیگه از اون سایه خبری نبود.زود خودمو به فرزان رسوندم...شکمشو محکم گرفته بود و از درد به خودش می پیچید.آقای نجفی هم داشت تلاش می کرد تا در اتاقو باز کنه و مدام به در ضربه می زد ولی چند ثانیه بعد دیگه صدایی از پشت در شنیده نشد.
    باید یه جوری از اتاق بیرون می رفتم و البته فرزان هم با خودم می بردم چون مطمئن بودم اون جن سعی می کنه فرزانو با خودش ببره.اصلا دوست نداشتم این اتفاق براش بیفته وگرنه ممکن بود دیگه نتونیم پیداش کنیم.
    چند لحظه گذشت که شنیدم یه نفر داره به پنجره ضربه می زنه.آقای نجفی بود...صدام زد و منم فورا رفتم تا در تراس رو براش باز کنم.وقتی وارد اتاق شد دیدم رنگش مثل گچ شده.با وحشت و نگرانی ازم پرسید : چی شده ؟!
    وقتی وضعیت فرزان و حالت اتاقو دید کلا سوالشو فراموش کرد و رفت سمت ِ فرزان.فرصت خوبی بود تا خودمو به آشپزخونه برسونم.رفتم پیشش و گفتم : آقای نجفی ، من باید برم توی آشپزخونه و سداب و سرکه رو بیارم.شما همین جا پیش ِ فرزان بمون.
    نجفی – باشه...می خواین خودم برم؟
    - نه ، ممکنه اتفاقی بیفته.
    نجفی – چه اتفاقی ؟
    - مهم نیست...شما فقط اینجا پیش فرزان بمونید.اگه یه وقت خواست فرزانو با خودش ببره منو صدا کنید.
    نجفی – ببره؟!!
    - آره...احتمالش هست.
    نجفی کمی فکر کرد و گفت : نمیشه شما اینجا بمونی و من برم آشپزخونه؟
    - نه...باور کنید اینجوری بهتره.وگرنه وضعیت شما هم میشه مثل پسرتون.
    نجفی – باشه...پس زودتر برید لطفا.
    زود از روی تراس وارد اتاق کناری شدم و خودمو به پذیرایی رسوندم.هیچ کس رو اونجا نمی دیدم...از خانم نجفی هم خبری نبود.به امید اینکه ظرف سداب و سرکه توی آشپزخونه باشه جلو رفتم.هنوز به آشپزخونه نرسیده بودم که برق قطع شد و خونه در تاریکی فرو رفت.لحظه ی اول که برق قطع شد هیچی نمی دیدم ولی هر چی می گذشت چشمام به تاریکی عادت می کردن تا اینکه کم کم همه چیز رو کم و بیش مثل یه سایه می دیدم.تنها منابع نور پنجره ها بودن که اونا هم به خاطر شب و تاریکی هوا نور چندانی نداشتن.
    نور خونه به اندازه ای بود که می تونستم دیوارها رو تشخیص بدم و بهشون نخورم.جلوی پامو خوب نمی تونستم ببینم.دستمو جلوی خودم دراز کرده بودم که به چیزی نخورم.آروم آروم داشتم جلو می رفتم که برای چند لحظه احساس کردم یه نفر از پشت داره بهم نزدیک میشه.سریع به عقب چرخیدم اما هیچ چیز پیدا نبود.شدیدا ترسیده بودم...برای فرار از اون وضعیت چاره ای جز رفتن به آشپزخونه نداشتم...باید تمومش می کردم.
    دوباره به سمت آشپزخونه چرخیدم تا به راهم ادامه بدم.آروم جلو رفتم و وارد آشپزخونه شدم.روی میز دستی کشیدم...دو سه تا ظرف روش بود...یکی از ظرف ها که یه لیوان بود رو برداشتم و زیر بینی م گرفتم...خودش بود، بوی سرکه می داد.
    خوشحال بودم از اینکه نصف راهو طی کردم.لیوانو برداشتم و به راه افتادم.خیلی آروم و با احتیاط راه می رفتم تا به چیزی نخورم و لیوان از دستم بیفته.
    هیچ صدایی به غیر از صدای راه رفتن خودم به گوش نمی رسید.همه جا تاریک بود اما چشمام به تاریکی عادت کرده بودن.چند قدمی بیشتر از آشپزخونه دور نشده بودم که یهو رو به روی خودم، اون طرف پذیرایی متوجه ِ یه سایه ی بزرگ روی دیوار شدم.با دیدنش برای چند لحظه شوک شدم و نتونستم راه برم.عرق سرد بود که از سر و صورتم پایین می ریخت...کمی که دقت کردم فهمیدم چیزی که می بینم صرفا یه سایه نیست! انگار جسم داشت اما به خاطر تاریکی نمی تونستم درست ببینمش و تنها چیزی که می دیدم یه هاله ی بزرگ و سیاه رنگ بود.
    نمی دونستم باید چی کار کنم...اگه بهم حمله می کرد کارم تموم بود.نمی تونستم از کسی کمک بخوام چون می دونستم کاری از دستشون برنمیاد و امید اونا هم به منه!
    با اینکه کار سختی بود ولی سعی کردم به ترسم غلبه کنم.باید هر چه سریع تر خودمو به اتاق می رسوندم...
    تصمیم داشتم اون مسافت رو خیلی سریع طی کنم و خودمو به اتاق برسونم.دست راستمو روی دهانه ی لیوان گذاشتم تا سداب و سرکه بیرون نریزه...هر چند یک قطره ش کافی بود اما دوست نداشتم به هیچ عنوان از دستش بدم!اون لحظه قلبا از خدا می خواستم که اون جن بره سراغ فرزان و خودشو بهش بچسبونه.
    نفس عمیقی کشیدم و به راه افتادم.تمام حواسم به جلوم بود که زمین نخورم.به محض حرکتم صدای مهیب کشیده شدن ِ یه جسم سنگین روی زمین رو شنیدم...صدا از آشپزخونه بود.دیگه از اون هاله ی رو به روم خبری نبود.هر آن حس می کردم یه نفر داره از پشت بهم نزدیک میشه.همهمه ی عجیبی توی خونه به راه افتاده بود...مثل این بود که عده ی زیادی دارن وسایل خونه رو جا به جا می کنن و به اطراف می کشونن.احساس می کردم اون وسایل دارن به طرف من کشیده میشن...هر آن صداها نزدیک تر میشدن.
    صدای جیغ یه زن از فاصله ی خیلی دور شنیده میشد...انگار صدها متر با من فاصله داشت اما به راحتی می تونستم صداشو تشخیص بدم.انقدر سر و صداها زیاد شده بودن که صدای گریه و جیغ خانم نجفی از اتاق بلند شد اما خوشبختانه به سرش نمیزد که از اتاق بیرون بیاد.بلاخره اون چند مترو با بدبختی طی کردم و خودمو به اتاق رسوندم.از اونجا هم یکراست رفتم روی تراس و فورا پریدم توی اتاق فرزان.
    فرزان روی دست های آقای نجفی بیهوش افتاده بود.آقای نجفی تا منو دید با التماس گفت : تو رو خدا یه کاری بکن!
    اما من واقعا با دیدن ِ وضعیت فرزان خوشحال شدم.دقیقا همون چیزی بود که می خواستم.از اینکه همه چیز همونطور که انتظارشو داشتم پیش می رفت حسابی هیجان زده بودم.
    خودمو به فرزان رسوندم.فندکمو از جیبم بیرون اوردم و روشنش کردم.با اینکه نور زیادی نداشت اما به خاطر تاریکی بیش از حد اتاق، نور خوبی از خودش ساطع می کرد.همین که آقای نجفی چشمش به لیوان افتاد گفت : چجوری می خوای بهش بدی بخوره؟ این که بیهوش ِ!!
    - قرار نیست چیزی بهش بدم بخوره.
    نجفی – یعنی چی؟! پس می خوای چی کار کنی؟! چرا رفتی آشپزخونه؟!!
    حس کردم نجفی داره بهم مشکوک میشه.از لحنش میشد فهمید...البته برام مهم نبود چون فقط به فرزان فکر می کردم.برای کارم وسیله ی مناسب نداشتم و مجبور شدم سنتی عمل کنم.انگشتمو داخل لیوان کردم.وقتی کاملا خیس شد فورا بیرون اوردمش و یه قطره ش رو توی بینی فرزان چکوندم.خیلی سعی کردم با دقت این کارو انجام بدم.
    همین لحظه بود که انگار یه چیزی محکم به در ورودی برخورد کرد و با صداش من و آقای نجفی شدیدا یکه خوردیم و از جا پریدیم.بعد صدای جیغ بلندی از پذیرایی شنیده شد.آقای نجفی با تعجب به من نگاه کرد و می خواست چیزی بپرسه که یهو فرزان مثل کسایی که از آب بیرون اومده باشن، نفس عمیقی کشید و سر جاش نشست.
    یه هیزم شکن وقتی خسته میشه که تبرش کند بشه نه هیزماش زیاد بشه تبر ما آدما هم باورمونه نه آرزوهامون

  8. کاربرانی که از پست مفید *alien* سپاس کرده اند.


  9. #15
    یار همراه
    نوشته ها
    2,180
    ارسال تشکر
    4,649
    دریافت تشکر: 6,043
    قدرت امتیاز دهی
    7690
    Array

    پیش فرض پاسخ : هیچ کسان 2 ( دژاسو )

    بعد از به هوش اومدن فرزان فورا برق وصل شد و خونه از تاریکی بیرون اومد.آقای نجفی چراغ اتاقو روشن کرد و برگشت پیش فرزان.به نظر می رسید حالش خوب باشه...فقط نفس نفس میزد که اونم مهم نبود و می دونستم زود خوب میشه.چند لحظه اول نمی تونست حرف بزنه.
    وقتی مطمئن شدم حالش خوبه تنهاشون گذاشتم و رفتم روی تراس یه سیگار بکشم و هوایی تازه کنم.از اینکه دسته گل به آب نداده بودم احساس خوبی داشتم.تا قبل از اینکه وارد کار بشم هیچ وقت فکر نمی کردم بتونم درست انجامش بدم.
    دیگه اونجا کاری نداشتم...فقط باید پولمو می گرفتم و می رفتم.برگشتم توی اتاق و گفتم : آقای نجفی ، من دیگه باید برم.
    از جاش بلند شد و گفت : یعنی تموم شد؟
    - بله ، ظاهرا.
    نجفی – میشه بریم بیرون حرف بزنیم؟
    - بله.
    با هم از اتاق بیرون اومدیم و با فاصله ی کمی از پنجره ی اتاق ایستادیم.
    آقای نجفی آروم گفت : به نظرتون اتفاق دیگه ای نمیفته؟!
    - نه...بهتون اطمینان میدم اون جن رفته.
    نجفی – از کجا می دونین؟
    - چون مرده.
    نجفی – واقعا ؟! اگه اینجوری ِ ، از کجا معلوم که سر و کله ی دوستاش برای انتقام پیدا نشه؟
    - من بهتون قول میدم که همچین اتفاقی نمیفته...اگر هم افتاد، تشریف بیارین پیش خودم، حلش می کنم.
    نجفی – خب...پس حالا باید تسویه کنیم.
    لحنش طوری بود که احساس کردم می خواد دبه کنه...با خودم گفتم یه پدری ازت دربیارم.با این فکر لبخندی زدم و گفتم : بله دیگه...الان وقتشه.
    نجفی – حالا چقدر باید تقدیم کنم؟
    - عرض به حضورتون که... (کمی فکر کردم )... صد تومن.
    برای یه لحظه چهره ش کاملا تغییر کرد...ابروهاشو بالا برد و با چشم های گرد کرده گفت : صـــد تومن!!
    - اووووو...! آقای نجفی نگفتم که صد میلیون...صد تا هزار تومنی.تازه فکر می کنم جون ِ پسرتون بیشتر از اینا می ارزه.
    کمی فکر کرد – باشه، حق با شماست.اجازه بدین برم داخل براتون بیارم.
    کمی منتظر موندم و بعد ِ پنج شش دقیقه پول رو برام اورد...البته با کلی اخم و تَخم! ولی من خیلی خوشحال بودم و هی لبخند می زدم.کیفمو برداشتم و خیلی زود از خونه شون بیرون اومدم.
    خدا می دونه چقدر از گرفتن اون صد هزار تومن خوشحال بودم! دلم از خوشحالی غنج می رفت...اصلا نمی تونستم نیشمو ببندم.
    خودمو به خونه رسوندم.ماشین سورن رو جلوی در پارک کردم.داخل کیفمو گشتم اما کلید درو پیدا نکردم.زنگ زدم تا سورن بیاد درو باز کنه...یهو متوجه شدم در ویلای همسایه بازه.کمی عقب رفتم و نیم نگاهی به داخلش انداختم.کسی توی حیاط شون نبود...توی کوچه هم کلاغ پر نمی زد و غیر از خودم کسی رو نمی دیدم.فکر کردم شاید یادشون رفته درو ببندن ...می خواستم خودم ببندمش اما بی خیال شدم.با خودم گفتم شاید عمدا بازش گذاشتن.
    همین لحظه مسعود اومد و درو باز کرد...انتظار دیدنشو نداشتم...فکر می کردم سورن بیاد.
    - اِ ! تو اینجایی؟!
    مسعود – چرند نگو! پس کجام؟
    - کِی اومدی ؟
    مسعود – یه ساعتی میشه.
    - سورن رفته ؟
    مسعود – نه سورن هم هست.
    رفتم داخل و مسعود داشت درو می بست که یه نفر از پشت در گفت : ببخشید!
    مسعود دوباره درو باز کرد.دیدم دختر همسایه پشت دره...برای دومین بار احساس کردم خیلی ازش بدم میاد.
    مسعود – بله ؟
    یگانه – ببخشید، گربه ی من اینجاست؟!
    با اون گربه ی لعنتی ش داشت اعصابمو خرد می کرد.جلو رفتم و کنار مسعود وایسادم و گفتم : بهتر نیست یه کم بیشتر مراقب اون گربه ی ...گربه تون باشید؟!
    یگانه – نمی دونم چرا همش دوست داره بیاد تو خونه ی شما! حالا میشه یه نگاه بندازین؟
    مسعود حتی نیم نگاهی هم به حیاط ننداخت و با بی خیالی گفت : نه خانوم، اینجا نیست.اگرم باشه خودش دوباره می پره تو خونه تون...ناسلامتی گربه ست ها !
    یه هیزم شکن وقتی خسته میشه که تبرش کند بشه نه هیزماش زیاد بشه تبر ما آدما هم باورمونه نه آرزوهامون

  10. کاربرانی که از پست مفید *alien* سپاس کرده اند.


  11. #16
    یار همراه
    نوشته ها
    2,180
    ارسال تشکر
    4,649
    دریافت تشکر: 6,043
    قدرت امتیاز دهی
    7690
    Array

    پیش فرض پاسخ : هیچ کسان 2 ( دژاسو )

    یگانه – بذارین من یه نگاه بندازم...
    - ای بابا...خانوم اینجا نیست دیگه.تازه همچین تفحه ای هم نیست که ما بخوایم بدزدیمش!
    مسعود رو به من گفت : چه شکلی ِ؟
    خندیدم و گفتم : زرد ِ بی ریخت، ببینش تا دو روز غذا نمی خوری.
    مسعود هم با حرف من خندش گرفت.
    یگانه – فعلا که همین گربه ی بی ریختو بالا کشیدین!
    - شما درست میگی...اساسا هر چی وارد این خونه بشه جزو املاک من محسوب میشه.
    یگانه با لحنی طعنه آمیز گفت : ببخشید، شما چه کاره اید که اینجوری قانون وضع می کنید؟
    می خواستم جواب بدم که مسعود فورا گفت : جن گیره.
    یگانه نیشخندی زد و گفت : آره اتفاقا بهشون هم میاد!
    مسعود گفت : "خب دیگه به سلامت"...و درو بست.
    مسعود – عجب دختر لوس و گوشت تلخی ِ!
    - دقیقا ! دو شب ِ میاد اعصاب منو به هم می ریزه و میره.
    مسعود – ولش کن...تو کجا بودی؟
    بعد روی صورتم دقیق شد و گفت : صورتت چی شده؟
    - کبود شده؟
    مسعود – آره.
    - هیچی بابا...مهم نیست.
    وارد پذیرایی شدیم، سورن هم اونجا نشسته بود، تا منو دید گفت : صورتت چی شده؟
    - هیچی.
    سورن – نکنه تصادف کردی! ماشینم...!
    - چرت نگو، تصادف کجا بود؟! با صورت زمین خوردم.
    سورن – خب خدا رو شکر...خیالم راحت شد.
    حاضر بود من بمیرم ولی یه خط به ماشینش نیفته!
    رفتم سمت اتاق تا لباس هامو عوض کنم.بلند گفتم : شماها شام خوردین؟
    مسعود جواب داد : آره ، واسه تو هم گذاشتیم.
    - مرسی...
    بعد از اینکه لباس هامو عوض کردم چشمم به سامسونت مسعود افتاد که گذاشته بودش کنار میز توالت.با خودم گفتم فرصت خوبیه حالا که پول دستم اومده اون بیست تومنی که توی جیبم گذاشته بود رو بهش پس بدم...البته به روش خودش!
    روی زمین، کنار کیفش نشستم و بازش کردم.پولو توی کیف گذاشتم و خواستم درشو ببندم که شنیدم مسعود گفت : چی کار می کنی؟!
    انقدر هول شدم که تا سرمو بلند کردم به میز خورد .خندم گرفته بود...مسعود جلوی در وایساده بود و با حالتی طلبکارانه نگام می کرد.یکی از ابروهاش هم بالا داده بود.می دونستم اگه جای من کس دیگه ای بود حتما یه کتک مفصل بهش می زد.
    سری تکون داد و گفت : هوم؟!
    - داشتم بدهی مو صاف می کردم.
    مسعود – کدوم بدهی؟
    - همون بیست تومنی که توی جیبم گذاشته بودی.
    مسعود – من نذاشتم.
    - به هر حال دستت درد نکنه، امشب یه کم پول دستم اومد گفتم تا یادم نرفته پولتو بدم.
    مسعود – گم شو برو، پولت هم بردار...بدو!
    در ِ کیفو بستم و گفتم باشه.
    مسعود – خیلی خری.
    رفتم توی آشپزخونه و زدم زیر گوش غذایی که مسعود برام گذشته بود.تا قبل از اینکه بخورم حس می کردم اشتها ندارم، اما به محض شروع کلی خوردم...خودمم باورم نمیشد.حین غذا خوردن فکرم رفت سمت گربه ی این دختره...مجید که خودش هم یه گربه داره همیشه می گفت گربه م همبازی ِ جن هاست.
    احتمالا دلیل علاقه ی بیش از حد این گربه به خونه ی من هم همینه! همش یادم می رفت توی همه ی اتاق ها دعایی چیزی بذارم.برای خلاص شدن از شر این دختره هم که شده باید حتما این کارو می کردم.
    یه هیزم شکن وقتی خسته میشه که تبرش کند بشه نه هیزماش زیاد بشه تبر ما آدما هم باورمونه نه آرزوهامون

  12. کاربرانی که از پست مفید *alien* سپاس کرده اند.


  13. #17
    یار همراه
    نوشته ها
    2,180
    ارسال تشکر
    4,649
    دریافت تشکر: 6,043
    قدرت امتیاز دهی
    7690
    Array

    پیش فرض پاسخ : هیچ کسان 2 ( دژاسو )

    بعد از شام رفتم توی پذیرایی پیش بچه ها.سورن روی زمین دراز کشیده بود و مسعود هم داشت تلویزیون نگاه می کرد.روی زمین نشستم و گفتم : چه خبر؟
    مسعود – راستی تو کجا بودی؟!
    - یه جن گیری داشتم.
    سورن – گرفتیش؟
    - آره...
    مسعود – ببینم، این جن گیری ها همیشه انقدر خشن پیش میرن؟!
    - نمی دونم والا...به من چیزی نگفتن.امشب هم تا به خودم جنبیدم یارو پامو کشید و با صورت زمین خوردم.
    مسعود – من موندم تو چرا می خوای جن گیر باشی!! اصلا چه سودی برای تو داره؟ چون یه سری جن ازت خواستن دلیل نمیشه حتما انجامش بدی!
    - درسته یه ضربه به صورتم خورد ولی در عوض صد تومن هم گیرم اومد...من نیمه ی پر لیوانو می بینم.
    مسعود – به نظر من که اصلا نمی ارزه! در ضمن این بار زدن توی صورتت، دفعه ی بعد شاید انقدر خوش شانس نباشی.
    سورن – ولش کن بابا...این روانی ِ.اگه می خواست بفهمه تا حالا فهمیده بود.
    - ای بابا...! شماها چه گیری دادین به من!
    مسعود – ابله من به خاطر خودت میگم.تو دوست داری جَوون مرگ بشی؟ می دونستی خیلی از جن گیرها به طرز فجیعی می میرن؟همین چند وقت پیش شنیدم که یه جن گیرو توی ملایر از پنجره ی یه ساختمون چند طبقه پرت کرده بودن پایین.
    سورن – جن ها؟!!
    مسعود – آره... یارو منفجر شده بود.من وقتی شنیدم حسابی اعصابم خط خطی شد.از اون موقع یه حس بدی دارم.حالا چه تضمینی هست که برای تو همچین اتفاقی نیفته؟!
    - خب...چی بگم...لابد اون کسایی که منو انتخاب کردن خودشون هم مواظبم اند!
    مسعود – آره حتـــما!! ببینم، امشب هم برات کاری کردن؟!
    می دونستم اگه بگم آره باور نمی کنن...کبودی صورتم همه چیزو لو می داد...به ناچار گفتم : نه...
    مسعود و سورن خیلی کوتاه و البته طعنه آمیز خندیدن و سورن به نشانه ی تأسف سری تکون داد.
    سورن – بهراد...احمق جون... به خاطر خودت میگم، بکش کنار.مگه تو جونتو از سر راه اوردی که اینجوری به خاطر چندر غاز داری خودتو به خطر میندازی؟؟
    - ولی من تا دیروز همین چندر غاز هم نداشتم!
    مسعود – تو هر وقت پول لازم داشتی بیا به من بگو.نمی خواد از این کارا بکنی!
    - تو خودت بودی روت میشد؟
    مسعود – آره، مگه چه اشکالی داره؟!
    - نه دیگه...داری دروغ میگی.تو هیچ وقت همچین کاری نمی کنی.
    مسعود – آخه تو از کجا می دونی؟
    - به هر حال...ممنون که به فکر بودین.
    سورن – همین؟!
    - آره دیگه...می خوای بیام ماچت هم کنم؟!
    سورن – خفه شو بابا منظورم اینه که آخرش چی کار می کنی؟ بی خیال میشی یا نه؟
    - روش فکر می کنم.
    بعد از این جمله ی من همگی سکوت کردیم.سورن که همش با فندکش ور می رفت ...مشخص بود اصلا حوصله نداره.مسعود هم که از اون بدتر...بدجور اخم هاش تو هم بود.حس می کردم هر لحظه ممکنه پاشه با کمربند سیاه و کبودم کنه! کلا وقتی عصبی میشه خیلی ازش می ترسم.
    برای فرار از اون وضعیت و عوض کردن فضا گفتم : من برم میوه بیارم...
    سریع از جام بلند شدم و رفتم سمت آشپزخونه.به نظرم سورن و مسعود درست می گفتن...اما من به هیچ وجه دوست نداشتم اون موقعیتو حداقل به خاطر پولش هم که شده از دست بدم.تازه با حقوق ِ کار جدیدم هم چیز زیادی گیرم نمیاد...سورن فقط به خاطر اینکه بتونه دو سال دیگه دفتر وکالت بزنه این کارو با حقوق کمش قبول کرده...خودش بچه مایه داره، نفسش از جای گرم درمیاد.مسعود هم که تکلیفش روشنه...مهندس ِ و واسه خودش کلی پول درمیاره.به خاطر همین هم انقدر راحت بذل و بخشش می کنه.این وسط فقط من بدبخت بیچاره ام که باید یه جوری جبرانش کنم... .حالا چه کاری بهتر از جن گیری که سرمایه ی مالی هم نمی خواد!
    تصمیم گرفتم همچنان به جن گیری ادامه بدم اما سورن و مسعود رو کمتر در جریان کارام بذارم.ظرف میوه رو از داخل یخچال بیرون اوردم و برگشتم پیششون.
    یه هیزم شکن وقتی خسته میشه که تبرش کند بشه نه هیزماش زیاد بشه تبر ما آدما هم باورمونه نه آرزوهامون

  14. کاربرانی که از پست مفید *alien* سپاس کرده اند.


  15. #18
    یار همراه
    نوشته ها
    2,180
    ارسال تشکر
    4,649
    دریافت تشکر: 6,043
    قدرت امتیاز دهی
    7690
    Array

    پیش فرض پاسخ : هیچ کسان 2 ( دژاسو )

    موقع برگشت از روی تراس نیومدم.رفتم توی اتاق و از اونجا وارد هال شدم که شنیدم سورن و مسعود دارن با هم حرف می زنن...
    مسعود – اگه دستم به این یارو مجید برسه، کتکی بهش می زنم تاریخی!
    سورن – تقصیر اون نیست...همش زیر سر اون دکتره، مهراب ِ.تازه بهراد می گفت که طرف خودش اصلا جن گیری نمی کنه!
    مسعود – همینه دیگه، بچه گیر اوردن...اینم که ابلهه به خاطر پول هر گهی می خوره.
    دیگه داشتم از دستشون کفری می شدم! ولی سعی کردم به روی خودم نیارم...این یه مسئله ی شخصی ِ.
    رفتم توی پذیرایی و تمام مدتی که پیششون بودم به هیچ عنوان در مورد جن گیری باهاشون حرف نزدم...هر بار هم که اونا می خواستن در موردش حرف بزنن من بحثو عوض می کردم.
    طبق معمول وقت هایی که با هم ایم، تا نزدیکای ساعت دو شب فیلم دیدیم و حرف زدیم.
    من چند تا سیگار پشت سر هم کشیدم و سرگیجه گرفته بودم...از اون طرف هم خوابم میومد، نمی تونستم چشمامو باز نگه دارم.رفتم توی اتاق تا برای خودم و بچه ها رختخواب بیارم.رختخواب ها رو انداختم توی پذیرایی که مسعود گفت : رختخواب خودتونو اینجا ننداز، من با تلویزیون کار دارم حالا حالاها بیدارم.
    - باشه...اگه خواستی هِدفن همونجا کنار میز ِ...
    رختخواب خودم و سورن رو برداشتم و اوردم توی هال.سورن هم اونجا نشسته بود و داشت یه سری پرونده کاری رو می خوند.
    سورن – تو چرا توی اتاق نمی خوابی؟
    - بعد اتفاقای عید دیگه نمی تونم اونجا بخوابم...حس بدی بهم دست میده.
    سورن – می خوای من برم اونجا؟
    - نه ، تو بشین.من خیلی خستم...زود خوابم میبره.
    سورن – باشه...هر جور راحتی.
    من رختخوابمو گوشه ی هال ، نزدیک در پذیرایی انداختم.دید ِ کمی به پذیرایی داشتم.حتی تلویزیون هم نمی دیدم.سورن هم نزدیک ِ در اتاق نشسته بود و همچنان سرگرم پرونده ها بود.برای اینکه صدای تلویزیون ما رو اذیت نکنه مسعود توی گوشش هدفن گذاشته بود. سورن چراغ هال رو خاموش کرد، هر چقدر هم بهش اصرار کردم روشنش بذاره قبول نکرد و گفت نور ِ چراغ پذیرایی براش کافیه.
    با اینکه اول ِ پاییز بود اما حس می کردم هوا یه کم گرمه...رطوبت هم پدرمو در اورده بود.پنجره ی هر دو طرف هال رو باز گذاشتم و به سورن گفتم : اشکال نداره باز باشن؟
    سورن – نه ، راحت باش.
    بعد از باز کردن پنجره ها رفتم و سر جام دراز کشیدم.نسیم خنکی به صورتم می زد که حالمو بهتر کرد.چند دقیقه بعد بارون شروع به باریدن کرد...البته شدید نبود و خیلی آروم می بارید.
    ساعت از دو گذشته بود.خونه در سکوت مطلق بود.توی خواب و بیدار بودم که احساس کردم یه نفر داره آروم به صورتم می زنه.فکر کردم شاید سورن باشه و باهام کار داره.به زور چشمامو باز کردم اما دیدم سورن اون طرف اتاق نشسته و سرش به کار خودشه.انگار خیالاتی شده بودم.دوباره چشمامو بستم...داشتم از خستگی بال بال می زدم.هیچی برام مهم نبود...
    چیزی از خوابیدنم نگذشته بود که یه صدا شنیدم.صدایی شبیه ِ پچ پچ...مثل این بود که یه نفر توی حیاط داره یواشکی حرف می زنه و زیر لب چیزی میگه.محل ندادم و باز سعی کردم بخوابم که دوباره صدای حرف زدن و پچ پچ شنیدم...صداها هر لحظه بیشتر می شدن... چند لحظه بعد صدای گریه ی یه زن هم به گوش رسید.دیگه نتونستم طاقت بیارم و سر جام نشستم.با دقت داشتم به صداهای دور و ورم گوش می دادم.از دور صدای قرآن می شنیدم اما ساعت دو بود و تا اذان کلی مونده بود!
    سورن بی تفاوت به صداها مشغول خوندن پرونده ی توی دستش بود.اما من خیلی ترسیده بودم برای همین صداش کردم.اونم از خوندن دست کشید و گفت : چیه؟
    من از ترس خشکم زده بود و دوباره توجهم به صداها جلب شد.سورن یه تیکه کاغذ گلوله شده رو پرت کرد طرفم و گفت : چته؟
    وقتی کاغذ بهم خورد حسابی ترسیدم و از جا پریدم.دست خودم نبود...نمی تونستم جلوی ترسمو بگیرم.با این حرکتم سورن زد زیر خنده و یه ریز می خندید.به اندازه کافی به خاطر صداهایی که می شنیدم عصبی و نگران بودم، حالا سورن هم داشت با خنده هاش بدتر منو عصبی می کرد.چند ثانیه گذشت اما سورن همچنان داشت می خندید...بهش گفتم : بسه دیگه نخند!... اما ول کن نبود.کمی که گذشت دیدم خنده های سورن دارن غیرطبیعی میشن...همینجوری با تعجب داشتم بهش نگاه می کردم و اونم به طرز وحشتناکی می خندید...فهمیدم یه خبرایی ِ.انگار اصلا اون سورن نبود.برگشتم و به در ِ پذیرایی نگاه کردم دیدم مسعود توی گوشش هدفن ِ و اصلا حواسش به ما نیست.سورن از خندیدن دست برنمی داشت.انقدر ترسیده بودم که کمی عقب رفتم.به دست های سورن که نگاه کردم دیدم به جای پنج تا انگشت، سه تا انگشت ِ عجیب و کلفت داره و دستاش پُر مو و سیاهن.از ترس زبونم بند اومده بود...همینطور عقب عقب رفتم تا به دیوار خوردم.دست و پاهام سست شده بودن و نمی تونستم بلند شم.
    تا اینکه سورن از جاش بلند شد و سعی کرد به طرف من بیاد اما حرکتش خیلی کند بود.صورتش سیاه و متلاشی شده بود و داشت به طرز وحشتناکی می خندید.دیگه اشکم دراومده بود...به زور نفس می کشیدم.یهو سورن با سرعت به طرفم اومد...
    همین لحظه نفس عمیقی کشیدم و با تکون شدیدی از خواب پریدم و بی اختیار سر جام نشستم.انقدر صدام بلند بود که سورن فورا پرونده رو کنار گذاشت و اومد پیشم.حتی مسعود هم صدامو شنید.هر دوشون کنارم نشستن...
    سورن با نگرانی پرسید : حالت خوبه؟! منو ترسوندی...
    دوباره به دست هاش نگاه کردم...این بار دیگه عادی بودن.نفس راحتی کشیدم و خدا رو شکر کردم که اون فقط یه کابوس بود.
    مسعود رفت توی آشپزخونه و با یه لیوان آب برگشت.لیوانو ازش گرفتم اما نتونستم آب بخورم...اصلا از گلوم پایین نمی رفت.
    مسعود – دیگه واقعا دارم نگرانت میشم.به خاطر همین چیزاست که میگم از این کارا دست بردار.
    - فقط یه خواب بد دیدم...
    سورن – ما هم کابوس می بینیم ولی اینجوری از خواب نمی پریم!
    - اینم از بدشانسی ِ منه... ببخشید ترسوندمتون.
    مسعود دستی به موهاش کشید و گفت : خیلی خب... سورن، جمع کن ما هم بخوابیم.
    مسعود چراغ اتاقو روشن گذاشت و همگی خوابیدیم.من هنوز هم می ترسیدم و تا چند دقیقه همش به اطراف نگاه می کردم...دیگه از اون صداها خبری نبود.چند دقیقه بعد هم خوابم برد.
    یه هیزم شکن وقتی خسته میشه که تبرش کند بشه نه هیزماش زیاد بشه تبر ما آدما هم باورمونه نه آرزوهامون

  16. کاربرانی که از پست مفید *alien* سپاس کرده اند.


  17. #19
    یار همراه
    نوشته ها
    2,180
    ارسال تشکر
    4,649
    دریافت تشکر: 6,043
    قدرت امتیاز دهی
    7690
    Array

    پیش فرض پاسخ : هیچ کسان 2 ( دژاسو )

    توی پذیرایی ، روی مبل لم داده بودم.یکی از کتاب هایی که مهراب بهم داده بود رو توی دستم گرفته بودم و ورق می زدم.چیزی برای خوندن نداشت...همش عکس بود با جملات کوتاه انگلیسی زیر ِ هر عکس.صحافی کتاب درب و داغون بود برای همین موقع ِ ورق زدن مواظب بودم تا صفحاتش کنده نشن.
    مسعود با کمی فاصله سمت راست من نشسته بود و داشت با موبایلش ور می رفت.چند لحظه بهش خیره شدم.یه تی شرت آبی نفتی پوشیده بود که پوستش رو بیش از حد سفید نشون می داد و بازوهای ورزیده ش بیشتر به چشم میومدن.لبخند شیطنت آمیزی زدم و گفتم : مسعود ، اگه من دختر بودم به تو شوهر می کردم.
    مسعود یکی از ابروهاشو بالا برد و نیم نگاهی بهم انداخت، بعد دوباره به موبایلش نگاه کرد و با لحنی سرد و بی احساس گفت : اتفاقا منم تو رو می گرفتم.
    - جدی میگم، اندامت به طرز حیرت انگیزی زیباست.هفته ای چند ساعت میری باشگاه؟
    مسعود – ده .
    - چه جالب !...منم باید دست به کار شم.
    مسعود – یه ساعت دیگه راه میفتیم.
    - چی ؟ کجا؟!
    مسعود – یکی از دوستای محمد دعوت مون کرده بریم ویلاش، اطراف شهر.
    - دوست عمو محمد من و تو رو دعوت کرده؟!
    مسعود – صرفا که من و تو رو دعوت نکرده.همه هستن، از جمله بابات اینا.منم که دعوتم.مامانت هم گفته تو رو حتما با خودم بیارم چون فکر می کنه هنوز باهاشون قهری.
    - این یارو دیوونه ست؟!
    مسعود – کی ؟ مامانت؟!
    - حرف مفت نزن، دوست عمو محمدو میگم.
    مسعود – آهــــان!.. آره تقریبا... این که چرا همه ی ما رو دعوت کرده دلیل داره.اونجور که من فهمیدم کیوان از دختر ِ طرف خوشش اومده.مریم می گفت ممکنه همین روزا برن خواستگاری و از این مزخرفات.
    - پس بگو.می خواد دخترشو بندازه به کیوان.
    مسعود – دقیقا...البته یارو به بهونه ی عقد نسترن و علیرضا ما ها رو دعوت کرده ولی در کل موضوع اصلی همونه که گفتم.
    - خاک بر سرش، مگه قحط الرجال اومده که می خواد دخترشو بده به کیوان؟! من خودم اگه صد تا دختر کور و کچل داشتم یه دونه شو به کیوان نمی دادم تا خرجم کم بشه.
    مسعود خندید و گفت : به هر حال میای یا نه؟
    - آره میام.امروز جمعه ست...منم که بیکارم.
    مسعود دوباره سرگرم موبایلش شد.به کتاب نگاهی انداختم و گفتم : راستی می دونستی یه نوع جن هست که روی سرش دو تا شاخه ی درخت داره؟
    کتابو رو به مسعود گرفتم و عکس رو بهش نشون دادم.
    مسعود با دقت به عکس نگاه کرد و با حالتی که انگار چیز چندش آوری دیده گفت : این یارو واقعیه؟
    - آره، متنها توی جهنم ِ.یعنی کسایی که میرن جهنم می بیننش.
    مسعود – اون چیزی که روی سرش ِ واقعا شاخه ی درخته؟!!
    - اوهوم...ولی خشک شده.
    مسعود – باورش یه کم سخته!...
    - اما حقیقت داره.
    مسعود – ببین بهراد، یه وقت جلوی بقیه از جمله مامانت از این حرفا نزنی! اصلا از جن گیری و جن و خلاصه هر چیزی که به جن مربوط میشه چیزی نگو.چون اونا مثل من نیستن...جور دیگه ای باهات برخورد می کنن.
    - باشه...سعی می کنم.
    ساعت سه بعد از ظهر بود که کم کم آماده شدیم و راه افتادیم.
    - گفتی ویلای یارو کجاست؟
    مسعود – حوالی چای باغ.
    - خب پس نزدیکه.
    مسعود به زور دنده رو عوض کرد و گفت : دنده ی این ماشین ِ جدیدا داستان کرده منو...خوب جا نمیره.
    - چرا نمی بری درستش کنی؟
    مسعود – بردم...اونم سه چهار بار، اما هر دفعه خراب شده.تازه مشکلش فقط این نیست که...موتورش هم مشکل داره.
    - جدا؟ ولی ماشین خوبیه.بی خیال...بده نمایندگی تا واست یه تعمیر اساسی کنن.
    مسعود – این چند بار هم بردم نمایندگی ولی کاری نکردن...تازه باید قبلش هم نوبت بزنم و کلی منتظر بمونم.چند روز دیگه عوضش می کنم از شرش خلاص میشم.
    - اگه پول داشتم ازت می خریدمش.حالا چه ماشینی می خوای بگیری؟
    مسعود لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت : هنوز تصمیمی نگرفتم.
    یه هیزم شکن وقتی خسته میشه که تبرش کند بشه نه هیزماش زیاد بشه تبر ما آدما هم باورمونه نه آرزوهامون

  18. #20
    یار همراه
    نوشته ها
    2,180
    ارسال تشکر
    4,649
    دریافت تشکر: 6,043
    قدرت امتیاز دهی
    7690
    Array

    پیش فرض پاسخ : هیچ کسان 2 ( دژاسو )

    خیلی زود به چای باغ رسیدیم و دو سه کیلومتر جلوتر وارد یه جاده خاکی شدیم.بعد از چند دقیقه که توی سربالایی در حرکت بودیم به یه محوطه ی باز شبیه به تپه رسیدیم که دو سه تا ویلا بیشتر اون اطراف نبود.مسعود ماشین رو جلوی اولین ویلا که حیاط بزرگی داشت و دورش دیوار کوتاهی کشیده شده بود نگه داشت.ماشین بابا و عمو از داخل حیاط پیدا بود.
    - می خوای ماشینو بزنی داخل؟
    مسعود – آره، بپر درو باز کن.
    از ماشین پیاده شدم و در ِ چوبی و قدیمی ویلا رو برای مسعود باز کردم تا ماشین رو بیاره تو.خوشبختانه در از قبل باز بود و احتیاجی نبود کسی رو صدا بزنم.
    - اگه ماشینو تو هم نمی زدی موردی نداشت، چون در ِ اینجا خیلی بی چفت و بست ِ .
    مسعود – باز اینجوری امنیتش بیشتره.
    - راستی فامیلی این یارو چیه؟ یه وقت خواستم صداش کنم ضایه بازی نشه...
    مسعود – فکر کنم صفایی بود...مطمئن نیستم.
    با همدیگه به طرف ساختمون راه افتادیم.به در ورودی که رسیدیم مسعود زنگ زد و منتظر شدیم تا بیان درو باز کنن...
    - یه حسی دارم...
    مسعود – چه حسی؟
    - یه چیزی تو مایه های خجالت.
    مسعود – ولی به قیافه ت نمی خوره این حسو داشته باشی!
    - جدی میگم!
    مسعود – خفه شو، تو وقتی خجالت می کشی مثل لبو سرخ میشی، من خودم بارها بهت دقت کردم...الان کاملا عادی ای.
    - واقعا ؟ نمی دونستم!
    چند لحظه بعد یه آقایی اومد و درو برامون باز کرد.حدودا هم سن و سال بابای خودم بود.با اون وضعیت ِ ریش و سیبیل و پیراهنی که دکمه هاشو تا خرخره بسته بود، متوجه شدم از اون مذهبی های درجه یکه.باهاش سلام و احوالپرسی کردیم و وارد خونه شدیم.
    خونه ی نسبتا بزرگی بود.همه توی پذیرایی جمع بودن...جلو رفتم و با همه شون سلام علیک کردم اما زیاد نزدیک نرفتم تا مجبور نشم بهشون دست بدم...چون اینجوری باید به بابام هم دست می دادم.به هیچ وجه دوست نداشتم همچین حالتی پیش بیاد.نمی دونم چرا از بابام خجالت می کشیدم و در حضورش معذب بودم!
    من و مسعود روی یه مبل کنار هم نشستیم.همه بودن به غیر از علیرضا و کیوان و نسترن و البته دختر ِ یارو که خیلی دلم می خواست ببینمش!
    مسعود – بچه ها کجان؟
    عمه مژگان – رفتن اطراف یه چرخی بزنن.
    بعد از جمله ی عمه مژگان سکوت برقرار شد.من سرم پایین بود و به کسی نگاه نمی کردم اما حس می کردم همه دارن به من نگاه می کنن.
    چند ثانیه بعد آقای صفایی سکوت رو شکست و گفت : خب آقا بهراد...اسمت بهراد بود دیگه؟
    - بله...
    آقای صفایی – حالت خوب شد؟! از بابات شنیدم مریض بودی.
    - نه...مریض نبودم.
    آقای صفایی – خب خدا روشکر...آخه بابات می گفت ناراحتی روحی پیدا کردی...ولی انگار الان حالت خوبه.
    از حرفی که بابا بهش زده بود عصبانی شدم.اصلا چه دلیلی داشت به این یارو همچین چیزی بگه!...در حالی که سعی می کردم خونسرد باشم گفتم : بابا اینا در جریان خیلی چیزا نیستن،برای همین گاهی اوقات نسبت به مشکلات من دچار سوء تعبیر میشن.اون بیماری روحی هم که فرمودین جریانش چیز دیگه ای بود که خوشبختانه مرتفع شد.
    آقای صفایی – الحمد الله...
    همین لحظه نسترن و بقیه برگشتن و اون بحث ادامه پیدا نکرد.علیرضا و نسترن دست همدیگه رو گرفته بودن و این حرکتشون برای من یکی که غیرقابل تحمل بود! اصلا با این لوس بازی ها میونه ای ندارم.
    حواسم به این بود تا ببینم دختر ِ صفایی چه شکلی ِ اما با دیدن ِ کیوان همه چی رو فراموش کردم! ظاهرش با چیزی که قبلا می شناختم زمین تا آسمون فرق کرده بود.دیگه از اون شلوارهای شش جیب و تی شرت تنگ و تیپ های عجق وجق خبری نبود.این بار حقیقتا "انسان وار" لباس پوشیده بود.هنوز زن نگرفته ، زن ذلیل بازی رو استاد کرده.
    با دیدن ِ دختره زیاد تعجب نکردم.همون طور که حدس می زدم محجبه بود،اونم از نوع خفن.برای آدم کردن ِ کیوان میشد روش حساب کرد.
    آروم به مسعود گفتم : سر ِ کیوان به کدامین سنگ خورده؟!
    مسعود – والا نمی دونم، دفه ی قبل که دیدمش این ریختی نبود!
    دختره می خواست کنار مامانش بشینه که عمه مریم گفت : بیا عروس ِ گلم، بیا کنار من بشین.
    وقتی این جملات رو می شنوم فشار خونم میره بالا!ولی چاره ای نبود...باید تحمل می کردم...!
    دختره رفت و کنار عمه مریم نشست.
    مسعود – مگه به سلامتی جواب مثبت رو گرفتین؟!
    بابای کیوان پیش دستی کرد و گفت : بله دیگه مسعود جون، بچه ها حرفاشونو با هم زدن.خانواده ها هم موافقن...فقط مونده رسم و رسومات.
    مسعود – به به، مبارک باشه...چه پیوند ِ میمونی! به پای هم پیر شن.
    لحن و حرفای مسعود منو به خنده می نداخت.خیلی خودمو کنترل می کردم تا نخندم و به یه لبخند اکتفا کردم.
    خانم صفایی – ممنون، کیوان جان انقدر پسر خوبیه که حتما مبارکه.
    مسعود – بـــله! اون که صد در صد.فقط یه مشکل کوچولو داره که اونم زیاد مهم نیست.
    با این حرف مسعود، کیوان فورا رنگ عوض کرد.انگار اصلا فشارش افتاد...می ترسید مسعود از اخلاق های گندش بگه.البته حق هم داشت...منم بودم می ترسیدم، مخصوصا با شناختی که از مسعود در ضایع کردن ِ دیگران داشتم.
    آقای صفایی لبخندی زد و گفت : چه مشکلی آقا مسعود؟
    مسعود – هیچی...تنها مشکلش اینه که یه خرده مامانی ِ... که اونم راه حل داره.فقط کافیه دختر خانوم ِ شما به اندازه ی کافی بهش توجه کنه و دائما بهش برسه و تر و خشکش کنه و یکسره قربون صدقه ش بره، تا بفهمه که مرد ها موجودات چنــــدان پیچیده ای نیستن!
    من و مسعود زدیم زیر خنده و خانم و آقای صفایی هم لبخند تصنعی ای زدن اما بقیه داشتن به ما چپ چپ نگاه می کردن.مخصوصا عمه مژگان که به خون ِ مسعود تشنه بود.کیوان هم سرش پایین بود و به ما نگاه نمی کرد...
    این بار من دست به کار شدم...
    - مسعود درست میگه، البته از حق نگذریم کیوان پسر خیلی خوبیه و محسنات زیادی هم داره، جوری که حتی عیب هاش هم پُر از حُسن ِ! مثلا به خاطر همین مامانی بودن و نیاز مبرمی که به تر و خشک کردن داره ، عروس خانوم می تونن از همون روز اول زندگی بچه داری رو هم تجربه کنن.
    من و مسعود حسابی از دست انداختن کیوان داشتیم لذت می بردیم اما انقدر بهمون چشم غره رفتن که دیگه بی خیال شدیم.کیوان هم سرشو بلند کرد و با حالت تهدیدآمیزی به من نگاه کرد.منم بهش نیشخندی تحویل دادم چون می دونستم هیچ غلطی نمی تونه بکنه!
    یه هیزم شکن وقتی خسته میشه که تبرش کند بشه نه هیزماش زیاد بشه تبر ما آدما هم باورمونه نه آرزوهامون

صفحه 2 از 11 نخستنخست 1234567891011 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. صفحه کلید حسابداری فراسو
    توسط vahid5835 در انجمن سخت افزار
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 22nd July 2013, 10:18 AM
  2. بیوگرافی ژابی آلونسو + تصاویر ژابی آلونسو
    توسط Sa.n در انجمن بيوگرافي ورزشكاران
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 14th July 2013, 12:44 PM
  3. کودکان همیشه ترسو
    توسط zoh_reh در انجمن روانشناسی کودک و نوجوان
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 13th April 2013, 02:55 PM
  4. سو تفاهم دختر انه
    توسط *AM@NDA* در انجمن طنز روزانه
    پاسخ ها: 2
    آخرين نوشته: 13th January 2013, 06:52 PM
  5. داستان: سو ءتفاهم
    توسط fly in the sky در انجمن داستان های کوتاه
    پاسخ ها: 16
    آخرين نوشته: 5th December 2012, 11:11 PM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •