دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
صفحه 11 از 11 نخستنخست ... 234567891011
نمایش نتایج: از شماره 101 تا 107 , از مجموع 107

موضوع: هیچ کسان 2 ( دژاسو )

  1. #101
    یار همراه
    نوشته ها
    2,180
    ارسال تشکر
    4,649
    دریافت تشکر: 6,043
    قدرت امتیاز دهی
    7689
    Array

    پیش فرض پاسخ : هیچ کسان 2 ( دژاسو )

    چاقو رو برداشتم و برگشتم توی خونه.هر چی فکر می کردم نمی فهمیدم این پسره کجای داستان ِ! اصلا تکلیفش با خودش هم معلوم نیست.اگه دشمن ِ پس چرا برگشت؟ اگه نیست چرا فرار می کنه؟! ولی حتما یه گیری داره... .

    اون کسی که توی خونه پیش سورن بود جلو اومد و گفت : من اول دوستتو می برم، بعد میام دنبال خودت.
    من که به شدت از تنها موندن توی اون مکان می ترسیدم گفتم : یعنی من اینجا تنها بمونم؟
    - پس اول خودتتو می برم، بعد دوستت.
    - نه نه نه، اصلا! اگه سورن اینجا تنها بمونه و اتفاقی براش بیفته، عذاب وجدان منو بیچاره می کنه.
    - بلاخره من چی کار کنم؟!
    - همون اولی خوبه.شما سورن رو ببر بعد بیا دنبال من.
    - باشه، فقط تو همین جا بمون.
    از اینکه قرار بود اونجا تنها بمونم حس بدی داشتم.همش هم حس می کردم یکی اون بیرون داره قدم می زنه. تصمیم گرفتم قبل از اینکه دوست ِ هاموس سورن رو ببره و تنها بشم، نگاهی به بیرون بندازم تا مطمئن بشم کسی اونجا نیست.دم در وایسادم و توی کوچه رو نگاه کردم.کسی رو ندیدم.دوباره برگشتم و به اتاق نگاهی انداختم که دیدم کسی غیر از من اونجا نیست.
    آرزو می کردم زودتر برگرده و منو از این ناکجاآباد ببره.مدام به بیرون نگاه می کردم و امیدوار بود که لااقل هاموس برگرده.سکوت بدجوری اعصابمو به هم ریخته بود.هیچ کاری هم از دستم برنمیومد.با اینکه سکوت حسابی رو اعصابم بود اما باز هم خدا رو شکر می کردم که صدای عجیب غریبی نمی شنوم وگرنه با اون جَو حتما روانی میشدم.
    برای یه لحظه حس عجیبی بهم دست داد.احساس می کردم فضای اتاق سنگین شده و یکی پشت سرمه که یهو تماس دستِ داغی رو روی شونه م حس کردم.فورا به عقب چرخیدم و کم مونده بود داد بزنم که دیدم رفیق ِ هاموسه.با دیدنش خیالم راحت شد و خدا رو شکر کردم که ضایه بازی درنیوردم.
    - به همین زودی سورن رو بردی؟!
    - البته یه کم طول کشید، تو حاضری؟
    - آره.میگم لازم نیست منتظر هاموس بمونیم؟!
    - نه ، اون خودش میاد.
    - باشه، پس بریم...
    به شوخی گفتم : حالا پرواز می کنیم؟
    - یه همچین چیزی...می خوای قبلش چشماتو ببندی؟
    - برای چی؟
    - البته زیاد فرقی نداره، ولی گاهی اوقات تغییر ناگهانی مکان افراد رو شوکه می کنه.
    - ام...خب باشه، ترجیح میدم ببندم.
    برای اینکه با صحنه ی ناخوشایندی رو به رو نشم چشمامو بستم و منتظر شدم.یک ثانیه بعد صدای جر و بحث مسعود و سامان رو شنیدم.زود چشمامو باز کردم و دیدم توی اتاق خواب خونه ی خودمم و از اون جن هم خبری نیست! از اینکه در عرض یک ثانیه به اونجا منتقل شده بودم حسابی جا خوردم...خوب شد که چشمامو بستم!
    رفتم پشت ِ در تا ببینم وضعیت چجوریاست.مسعود و سامان همچنان داشتن با هم جر و بحث می کردن...اون وسط صدای بابام رو هم شنیدم...این دیگه ته ِ بدشانسی بود! اصلا دوست نداشتم با بابام رو به رو بشم، مخصوصا توی همچین وضعی.
    مونده بودم جلوشون آفتابی بشم یا نه...کمی که فکر کردم به این نتیجه رسیدم خودمو نشون بدم بهتره.اگه نمی رفتم فکر می کردم من سورن رو زدم و فرستادمش بیمارستان و حالا هم قایم شدم.
    خوبی ِ خونه ی من اینه که به خاطر قرار گرفتن تمام اتاق ها توی یک خط، همه ی قسمت های خونه به حیاط راه دارن.برای همین از اون یکی در ِ اتاق وارد حیاط شدم که فک کنن من از بیرون اومدم.
    خودمو به در ِ پذیرایی رسوندم و چند تا ضربه به در زدم.همین که وارد ِ پذیرایی شدم همه سکوت کردن و به من خیره شدن.منم نه سلامی نه علیکی...می خواستم وانمود کنم از دیدن ِ اونا توی خونه م متعجب ام.
    مسعود با عصبانیت پرسید : تو کدوم گوری بودی؟
    - کلافه بودم، رفتم بیرون یه هوایی به کله م بزنه.اگه می دونستم قراره اینجوری بهم شبیخون بزنید نمی رفتم!
    سامان با عصبانیت و داد و بیداد گفت : برو بابا، زدی برادر ِ منو نفله کردی اونوقت میگی رفتی هواخوری!
    مسعود با بی حوصلگی آروم هُلش داد و گفت : صداتو بیار پایین، چرا حرف مفت می زنی؟
    متوجه شدم یه طرف صورت ِ سامان سرخ ِ.کلی کیف کردم، نزدیک بود بزنم زیر خنده.
    سامان با همون لحن گفت : خودت حرف مفت نزن ...( و چند تا فحش ناجور که اصلا نمی تونم به زبون بیارم!)
    دیدم مسعود خون جلوی چشماشو گرفته و الان ِ که بزنه سامان رو لت و پار کنه.رفتم تا جلوشو بگیرم.تا میومدم آرومش کنم سامان دهنشو باز می کرد و چرت و پرت می گفت، بدتر مسعودو عصبانی می کرد.بابام هم که عین ِ ماست وایساده بود اصلا سعی نمی کرد جلوی دهن ِ اونو بگیره، فقط نزدیکش وایساده بود و ارشادش می کرد!
    وقتی دیدم نمیشه جلوی هیچ کدومشونو گرفت رو به سامان گفتم : آقا اصن تو رو کی اینجا راه داده؟ بیا برو بیرون اعصاب ِ ما رو خرد نکن!
    سامان با عصبانیت اومد جلو گفت : تو دیگه خفه شو مرتیکه ی جادوگر...
    بعد یه دونه محکم خوابوند زیر ِ گوشم.دیگه کنترل مو از دست دادم و جوری هُلش دادم که نقش ِ زمین شد.نشستم روی سینه ش و چپ و راست می زدم توی صورتش اما متاسفانه اون حالت ِ خوشایند چند ثانیه بیشتر دَووم نیورد و مسعود منو از روش بلند کرد.به بابام هم گفت : تو اونو بنداز بیرون.
    مسعود منو برد توی هال و گفت : آروم باش بابا تو چرا یهو قاطی کردی؟
    - چیه؟ فقط تو حق داری دیگرانو بزنی؟
    مسعود – من می زنم ولی نه اینجوری غیر اصولی! می دونی اگه خون از دماغش بیاد باید کلی دیه ی این عتیقه رو بدی؟!
    نشستم و گفتم : آره بابا...درسشو خوندم.
    مسعود هم نشست جلوم و گفت : کجا بودی تو؟ فک کردم بی بهراد شدم سر ِ جَوونی.
    - گفتم که...رفته بودم بیرون یکم بچرخم.
    مسعود – آره آره...حتما هم که داری راست میگی!
    - مسعود؟
    مسعود – چیه؟
    - باید بریم بیمارستان های اطرافو بگردیم، سورن اونجاست.
    مسعود – اینا به همه ی بیمارستانا زنگ زدن، اونجا نبود.
    - اون موقع نبود، ولی الان هست.
    مسعود – یعنی چی! چی داری میگی تو؟ بهراد، نکنه خودت زدی ناکارش کردی؟
    - نه بابا، مگه من دیوونه م؟! فقط یه چیزایی هست که نمی تونم بگم.حالا میای بریم یا تنها برم؟
    مسعود – باشه بابا، میام.مگه چاره ی دیگه ای هم دارم!...
    یه هیزم شکن وقتی خسته میشه که تبرش کند بشه نه هیزماش زیاد بشه تبر ما آدما هم باورمونه نه آرزوهامون

  2. #102
    یار همراه
    نوشته ها
    2,180
    ارسال تشکر
    4,649
    دریافت تشکر: 6,043
    قدرت امتیاز دهی
    7689
    Array

    پیش فرض پاسخ : هیچ کسان 2 ( دژاسو )

    غرق ِ خواب بودم که یهو با تکون های شدیدی از خواب پریدم.چشمامو باز کردم دیدم سورن یقه ی منو چسبیده و میگه " بهراد، پاشو خواب موندیم...ساعت نه ِ".
    بمیرم براش! هنو خبر نداشت که اخراج شدیم.نخواستم فعلا قضیه رو بهش بگم و شوکه ش کنم برای همین گفتم : دیگه الان که دیره، فردا میریم برای معظمی همه چی رو توضیح میدیم.
    سورن – پاشو، الان بریم بهتره.اونجوری میشه دو روز غیبت...پدرمونو در میاره!
    - ول کن بابا، تو هم حوصله داری؟! با این حالِت کجا می خوای بری؟! بگیر بخواب حالشو ببر.
    سورن – مگه حالم چشه؟ نزاییدم که!...باشه، اصن خودم میرم.
    بلند شد بره که من دستشو گرفتم و گفتم : بشین بابا، دیروز جفتمونو اخراج کرد...حالا هی من می خوام بهش شوک وارد نکنم نمی ذاره!
    سورن نشست و چند ثانیه مات و مبهوت موند.بعد بدون اینکه چیزی بگه بلند شد و از اتاق بیرون رفت.منم دوباره دراز کشیدم تا به خوابم ادامه بدم.هفت هشت دقیقه گذشت اما دیگه خوابم پریده بود...توی رختخواب موندن فایده ای نداشت.بی خیال خواب شدم و اومدم توی پذیرایی، روی مبل جلوی تلویزیون نشستم.
    سورن توی آشپزخونه ، سرگرم کاری بود.چون پشتش به من بود نمی تونستم ببینم داره چی کار می کنه.همچنان روی مبل لم داده بودم که سورن اومد و پیشم نشست و فورا گفت : اصلا به درک!
    دیدم یه کاسه گرفته دستش و داره یه مایع ِ رنگی ای رو هَم می زنه.فورا فهمیدم اون چیزی که توی کاسه ست رنگ موئه...
    - چی به درک؟!
    سورن – همین که اخراجمون کرد.چند روز بود می خواستم موهامو رنگ کنم از ترس این یارو نمی تونستم.
    - چقد خوب با این قضیه کنار اومدی!
    سورن – پس چی...کار که قحط نیست.
    - آره، مخصوصا واسه من و تو همینجوری ریخته...
    سورن – حالا ببین، سر ِ دو روز من یه کار بهتر گیر میارم.
    - خدا کنه...من که از خدامه...سورن؟
    سورن – چیه؟
    - یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟
    سورن – درباره ی موهامه؟
    - نه.
    سورن – نه، ناراحت نمیشم.
    - داداشت خیلی عوضیه.
    سورن – چرا؟
    - دیشب به خاطر نبودن ِ تو داشت کله ی من و مسعودو می کَند، بعد که ما توی بیمارستان پیدات کردیم و بهش خبر دادیم اصلا نیومد ببینه حالت چطوره.فقط گفت "باشه" و گوشی رو قطع کرد.
    سورن – اگه میومد بیمارستان باید تعجب می کردی...سامان کلا اخلاقش اینجوریه، منتظر ِ یه مشکلی پیش بیاد و جَو سازی کنه.نباید بهش اهمیت بدی...
    - منم نمی خواستم بهش اهمیت بدم ولی یهو از کوره در رفتم...
    سورن – مگه چی کار کردی؟
    - هیچی دیگه...سامان شروع کرد به فحش دادن و دری وری گفتن، منم از کوره رفتم و زدمش.
    سورن خندید و گفت : اونوقت مسعود هم اونجا بود؟
    - آره...
    سورن – عجبیه!
    - ناراحت که نشدی؟...
    سورن – نه بابا...تا اون باشه دیگه حرف مفت نزنه... راستی گفتی امروز برام میگی دیروز چه اتفاقی افتاد...زودباش بگو ببینم.
    - تو هیچی یادت نیست؟
    سورن – نه.
    - خوش به حالت...باشه میگم.
    سورن – قبل اینکه بگی بذار من برم این رنگو به سرم بزنم و بیام...
    - باشه برو...
    دو دل بودم قضیه رو واسه سورن بگم یا نه.یه کم که با خودم فکر کردم به این نتیجه رسیدم که بهتره براش بگم...به هر حال به خاطر من این همه بلا سرش اومده.حقش بود که بدونه.
    یه هیزم شکن وقتی خسته میشه که تبرش کند بشه نه هیزماش زیاد بشه تبر ما آدما هم باورمونه نه آرزوهامون

  3. #103
    یار همراه
    نوشته ها
    2,180
    ارسال تشکر
    4,649
    دریافت تشکر: 6,043
    قدرت امتیاز دهی
    7689
    Array

    پیش فرض پاسخ : هیچ کسان 2 ( دژاسو )

    حوالی ساعت ششِ بعد از ظهر از خونه ی سورن بیرون اومدم و راهی خونه ی خودم شدم.وقتی رسیدم کسی تو کوچه نبود.خوشبختانه اون دختره رو هم ندیدم.کلید انداختم و در خونه رو باز کردم.وارد حیاط شدم و داشتم درو می بستم که یه نفر از پشت ِ در مانع شد.درو باز کردم دیدم هاموس ِ....این دفعه دیگه مطمئن بودم خودشه چون خیلی ناگهانی ظاهر شد.یه کیسه ی پارچه ای کوچیک هم توی دستش بود.اومد تو و گفت : چه عجب این دفعه نترسیدی!
    - سلام...دارم عادت می کنم.
    هاموس – خوبه...خوشحال شدم.
    در حالی که داشتیم وارد پذیرایی می شدیم پرسیدم : چی شد؟ پسره رو گرفتی؟!
    هاموس – اومده بودم همینو بگم.
    نشست و ادامه داد : نه، از دستم فرار کرد.احتمالا فهمیده بود اگه بگیرمش امونش نمیدم.
    - یعنی می خواستی بکشیش؟!
    هاموس – نه ! معلومه که نه...چه افکار پلیدی داری! فقط می خواستم ازش حرف بکشم.
    - چه می دونم...یه جوری گفتی!...چقدر دنبالش بودی؟
    هاموس – چند تا شهر...تا اینکه به ملایر رسیدیم و یهو غیبش زد.
    - به نظرت امکانش نیست این پسره با همون دیشبی ها باشه؟!
    هاموس – نه اصلا، از این بابت مطمئنم.ولی با هر کی هست باز هم پیداش میشه...من تا اون موقع صبر می کنم.
    - راستی یادم رفت ازت بپرسم...ما دیشب کجا بودیم؟!
    هاموس – سَرگز.
    - کجا؟!!
    هاموس – یه شهر ِ توی سیستان و بلوچستان.
    - چقدر دور! حالا چرا اونجا؟!
    هاموس – خب، اون جن ها اونجا زندگی می کنن.توی اون منطقه جن های موذی زیاد هست.هیچ کس از اهالی اون منطقه جرئت نمی کنه پاشو توی اون روستا بذاره.فک کنم توی این چند سال اخیر شما دو تا اولین آدمایی بودین که از اونجا، جون ِ سالم به در بردین.
    - یعنی هر کی وارد اون محل بشه می کُشنش؟!
    هاموس – آره به احتمال زیاد...بعضی ها هم از ترس قبض ِ روح میشن.
    - پس ما خیلی شانس اوردیم...خدا رو شکر!
    هاموس – فردا قراره دادگاهی برگزار بشه...در مورد مشکل تو.
    - منم باید بیام؟!
    هاموس – نه، این قضیه مستقیما بین ِ ما و اوناست.ما تو رو انتخاب کردیم و اونا با این قضیه مشکل دارن.
    - پس من متهم ِ ردیف آخرم...خوبه، جای شکرش باقیه.
    هاموس – تو متهم نیستی، شاکی ای.
    - حتما تو هم وکیلمی...
    هاموس – دقیقا...بهراد، یادته بهت گفتم اگه این کارو ول کنی به ضررته؟
    - آره یادمه.همین چند روز پیش بود.
    هاموس – می دونی، توی این چن وقتی که به مردم کمک می کردی ما هواتو داشتیم.می دیدیم که باهاشون خوب تا می کنی، ازشون پول زیادی نمی گیری...در کل حسن نیتتو نشون دادی.خیلی از مردم اینجوری نیستن...مثلا همین دوستت مجید.چند برابر تو از مراجع هاش پول می گیره.به خاطر همین حسن ِ نیت ات من و دوستام تصمیم گرفتیم بهت یه هدیه بدیم.
    - جدی؟ خیلی عالیه! واقعا ممنون...حالا چی هست این هدیه؟
    هاموس در اون کیسه ی پارچه ای رو باز کرد و گفت : دستاتو بیار جلو.
    دستامو جلوش گرفتم، اون هم کیسه رو روی دستم وارونه کرد و کلی پوست پیاز ریخت کف ِ دستم.با دیدن پوست پیازها کلی جا خوردم و گفتم : مرسی...ببخشید اینو میگم ولی اینا به دردی هم می خورن؟!!
    هاموس فورا دستاشو جلو اورد و گفت : اگه فکر می کنی به دردت نمی خورن پسشون بده!
    - نه نه...پشیمون شدم.
    هاموس – پس به دردت می خورن!...اینا رو بذار زیر فرش، تا فردا صبح هم بهشون دست نزن.
    - بعدش چی میشه؟!
    هاموس – کاری رو که گفتم بکن، بعدش رو هم خودت می بینی.
    - باشه...در هر صورت ممنون.از دوستات هم تشکر کن.
    هاموس – حتما...
    از جاش بلند شد و گفت : من دیگه باید برم.
    - ممنون که اومدی...
    هاموس – سعی کن همیشه یه چاقویی چیزی همراهت باشه که اگه اون پسره رو دیدی گیرش بندازی.
    - باشه...سعی می کنم حواسمو جمع کنم.
    همین لحظه صدای زنگ تلفن بلند شد.چون می خواستم تا دم در با هاموس برم اهمیتی ندادم که گفت : جواب بده، مسعود پشت خطه.من خودم میرم،خدافظ.
    - خدافظ...
    سریع پوست پیازها رو زیر فرش گذاشتم و تلفن رو جواب دادم.
    - الو؟
    مسعود – الو، سلام...چطوری؟
    - بد نیستم.تو خوبی؟
    مسعود – آره...کسی پیشِ ته؟!
    - نه، چطور؟
    مسعود – همینجوری...یه لحظه فکر کردم کسی اونجاست.محمد ازم خواسته برای فردا باهاشون برم روستا...ویلای دوستش.
    - خب به سلامتی.
    مسعود - من هم گفتم اگه بهراد نیاد منم نمیام.
    - نه قربونت، من فردا باید برم سر ِ کار...وسط ِ هفته هم هست، هیچ رقمه نمی تونم بپیچونم.
    مسعود – چرند نگو، تو که اخراج شدی!
    - تو از کجا می دونی؟!!
    مسعود – الان زنگ زدم سورن بهم گفت.
    - آره خب اخراج شدم...ولی می خوام برم دنبال کار بگردم.
    مسعود – بهراد، چرت و پرت نگو حوصله ندارم.قبول کن دیگه...من اونجا تنهایی حوصله م سر میره.از یه طرف محمد هم سفارش کرده حتما برم.
    - عجب گیری کردم ها! باشه...روش فکر می کنم.
    مسعود – پس من فردا میام دنبالت.
    - گفتم روش فکر می کنم!
    مسعود – خدافظ.
    من نمی دونم این عمو محمد بیکاره که هر روز واسه ما از این بساط ها می چینه! اون دوستش چقد خره که یکسره کلید ویلاشو میده به اینا!
    با اینکه حوصله ی فامیلو نداشتم ولی تصمیم گرفتم این یه بار هم به خاطر مسعود برم...اما دفعه ی بعد دیگه از این خبرا نیست!
    برای اینکه وقت بگذره بلند شدم و یه کم خونه رو مرتب کردم.بعد هم رفتم توی آشپزخونه و یه چیزی واسه شام ردیف کردم...فقط دوست داشتم شب بشه و زودتر بگیرم بخوابم.
    ساعت ده و نیم بود که احساس کردم خوابم میاد...مثل همیشه رختخوابم رو توی پذیرایی انداختم و دراز کشیدم.کاش از مسعود پرسیده بودم کِی میاد دنبالم...می خواستم بهش زنگ بزنم و ازش بپرسم که بی خیال شدم.به هر حال هر وقت بخواد بیاد زنگ می زنه دیگه! چند دقیقه بیشتر طول نکشید که خوابم برد.

    صبح با صدای اعصاب خرد کن ِ گنجشک ها از خواب بیدار شدم...انگار کل ِ گنجشک های قائمشهر ریخته بودن تو حیاط خونه ی من! نشستم و به ساعت دیواری نگاهی انداختم...ساعت ده بود.بلند شدم تا برم دستشویی که یاد ِ پوست پیازها افتادم.با بی حوصلگی رفتم و اون قسمت ِ فرش رو کنار زدم.
    از چیزی که میدیدم حسابی هیجان زده شده بودم...فک کنم یکی از قشنگ ترین صحنه های زندگیمو می دیدم! دیگه از پوست پیازها خبری نبود و به جاش چند تا سکه ی طلا زیر فرش گذاشته بودن.سکه ها رو برداشتم و درحالی که نیشم تا بناگوش باز بود، بلافاصله شروع کردم به شمردن شون.توی اون چند ثانیه هزار تا نقشه براشون کشیدم.
    مطمئنم این بهترین هدیه ای بود که توی عمرم گرفتم.
    یه هیزم شکن وقتی خسته میشه که تبرش کند بشه نه هیزماش زیاد بشه تبر ما آدما هم باورمونه نه آرزوهامون

  4. #104
    یار همراه
    نوشته ها
    2,180
    ارسال تشکر
    4,649
    دریافت تشکر: 6,043
    قدرت امتیاز دهی
    7689
    Array

    پیش فرض پاسخ : هیچ کسان 2 ( دژاسو )

    ساعت نزدیک ِ هفت بعد از ظهر بود که مسعود اومد دنبالم.یه کم طول کشید تا حاضر شم...مسعود هم دم ِ در منتظرم موند و داخل نیومد.
    بعد چند دقیقه آماده شدم و از خونه بیرون اومدم.همین که سوار ماشین شدم گفتم : همچین به من گفتی نرو سر ِ کار، فکر کردم ساعت شش ِ صبح میای دنبالم!
    مسعود – می خواستم صبح بیام ولی یه کاری پیش اومد، نتونستم.اتفاقا اونا هم از صبح منتظرمونن.
    - خب به من یه زنگ می زدی حداقل برم چند جا دنبال کار...
    مسعود – بهراد غُر نزن، حوصله ندارم.اصن تو چرا به من زنگ نزدی؟
    - بی خیال...همینجور ادامه بدیم من یه چیزی هم بدهکار میشم!
    با اینکه یه روز رو برای پیدا کردن کار از دست داده بودم اما زیاد هم برام اهمیتی نداشت.هنوز تو کف ِ اون سکه ها بودم...فقط می خواستم زودتر آبشون کنم تا یه پولی دستمو بگیره.
    - مسعود، الان طلا گرمی چنده؟!
    مسعود – چطو؟! می خوای بزنی تو کار ِ طلا؟
    - نه...
    مسعود – می خوای زن بگیری؟
    - نه بابا، چه ربطی داره!
    مسعود – پس مرض داری می پرسی؟
    - اصن فراموشش کن!
    مسعود – امروز حالت خوب نیست ها!
    - اتفاقا امروز عالی ام.
    مسعود – والا اینجور که به نظر نمی رسه...!
    - راستی این مهمونی به چه مناسبته؟
    مسعود – اونجور که من فهمیدم قراره شب خانواده ی نامزد کیوان هم بیان و قرار عقد و عروسی رو بذارن.
    - جدی؟ من فکر کردم قبلا مشخص کردن...بابا و مامان ِ من نیستن؟
    مسعود – فکر نمی کنم.البته دعوت بودن ولی مثه اینکه بابات کار داشت، گفت نمی تونه بیاد.
    بیست دقیقه ای گذشت و بلاخره رسیدیم.در حیاط باز بود، ما هم بدون اینکه زنگ بزنیم وارد شدیم.
    - ماشینو نمیاری داخل؟
    مسعود – نه دیگه، ما که دو سه ساعت بیشتر اینجا نیستیم...بذار بیرون باشه.
    - هر جور میلته.
    کیوان توی حیاط، روی تاب نشسته بود و حسابی هم تو فکر بود.وقتی ما رو دید از جاش بلند شد و جلو اومد.نه من به اون سلام کردم، نه اون به من...فقط به مسعود سلام کرد و گفت : ظهر منتظرت بودیم، فکر کردیم نمیای!
    مسعود – خب...حالا که اومدم.
    من واقعا کشته مرده ی این صراحت کلام مسعودم! با این حرف کیوان هم دیگه چیزی نگفت.توی اون چند ثانیه ای که کیوان کنارمون بود بوی گند ِ ادکلنش داشت منو خفه می کرد.عین ِ عقده ای ها کلی ادکلن زده بود.بوش هم شیرین بود ، قشنگ می رفت رو اعصاب آدم.وقتی وارد خونه شدیم گورشو از کنار ما گم کرد تونستم یه نفس راحتی بکشم... .
    با همه سلام و علیک کردیم و نشستیم...مثل همیشه من کنار مسعود بودم.هنوز یه لحظه هم از نشستن مون نگذشته بود که زن عمو گفت : ماشاالله کیوان روز به روز پر جذبه تر و مردونه تر میشه.
    این حرفش برای من بیشتر شبیه به شوخی بود.سعی کردم نخندم ولی مسعود بی رودربایستی خندید و گفت : آدم چه حرفایی که نمی شنوه...
    با این حرف مسعود، نامزد کیوان هم نیشخندی زد.احساس می کردم اون هم مثل من داره جلوی خنده شو می گیره.
    عمه مریم – مسعود جان یه امشبو به کیوان ِ من پیله نکن.
    مسعود – ای بابا...این چه حرفیه؟ من خیلی وقته با کیوان ِ شما کاری ندارم.
    با توجه به اخلاق مزخرف کیوان، توقع داشتم یه جوابی به مسعود بده اما مشخص بود خیلی خوشحاله و حوصله ی کل کل نداره.
    همین لحظه بابای کیوان گفت : خب، بهتره بریم سراغ مشخص کردن تاریخ ِ عقد و عروسی.
    آقای صفایی – بله، منم موافقم.
    دوست نداشتم توی این بحث ها شرکت کنم و آروم به مسعود گفتم : اشکالی نداره من برم توی حیاط سیگار بکشم؟
    مسعود – نه برو...
    از جام بلند شدم تا برم توی حیاط که زن عمو گفت : کجا بهراد جان؟ چند دقیقه دیگه می خوایم شام بخوریم.
    - میرم توی حیاط یه هوایی بخورم...
    رفتم توی حیاط و روی اون تاب ِ دو نفره نشستم.هوا سرد بود اما من ترجیح می دادم توی اون هوای سرد بمونم تا اینکه شاهد گذاشتن ِ تاریخ برای بدبختی یه نفر باشم.واقعا خاک بر سر اون پدر و مادر که اجازه میدن دخترشون، زن ِ کیوان بشه.یه جورایی دوست داشتم دختره رو منصرف کنم اما باز هم حس می کردم بی فایده ست...وقتی خودش راضی ِ دیگه این کارا معنی نمیده.
    یه سیگار روشن کردم و فورا فکرم رفت سمتِ سکه ها.دلم می خواست یه ماشین بگیرم ولی مطمئن نبودم پول ِ یه ماشینو واسم دربیاره.اول باید می فروختمشون...تازه به مسعود هم بدهکار بودم...از بس به روی خودش نیورده که منم فراموش کردم.
    یه هیزم شکن وقتی خسته میشه که تبرش کند بشه نه هیزماش زیاد بشه تبر ما آدما هم باورمونه نه آرزوهامون

  5. #105
    یار همراه
    نوشته ها
    2,180
    ارسال تشکر
    4,649
    دریافت تشکر: 6,043
    قدرت امتیاز دهی
    7689
    Array

    پیش فرض پاسخ : هیچ کسان 2 ( دژاسو )

    ده دقیقه ای میشد که اونجا نشسته بودم و سیگار می کشیدم.چند لحظه بعد دیدم در ِ ساختمون باز شد و نامزد ِ کیوان اومد بیرون.یه کم دور و برش رو نگاه کرد و تا چشمش به من افتاد اومد طرفم.هنوز نیومده من معذب شده بودم.حدس زدم می خواد برای شام صدام کنه...جلو اومد و در حالی که لبخند می زد گفت : ببخشید، می تونم بشینم؟
    - بله، حتما...بفرمائید.
    خوشبختانه تاب به اندازه ای بزرگ بود که بین مون قدری فاصله باشه.البته اون بنده ی خدا هم خیلی جمع و جور نشسته بود...
    - راستی چی شد؟
    شیدا – چی؟!!
    - تاریخ ِ عقد و عروسی...مشخص شد؟
    شیدا – آهان...نه، گفتن بعد از شام.
    هر دو سکوت کردیم.با اینکه هوا سرد بود، کم کم داشت حسابی گرمم میشد.مطمئن بودم یه کاری داره که پا نمیشه بره.
    پاکت سیگارمو دست گرفتم و یه نخ از توش بیرون اوردم.
    - ناراحت نمیشین اگه من سیگار بکشم؟...
    شیدا – نه، راحت باشین...
    - شما سردتون نشه اینجا؟! آخه هوا خیلی سرد شده...
    شیدا – نه ، خوبه...
    دیگه داشتم برای فراری دادنش از هر ترفندی استفاده می کردم اما بی فایده بود.
    شیدا – یه سوال ازتون بپرسم؟
    - بله، بفرمایید...
    شیدا – شما چرا همیشه لباس های تیره می پوشید؟!
    - ام...والا...چی بگم، من رنگ های روشن رو امتحان کردم، بهم نمیاد.مخصوصا قرمز و نارنجی... .قیافه م با لباس های اون رنگی خیلی مسخره میشه.
    شیدا – حدس می زدم دلیل خاصی داشته باشه...ولی به نظرم رنگ های روشن رو هم امتحان کنید.با لباس های تیره، غمگین به نظر می رسید.آدم همش فکر می کنه از یه چیزی ناراحتین.
    - جدی؟
    شیدا – بله...البته این نوع لباس پوشیدنتون برای من جالبه.من همش فکر می کنم شما آدم مرموزی هستین...( خندید و ادامه داد)...من آدمای تیره و مرموز رو دوست دارم، اینکه سر از کارشون دربیارم برام جالبه.
    - چه جالب...
    شیدا – راستشو بخواین من اومدم اینجا یه چیزِ مهمی رو بهتون بگم...
    - بفرمایید...در خدمتم.
    در حالی که دستاشو به هم می مالید، با لحنی خجالت زده گفت : نمی دونم چجوری بگم...خیلی هم دنبال یه فرصت بودم شما رو ببینم...حالا الان که باید بگم نمی تونم!
    به شوخی گفتم: می خواید من رومو کنم اونور؟
    خندید و گفت : نه...الان میگم... .حتما می دونید که امشب پدر و مادرم اومدن اینجا تا قرار عقد و عروسی رو بذارن...ولی یه مشکلی هست.
    - چی؟
    شیدا – من دیگه نمی تونم با کیوان ادامه بدم، امشب می خوام اینو به همه بگم.
    - آخه چرا؟ کیوان اونقدرها هم بد نیست...هر از گاهی من و مسعود باهاش شوخی می کنیم ولی...
    شیدا – بله می دونم، پسر ِ بدی نیست.اما یه اخلاق های بدی داره که من نمی تونم باهاشون کنار بیام.اوایل که با هم آشنا شده بودیم اصلا از این اخلاق هاش خبر نداشتم و خدا رو هم شکر می کنم که نامزدی مون تا الان رسمی نشده، وگرنه سر ِ یک ماه کارمون به طلاق می کشید!
    - بله ، قبول دارم...این تک فرزند بودن ِ کیوان باعث شده بیش از حد بی ادب بار بیاد ولی خب محاسنی هم داره.
    شیدا – قطعا حسن هایی هم داره اما من فکر می کنم اخلاق های بدش بیشترن! حالا من کاری ندارم که تو روی پدر و مادرش وایمیسه و همش حرفای زشت می زنه...یه سری از اخلاق هاش که مستقیما به من مربوط میشن رو به هیچ وجه نمی تونم تحمل کنم.مثلا توی این چند وقت که با هم رفت و آمد داشتیم، من اگه با پسر عمو و پسر داییم یا هر کدوم از پسرای فامیل سلام و علیک ِ معمولی می کردم بهم خُرده می گرفت و باهام اوقات تلخی می کرد.من اصلا نمی تونم با این جور آدما که سر هر موضوع ِ الکی غیرتی میشن کنار بیام! آخه من چطور می تونم با مردی زندگی کنم که مدام باید مواظب باشم توی جمع حرف ِ بی ربطی نزنه و باعث خجالتم بشه؟
    - بله...من کاملا بهتون حق میدم.به هر حال این زندگی ِ شماست و هر تصمیمی هم که براش بگیرید محترمه.
    شیدا – من توی این یه هفته همش دنبال فرصت بودم تا شما رو ببینم و یه موضوع مهم رو بهتون بگم...می دونید...
    حرفشو قطع کرد.بهش نگاهی انداختم...سرش پایین بود و از خجالت سرخ شده بود.مونده بودم چی می خواد بگه که این همه خجالت می کشه! یهو یه جرقه تو ذهنم زده شد...با خودم گفتم نکنه باز هم قضیه ی میترا تکرار بشه! اصلا دوست نداشتم همچین اتفاقی بیفته...چون این دفعه حتما به دست ِ یه نفر کشته میشم!
    دیگه نمی تونستم لب به سیگار بزنم...سیگاره کوفتم شد.فقط منتظر بودم زودتر حرفشو بزنه و بره.
    شیدا – من احساس می کنم شما بهترین کسی هستید که می تونم این موضوع رو باهاش درمیون بذارم...یک هفته ست که در به در دنبال یه فرصتم تا شما رو ببینم و اینو بهتون بگم.مدتی میشه که من ...به آقا مسعود علاقه مند شدم...
    به اینجای حرفش که رسید دیگه ادامه نداد.تا این جمله شنیدم نفس راحتی کشیدم و بی اختیار لبخندی زدم.البته خیلی خودمو کنترل کردم که به افکار چند ثانیه قبل ِ خودم نخندم!
    - صرفا به خاطر مسعود می خواید با کیوان به هم بزنید یا...؟
    شیدا – نه نه، به هیچ وجه...تمام دلیلش این نیست.من همچنان سر ِ حرفم هستم،نمی تونم اخلاق های کیوان رو تحمل کنم ولی خب با وجود آقا مسعود نمی تونم به کس دیگه ای هم فکر کنم.توی این چند وقت هر چی سعی کردم مثل کیوان ایشونو "دایی" صدا کنم نتونستم...چجوری بگم...نمی تونم اون حس ِ خاص رو نسبت بهشون سرکوب کنم.
    - بله، متوجهم...حالا چه کاری از دست ِ من برمیاد؟
    شیدا – من شک ندارم که شما و ایشون خیلی صمیمی هستین...برای همین بهتر دیدم این موضوع رو به شما بگم تا شما هم یه جورایی....
    - به مسعود بگم.
    شیدا – بله، دقیقا.فقط تو رو خدا یه جوری نگید که فکر بدی در مورد من بکنن.
    - این چه حرفیه...مسعود خیلی پسر با شعوریه.اصلا این جور آدمی نیست.ولی چشم...من جوری میگم که فکر خاصی نکنه.
    شیدا – خیالم راحت باشه؟
    - بله، حتما.
    از جاش بلند شد و گفت : ببخشید وقتتونو گرفتم.
    - خواهش می کنم...
    شیدا – من دیگه میرم داخل، شما هم چند دقیقه دیگه بیاین...شام تا اون موقع حاضره.
    سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم و اون هم رفت.وقتی که رفت کلی با خودم خندیدم...اگه مسعود بفهمه حتما خیلی جا می خوره.
    یه هیزم شکن وقتی خسته میشه که تبرش کند بشه نه هیزماش زیاد بشه تبر ما آدما هم باورمونه نه آرزوهامون

  6. #106
    یار همراه
    نوشته ها
    2,180
    ارسال تشکر
    4,649
    دریافت تشکر: 6,043
    قدرت امتیاز دهی
    7689
    Array

    پیش فرض پاسخ : هیچ کسان 2 ( دژاسو )

    فکر ِ اینکه شیدا عاشق مسعود شده منو به خنده می نداخت! تا یاد ِ این موضوع میفتادم ناخودآگاه نیشخند می زدم.از روی تاب بلند شدم تا برگردم توی خونه که متوجه شدم کیوان داره از پشت پنجره منو دید می زنه.تا فهمید من دیدمش از پشت پنجره کنار رفت.می دونستم بزودی ضد حال ِ بدی می خوره و با اینکه ازش بدم میومد، یه جورایی دلم براش می سوخت...کلا من دلم برای آدم های بی شعور می سوزه، چون بدبخت ها خودشون نمی فهمن بی شعورن!
    وقتی رفتم داخل همه ی خانوما توی آشپزخونه بودن...نگاهی به پذیرایی انداختم و دیدم مسعود تنهاست و از بقیه هم خبری نیست.رفتم و پیشش نشستم...
    - کجا رفتن اینا؟!
    مسعود با بی حوصلگی گفت : ولشون کن بابا، روانی ان همشون.
    - چرا؟ مگه چی شده ؟!
    مسعود – هیچی بابا، رفتن شطرنج بازی کنن!
    - چه خوشحال! ولی من الان کیوانو پشت پنجره دیدم...
    مسعود – آره اون اومد یه نگاهی انداخت و رفت.
    حالا که تنها بودیم، فرصت خوبی بود تا قضیه رو به مسعود بگم.ولی یه کم شک داشتم...نمی دونستم درسته که همون لحظه بهش بگم یا نه! اما در هر صورت که باید می گفتم، دیگه چه فرقی داشت.یه لحظه به ذهنم رسید که کلا بی خیال بشم و چیزی به مسعود نگم اما باز هم نمیشد...دختره روی قول ِ من حساب کرده بود.نمی تونستم بزنم زیرش.
    چون نمی خواستم کسی صدامونو بشنوه کمی به مسعود نزدیک تر شدم، جوری که تقریبا دیگه به هم چسبیده بودیم.مسعود هم نگاه ِ بی اعصابی بهم انداخت و گفت : بهراد، بیا تو بغل ِ من بشین!
    خندیدم و آروم گفتم : می خوام یه چیزی بهت بگم، نمی خوام کسی صدامو بشنوه.
    مسعود – اگه در مورد جن و این چیزاست از همین الان خودتو واسه کتک آماده کن!
    - نه ، در مورد این چیزا نیست...
    مسعود – خب ، چیه؟ بگو...
    - چیزه...الان که توی حیاط بودیم، این نامزد کیوان اومد پیشم.
    مسعود – خودم دیدم،خب؟
    - گفت که می خواد نامزدی شو با کیوان به هم بزنه.قراره امشب به همه بگه.
    مسعود – جدی؟ بهترین تصمیم زندگی شو گرفته.بهش تبریک می گفتی... .فقط کاش زودتر می گفت که ماها امشب نمی اومدیم اینجا علاف شیم... .حالا چرا اومده اینو به تو گفته؟!!
    - همین دیگه...نکته ش همین جاست.می دونی، داشت واسه من توضیح می داد که چرا پشیمون شده.
    مسعود – این که دیگه نیازی به توضیح نداره! به خاطر اخلاق گند و شخصیت مزخرف کیوان منصرف شده...کاملا بدیهی ِ!
    - آره خب...این یکی از دلایلش بود.اما یه دلیل مهمتر هم داشت که فکر کنم تو حتما باید بدونی.
    مسعود – چی؟
    نگاهی به دور و برم انداختم تا مطمئن بشم کسی حواسش به ما نیست، بعد آروم در ِ گوش مسعود گفتم : مثه اینکه این دختره به تو متمایل شده.
    مسعود چند ثانیه مکث کرد، بعد لبخندی زد و گفت : شوخی می کنی!
    - نه بابا، شوخی کجا بود...
    طولی نکشید که اون لبخند از بین رفت و جای خودشو به نگرانی داد...
    مسعود – بهراد...این خیلی بده! یعنی به خاطر من ازدواج کیوان به هم خورد؟!...
    - نه...ببین، دختره به من فهموند که در هر صورت می خواسته با کیوان تموم کنه.ولی خب، دوست داشت که تو این موضوع رو بدونی و حتی الامکان یه جواب هم بهش بدی.دیگه بقیه ش با خودت... .
    مسعود دیگه چیزی نگفت...منم چیزی نداشتم که بگم.هر دو، دو سه دقیقه سکوت کردیم.مشخص بود که حسابی به هم ریخته.عمیقا تو فکر بود...
    پرسیدم : حالا می خوای چه جوابی بهش بدی؟
    مسعود – تو می دونی این دختره چند سالشه؟
    - نمی دونم...نوزده- بیست...دیگه نهایت بیست و یک.
    مسعود – من سی و یک سالمه.
    خیلی سعی می کردم نخندم... مسعود هم اعصاب نداشت،ممکن بود بزنه دهنمو پُر ِ خون کنه.
    گفتم : حالا این چیزا که زیاد مهم نیست...
    مسعود – دری وری نگو...این کاملا مشخصه که بچه ست.همون بار اول که دیدمش احساس کردم نسبت به کیوان سنش پایینه، چه برسه به من! بعدم تا همین دو دقیقه پیش، اون برای من مثل نسترن و نسرین بود!...نه نه...اصلا همچین چیزی شدنی نیست، چون من نمی تونم ذهنیت مو نسبت بهش عوض کنم.
    - باشه...ولی بهتره اینو خودت بهش بگی.
    همین لحظه عمه مریم اومد و برای شام صدامون کرد.حتی اون هم توی همون نگاه اول فهمید که مسعود اعصاب نداره، به من اشاره کرد که چی شده...منم با ایما و اشاره بهش فهموندم هیچی...! اگه می فهمید اونم شاخ میشد.
    از شانس ِ بد ِ من بیچاره، سر سفره وضع طوری شد که مسعود و شیدا کنار هم قرار گرفتن.مسعود هم از همون اول به من گفت بیا جامونو با هم عوض کنیم و من دقیقا بین شون قرار گرفتم.هیچ وقت توی عمرم انقدر معذب نشده بودم! خدا می دونه چقدر توی دلم کیوانو لعن و نفرین کردم...آخه دلم نمیومد مسعودو نفرین کنم، دختره هم که تقصیری نداشت...این شد که روی کیوان عقده گشایی کردم.
    بعد از شام بلاخره وقت ِ اون رسید که زمان عقد و عروسی رو مشخص کنن و پدر کیوان شروع کرد به صحبت.می دونستم الان شیدا قضیه رو به همه میگه و طبیعتا حال همه از جمله کیوان گرفته میشه...حوصله ی دیدن این صحنه ها رو نداشتم برای همین قبل از اینکه بحث به اونجا کشیده بشه، رفتم توی یکی از اتاق ها تا سیگار بکشم.
    چند دقیقه توی اتاق موندم...نمی تونستم سیگار بکشم، انگار بی اعصابی ِ مسعود روی منم تاثیر گذاشته بود.از بیرون صدای همهمه ی جمع رو شنیدم...انگار خانواده ی صفایی داشتن می رفتن و بعد خونه ساکت شد...حدس زدم همه برای بدرقه شون رفته باشن توی حیاط.
    حس می کردم سرگیجه گرفتم.هوای اتاق بدجوری گرفته بود.بلند شدم تا پنجره رو باز کنم که برای یه لحظه چشمم سیاهی رفت...خدایا، حالا این وسط من تومور مغزی نگرفته باشم خوبه!
    پرده رو کنار زدم و پنجره رو باز کردم.همین که هوای تازه بهم خورد حالم کمی بهتر شد.حس می کردم بهتر می تونم نفس بکشم.از توی باغ بوی نم ِ بارون میومد.هوا سرد بود اما برام اهمیتی نداشت.
    همونجا، پشت ِ پنجره وایساده بودم و به باغ نگاه می کردم.اونجا پر از دار و درخت بود و باد باعث حرکت شون میشد.نگاهم به رو به روم بود که یه لحظه تصویر ِ صورت یه نفر رو بین ِ درختا دیدم.فکر کردم خیالاتی شدم...با دقت به اونجا خیره شدم اما چیزی نبود...چند لحظه بعد، کنی اونطرف تر دیدم که یه نفر داره از بین درختا راه میره.به ذهنم رسید که شاید اون پسره باشه اما طولی نکشید که اون شخص از جلوی چشمم ناپدید شد.
    حدس زدم شاید یکی از همسایه ها بوده باشه...شاید هم خیالاتی شدم چون حرکت درختا زیاد بود.نمی تونستم درست تشخیص بدم...ولی به احتمال زیاد توهم زده بودم!
    از پشت سرم صدای باز شدن ِ در اتاق رو شنیدم.فکر کردم مسعودِ که اومده برای رفتن خبرم کنه.همین که برگشتم دیدم کیوان با چشمایی که از عصبانیت قرمز شده بودن، در حالی که یه چاقوی آشپزخونه دستشه جلوی در وایساده.درو آروم بست و کمی جلو اومد.
    کیوان – تو زندگی ِ منو خراب کردی...
    سعی کردم با خونسردی باهاش حرف بزنم.
    - باور کن اونجور که تو فکر می کنی نیست، بذار من برات توضیح بدم...
    با عصبانیت گفت : خفه شو!
    - ببین، من می دونم چه حسی داری ولی نامزدت به خاطر من باهات تموم نکرد...باور کن!
    کیوان – اسم شیدا رو به زبون نیار!
    - من که اسمشو نیوردم!...
    دیگه اجازه نداد حرفی بزنم و به طرفم حمله کرد.انقدر سریع حرکت کرد که نتونستم جاخالی بودم اما در لحظه آخر تونستم تیزی ِ چاقو رو با دستم بگیرم...خدا بهم رحم کرد چون اگه نمی گرفتمش تا بیخ می رفت تو شکمم!
    کیوان وحشیانه چاقو رو فشار می داد، منم از ترس جونم مجبور بودم با دست هِی محکم تر بگیرمش و اجازه ندم بهم ضربه بزنه...هر چی محکم تر فشار می داد، بیشتر توی دستم فرو می رفت.نمی دونستم چجوری باید خلاص بشم.کیوان هیچ رقمه کوتاه نمیومد.دیگه طاقتم تاب شد و شروع کردم به صدا زدن ِ مسعود.کم کم دستم داشت شُل میشد که مسعود وارد اتاق شد و گفت : داری چه غلطی می کنی!
    کیوان توجهی نکرد.مسعود فورا جلو اومد و کیوانو محکم عقب کشید.بلاخره چاقو از دست ِ من جدا شد اما به قدری درد می کرد که روی زمین افتادم و دستمو با آه و ناله توی بغلم گرفتم.مسعود هم که این وضعیت ِ منو دید بدتر گُر گرفت ، دست کیوانو کشید و محکم به دیوار کوبیدش.با اینکه درد داشتم ولی حسابی دلم خنک شد.اما مسعود کوتاه نیومد و در یک حرکت عجیب و خشن، کیوانو پرت کرد توی پنجره! شیشه شکست و کیوان پرت شد تو حیاط...!
    با دیدن اون صحنه کلا دردمو فراموش کردم! فقط با حیرت داشتم نگاه می کردم.جالبه که مسعود باز هم کوتاه نیومد و رفت بیرون، سر وقت ِ کیوان.منم از هول ِ اینکه نزنه اون نفله رو بکشه با هر ضرب و زوری که بود از جام بلند شم و خودمو به مسعود رسوندم.
    مسعود با مشت افتاده بود به جون ِ کیوان.من هم با دستای خونی سعی می کردم جلوشو بگیرم و از کیوان جداش کنم که یهو بقیه سر رسیدن و جلوی مسعود رو گرفتن.عمه مریم اولش یه کم جیغ و ویغ کرد ولی وقتی اعصاب ِ داغون ِ مسعود و دست ِ خونی ِ منو دید دیگه چیزی نگفت.
    یه هیزم شکن وقتی خسته میشه که تبرش کند بشه نه هیزماش زیاد بشه تبر ما آدما هم باورمونه نه آرزوهامون

  7. #107
    یار همراه
    نوشته ها
    2,180
    ارسال تشکر
    4,649
    دریافت تشکر: 6,043
    قدرت امتیاز دهی
    7689
    Array

    پیش فرض پاسخ : هیچ کسان 2 ( دژاسو )

    تو راه برگشت خونه بودیم، مسعود پشت فرمون نشسته بود، منم داشتم باندپیچی ِ دستمو شُل می کردم.لامصب این عمو محمد انقدر محکم بسته بودش که خونم داشت از جریان میفتاد! جلوی تی شرتم هم حسابی خونی شده بود، بابای کیوان بهم گفت بیا تی شرت کیوانو بهت بدم، ولی من قبول نکردم...حتی اگه بهم پالون هم می داد ممکن بود قبول کنم اما پیراهن کیوان عمرا ! هر چند این دو تا فرق چندانی با هم ندارن.
    می خواستم با مسعود در مورد کیوان حرف بزنم ولی می ترسیدم...یه جورایی خیلی عصبی به نظر می رسید.می ترسیدم یه چیزی بگم و حالمو بگیره.
    - لباست هم خونی شد...
    مسعود – اشکال نداره.
    - با آب ِ سرد بشوریش تمیز میشه.
    مسعود – خودم می دونم.
    - میگم...ام....الان عصبانیتت فروکش کرده؟ می خوام یه چیزی بگم.
    نگاه چپی بهم انداخت و گفت : تو از من می ترسی؟
    - نه بابا...من و ترس؟ میگم یعنی اگه حوصله نداری بعدا بگم.
    مسعود – نه بگو،اتفاقا الان حالم خوبه.
    - می خواستم ازت بپرسم ممکنه مثلا یه روز نظرت نسبت به شیدا عوض بشه و بخوای بهش چراغ سبز نشون بدی؟!
    مسعود – نه.
    - پس به بقیه اصل قضیه رو نگو...دختره که نمیگه، تو هم چیزی نگی بهتره.
    مسعود – اصل قضیه؟! یعنی چی؟
    - خب ببین، الان کیوان فکر می کنه من مخ ِ نامزدشو زدم.تو بذار همینجوری بمونه، چون در کل که کسی توی فامیل از من خوشش نمیاد، برای من هم زیاد فرقی نمی کنه اگه اونا اینجوری فکر کنن.ولی واسه تو بد میشه.
    مسعود – برای منم فرقی نمی کنه اونا دربارم چی فکر می کنن!
    - آره...این درست.ولی به نظر من اینجوری بهتره.
    مسعود – باشه، من چیزی نمیگم...کلا حوصله ی این حرفا رو ندارم.
    بلاخره رسیدیم خونه و مسعود جلوی در نگه داشت.از ماشین پیاده شدم و باهاش خدافظی کردم اما نرفت، منتظر بود من وارد خونه بشم بعد بره که یهو یه نفر با صدای بلند گفت "ببخشید".برگشتم دیدم بابای این دختره، یگانه ست.جلو اومد و باهام سلام علیک کرد.این وسط مسعود هم بی خیال ِ رفتن نمیشد...تازه ماشین رو هم خاموش کرد و پیاده شد!
    بعد از سلام و احوالپرسی گفتم : ببخشید، من هنوز اسم شما رو نمی دونم...
    جواب داد : من اسدی ام.
    - چه جالب! آشنای همین آقای اسدی که اینجا زندگی می کنن هستین؟
    اسدی – بله، ایشون پسر عموم ان...
    - حدس می زدم.
    اسدی – چطور؟
    - همینجوری...یه کم به همدیگه شبیه اید...(بی اختیار خندیدم)
    اسدی – بله، اصلا خیلی ها فکر می کنن ما برادریم!
    - بله...
    اسدی – عرض به حضورتون که من چند دقیقه پیش از سر کار برمی گشتم، دیدم یه نفر داره خونه ی شما رو دید می زنه.همش دور خونه تون می چرخید...خلاصه خیلی مشکوک بود.تا چشمش به من افتاد سریع رفت!
    یه جوری که مسعود نشنوه گفتم : ببخشید، این یارویی که میگین موهاش بور نبود؟!
    کمی فکر کرد و گفت : والا من که از دور دیدمش ولی تا جایی که یادمه موهاش بور نبود...از اون فاصله ای که من می دیدمش مشکی به نظر میومد.
    - باشه... ممنون که اطلاع دادین.
    اسدی – خواهش می کنم، وظیفه بود.گفتم بهتون بگم یه وقت مشکلی براتون پیش نیاد.
    - لطف کردین.
    با هم خدافظی کردیم و اسدی رفت.برگشتم که دیدم مسعود داره میاد طرفم.همین که بهم رسید گفت : جریان ِ این پسر ِ مو بور چیه؟
    - کدوم پسر؟!
    مسعود – چرت نگو، من شنیدم!
    - تو از اون فاصله چجوری شنیدی!...هیچی بابا، چیز مهمی نیست.یه پسره بود توی دانشگاه، خیلی با من چپ بود...فکر کردم اون اومده حالمو بگیره.
    مسعود – می خوای من امشب اینجا بمونم؟
    - نه بابا...تو برو، مشکلی نیست.
    مسعود – اگه دزد بیاد چی؟ اونوقت تو با این دست چلاق چجوری می خوای جلوش وایسی؟
    - آخه دزد بیاد چی ببره؟ اگه دزد بیاد خونه ی من باید کتش هم واسم جا بذاره.
    مسعود – مطمئنی نمی خوای بمونم؟
    - آره...برو.
    مسعود – باشه...فقط اگه چیزی شد یه تک زنگ به من بزن، من خودم میام.
    - باشه...خدافظ.
    مسعود – فعلا...
    **********
    از صبح افتاده بودم دنبال آب کردن ِ سکه ها...بعد از کلی دوندگی تونستم بفروشم شون.خریدار همه ی پول رو بهم تراول داد و خوشبختانه راحت توی کیفم جا شدن، نیازی هم به بانک رفتن نداشتم.از همونجا راهی ِ خونه شدم.خیابون ها خیلی شلوغ بودن و سر و صدا هم زیاد بود اما من اونقدر به خاطر اون پول ها ذوق زده بودم که اصلا برام مهم نبود...فقط داشتم به این فکر می کردم که چجوری خرج شون کنم.
    می خواستم برم اونور خیابون، چون خیابون خیلی پرتردد بود کمی صبر کردم و منتظر موقعیت بودم تا رد شم که برای یه لحظه، اون سمت خیابون چشمم به یه چهره ی آشنا افتاد.با دقت به اون طرف خیره شدم و این بار به وضوح دیدمش.اون پسر ِ مو بور، دقیقا رو به روی من، اون سمت خیابون بود.منتها حواسش به من نبود...مدام به دور و برش نگاه می کرد،انگار که دنبال کسی می گشت.چند ثانیه بعد شروع به راه رفتن کرد.فرصت خوبی بود تا عرض خیابون رو طی کنم و خودمو به اون سمت برسونم.با عجله از جلوی ماشین ها رد شدم و تعقیبش کردم.
    هر جا که می رفت، سایه به سایه دنبالش می رفتم.کمی که جلوتر رفتیم دستشو توی جیب شلوارش کرد و یه چیزی بیرون اورد.بعد اون چیز رو روی گوشش گذاشت...در کمال تعجب فهمیدم اون شیء موبایلِ ! مونده بودم از کی تا حالا جن ها از تلفن همراه استفاده می کنن!!!
    یه لحظه شک کردم که نکنه طرفو اشتباهی گرفتم!...اما نه... مطمئن بودم خودشه.تو همون نگاه اول شناختمش.دقیقا همون قد و قامت و همون شکل و قیافه رو داشت.اصلا امکان نداشت اون نباشه.حسابی گیج شده بودم ولی می دونستم که نباید گمش کنم.تنها شانسم برای اینکه بدونم کیه همین بود.
    کمی که گذشت احساس کردم داره به طرف خونه ی خودم میره! انگار صحنه ی اولین برخوردم با هاموس داشت دژاوو میشد.ولی این بار دیگه نمی خواستم اجازه بدم متوجه حضورم بشه.می خواستم تا جایی که امکان داره تعقیبش کنم.
    در حالی که سعی می کردم فاصله ی خودمو باهاش حفظ کنم، کوچه به کوچه تعقیبش می کردم و هواشو داشتم.کم کم متوجه شدم داره تند تر از قبل راه میره.طولی نکشید که راه رفت مون تبدیل به دویدن شد.دیدم دوباره موبایلشو بیرون اورد و با یه نفر مکالمه ی کوتاهی داشت.همین لحظه پیچید توی یه کوچه...دیگه نمی تونستم ببینمش، خیلی سریع به سمت اون کوچه رفتم تا یه وقت گمش نکنم اما همین که وارد کوچه شدم محکم خوردم به یه نفر!
    اولش ترسیدم و فکر کردم اون پسره ست اما ثانیه ای طول نکشید که فهمیدم اون نیست.اونقدر محکم بهش خوردم که بیچاره تا چند ثانیه از درد کتفش رو گرفته بود و کمی هم خم شده بود.داخل کوچه رو با دقت نگاه کردم...از اون پسر مو بور خبری نبود.
    دوباره حواسم رفت سمت ِ کسی که بهش خورده بودم.گفتم : حالتون خوبه؟ ببخشید، من عجله داشتم...متوجه شما نشدم.
    چیزی نگفت، در حالی که همچنان کتفشو گرفته بود، انگشت اشاره ش رو بالا اورد.متوجه شدم منظورش اینه که یه لحظه صبر کنم.
    به نظر می رسید هم سن و سال خودم باشه، با موهای مشکی و پوستی سفید.وقتی که صاف وایساد فهمیدم چشم و ابروش هم مشکیه.اولش اخم کرده بود اما در عرض یک ثانیه حالتش تغییر کرد، لبخندی زد و گفت : نزدیک بود دستمو بکشنی.
    - شرمنده...اونقدر عجله داشتم که حواسم رفت...
    - نه...اشکالی نداره...
    - ببخشید، شما ندیدین یه نفر بیاد توی این کوچه؟! یه پسر با موهای بور؟...
    کمی فکر کرد و خیلی جدی گفت : نه، تا قبل از اینکه شما بیاین، کسی غیر از من توی کوچه نبود...ببخشید، من دیگه باید برم.
    وقتی داشت می رفت دوباره گفتم : بازم شرمنده.
    برام دستی تکون داد و از اونجا رفت.
    دیگه ناامید شده بودم...یارو در رفته بود و اونجا موندن فایده ای نداشت.از همونجا راهمو گرفتم و برگشتم خونه.قبل از اینکه وارد خونه بشم با دقت کل ِ کوچه رو از نظر گذروندم.همه جا امن و امان بود...هیچ چیز مشکوکی وجود نداشت.
    رفتم داخل و یهو یاد ِ پولِ سکه ها افتادم.از کیفم بیرون اوردمشون و شروع کردم به شمردن.تک تک ِ تراول ها رو چک کردم تا مطمئن بشم تقلبی نیستن...از ذوق پول ها خُل شده بودم.واسه خرید ماشین دلم غنج می رفت!
    هر لحظه یه نفشه ی جدید برای خرج کردنشون به ذهنم می رسید و تمام حواسم به این موضوع بود که از اتاق صدای ضعیفی شبیه به تق تق شنیدم.اولش کمی مشکوک شدم اما سعی کردم فراموشش کنم.با بی خیالی روی مبل لم دادم و با خودم گفتم " اگه قرار باشه به تمام این صداها توجه کنم حتما دیوونه میشم".


    پــــــــــــــــــــــــ ـــــــــایــان
    یه هیزم شکن وقتی خسته میشه که تبرش کند بشه نه هیزماش زیاد بشه تبر ما آدما هم باورمونه نه آرزوهامون

صفحه 11 از 11 نخستنخست ... 234567891011

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. صفحه کلید حسابداری فراسو
    توسط vahid5835 در انجمن سخت افزار
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 22nd July 2013, 10:18 AM
  2. بیوگرافی ژابی آلونسو + تصاویر ژابی آلونسو
    توسط Sa.n در انجمن بيوگرافي ورزشكاران
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 14th July 2013, 12:44 PM
  3. کودکان همیشه ترسو
    توسط zoh_reh در انجمن روانشناسی کودک و نوجوان
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 13th April 2013, 02:55 PM
  4. سو تفاهم دختر انه
    توسط *AM@NDA* در انجمن طنز روزانه
    پاسخ ها: 2
    آخرين نوشته: 13th January 2013, 06:52 PM
  5. داستان: سو ءتفاهم
    توسط fly in the sky در انجمن داستان های کوتاه
    پاسخ ها: 16
    آخرين نوشته: 5th December 2012, 11:11 PM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •