دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
صفحه 1 از 11 12345678910 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 107

موضوع: هیچ کسان 2 ( دژاسو )

  1. #1
    یار همراه
    نوشته ها
    2,180
    ارسال تشکر
    4,649
    دریافت تشکر: 6,043
    قدرت امتیاز دهی
    7689
    Array

    پیش فرض هیچ کسان 2 ( دژاسو )

    ســـــــــــــــلام

    خب دوستان این جلد دوم هیچ کسانِ

    امیدوارم لحظات خوبی رو با این رمان سپری کنید


    سبک : ترسناک - معمایی- قهرمانی
    خلاصه : داستان پسری که حرفه اش جن گیری است.
    خب اینم از توضیحات نویسنده رمان ودرخواستش ازشما خواننده های گرامی

    توضیح خیلی مهم *** :
    دوستان! خواهش می کنم اگه به وجود جن اعتقاد ندارین یا اینکه فکر می کنید نمی تونن به آدم ها آسیب بزنن و یا فقط کافر و مومن دارن و دین و ایمون درست و حسابی ندارن ، لطفا از خوندن ِ این رمان خودداری کنید!! اینجوری هم اعصاب من راحت تره هم اعصاب خودتون. باور بفرمایید من دیگه واقعا خسته شدم از اینکه به سوال های تکراری در مورد دین و شکل و شمایل جن ها به دیگران توضیح دادم! باید بگم که من به خودم و اطلاعاتم ایمان دارم و نظر هیچ کس نمی تونه منو از کاری که می کنم منصرف کنه...جواب هام هم یکی باقی می مونن.اگه سوالی در مورد جن های توی رمان من دارین لطفا به تاپیک نقد سر بزنید و نظرات بچه های دیگه و جواب های منو اونجا با دقت بخونید.

    توضیح مهم*
    :
    در پایان جلد اول من همه چیز رو خیلی کلی توضیح دادم چون قصد نداشتم ادامه بدم اما الان باید چند تا نکته رو حتما بگم.
    اونجا گفتم که بهراد و سورن بعد از فارق التحصیل شدن دفتر وکالت می زنن.اما چون وکلا نمی تونن سریع دفتر وکالت بزنن و باید به مدت 2 سال کارآموز باشن، اینجا بهراد و سورن کارآموز میشن.
    قبلا گفتم که بهراد مشروب رو می ذاره کنار اما در اینجا هنوز دست به کار نشده...قراره کم کم کنار بذارش.


    دژاسو به معنی"پیش از این دیده شده" یا "قبل از این تجربه شده" است.


    نویسنده:
    sober
    منبع:نودهشتیا

    ویرایش توسط *alien* : 27th August 2013 در ساعت 10:59 PM
    یه هیزم شکن وقتی خسته میشه که تبرش کند بشه نه هیزماش زیاد بشه تبر ما آدما هم باورمونه نه آرزوهامون

  2. 5 کاربر از پست مفید *alien* سپاس کرده اند .


  3. #2
    یار همراه
    نوشته ها
    2,180
    ارسال تشکر
    4,649
    دریافت تشکر: 6,043
    قدرت امتیاز دهی
    7689
    Array

    پیش فرض پاسخ : هیچ کسان 2 ( دژاسو )

    پیامبر اکرم (ص) به امیرالمؤمنین (ع) امر فرمود :
    به آنان (جنیان) مسائل دینی و فقهی بیاموز، چرا که در میان آنان مؤمن ،کافر، ناصبی ،یهودی، مسیحی و مجوس وجود دارد.
    (رجوع شود به کتاب بحارالانوار علامه مجلسی ، جلد 60 ، صفحه 81)


    نیم ساعتی میشد که توی مطب مهراب منتظر بودیم.دیگه داشتم کلافه می شدم.بدبختانه اونجا سیگار هم نمی تونستم بکشم...
    - چرا مهراب همیشه اصرار داره ما رو توی مطبش ببینه؟
    مجید – چون احمق ِ.
    - تو تا حالا خونه ش رفتی؟
    مجید – آره، ولی می دونی اساسا مهراب معتقد ِ که آموزش های مربوط به جن گیری جزو ِ کارش محسوب میشن برای همین دوست نداره کسی به خاطر این کار بره خونه ش.
    - اما اینجوری که ضرر می کنه! می تونه به جای دیدن ِ ما یه مریض ببینه که یه پولی هم گیرش بیاد.
    مجید – گفتم که احمق ِ.
    - راستی مهراب چرا خودش جن گیری نمی کنه؟
    مجید - بهش نمی سازه.یادمه اون زمان که از این کارا می کرد اکثر مواقع تن و بدنش کبود میشد.اینه که دیگه الان فقط مردم رو خر می کنه.
    - اگه برای منم همچین اتفاقایی پیش بیاد چی؟
    مجید – برای من که پیش نیومده، تو هم امیدوار باش.
    نزدیک ِ سه ماهه که برای آموزش میام پیش مهراب.همه چیز رو خیلی خوب توضیح میده، جوری که هر نکته ای کاملا توی ذهنم می مونه اما گاهی اوقات مجبورم بعضی چیزا رو یادداشت کنم...مثل دعاها.حفظ کردن متن های عربی واقعا کار سختی ِ!
    بلاخره کسی که داخل ِ اتاق بود بیرون اومد و نوبت ما شد.با مجید وارد اتاق شدیم و با مهراب سلام و احوالپرسی کردیم...
    مهراب – من دیروز منتظرت بودم.
    - اتفاقا منم دیروز می خواستم بیام اما مجید نذاشت، گفت برنامه رو موکول کنیم به امروز که خودش هم بیاد.
    مهراب – خب،فکر می کنم این جلسه ی آخر باشه.
    - واقعا؟
    چند ثانیه فکر کرد و گفت : نه ...یه جلسه ی دیگه هم باید بیای.
    - بلاخره جلسه ی آخره یا نه؟
    مهراب – نه نه...جلسه ی آخره.یادداشت هات همراهته؟
    - آره، اوردمشون.
    یادداشت ها رو از کیفم بیرون اوردم و بهش دادم.مهراب در حالی که داشت صفحه هات رو ورق می زد گفت : چقدر خوبه که تو حرفای منو یادداشت می کنی، اینجوری یادت نمیره.اما مجید یادداشت نکرده برای همین هر روز به من زنگ می زنه و وقتمو می گیره.
    مجید – دروغ میگه...اصلا هم اینجوری نیست.من اصلا خوشم نمیاد بهش زنگ بزنم.
    مهراب – آره، تو درست میگی...
    مجید – معلومه که من درست میگم.
    مهراب – درست گفتم ، جلسه ی آخره.هر سوالی داری بپرس...اگه چیزی رو یادت رفته بگو تا دوباره برات توضیح بدم.
    - حس می کنم اگه بخوام یه کِیس رو حل کنم، توی تشخیص مورد مشکل داشته باشم.همش فکر می کنم در این زمینه گند می زنم!...
    مهراب – همه اولش همین حس رو دارن.مثلا مجید...اوایل خیلی خنگ بازی درمی اورد، جوری که همش فکر می کردم این بشر هیچی نمیشه!
    مجید – خفه شو.
    مهراب – به هر حال...اولین کاری که باید بکنی اینه که از مُراجع توضیح بخوای، گاهی وقتا باید زیر زبونش هم بکشی.چون بعضی ها روشون نمیشه بگن چی کار کردن.
    - چرا؟
    مهراب – خب بعضی از کارای زشت آدم باعث یه سری آزار و اذیت ها از طرف جن ها میشه...به خاطر همین بعضی ها روشون نمیشه بگن دیگه...متوجه میشی چی میگم؟
    - تقریبا...اما نه کاملا.
    مهراب – مهم نیست.داشتم می گفتم...اطلاعاتی که میگیری رو یادداشت کن، البته این ضروری نیست اما اگه یادداشت کنی به خودت کمک کردی.معمولا نوع ِ آزار و اذیت ها مشخص می کنه که مشکل ِ طرف چیه.
    یه هیزم شکن وقتی خسته میشه که تبرش کند بشه نه هیزماش زیاد بشه تبر ما آدما هم باورمونه نه آرزوهامون

  4. 2 کاربر از پست مفید *alien* سپاس کرده اند .


  5. #3
    یار همراه
    نوشته ها
    2,180
    ارسال تشکر
    4,649
    دریافت تشکر: 6,043
    قدرت امتیاز دهی
    7689
    Array

    پیش فرض پاسخ : هیچ کسان 2 ( دژاسو )

    - اگه همه ی کارایی که گفتی رو انجام دادم ولی باز هم نفهمیدم مشکل از کجاست اونوقت چی؟ منظورم اینه که کِی لازم میشه که از یه جن راهنمایی بخوام؟
    مهراب – همیشه در آخرین مرحله این اتفاق میفته.تا جایی که من می دونم تو از طرف جن های شیعه مأموری...بنابراین نمی تونیم بگیم تو نسبت بهشون برتری خاصی داری که به فرمانت باشن...در واقع مطیع تو نیستن، چون می دونی که ملاک برتری تقواست.
    - پس این قضیه ی اشرف مخلوقات چی میشه؟
    مهراب – اون مصداق این بحث نیست.داشتم می گفتم، وقتی دیدی به ته ِ خط رسیدی ازشون کمک بخواه...راهنماییت می کنن.
    - فهمیدم...آخرین مرحله.
    مهراب – البته اینم بهت بگم...شاید هم پیش بیاد که خودشون قبل از تو پیش دستی کنن و موضوع رو بهت بگن و لازم نباشه چیزی ازشون بخوای.
    مجید – بعضی وقتا هم اون جن یا جن هایی که مردمو اذیت می کنن، خودشونو بهت نشون میدن و دلیلو بهت می گن.دو سال پیش یه همچین چیزی برای یکی از دوستام توی تبریز اتفاق افتاد.
    - چه جالب! اینجوری خیلی آسون میشه.
    مجید – زیاد دلتو صابون نزن ، این جور جن ها چون نمی خوان آزار و اذیت هاشونو تموم کنن از همون اول خیال ِ جن گیرو راحت می کنن...یه جورایی شعارشون یا مرگ یا انتقام ِ.
    - اونوقت در این نبرد کی برنده ست؟
    مجید – معلوم نیست...هر کی خوش شانس تر باشه.اما خب...ما سعی می کنیم برنده باشیم.
    - آخرش دوستت موفق شد؟!!
    مجید – نه.جن ها تهدیدش کردن که اگه ادامه بده بچه هاشو آتیش می زنن، اونم جا زد.
    - اگه همچین موردی برای منم پیش اومد چی؟
    مهراب – تو چرا انقدر بدبینی؟ اجازه بده وارد کار بشی بعد اگه از این اتفاق ها برات افتاد یه فکری می کنیم.تهش این ِ که مورد رو پیگیری نمی کنی.
    - باشه...درک شد.
    مهراب – پس از امروز من و مجید، اولین موردی که به پست مون خورد رو می فرستیم پیش تو.اگر هم در حین کار به مشکل خوردی به ما زنگ بزن.
    - باشه حتما.یه سوال ِ دیگه دارم که هیچ وقت بهش اشاره نکردین.از کسایی که مشکل شونو حل می کنم چقدر دستمزد بگیرم؟
    مجید – اون دیگه به مَرام ِ خودت بستگی داره.اما اینو بدون، هــمـه پول می گیرن...اولین باری هم که خودت با سورن اومدین پیشم، من پولمو از سورن گرفتم.
    - جدی میگی؟!! بهم نگفته بود...
    مجید – رفیق با معرفتی داری.
    - حالا چقدری ازش گرفتی؟
    مجید لبخندی زد و گفت : من معمولا به این سوالا جواب نمیدم.اما اگه دوست داری بدونی برو از خودش بپرس.
    یه هیزم شکن وقتی خسته میشه که تبرش کند بشه نه هیزماش زیاد بشه تبر ما آدما هم باورمونه نه آرزوهامون

  6. 3 کاربر از پست مفید *alien* سپاس کرده اند .


  7. #4
    یار همراه
    نوشته ها
    2,180
    ارسال تشکر
    4,649
    دریافت تشکر: 6,043
    قدرت امتیاز دهی
    7689
    Array

    پیش فرض پاسخ : هیچ کسان 2 ( دژاسو )

    بزودی با مهراب خدافظی کردیم و از مطبش بیرون اومدیم.چون به گفته ی خودش جلسه ی آخر بود، کاری زیادی نداشتیم.سوار ِ ماشین مجید شدیم و راه افتادیم.
    مجید – خونه میری؟
    - نه ، میرم پیش ِ سورن.باهاش کار دارم...می تونی منو تا اونجا برسونی؟
    مجید – آره، تا اونجا که راهی نیست، منم کاری ندارم.راستی ماشینتو چی کار کردی؟
    - فروختمش.
    مجید – چرا ؟!
    - خیلی درب و داغون شده بود.
    مجید – پس الان واسه کارِت چی کار می کنی؟
    - همین روزا یه کاری ردیف می کنم...خسته شدم بس که از اینجا تا تهران مسافر بردم.
    مجید – خلاصه یه وقت گشنه نمونی!
    - نه ، نگران نباش.برای چند ماه خرجی داریم.
    مجید – اگه پول لازم شدی روی من حساب کن.
    - حتما...مرسی.
    مجید منو جلوی خونه ی سورن پیاده کرد.هر چقدر هم اصرار کردم بیاد داخل، راضی نشد و زود رفت.
    در ِ حیاط باز بود و بدون ِ اینکه زنگ بزنم رفتم تو.وارد حیاط که شدم دیدم صاحبخونه ی سورن از پشت ِ پنجره داره نگاهم می کنه.عجب مرد فضولی ِ!چون دوست بابای سورن هم هست، هر اتفاقی اینجا بیفته گزارش میده.
    چند ضربه به در زدم و چند لحظه بعد سورن درو باز کرد.
    سورن – زود اومدی.
    - جلسه ی آخر بود، زیاد طول نکشید.سورن تو از دست این صاحبخونه ت چی می کشی؟
    سورن – عذاب.
    - الان دم ِ پنجره وایساده بود داشت منو می پایید.
    سورن – جدیدا شغلش شده اینکه درو باز بذاره بعد پشت پنجره کشیک بده ببینه کی میاد تو.
    - عجب خری ِ !
    سورن رفت توی آشپزخونه و منم روی مبل نشستم.چند ثانیه بعد با یه کاسه تو دستش برگشت.توی کاسه یه مایع ِ آبی رنگ بود که سورن داشت با قاشق هَمِش می زد.
    - این چیه؟!
    سورن – رنگ ِ مو.
    - تو واقعا خُلی! دیگه دانشگاه هم که تموم شد.واسه کی می خوای دلبری کنی؟
    سورن – اولا که من واسه دل ِ خودم موهامو رنگ می کنم، ثانیا بهم میاد.تازه با این مِش ِ تیکه ای که گذاشتم نمی تونم برم سر ِ کار، باید یه دستشون می کردم.
    - حالا چه رنگی می خوای بزنی؟
    سورن – یه جور بلوند ِ پُررنگه.حس کردم بهم میاد...تازه واریسیَن هم گرفتم که طبیعی تر بشه.
    - چی؟
    سورن – واریسین...رنگو خوشگل تر می کنه.
    - راستی مگه کار گیر اوردی؟
    سورن – آره، برای جفت مون...توی دفتر ِ یکی از دوستای بابام.البته دوست ِ صمیمی نیستن، فقط با هم سلام علیک دارن.
    - به نظرت اگه با همون لیسانس یه کار گیر می اوردیم بهتر نبود؟
    سورن – نه، چون اونجوری میشدی یه مشاور حقوقی ِ در ِپیت.ولی اینجوری چَم و خَم ِ کار دستمون میاد...تازه وکالت هم می کنیم و چند وقت دیگه خودمون یه دفتر می زنیم.
    - می ترسم دفتر ِ طرفو به باد بدیم!
    سورن – نترس...الکی که این همه درس نخوندیم.
    - خب...الان من باید تنها برم یا تو هم میای؟
    سورن – منم میام...چند دقیقه وایسا من این رنگو بزنم، بعد میریم.
    - دقیقا چند دقیقه طول می کشه؟
    سورن – نیم ساعت.
    - باشه.صبر می کنم.
    یه هیزم شکن وقتی خسته میشه که تبرش کند بشه نه هیزماش زیاد بشه تبر ما آدما هم باورمونه نه آرزوهامون

  8. 3 کاربر از پست مفید *alien* سپاس کرده اند .


  9. #5
    یار همراه
    نوشته ها
    2,180
    ارسال تشکر
    4,649
    دریافت تشکر: 6,043
    قدرت امتیاز دهی
    7689
    Array

    پیش فرض پاسخ : هیچ کسان 2 ( دژاسو )

    سورن – چه احساسی داری از اینکه جن گیر شدی؟
    - هیچی.
    سورن – همین؟ چرا مثه آقا جواب میدی؟!
    - آقا کیه؟
    سورن – آقا امام خمینی دیگه، اون لحظه که اومد تهران....اصلا ولش کن.میشه یه بار هم منو واسه ی این مراسم جن گیریت ببری؟
    - نه.
    سورن – چرا؟
    - چون شاید بعدش مجبور بشم خودتو جن گیری کنم.
    با سورن برای خرید بیرون اومده بودیم.باید یه سری لوازم ِ کار می خریدم.گویا سورن هم می خواست برای خودش لباس بخره.من چیز زیادی نمی خواستم بگیرم برای همین تصمیم گرفتیم اول بریم سراغ خریدهای من.
    بعد از چند دقیقه گشتن بلاخره تونستیم یه فروشگاه بدلیجات پیدا کنیم.فروشگاه بزرگی بود و یه فروشنده ی خانم داشت...
    سورن – چی می خوای بگیری؟
    - چند تا انگشتر.
    سورن – خیلی خوبه، منم کمکت می کنم.
    از فروشنده خواستیم انگشترهای مردونه ش رو بهمون نشون بده.
    من داشتم به انگشترها نگاه می کردم که سورن به فروشنده گفت : ببخشید میشه گوشواره هاتون ببینیم؟ ترجیحا از این کوچولو نگینی ها باشن.
    - می خوای گوشواره بخری؟
    سورن – آره، خیلی وقته تو فکرشم.الان فرصت خوبی ِ...تو هم هستی.
    - اگه من نبودم چه فرقی می کرد؟
    سورن – الان می تونم برای تو هم بخرم.
    - دستت درد نکنه، من گوشم سوراخ نیست...در ضمن گوشواره هم دوست ندارم.
    سورن – گوش های منم سوراخ نیستن.ولی بلدم سوراخشون کنم.ببین، گوشت رو انقدر محکم می گیری تا بی حس بشه، بعد یه سوزن رو فرو می کنی تو گوشت...البته بگم، باید سوزن ِ ضد عفونی باشه.
    - در هر صورت من نمی خوام.
    سورن – باشه، هر جور میلته.
    برام مهم نبود انگشترها چه شکلی اند.همه رو توی دستم امتحان می کردم و هر کدوم که اندازه بودن رو کنار می ذاشتم.حدود ِ بیست سی تا جدا کردم، طوری که فروشنده یه جوری نگاه می کرد...
    سورن – همه ی اینا رو می خوای بخری؟
    - آره، لازم دارم.
    سورن – اینا دقیقا برای چه کاری اند؟
    - چون اینا فلزی اند، اگه یه مدت توی دستم باشن یه قسمتی از روحمو جذب می کنن...انگشتر چوبی ِ خودم این کارایی رو نداره.
    سورن – کاربردش چیه؟
    - توی جن گیری لازمشون دارم.
    فروشنده – مطمئنید همه شونو می خواین؟
    - بله، فکر می کنم دیگه کافی باشه...همینا رو می برم.
    فروشنده واقعا داشت بد نگاه می کرد...سورن هم اصرار داشت که برای من گوشواره بگیره! داشت روانی م می کرد...
    سورن – بهراد یه سوال، روح به گوشواره هم می چسبه؟
    با این حرفش خندم گرفت و گفتم : من گوشواره نمی خوام، انقدر گیر نده.زودتر هم هر چی می خوای بگیر تا بریم.
    سورن – باشه، هر جور راحتی.
    بعد ِ یکی دو ساعت گشتن توی پاساژها کارمون تموم شد و راهی ِ خونه شدیم.
    سورن – چه احساسی داری از اینکه نسترن داره ازدواج می کنه؟...فقط نگی هیچی که با لگد پرتت می کنم بیرون!
    - اتفاقا بابت ِ این یه مورد خیلی خوشحالم.این اواخر، مخصوصا عید خیلی بهم پیله می کرد.یه بار هم نزدیک بود سرمو به باد بده*...واست تعریف کردم.(* اونایی که نمی دونن برن هیچ کسان 1 رو بخونن)
    سورن – آره گفتی، مثه اینکه مسعود هم گوششو پیچونده بود...راستی مسعود چطوره؟ چند روز ِ پیداش نیست!
    - جیم زده...عمه مژگان می خواست عقد ِ نسترن و علیرضا رو بندازه خونه ی مسعود.اونم رفت مأموریت.
    سورن – یعنی واسه عقد نمیاد؟!
    - واسه عقد میاد...ولی دقیقه نود.
    یه هیزم شکن وقتی خسته میشه که تبرش کند بشه نه هیزماش زیاد بشه تبر ما آدما هم باورمونه نه آرزوهامون

  10. 3 کاربر از پست مفید *alien* سپاس کرده اند .


  11. #6
    یار همراه
    نوشته ها
    2,180
    ارسال تشکر
    4,649
    دریافت تشکر: 6,043
    قدرت امتیاز دهی
    7689
    Array

    پیش فرض پاسخ : هیچ کسان 2 ( دژاسو )

    وقتی رسیدیم خونه هوا کاملا تاریک شده بود.با اصرار من سورن دیگه خونه ی خودش نرفت و پیشم موند.هر دو توی پذیرایی نشسته بودیم.سورن بعد ِ چند لحظه سکوت گفت : گفتی شام چی داریم؟
    - نگفتم، هنوز بهش فکر نکردم...ولی نگران نباش، گشنت نمی ذارم.
    سورن – مشروب نداری؟
    - نه ، تو ترکم.
    سورن – تو ترکی یا پول نداری؟
    - در واقع هر دوش...اینا رو ولش کن.چند تا جمله ی مفهومی فلسفی به من بگو که توی جن گیری هام ازشون استفاده کنم.
    سورن – می خوای جلوی مشتری هات فیلسوف جلوه کنی؟
    - آره...یه همچین چیزی.
    سورن – اتفاقا یه دونه بلدم...شاعر میگه؛ دزدی ِ بوسه عجب دزدی ِ پر منفعتی ست که اگر باز ستانند دو چندان گردد.
    اینو گفت و زد زیر خنده...
    - خیلی بی تربیتی!
    سورن – من فقط نقل قول کردم عزیزم، شاعر یکی دیگه ست.
    همین لحظه موبایلم زنگ خورد.از روی میز برش داشتم و دیدم مهرابِ...
    - جانم مهراب جان؟
    مهراب – سلام پسر خوب، چطوری؟
    - ممنون ، خوبم.
    مهراب – یه خبر خوب برات دارم، حدس بزن چیه؟
    تا خواستم مثلا حدس بزنم و جواب بدم خودش گفت : نمی خواد حدس بزنی، خودم میگم.امروز یه مریض داشتم که فهمیدم مشکلش جن زدگی ِ.
    - خب به سلامتی.
    مهراب – منم آدرس و شماره ی تو بهش دادم.احتمالا فردا میاد سراغت.خوشحال شدی، نه؟!
    - اِی...اما یه ذره استرس دارم.
    مهراب – مهم نیست، درست میشه.
    - حالا مشکلش چی هست؟
    مهراب – اینی که اومده بود پیش ِ من بابای طرف بود،خودشو ندیدم.ولی مثه اینکه حالش زیاد خوب نیست.از حرفاش فهمیدم مشکلش افسردگی و این چیزا نیست...به هر حال این کِیس دست ِ تو رو می بوسه.ببینم چی کار می کنی.
    - باشه، سعی خودمو می کنم سوتی ندم.ممنون که خبرم کردی.
    مهراب – خواهش می کنم.سلام برسون، فعلا...
    قبل ِ اینکه باهاش خدافظی کنم گوشی رو قطع کرد.
    - نمی دونم این مهراب چجور روانشناسی ِ که اصلا به حرف آدم گوش نمیده!
    سورن – چی شد؟ واست سوژه گیر اورده؟
    - آره، از شانس بد همین روز اولی همه ی ملت جن زده شدن!
    سورن – اشکال نداره.دیر یا زود باید باهاش رو به رو میشدی.فقط مواظب باش خیط مون نکنی.
    - چشم جناب.
    سورن – خب دیگه، حالا هم پاشو برو غذا رو ردیف کن...خیلی گشنمه.
    - باشه الان میرم.
    رفتم توی آشپزخونه اما انقدر این تماس ِ مهراب فکرمو مشغول کرده بود که کاملا هنگ کرده بودم .اصلا نمی دونستم باید چی درست کنم!
    اون لحظه خواسته ی قلبی م این بود که طرفم دختر نباشه! وگرنه به هیچ وجه نمی تونم تمرکز کنم.البته اگه سورن بود حتما از این موضوع استقبال می کرد اما خب، من میونه ی خوبی با این جور شرایط ندارم.از اون گذشته می ترسیدم برم و وضعیت رو براشون بدتر کنم!...مجید می گفت گاهی اوقات دخالت جن گیر وضعیت رو بدتر از چیزی که هست می کنه.
    سعی کردم از این فکر و خیال ها بیرون بیام...یه بسته ماکارانی از داخل کابیت بیرون اوردم و سرگرم درست کردن ِ غذا شدم.همین حین بود که صدای زنگ ِ درو شنیدم.می خواستم از آشپزخونه بیرون برم تا در ِ حیاط رو باز کنم که دیدم سورن قبل از من دست به کار شده.بی اهمیت به اینکه کی پشت ِ در ِ ، برگشتم تا به غذا برسم...
    جلوی گاز وایساده بودم و ماکارانی هایی که توی آب ریخته بودم رو هَم می زدم.فکرم خیلی مشغول بود و اصلا متوجه ِ اطرافم نبودم که یهو یه نفر دستش رو با خشونت دور ِ گردنم حلقه کرد و به سمت ِ خودش کشید...البته سریع متوجه شدم که مسعود ِ...چون جدیدا خیلی خشن ابراز احساسات می کنه!
    مسعود – چرا نیومدی استقبال ِ عموت؟
    - فکر نمی کردم تو باشی.ول کن مسعود، گردنم درد گرفت.
    مسعود دستشو برداشت و گفت : من که محکم نگرفته بودم!
    - آره... به نظر ِ خودت ِ اینجوری ِ.
    مسعود – بیا، اینو واسه تو گرفتم.
    برگشتم و دیدم یه بطری ِ مشروب گذاشته روی میز.
    - حالا که من می خوام ترک کنم از در و دیوار مشروب ِ مفت می باره!
    مسعود – مگه می خوای ترک کنی؟
    - اگه اجازه بدی.
    مسعود – خب زودتر می گفتی که منم تو خرج نیفتم.حالا اشکال نداره...بیار من و سورن ترتیبشو می دیم.
    یه هیزم شکن وقتی خسته میشه که تبرش کند بشه نه هیزماش زیاد بشه تبر ما آدما هم باورمونه نه آرزوهامون

  12. 3 کاربر از پست مفید *alien* سپاس کرده اند .


  13. #7
    یار همراه
    نوشته ها
    2,180
    ارسال تشکر
    4,649
    دریافت تشکر: 6,043
    قدرت امتیاز دهی
    7689
    Array

    پیش فرض پاسخ : هیچ کسان 2 ( دژاسو )

    هنوز هوا کاملا روشن نشده بود که زنگ ِ موبایل سورن به صدا دراومد.صداش من و مسعود رو هم بیدار کرد اما سورن فورا قطعش کرد.موبایل سورن در فاصله ی چند دقیقه، سه چهار بار زنگ خورد.آخرش مسعود عصبانی شد و گفت : یه بار دیگه صدای موبایلتو بشنوم کتک می خوری!
    سورن آروم گفت : ببخشید... اشتباه شد!
    با خیال راحت می خواستم به خوابم ادامه بدم که سورن اومد بالای سرم و گفت : بهراد پاشو، زودباش.
    - چرا؟
    سورن – باید بریم سر ِ کار.
    - از امروز؟!
    سورن – آره دیگه، یارو منتظرمونه.
    گرچه دوست نداشتم اما مجبور بودم.فرصتی بود که به هیچ وجه نمی خواستم از دستش بدم.به زور از جام بلند شدم و با سورن رفتیم توی اتاق تا مزاحم خواب مسعود نشیم.
    روی تخت نشستم و سعی کردم بیدار بمونم!
    - برات صبحونه درست کنم؟
    سورن – نه نمی خواد.الان استرس ِ نرسیدن دارم، از گلوم پایین نمیره.بهراد فقط سعی کن لباست رسمی باشه.ترجیحا هم کت بپوش.
    - خودم می دونم، پخمه که نیستم!
    سورن – پس زود حاضر شو، مدارکتم بیار.باید یه سر هم بریم خونه ی من تا لباسامو عوض کنم.
    پنج دقیقه ای آماده شدم و راه افتادیم.طولی نکشید که به خونه ی سورن رسیدیم و اونم کاراشو انجام داد...
    - ساعت چند باید اونجا باشیم؟
    سورن – هشت.
    - خوبه، بیست دقیقه وقت داریم.
    سورن – راستی دیشب ، حوالی ساعت سه از اتاق ِ زیرشیروونی صدای راه رفتن میومد! متوجه شدی؟
    - نه، خیلی خسته بودم.
    سورن – اما من شنیدم، یه ذره هم ترسیدم.ولی شما دو تا عین خرس خوابیده بودین.
    - خرس خودتی.منم قبلا چند بار از بالا صدا شنیدم...از مجید پرسیدم گفت اشکال نداره.
    سورن – یعنی چی اشکال نداره؟!! نمی تونی کاری کنی دیگه صدا نیاد؟
    - مجید می گفت خودش هم بعضی وقتا توی خونه ش با همچین صداهایی مواجه میشه.می گفت کار ِ جن های خاکی ِ.
    سورن – جن خاکی؟! یعنی یه چیزی تو مایه های کرم ِ خاکی؟!
    - نه...نه به اون شکل! یادته چند وقت پیش بهم گفتی که توی شمال یه جن هایی وجود دارن که قدشون تقریبا دو وجب ِ؟
    سورن – آره یادمه.
    - اونا جن های خاکی اند.اساسا توی خاک زندگی می کنن اما هر از گاهی هم بیرونن...این صداها مربوط به زمان هایی میشه که بیرون ِ خاکن.در کل آزاری به آدم نمی رسونن.
    سورن با لحن تمسخر آمیزی گفت : واقعا خیالمو راحت کردی!
    - تو می ترسی، نه؟ یادمه چند ماه پیش توی جریانِ اتفاقاتی که برای من میفتاد، همیشه سپر مدافع بودی!
    سورن – من نگران خودتم...دوست ندارم خونه ت بشه بزرگراه شیاطین!
    - نگران نباش.دیگه اجازه نمیدم اون اتفاقا تکرار بشن.
    سورن – باشه...قبول.ولی از من میشنوی یه فکری واسه این سر و صداها بکن.
    بلاخره به دفتر آقای معظمی رسیدیم ، اونم نامردی نکرد و فی الفور دو تا پرونده ی حقوقی داد دستمون.از شانس ِ بد، من مجبور شدم برم دادگستری.توی دادگستری هم سگ صاحاب خودشو نمی شناخت و به قدری شلوغ بود و کارا بی نظم پیش می رفت که تا ظهر علاف شدم.نزدیک ِ ساعت یک و نیم بود که برگشتم دفتر.
    وقتی رسیدم سورن توی اتاقی که بهمون داده بودن داشت یه پرونده رو می خوند.با ضربه ای که به در زدم متوجه حضورم شد و چشم از پرونده برداشت.
    سورن – چی شد؟ پنجر شدی؟!
    روی صندلی نشستم...
    - پدرم در اومد ! کاش هیچ وقت حقوق نمی خوندم.
    سورن – عیب نداره، عادت می کنی.در عوض حقوق ثابت می گیری، هی هم توی جاده دنده عوض نمی کنی.
    - باور کن اونو ترجیح میدم...
    سورن – چرت نگو، یعنی تو دوست داری شوفر باشی؟!
    - بی خیال...تو تمام مدت اینجا بودی؟
    سورن – نه، اما زود برگشتم و چند تلفن کردم.این پرونده ای که دست ِ من ِ خیلی جالبه.
    - چرا؟ مگه چه جوری ِ ؟
    سورن لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت : پرونده ش کیفری ِ...وقتی خوندمش کلی خندیدم.قضیه اینه که یارو با رفیقش توی یه خونه ی روستایی زندگی می کردن، بعد یه روز این پشت ِ دیوار قایم میشه که یهو بپره جلوی رفیقش تا بترسونش و یه حالی ببره...( سورن به این قسمت ِ تعریفش که رسید شروع کرد به خندیدن، منم با اینکه اصلا نمی دونستم قضیه چیه می خندیدم )... خلاصه این رفیقش هم که نمی دونسته موضوع از چه قراره، تا مرز زهره ترک میره و از ترس شروع می کنه به دویدن.انقدر می دوه که میفته توی دره و جان به جان آفرین تسلیم می کنه.
    ما همچنان داشتیم به مرگ ِ طرف می خندیدم که آقای معظمی چند تا تق ِ به در زد ، من و سورن هم لال شدیم و ایستادیم.اون لحظه هر چی سعی می کردم نمی تونستم نیشمو ببندم.اونم با تأسف به حالمون نُچ نُچی کرد، سری تکون داد و رفت.
    البته ما پُر رو تر از این حرفا بودیم که با این چیزا خجالت بکشیم.دوباره نشستیم و من گفتم: حالا واسه یارو چه حکمی بریدن؟
    سورن – حکمش که شبه ِ عمد ِ.ما قرار ِ براش تخفیف بگیریم.
    - خوب شد این پرونده رو من ندادن.
    سورن – آره، طرفو می فرستادی بالای دار.
    خیلی گشنم بود اما پولی نداشتم و روم نمیشد پیشنهاد ناهار بدم...از این هم خجالت می کشیدم که سورن پول ِ غذا رو حساب کنه.مجالی هم نبود برگردم خونه.
    در همین حین که داشتم دنبال یه راه چاره می گشتم سورن دست به کار شد و برای جفت مون سفارش غذا داد.زیاد برام خوشایند نبود ولی خب کاری هم از دستم برنمی اومد.
    یه هیزم شکن وقتی خسته میشه که تبرش کند بشه نه هیزماش زیاد بشه تبر ما آدما هم باورمونه نه آرزوهامون

  14. 3 کاربر از پست مفید *alien* سپاس کرده اند .


  15. #8
    یار همراه
    نوشته ها
    2,180
    ارسال تشکر
    4,649
    دریافت تشکر: 6,043
    قدرت امتیاز دهی
    7689
    Array

    پیش فرض پاسخ : هیچ کسان 2 ( دژاسو )

    موقع ِ غذا موبایلم شروع کرد به زنگ زدن.به شماره نگاه کردم، آشنا نبود.می خواستم جواب ندم ولی یادِ تماس دیروز مهراب و کسی که قرار بود بهم زنگ بزنه افتادم و جواب دادم.
    - الو؟
    - خسته نباشید،آقای ماکان؟
    - بله خودمم.
    - من نجفی ام.شماره تونو از دکتر رمضان گرفتم.
    - بله ، امرتون؟
    نجفی – ایشون در مورد من باهاتون صحبت نکردن؟
    - فقط گفتن یه مشکلی دارین که من می تونم کمکتون کنم، اما خیلی تلگرافی گفتن... وارد جزئیات نشدن.
    نجفی – میشه یه جا همدیگه رو ببینیم؟
    - حتما.
    قرار بر این شد که ساعت پنج ِ بعد از ظهر بیاد خونه ی من.با اینکه کمی استرس داشتم اما فرصت خوبی بود که توی این بحران مالی یه پولی به جیب بزنم.
    کارمون تا ساعت چهار طول کشید.بعد از کار سورن منو تا خونه رسوند و رفت.وقتی وارد خونه شدم دیدم کفش های مسعود روی تراسن.تعجب کردم که هنوز نرفته بود!
    وارد پذیرایی شدم و دیدم اونجاست...
    - سلام ، فکر نمی کردم اینجا باشی!
    مسعود – سلام.خسته بودم واسه همین تا ظهر خوابیدم.دیگه منتظر شدم تا تو رو ببینم بعد برم.
    - چیزی شده؟
    مسعود – نه.
    - مطمئنی؟
    مسعود - آره.
    کتم رو دراوردم و انداختم روی مبل.داشتم می رفتم توی آشپزخونه که گفتم : ناهار خوردی؟
    مسعود – آره...فکر می کردم تو هم میای ، برای تو هم درست کردم.
    با این حرف مسعود از رفتن به آشپزخونه منصرف شدم و برگشتم.
    - دستت درد نکنه، شب دخلشو میارم.
    مسعود از جاش بلند شد و گفت : من دیگه باید برم...
    - بمون یه چایی با هم بخوریم.
    مسعود – نه ، ممنون.خونه کار دارم.فعلا خدافظ.
    - خدافظ.
    به نظرم مسعود مشکوک میزد! شایدم اشتباه می کنم...در هر صورت مثل همیشه نبود.
    به خاطر قرار ساعت پنج دیگه لباس هامو عوض نکردم...یعنی حوصله شو نداشتم.فقط توی پذیرایی نشستم و منتظر موندم.توی اون مدت همه ی نکاتی که مهراب بهم یاد داده بود رو مرور کردم.
    هنوز ساعت پنج نشده بود که صدای زنگو شنیدم و رفتم تا درو باز کنم.بعد از سلام و علیک ازش دعوت کردم که بیاد داخل.یه مرد ِ پنجاه و دو سه ساله بود.تقریبا هم سن و سال ِ بابای خودم.
    - چیزی میل دارین ؟
    نجفی – نه ممنون.
    - تعارف که نمی کنید؟
    نجفی – نه ...میشه بشینید؟
    - بله حتما، بفرمائید.
    از چهره ش معلوم بود که اصلا اعصاب نداره.چشماش کاملا قرمز بودن و خیلی کم پیش میومد که به من نگاه کنه...
    نجفی – پشت تلفن گفتم که آدرس شما رو از دکتر رمضان گرفتم.
    - بله ایشون یکی از دوستان ِ خوب من هستن.
    با لحنی عصبانی گفت : من فکر می کردم ایشون می تونه به ما کمک کنه...
    - اگه دکتر رمضان تشخیص دادن که باید بیاین پیش من، شک نکنید که تشخیص شون درست بوده.مشکل تونو بگین لطفا.
    نجفی – پسرم مشکل داره...
    همین که فهمیدم طرف پسره کلی اعتماد به نفسم بالا رفت...
    - پسرتون چند سالشه؟
    نجفی – بیست سال.
    - خب...توضیح بدین، دقیقا مشکلش چیه؟
    نجفی – چند وقت پیش پسرم همیشه از این شاکی بود که موقع خواب روش بختک میفته، اوایل ماهی یکی دو بار همچین اتفاقی میفتاد تا اینکه کم کم شد هفته ای سه چهار شب.
    - مشکل ِ تنفسی نداره؟
    نجفی – نه ، دکتر بردیمش...از این نظر مشکلی نداره.
    - وقتی بیدار ِ چی؟ اتفاقی براش نمیفته؟
    کمی فکر کرد – نمی دونم...من زیاد خونه نیستم.اطلاع دقیقی ندارم.حالا به نظر شما مشکلش چیه؟ شما می تونید براش کاری کنید؟
    - بله، مسلما میشه کمکش کرد.
    چند لحظه سکوت برقرار شد و من به فکر یه راه چاره بودم...
    نجفی – اگه ممکنه شما یه دعا یا وردی چیزی بنویسین، پولش هم هر چقدر شد من تقدیم می کنم.
    - من نمی تونم همینجوری یه چیزی به شما بدم چون ممکنه وضع پسرتون بدتر بشه.مشکل ِ پسر ِ شما با چند مورد مطابقت می کنه.برای اینکه مطمئن بشم باید پسرتونو ببینم.
    نجفی – فکر نمی کنم بیاد اینجا ...
    - چرا ؟ نمی تونید راضیش کنید؟
    نجفی – والا چی بگم...الان دو هفته ای میشه که نه با کسی حرف می زنه ، نه به حرف کسی گوش میده.فقط یه گوشه ساکت میشینه، حتی غذا هم نمی خوره.
    - یعنی دو هفته س غذا نخورده؟! من تعجب می کنم چطور شما بعد ِ این همه مدت تازه به فکر چاره افتادین!
    جوابی نداد، فقط با شرمندگی سرشو پایین انداخته بود...واقعا هم خجالت آور بود! دقیقا منو یاد ِ بابای خودم می انداخت...توی خونه ی ما هم اینجوری بود که تا کسی رو به قبله نمیشد از دکتر خبری نبود!
    - چاره ای نیست...من میام می بینمش.البته اگه مانعی نداره.در اون صورت به احتمال زیاد می تونم کاری براش بکنم.
    نجفی – الان وقت دارین بریم؟
    - آره...الان کاری ندارم.فقط چند لحظه اجازه بدین وسایلمو بردارم.
    رفتم توی اتاق و هر چیزی که فکر می کردم لازمه رو توی کیفم گذاشتم.دوباره اومدم توی پذیرایی و کتمو برداشتم و راه افتادیم.
    یه هیزم شکن وقتی خسته میشه که تبرش کند بشه نه هیزماش زیاد بشه تبر ما آدما هم باورمونه نه آرزوهامون

  16. 3 کاربر از پست مفید *alien* سپاس کرده اند .


  17. #9
    یار همراه
    نوشته ها
    2,180
    ارسال تشکر
    4,649
    دریافت تشکر: 6,043
    قدرت امتیاز دهی
    7689
    Array

    پیش فرض پاسخ : هیچ کسان 2 ( دژاسو )

    از وقتی سوار ماشین شده بودیم سکوت کرده بود و یه کلمه هم حرف نمی زد.انقدر هم عصبی به نظر می رسید که منم ترجیح دادم حرفی نزنم و حتی سیگار هم نکشم.داشتم به این فکر می کردم که ازشون چقدر پول بگیرم.به خودم قول داده بودم که اگه وضع مالی ِ طرف خوب نباشه، زیاد برای پول بهشون فشار نیارم...البته با توجه به ماشین نجفی، بهش نمیومد وضع مالی ِ بدی داشته باشه.ولی باید خونه شون رو هم می دیدم تا مطمئن بشم.
    بعد از چند دقیقه ماشینو جلوی یه خونه نگه داشت و هر دو پیاده شدیم.آقای نجفی زنگ زد و وارد خونه شدیم.خونه ی بزرگی بود اما اصلا شیک نبود.به نظر می رسید زیاد بهش اهمیت نمیدن.
    هنوز توی حیاط بودیم که پرسیدم : خیلی وقته اینجا زندگی می کنید؟
    نجفی – بله، تقریبا هفده هجده سالی میشه.
    همسر آقای نجفی جلوی در ورودی منتظرمون ایستاده بود.سعی می کرد لبخند بزنه اما مشخص بود که حال خوبی نداره.
    وقتی وارد خونه شدم سنگینی ِ فضا کاملا روم تاثیر گذاشت.احساس می کردم هیچ انرژی مثبتی اونجا وجود نداره.خونه شون اصلا نور گیر نبود و با اینکه چراغ ها رو روشن کرده بودن اما باز هم مشکل ِ روشنایی داشت.
    نجفی – پسرم توی اتاقشه...اونطرف.
    - میشه یه لحظه بشینید، من چند تا سوال دارم.
    همه نشستیم و من با دقت به اطراف نگاه کردم.سقف ِ خونه مشکلی نداشت و از این بابت خیالم راحت شد.آشپزخونه اُپن بود و بهش دید داشتم...فقط مونده بود اتاق ها که باید در موردشون می پرسیدم.
    - اسم پسرتون چیه؟
    نجفی – فرزان.
    - فرزند دیگه ای ندارید؟
    نجفی – چرا ، دو تا دختر هم دارم...یکی شون ازدواج کرده و یکی شون هم مدرسه میره.
    تا این جمله ی آقای نجفی تموم شد از توی آشپزخونه صدایی شبیه به کشیده شدن ِ صندلی روی زمین اومد و آقا و خانم نجفی با نگرانی به اون سمت نگاه کردن.منم جا خوردم اما نه به اندازه ی اونا...
    - لطفا اهمیت ندین...من تا قبل از اینکه بیام اینجا به چند تا موضوع که می تونه به پسرتون مربوط باشه فکر کردم اما بعد از اینکه خونه تونو دیدم، به نظرم احتمال این هم وجود داره که مشکل از خونه تون باشه.
    نجفی – یعنی باید این خونه رو عوض کنیم؟
    - نه لزوما...من باید اول پسرتونو ببینم تا دقیق نظر بدم.فقط یه سوال، غیر از پسرتون بقیه توی خونه مشکل خاصی ندارن؟ چیزی که شبیه به مشکل ِ پسرتون باشه؟
    نجفی – نه ، فقط گاهی اوقات از همین صداهایی که شنیدین ، از اتاق ها می شنویم.البته بیشتر شب ها...
    - یعنی این اولین باری بود که توی روز از این صداها می شنوید؟
    نجفی – بله، فکر می کنم...
    - خب...مهم نیست.میشه پسرتونو ببینم؟
    نجفی – بله حتما، بفرمائید...
    هر دو از جامون بلند شدیم و رفتیم سمت ِ راهرویی که چند تا در توش بود.آقای نجفی به یکی از درها اشاره کرد.
    - ناراحت نمیشه اگه برم داخل؟
    نجفی – نه، بفرمائید...
    انتظار داشتم بره و به پسرش اطلاع بده که می خوام وارد اتاقش بشم، تا حداقل معذب نباشه.اما وقتی دیدم عین ِ خیالش هم نیست منم کوتاه اومدم.چند تا ضربه به در زدم و وارد اتاق شدم.چراغ خاموش بود اما اتاق یه پنجره ی خیلی بزرگ با پرده های توری داشت و چون هوا هنوز گرگ و میش بود با اون نور کم هم می تونستم ببینم.
    دیدم که پسره کنار پنجره نشسته و به دیوار تکیه داده.سلام کردم اما توجهی نکرد...انگار اصلا نشنید.جلو رفتم و با فاصله ی کمی کنارش نشستم.چند ثانیه سکوت برقرار شد.پرده رو کمی کنار زده بود و به بیرون نگاه می کرد.یه لحظه هم چشم از حیاط برنمی داشت.با دقت سمتی که بهش خیره شده بود نگاه کردم اما کسی اونجا نبود...یا لااقل من نمی دیدم!
    چند لحظه بعد سکوت رو شکستم و گفتم :" می خوای با هم حرف بزنیم؟!"...اما جوابی نداد و دوباره گفتم : من می تونم بهت کمک کنم...کافیه بهم بگی چه مشکلی داری.
    باز هم جوابی نداد...انگار فقط جسمش توی اتاق بود و اصلا صدای منو نمی شنید.همین لحظه صدای باز شدن ِ درو شنیدم.فکر کردم شاید آقای نجفی باشه که اومده داخل.سرمو به سمت در چرخوندم و در کمال تعجب دیدم در بسته ست! احساس می کردم یه نفر توی اتاق هست که داره به ما نگاه می کنه.در وهله ی اول سعی کردم نترسم چون می دونستم بعضی از شیاطین از ترس تغذیه می کنن و در عین حال نمی دونستم با چی طرفم!
    جای نشستنم رو تغییر دادم و این بار روی به روی فرزان نشستم.باز هم نگاهش به بیرون بود.به چهره ش نگاه کردم...یکی از خوشگل ترین پسرهایی بود که توی عمرم دیده بودم.صورتش از همه نظر بی نقص بود.ناراحت به نظر می رسید اما به هیچ وجه حرفی نمیزد.احساس کردم حرف زدن باهاش فایده ای نداره و به عنوان آخرین جمله گفتم : نمی خوای با من حرف بزنی؟
    وقتی دیدم خیال نداره جوابمو بده دیگه ادامه ندادم و بلند شدم تا از اتاق بیرون بیام.دستمو سمت دستگیره ی در دراز کردم تا بازش کنم اما قبل از تماس دست ِ من، در خود به خود باز شد.کمی مکث کردم ، یه نفس عمیق کشیدم و از اتاق بیرون اومدم.آقا و خانم نجفی پشت ِ در اتاق با نگرانی منتظر بودن.ازشون خواستم بریم توی پذیرایی و اونجا حرف بزنیم.
    - هیچ کسی نیست که پسرتون باهاش حرف بزنه؟
    نجفی – نه، عرض کردم خدمتتون...دو هفته ای هست که نه با کسی حرف می زنه ، نه غذا می خوره.
    - متاسفانه چون حرفی نمیزنه من نمی تونم دلیل مشکلشو بفهمم!
    خانم نجفی – یعنی نمی تونین کاری کنید؟!
    - چرا...می تونم،اما یه کم وقت لازم دارم...حداقل تا فردا شب.اگه حرف می زد همین الان یه کاری براش می کردم.
    نجفی – حدس شما چیه؟
    - من به دو مورد مشکوکم...اما بهتره الان چیزی نگم.شما تا فردا شب اقدامی نکنید، من باهاتون تماس می گیرم.
    بعد در کیفمو باز کردم و پاکت کاغذی سداب رو از توش بیرون اوردم.پاکت رو سمت ِ خانم نجفی گرفتم و گفتم : توی این پاکت حدود ِ یه پیمانه سداب هست.اینو توی آب جوش، مثل چایی دَم کنید و بهش بدین بخوره.
    خانم نجفی – آخه هیچی نمی خوره! چجوری بهش بدیم؟
    - به زور بریزین تو دهنش.
    با این حرفم هر دوشون جا خوردن...به نظر خودم زیاد هم تعجب آور نبود!...
    نجفی – یعنی چجوری؟!
    - نمی دونم، هر جور که خودتون صلاح می دونید...می تونید دستاشو محکم بگیرید و یکی دیگه هم اینو به زور بریزه توی دهنش.به هر حال باید به خوردش بدین...فقط حواستون باشه بیشتر از یه فنجون بهش ندید چون فشارشو می ندازه.
    آقای نجفی منو تا دَم ِ در همراهی کرد و منم دوباره براش همه چیزو در مورد سداب توضیح دادم.خیلی اصرار کرد که منو تا خونه برسونه اما من ِ احمق قبول نکردم! نمی دونم چرا اون لحظه شکسته نفسی م گل کرده بود! رسیدم سر ِ خیابون و یادم افتاد که دو زار پول ته ِ جیبم نیست.کلی به خودم لعنت فرستادم...
    دست کردم توی جیب های شلوارم دیدم خبری نیست.به جیب های کُتم دست کشیدم و متوجه یه چیز کاغذی شدم.دستمو توی جیب کتم بردم و دیدم دو تا ده هزارتومنی توی جیبمه.اولش کلی تعجب کردم اما فورا فهمیدم کار ِ مسعود ِ.احتمالا اون لحظه که کتمو انداختم روی مبل اینو گذاشته توی جیبم...خیلی بامرامه... .


    - - - به روز رسانی شده - - -

    وقتی وارد کوچه شدم هوا کاملا تاریک شده بود.هنوز به خونه ی خودم نرسیده بودم که دیدم در ِ ویلای همسایه بازه...هیچ وقت درشو باز ندیده بودم چون خیلی وقت بود صاحبش اینجا زندگی نمی کرد*.(* همون ویلایی که کلیدش دست اسدی بود – هیچ کسان 1) چند لحظه مکث کردم و به داخلش نگاهی انداختم.ویلای خیلی بزرگ و شیکی بود و بیشتر چراغ هاش هم روشن گذاشته بودن.حدس زدم که صاحبش برگشته.دوباره به راهم ادامه دادمو و رسیدم جلوی در. کلیدو از کیفم بیرون اوردم و وارد خونه شدم.کلید ِچراغ تراس بغل در بود.چراغو روشن کردم و هنوز دو سه قدم از در ورودی دور نشده بودم که یه نفر چند ضربه به در زد.
    برگشتم سمت در و بازش کردم.دیدم یه دختر ِ پونزده شونزده ساله پشت ِ در ِ و فورا بهم سلام کرد.انقدر هم سریع کلمه ی "سلام" رو ادا کرد که یه لحظه نفهمیدم چی گفت...منم که گیـــج!بعد چند ثانیه تازه دو زاریم جا افتاد و جوابشو دادم.در حالی که سعی می کرد داخل حیاط رو نگاه کنه گفت : ببخشید، من دختر همسایه بغلی تونم...تازه اومدیم.گربه م از دیوار پرید توی حیاط شما...میشه بیام بگیرمش؟
    جوابی ندادم.فقط از جلوی در کنار رفتم و با دست به داخل اشاره کردم.اونم سریع اومد تو و شروع به گشتن حیاط کرد.توی کوچه جلوی در وایسادم تا کارش تموم بشه و بیاد بیرون.همین لحظه یه خانمی از اون ویلا بیرون اومد و با صدای بلند گفت : "یگانه".وقتی جوابی نیومد هِی پشت سر هم صدا می کرد...توی هر ثانیه پنج بار می گفت یگانه! قشنگ داشت می رفت روی اعصابم.
    بلند گفتم : خانوم! دخترتون اینجاست...داره دنبال گربه ش می گرده.
    خدا رو شکر دیگه از جیغ و داد دست کشید و ازم تشکر کرد.البته خودمم از خودم تشکر کردم که همه رو از شر اون صدای مهیب نجات دادم!
    ده دقیقه دم در منتظر موندم، دیگه داشتم از پا میفتادم بس که خسته بودم.از ساعت هفت صبح بیدار بودم و یه عالمه دغدغه ی فکری و کاری داشتم.
    خلاصه این دخترخانم منو کلی معطلِ خودش کرد تا اینکه بلاخره با یه گربه ی زردِ بی ریخت توی بغلش برگشت.دوست داشتم بزنم گربه ِ رو لت و پار کنم!
    یگانه – ببخشید آقا، مرسی.
    - خواهش می کنم.
    می خواستم درو ببندم که گفت : ببخشید!
    دوباره درو باز کردم...
    یگانه – شما تنها زندگی می کنید؟!
    - بله ، با اجازه تون.
    یگانه – آخه از خونه تون صدای حرف زدن میومد! انگار دو نفر داشتن با هم جر و بحث می کرد... .
    - بعضی وقتا دوستام میان اینجا...کلید خونه رو دارن.خدافظ.
    قبل از اینکه درو ببندم باز هم توی حیاط رو نگاه کرد.عجب فضولی بود! ولی در کل یه کم نگرانم کرد...باید توی همه ی اتاق ها دعا بذارم تا چنین اتفاقایی پیش نیاد.با اینکه خودم جن گیر شدم اما باز هم نمی تونم جلوی ترسمو بگیرم.چون مجید می گفت خیلی کم پیش میاد که جن ها خودشونو به آدم ها نشون بدن...مگر اینکه دلیل مهمی داشته باشن.
    رفتم توی اتاق و لباس هامو عوض کردم.آبی به دست و صورتم زدم و رفتم سر وقت غذایی که مسعود برام گذاشته بود.تمام مدت فکرم درگیر مشکل اون پسره، فرزان بود.فقط بیست درصد احتمال می دادم که مشکل از خونه شون باشه چون اگه اینجوری بود، حتما بقیه ی اعضای خانواده هم آسیب می دیدن.
    بعد از غذا کمی استراحت کردم...ساعت نزدیک ِ ده ِ شب بود که تصمیم گرفتم از بین دعاهایی که مهراب بهم داده بود، چند تا رو برای مداوای فرزان جدا کنم تا بعدا تصمیم بگیرم که کدوم می تونه مشکلشو حل کنه.دفترچه ی یادداشتم رو ورق زدم و روی سه چهار تا دعا علامت گذاشتم.
    همش توی ذهنم ماجرا رو مرور می کردم اما به راه حل نمی رسیدم...کلافه شده بودم.تمام جزئیاتو روی کاغذ نوشتم و چندین بار مرورش کردم ولی بی فایده بود...هیچی به ذهنم نمی رسید.تنها راه حلش این بود که خود ِ فرزان بهم بگه چه اتفاقی براش میفته که اونم متأسفانه زبونش بند اومده بود! معلوم نبود چه بلایی سرش اورده بودن که مات و مبهوت شده بود...
    برای اینکه ذهنم آروم بگیره و از اون آشفتگی بیرون بیاد رفتم توی آشپزخونه و وضو گرفتم.برگشتم توی اتاق و قرآن رو از داخل کمد بیرون اوردم.مهراب همچین مشکلاتی رو پیش بینی کرده بود و برای همین یه سری دعا برای این جور مواقع بهم داده بود که منم لای قرآن گذاشته بودمشون.قرآن رو برداشتم و رفتم توی پذیرایی کنار دیوار نشستم.قبل از اینکه قرآن رو باز کنم گفتم : خدایا منو به خاطر تمام غلط هایی که کردم ببخش.
    بسم الله گفتم و قرآن رو باز کردم.باید قبل از خوندن ِ اون دعای مخصوص سوره های حمد و فلق و ناس رو می خوندم.این سوره ها رو به امید اینکه خدا یه در ِ خیری به روم باز کنه و بتونم راه حل این موضوع رو پیدا کنم خوندم.بعد شروع کردم به خوندن ِ اون دعا...
    دعا حدودا سه چهار برگ بود...هنوز اوایل خودنش بودم که متوجه صدای ضعیفی در اطرافم شدم.مثل صدای حرف زدن بود...توجهی نکردم و همچنان به خوندن ادامه دادم.دعا رو به صورت زمزمه می خوندم و حواسم به دور و ورم بود.
    یهو از گوشه ی چشم متوجه یه حرکت توی اتاق شدم.سرمو بالا اوردم و دیدم سه نفر که انگار پارچه ی سفید ِ نازکی روی خودشون انداخته بودن، دارن به آرومی از سقف پایین میان...خوشبختانه قد و قامتشون به اندازه ی عروسک بود و خیلی کوچیک به نظر می رسیدن.آروم آروم پایین اومدن و اون سمت اتاق رو به روی من قرار گرفتن.انگار داشتن با همدیگه پچ پچ می کردن...من بقدری ترسیده بودم که خشکم زده بود و نمی تونستم کوچکترین حرکتی کنم...فقط عرق سرد بود که از سر و صورتم پایین می ریخت.متوجه حرفاشون نمی شدم تا اینکه یکی شون با صدای ضعیف و زیری به اون یکی گفت : این پسر داره چی کار می کنه؟
    یکی دیگه از اون افراد در جوابش گفت : می خواد با این دعاها جنیان رو هلاک کنه.
    بعد اون کسی که سوال پرسیده بود گفت : به خدا قسم اگه به این کار ادامه بده فقط خودش رو به کشتن میده.
    لحظه ای بعد اون سه نفر دیگه توی اتاق نبودن.از دعا خوندن دست کشیدم و با بدبختی خودمو به آشپزخونه رسوندم.انقدر با عجله رفتم که نفهمیدم چجوری اون راه رو طی کردم.یه لیوان برداشتم و گرفتم زیر شیر آب...می خواستم آب بخورم بلکم حالم بهتر بشه اما لیوان آب جوری تو دستم می لرزید که هِی از این ور اون ورش آب می ریخت.
    سعی کردم آروم باشم...روی زمین نشستم و کمی آب خوردم.نمی دونستم حرفاشونو جدی بگیرم یا نه! اما به نظر میومد یه تهدید جدی باشه.می ترسیدم برگردم توی اتاق ها و با موجود عجیب غریبی رو به رو بشم.اما چاره ای نبود...باید حتما می رفتم.می خواستم به مجید یا مهراب زنگ بزنم و قضیه رو براشون بگم.
    از آشپزخونه بیرون اومدم و پریدم توی اتاق خواب که نزدیک ترین اتاق بهم بود.موبایلمو از جیب کتم بیرون اوردم و شماره ی مجید رو گرفتم.همین که جواب داد فورا رفتم سر اصل مطلب و جریانو براش تعریف کردم... .
    - نظرت چیه ؟ اینو باید جدی بگیرم؟
    مجید – فکر نمی کنم.
    - یعنی چی؟
    مجید – خودت که می دونی، ما هم بارها گفتیم.جن ها خیلی دروغگو اند...اصلا نمیشه به حرفاشون اعتماد کرد.به نظر من تو هم اعتنا نکن.
    - تو رو خدا یه جوری منو مطمئن کن!...احساس می کنم دارم جا می زنم.
    مجید – یه ذره به اعصابت مسلط باش...ببین، اگه ازت نمی ترسیدن حتما بهت حمله می کردن، کتکت می زدن یا چه می دونم!...خودت که تجربه شو داری.بهت اطمینان میدم ازت ترسیدن.اینجوری خواستن منصرفت کنن ولی تو نباید جا بزنی.الان هم سعی کن نترسی چون فقط وضعیت خودتو بدتر می کنی.
    - باشه، فهمیدم...سعی می کنم.
    مجید – یادت نره، جا نزن. برای هر کسی اولش از این چیزا پیش میاد.تازه تو خوش شانس بودی...مهراب همیشه درگیری فیزیکی داشت.
    - ممنون که باهام حرف زدی...حس می کنم بهتر شدم.
    مجید – خواهش می کنم.مواظب خودت باش.فعلا...
    - خدافظ.
    یه هیزم شکن وقتی خسته میشه که تبرش کند بشه نه هیزماش زیاد بشه تبر ما آدما هم باورمونه نه آرزوهامون

  18. 3 کاربر از پست مفید *alien* سپاس کرده اند .


  19. #10
    یار همراه
    نوشته ها
    2,180
    ارسال تشکر
    4,649
    دریافت تشکر: 6,043
    قدرت امتیاز دهی
    7689
    Array

    پیش فرض پاسخ : هیچ کسان 2 ( دژاسو )

    حوالی یک ِ ظهر بود.دست از کار کشیده بودیم و داشتیم استراحت می کردیم.سورن یه ظرف غذا با خودش اورده بود.خلاصه همه چیز به کام من شد و دیگه لازم نبود از بیرون چیزی بگیرم...اما مشکل این بود که ابله بشقاب با خودش نیورده بود و هر دو داشتیم توی قابلمه غذا می خوردیم...
    سورن – دیشب همش خواب های دری وری می دیدم...باور کن روحم صد جا رفت! ولی فقط دو سه تاشو یادم مونده.برام تعبیرش کن، زودباش.
    - خفه شو دارم غذا می خورم.
    سورن – بهراد موبایلتو دربیار وگرنه یه تف می ندازم وسطش که دیگه نتونی بخوری!
    - حقا که خیلی خری...حالا بنال ببینم چی خوابی دیدی.
    موبایلمو برداشتم و کتاب تعبیر خواب رو باز کردم...
    سورن – اولش خواب دیدم که توی روستای پدربزرگم ایم...همه مون بودیم.
    - همه مون؟ یعنی منم بودم؟
    سورن – نه یعنی خانوادگی همه جمع بودیم.داشتم می گفتم ، بعد توی حیاط شون یه اسب روی زمین افتاده بود که بدنش زخمی شده بود.ببین تعبیرش چی میشه؟
    فورا توی فهرست خواب اسب زخمی رو پیدا کردم...
    - نوشته « دیدن اسب زخمی نشانه ی آن است که دوستان به دردسر خواهند افتاد »....خـــاک بر سرت!
    سورن – ای بابا... .چی کار کنم دیگه خواب که دست خودم نیست!
    - خب بقیه شو بگو، دیگه چه خوابی برامون دیدی؟
    سورن – دیگه اینکه...آهان، بعد خواب دیدم که سر ِ یه پشت ِ بومم.انگار اصلا توی یه شهر دیگه بودیم...بعد یهو پشت بوم فرو ریخت.اما من پریدم روی پشت بوم همسایه و در رفتم.
    - نوشته « اگر خواب ببینید بام خانه ای در حال فرو ریختن است، علامت آن است که با مصیبتی ناگهانی مواجه خواهید شد ». بسه دیگه، مرده شور اون خواب هاتو ببره.
    سورن – فکر کنم تعبیر خوابت مشکل داره!
    - خفه شو این بهترین تعبیر خواب دنیاست ، مشکل از خواب های خودته.الانم علی الحساب یه چیزی صدقه بده تا بیچارمون نکردی!
    سورن با بی خیالی گفت : باشه باشه... .
    - سورن ، بعضی وقتا تو اعصاب خردکن ترین آدمی میشی که می شناسم! راستی گفتی این غذا رو خودت درست کردی؟
    سورن – نـــه ... مامانم.این روزا خیلی در صدد ِ منو خر کنه.
    - چرا؟
    سورن – گیر داده منو بفرسته خونه ی بخت.
    - تو هم که بدت نمیاد.
    سورن – اتفاقا اصلا دوست ندارم.مگه سامان زن گرفت چه گلی به سر خودش و ما زد؟
    - راستی سامان نزایید؟
    سورن خندید و گفت : اوووو ، پارسال زایید.
    - یعنی الان یه سال ِ که عمو شدی؟
    سورن – آره ولی نمی ذارن برادرزاده مو بغل کنم.
    - با شناختی که ازت دارم ، به نظرم کار درستی می کنن.حالا دختره یا پسر؟
    سورن – پسر.
    هیچ وقت به سورن نگفته بودم که چقدر از داداشش متنفرم! در عین حال مطمئنم اونم از من بدش میاد...اصلا شبیه سورن نیست، هیچ رقمه.هر وقت هم منو می بینه یه نگاه چپی بهم می ندازه... کلا خیلی تفلون ِ.
    یه هیزم شکن وقتی خسته میشه که تبرش کند بشه نه هیزماش زیاد بشه تبر ما آدما هم باورمونه نه آرزوهامون

  20. 3 کاربر از پست مفید *alien* سپاس کرده اند .


صفحه 1 از 11 12345678910 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. صفحه کلید حسابداری فراسو
    توسط vahid5835 در انجمن سخت افزار
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 22nd July 2013, 10:18 AM
  2. بیوگرافی ژابی آلونسو + تصاویر ژابی آلونسو
    توسط Sa.n در انجمن بيوگرافي ورزشكاران
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 14th July 2013, 12:44 PM
  3. کودکان همیشه ترسو
    توسط zoh_reh در انجمن روانشناسی کودک و نوجوان
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 13th April 2013, 02:55 PM
  4. سو تفاهم دختر انه
    توسط *AM@NDA* در انجمن طنز روزانه
    پاسخ ها: 2
    آخرين نوشته: 13th January 2013, 06:52 PM
  5. داستان: سو ءتفاهم
    توسط fly in the sky در انجمن داستان های کوتاه
    پاسخ ها: 16
    آخرين نوشته: 5th December 2012, 11:11 PM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •