کم کم هوا داشت رو به تاریکی می رفت.توی اتاق نشسته بودم و هی اوراد و دعاهامو بالا و پایین می کردم اما تا اون لحظه به هیچ نتیجه ای نرسیده بودم! دو راه داشتم...یکی اینکه برم پیش نجفی و بگم آقا من کم اوردم و نمی تونم مشکلتو حل کنم، یا با حدس و گمان پیش برم و یه دعا بهش بدم.بیشتر تو فکر راه دوم بودم که یه پولی هم به جیب بزنم، ولی می ترسیدم پسره رو سر به نیست کنم! اونوقت با یه عمر عذاب وجدان چه کنم؟!
آخرش با خودم گفتم گور ِ پدر یه لقمه نون! میرم اونجا و میگم نمی تونم براتون کاری کنم... .فوقش مهراب یا مجید مشکلشو حل می کنن دیگه.
حالا این وسط سورن هم اومده بود پیش من...روم نمیشد بهش بگم بیا برو خونه ی خودت، من جایی کار دارم.حوصله ی شام درست کردن هم نداشتم...در واقع برام اعصابی نمونده بود که فکر این چیزا باشم.
تصمیم گرفتم اول با نجفی یه تماس بگیرم و باهاش هماهنگ کنم که دارم میرم اونجا.گوشی رو برداشتم و شمارشو گرفتم...
نجفی – بله ؟
- سلام آقای نجفی، حالتون خوبه؟
نجفی – بله، شما خوبین؟
- مرسی، منو شناختین؟
نجفی – بله بله ...
- حال پسرتون بهتر شده؟ اون جوشونده رو بهش دادین؟
نجفی – جوشونده رو بهش دادیم، اتفاقا چند کلمه هم حرف زد.
- جدی ؟ چی گفت ؟
نجفی – بیشتر از خوردن ممانعت می کرد.با التماس به ما می گفت که نمی خوره.باور بفرمایین به زور بهش خروندیم!
- همین هم جای امیدواری داره...البته سداب زیاد هم بدمزه نیست، نمی دونم چرا دوست نداشته بخوره!
نجفی – می گفت وضعیتو بدتر می کنه.
- که اینطور... فکر نمی کنم تنهایی به این نتیجه رسیده باشه...
نجفی – منظورتون چیه؟
- هیچی...میشه من امشب فرزان رو ببینم؟
نجفی – بله حتما.
- پس من یک ساعت دیگه مزاحمت شون میشم.
نجفی – منتظرتون هستیم.
- فعلا ، خدافظ...
نجفی – خدافظ.
احساس کردم حالا که سداب ، فرزانو به حرف اورده ، منم می تونم وادارش کنم چیزی بگه.
سریع با کاغذ یه پاکت کوچیک درست کردم و دو قاشق سداب توش ریختم.چند تا دعا هم که فکر می کردم شاید به دردم بخورن رو توی کیفم گذاشتم.قصد داشتم اول برای سورن یه چیزی درست کنم، بعد راهی خونه ی نجفی بشم.
خیلی وقت بود توی اتاق نشسته بودم و سورن رو تنها گذاشته بودم.قبل از اینکه برای آماده کردن شام دست به کار بشم رفتم تا به سورن یه سر بزنم.کنار ورودی پذیرایی ایستادم و دیدم تلویزیون روشن ِ و سورن هم رو به روش نشسته اما انگار اصلا حواسش به تلویزیون نبود...حتی متوجه ِ من هم نشد.تا اینکه صداش کردم و تازه از فکر بیرون اومد...
روی زمین نشستم و گفتم : واسه شام چی درست کنم؟
یه نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و گفت : مگه چیزی هم داری؟!
- آره بابا ، هنوز به پیسی نخوردم.
سورن – نه...چیزی نمی خورم.
- مطمئنی؟
سورن – آره ، گشنم نیست.
- خیلی خب... .من الان باید برم پیش اون یارویی که مهراب بهم معرفی کرده بود، ولی زود برمی گردم.
سورن – باشه ، برو.من اینجا هستم...
بلند شدم تا آماده بشم ، قبل از اینکه برم گفتم : مطمئنی چیزی نمی خوری؟!
سورن اعصابش از دستم خرد شد، با لحنی جدی گفت : اگه گشنم شد خودم میرم یه چیزی می خورم.
- باشه... .
سورن – داری میری سوییچ ماشین هم ببر.الان تاکسی گیرت نمیاد.
- خودت لازمش نداری؟
سورن – نه ، ببرش.
علاقه مندی ها (Bookmarks)