دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 7 , از مجموع 7

موضوع: داستانی در این باره بنویسید : با آنکه می دانست راه میانبر را اشتباه رفته و از جاده اصلی دور می شود، تمایلی برای بازگشت نداشت؛ گویی که ...

  1. #1
    مدیر تالار ادبیات
    رشته تحصیلی
    مكانيك - طراحي جامدات
    اکانت شخصی
    م.محسن
    نوشته ها
    119
    ارسال تشکر
    453
    دریافت تشکر: 881
    قدرت امتیاز دهی
    1811
    Array

    پیش فرض داستانی در این باره بنویسید : با آنکه می دانست راه میانبر را اشتباه رفته و از جاده اصلی دور می شود، تمایلی برای بازگشت نداشت؛ گویی که ...

    با آن که می دانست راه میانبر را اشتباه رفته و از جاده اصلی دور می شود، تمایلی برای بازگشت نداشت؛ گویی که اتومبیلش او را هدایت می کرد.هنوز راه زیادی نرفته بود که ...

  2. 8 کاربر از پست مفید مدیر تالار ادبیات سپاس کرده اند .


  3. #2
    یار قدیمی
    نوشته ها
    5,480
    ارسال تشکر
    7,998
    دریافت تشکر: 20,776
    قدرت امتیاز دهی
    79813
    Array
    Sa.n's: لبخند

    پیش فرض پاسخ : داستانی در این باره بنویسید : با آنکه می دانست راه میانبر را اشتباه رفته و از جاده اصلی دور می شود، تمایلی برای بازگشت نداشت؛ گویی که

    ناگهان احساس کرد چشمانش سیاهی می رود و سرش گیج می رود چند لحظه از خود بی خود شد !
    بعد جسم سیاهی را در مقابل ماشین دید اما قبل از این که بتواند ترمز بگیرد صدای برخورد با چیزی را شنید. و ماشین تکانی شدید خورد . ماشین که کاملا متوقف شده بود و او کنترلش دست خودش نبود همانطور شکه در ماشین نشسته بود بطری آبی برداشت و به صورتش پاشید آنگاه بود که متوجه شد چه اتفاقی افتاده . سریع درب ماشین را باز کرد و به جلوی ماشین رفت
    باورش نمیشد او کودکی 7.8 ساله را زیر گرفته بود ! شک داشت که برود یا کودک را به جایی منتقل بکند
    اشک هایش از گونه هایش سرازیر شد
    به دلیل بی توجهی او جان کودکی داشت تباه می شود . سریع سر خود را به کودک نزدیک کرد ، نه هنوز نفس می کشید
    خواست کودک را بلند کند که دوباره دو دل شد ، اگر کودک می مرد چه ؟ اگر زنده نمی ماند چه ؟
    تردید ها را از ذهنش پاک کرد و کودک را به نزدیک ترین بیمارستان برد ، کودک را وارد icu کردند ، پرستاری از icu بیرون آمد ؛ سریع جلو رفت و حال بیمار را جویا شد پرستار گفت خون ریزی مغزی کرده
    اما خدا رو شکر خطری تهدیدش نمی کنه
    در دل خدا را 1000 مرتبه شکر می گفت ! اما روی ان را نداشت که با پسر رو در رو شود ؛ وقتی رو در رو می شد به پسر چه میگفت ؟ میگفت من تو را به این روز انداختم ؟
    نمی توانست
    سعی کرد بهترین تصمیم را بگیرد
    کمی فکر کرد ، دید سر و وضع کودک به فقرا می خورد و ممکن است پولی همراه نداشته باشد
    به سمت پرستاری رفت و مقداری پول داد و گفت که پول را همراه وسایل بچه بگذارند و گفت که می خواهد هزینه ترخیص را قبل از مرخص کردن بچه بپردازد
    پرستار گفت که خلاف مقرارات هست اما مرد بی توجهی کرد ، پول را داد و رفت.
    از بیمارستان دور شد و راه را دوباره پیدا کرد و به سمت خانه رفت
    ماجرا به خیر گذشته بود اما تنها چیزی که او را ترک نمی کرد عذاب وجدانی بود که بعد از این ماجرا گرفتارش شد ...
    ببخشید اگر یکم طولانی شد ، البته این رو با کم و کاستی نوشتم وگرنه 1 صفحه رو پر می کرد
    موفق باشید
    " برای آنکه در زندگی پخته شویم نباید هنگام عصبانیت از کوره در برویم "

  4. 7 کاربر از پست مفید Sa.n سپاس کرده اند .


  5. #3
    کاربر اخراج شده
    رشته تحصیلی
    مدیریت دفاعی
    نوشته ها
    4,430
    ارسال تشکر
    5,018
    دریافت تشکر: 13,826
    قدرت امتیاز دهی
    0
    Array
    Capitan Totti's: جدید40

    پیش فرض پاسخ : داستانی در این باره بنویسید : با آنکه می دانست راه میانبر را اشتباه رفته و از جاده اصلی دور می شود، تمایلی برای بازگشت نداشت؛ گویی که

    با آن که می دانست راه میانبر را اشتباه رفته و از جاده اصلی دور می شود، تمایلی برای بازگشت نداشت؛ گویی که اتومبیلش او را هدایت می کرد.هنوز راه زیادی نرفته بود که ...

    که پلیس راهور بدو چراغ میزد
    او توقف نمود!
    پلیس بدو گفت چرا کمربند رو نبستی؟؟
    بابک گفت که استوار! من کمربندم بسته است به خدا
    من استوار نیستم من سروانم
    خب باشه سروان جان من کمربندمو بستم
    سروان چیه آقا جناب سروان
    خب هرچی من بسته بودم!
    بیا آقا 10تومان جریمه!
    هییییییییی
    بابک سوار بر خودرو میشد که غرش آسمان به حدی بالا گرفت که صدای دزدگیر ماشین بصدا در آمد
    بابک بر خود خرده گرفت و به یاد روزهای بارانی که با مائه گذرانده بود فکر میکرد...
    آره آره! مائده کجاست اکنون...
    چقد پیاده روی و قدم ردن در زیر باران برایش لذت بخش بود...
    اما اکنون
    اما اکنون مائه ای به شکل واقعی وجود نداشت
    اکنون برای بابک چنان درد آور بود که اگر او نیز میتوانست بمانند غرش ابرها می غرید و بانگ می زد
    مااااااائده
    اما نه!!
    او به راهش ادامه داد!
    صدای ضبط ماشین میخواند
    تو آن آرزویی که در خواب و رویا به دیدارم آیی...
    ز شوق تو می گریزد از خانه ی چشمم خواب ناز امشب...
    آه و افسوس ادامه می یابد
    او بر عکس تصنیف(آهنگ) خوابید و به مائده پیوست...



  6. 7 کاربر از پست مفید Capitan Totti سپاس کرده اند .


  7. #4
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    برنامه ریزی اموزشی نیروی انسانی
    نوشته ها
    2,289
    ارسال تشکر
    6,414
    دریافت تشکر: 9,022
    قدرت امتیاز دهی
    5174
    Array
    ساناز فرهیدوش's: لبخند

    پیش فرض پاسخ : داستانی در این باره بنویسید : با آنکه می دانست راه میانبر را اشتباه رفته و از جاده اصلی دور می شود، تمایلی برای بازگشت نداشت؛ گویی که

    رفت تا در سیاهی شب انقدربرود تا فراموش کند روزی از کجا امده است...
    http://roksana65.blogfa.com/ساناز فرهیدوش
    وبلاگ خودشکوفایی

  8. 7 کاربر از پست مفید ساناز فرهیدوش سپاس کرده اند .


  9. #5
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    برق صنعتی
    نوشته ها
    1,869
    ارسال تشکر
    13,909
    دریافت تشکر: 12,140
    قدرت امتیاز دهی
    32623
    Array
    mamadshumakher's: جدید136

    پیش فرض پاسخ : داستانی در این باره بنویسید : با آنکه می دانست راه میانبر را اشتباه رفته و از جاده اصلی دور می شود، تمایلی برای بازگشت نداشت؛ گویی که

    با آن که می دانست راه میانبر را اشتباه رفته و از جاده اصلی دور می شود، تمایلی برای بازگشت نداشت؛ گویی که اتومبیلش او را هدایت می کرد.هنوز راه زیادی نرفته بود که ...
    با فضایی عجیب و جدید روبه رو شد،فضایی غیر عادی.رنگ آسمان داشت متفاوت میشد ابرهای عجیبی داشتند جلوی نور خورشید را میگرفتند وقتی از آینه به پشت سرش نگاه کرد دید هیچ راهی وجود نداره و انگار آسفالت خیابان از زیر چرخهای ماشین خودش شروع میشه و فقط میتونست به جلو بره.محیط اطراف پیوسته در حال تغییر بود گاهی درختان پهن برگ گاهی سوزنی گاهی دشتی از کویر گاهی بارانی ....هم ترسیده بود هم کنجکاو که اینجا کجاست؟

    به راه خود ادامه داد در حالی که هوا تاریک شده بود و مسیر دیگه مناسب عبور خودرو نبود.خودش هم نمیدونست چرا داره میره اما کشیده میشد.از ماشینش پیاده شد و ادمه مسیر رو به پیش رفت.کمی دورتر نورهایی دیده میشد و حدس زد به ابادی رسیده کمی سرعت راه رفتنش را زیاد کرد و متوجه شد حدسش درست است اما همه چی باز غیر عادی بود.یه سمت ابادی خانه های بسیار مجلل و سمت دیگه خانه های چوبی و بدردنخور.با اینکه شب بود اما همه بیرون از خونه هاشون بودند و اتش روشن کرده بودند.تعدادی از مردم سیاه و لاغر و نحیف و تعداد کمی چاق و خوش لباس و خندان بودند.تعجب از سر و کولش داشت بالا میرفت


    به پسر جوانی اشاره کرد اما پسر ترسید و فرار کرد به هر کسی نزدیک میشد اونها میترسیدند و فرار میکردند.کمی به راهش ادامه داد دید پیرمردی با صورتی سیاه که فقط چشمانش دیده میشود بر روی صندلی پلاستیکی رنگ و رو رفته ای جلوی درب خانه ای نشسته و دستش بر عصایش تکیه کرده.رفت نزدیک پیرمرد و سلام کرد.پیرمرد با حالتی قهر مانند جواب داد.از پیرمرد پرسید اینجا کجاست؟چرا همه چیز عجیب و متفاوته؟چرا تعداد کمی خانه ی مجلل اما بقیه منازل کهنه؟پیرمرد جواب داد از من میپرسی؟ناگهان پیرمرد دستی بر صورتش کشید و تمام صورتش سفید و تمیز شد و بعد از چند لحظه دوباره سیاه شد.مرد وحشت کرد.پرسید اینجا چه خبره؟پیرمرد پاسخ داد این بلایی است که شما سر ما اوردید

    خسته شدم باز
    مینویسم بقیشو

  10. 8 کاربر از پست مفید mamadshumakher سپاس کرده اند .


  11. #6
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    معماري
    نوشته ها
    2,535
    ارسال تشکر
    10,246
    دریافت تشکر: 10,466
    قدرت امتیاز دهی
    32325
    Array
    معمار حانیه's: خواهش

    پیش فرض پاسخ : داستانی در این باره بنویسید : با آنکه می دانست راه میانبر را اشتباه رفته و از جاده اصلی دور می شود، تمایلی برای بازگشت نداشت؛ گویی که

    با آن که می دانست راه میانبر را اشتباه رفته و از جاده اصلی دور می شود، تمایلی برای بازگشت نداشت؛ گویی که اتومبیلش او را هدایت می کرد.هنوز راه زیادی نرفته بود که ...

    به یاد فرزندش افتاد که با چشم گریان میگفت پدر نرو نرو نرو .

    اما او به علت اعصبانیت سرعتش را گرفته بود وبه حرف های کودکش گوش نمیداد. به یاد روزی افتاد که در همین جاده

    همسر وفرزندش را از دست داده بود. به یاد اینکه دیگر هیچ امیدی برای زندگی ندارد. در همین فکر ها بود که انگار

    فرزندش را کنار جاده دید وگفت پدر صبر کنننننننننننن


    او ترمز کرد. ونگاهی به عقب انداخت اما کسی را ندید متوجه شد که فرزندش در ان سوی جاده( یعنی جاده اصلی )

    در زیر خاک منتظر وچشم انتظار اوست. دور زد وبه همان جاده اصلی بازگشت.

    من ترسیم کردن را به حرف زدن ترجیح میدهم،

    زیراترسیم کردنسریعتر است و مجال کمتری برای دروغ گفتن باقی میگذارد.

    (لوکوربوزیه)

  12. 5 کاربر از پست مفید معمار حانیه سپاس کرده اند .


  13. #7
    دوست آشنا
    نوشته ها
    274
    ارسال تشکر
    2,943
    دریافت تشکر: 1,633
    قدرت امتیاز دهی
    4480
    Array
    آن شرلی's: سکوت

    پیش فرض پاسخ : داستانی در این باره بنویسید : با آنکه می دانست راه میانبر را اشتباه رفته و از جاده اصلی دور می شود، تمایلی برای بازگشت نداشت؛ گویی که

    با آن که می دانست راه میانبر را اشتباه رفته و از جاده اصلی دور می شود، تمایلی برای بازگشت نداشت؛ گویی که اتومبیلش او را هدایت می کرد.هنوز راه زیادی نرفته بود که ...
    به منظره ای زیبا و رویایی رسید...از ماشین پیاده شد و محو تماشا گشت...
    جاده ای جنگلی و زیبا که درختان بطور طبیعی و با فاصله ای یکسان از یکدیگر قرار گرفته بودند...و راه را ساخته بودند...
    فصل پاییز بود برگهای خزان زده همانند فرشی رنگین سراسر راه را پوشانده بودند...
    با کمی دقت صدای آب را میشنید که از فاصله ی نزدیکی به گوش میرسید...
    برروی برگها قدم برداشت و از میان درختان گذشت تا اینکه حس کرد صدای آب واضح تر گشته...و از جاده خارج شد و به سمت صدا رفت...
    تا اینکه به چشمه ای زیبا رسید ...
    آب از لای سنگ ها میجوشید ...به زلالی آب خیر گشت و زانو زد...
    دستانش را در آب چشمه فرو برد و به تصویر خویش در آیینه آب چشم دوخت...


    -کات...عالی بود خیلی طبیعی بازی کردی ...میریم برای سکانس بعد...!



    چطور بود؟خوب حس گرفتید؟
    سید علی لب تر کند , جان را فدایش میکنم!

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. 130 هزار تومانی برای این دستشویی ! + عکس
    توسط vahid5835 در انجمن اخبار اقتصادی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 11th May 2013, 07:37 PM
  2. خودرویی زیبا برای روز های برفی
    توسط mahia_z در انجمن مهندسی خودرو
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 26th August 2012, 01:00 PM
  3. *خوش آمد گویی بهار و نوروز باستانی ایران *
    توسط روابط عمومی سایت در انجمن بایگانی سال 2012
    پاسخ ها: 27
    آخرين نوشته: 20th March 2012, 01:19 AM
  4. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 18th August 2011, 12:29 AM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •