پاگنده ها - قسمت سوم (در جستجوی یار ممد)
زیاد طولی نکشید تا به این نتیجه برسم که تنها کسی که در این موقعیت میتواند به ما کمک کند یار ممد است. او از یک خانواده ی بسیار اصیل و باستانی بود و خود او بود که قبل از همه نسبت به ورود پاگنده ها به ما هشدار داده بود. مطمئنن او میدانست که پاگنده ها کی هستند و چرا انقدر وحشیانه به جان ما انسانها افتاده اند. تنها چیزی که من میدانستم این بود که سالها قبل اجداد ما با پاگنده ها خصومتی داشته اند و احتمالن پاگنده ها در این جنگ آسیب فراوان دیده اند.
اما یار ممد را چه طور میتوانستیم گیر بیاوریم. یار ممد همان روز اول وقتی که پاگنده ها حمله را شروع کردند از خانه بیرون رفت و دیگر از او خبری نداریم. نقش جاسوس ها را هم نمیتوانستیم نادیده بگیریم. برای همین لازم بود که هر کاری میکنیم کاملا در خفا انجام شود و هیچ کس از آن بویی نبرد.تنها افرادی که به آنها اعتماد کامل داشتم اژدها و جادوگر بودند. این شد که در یک شب سرد در عمق حفره وقتی که همه خواب بودند ما سه نفر پتو را روی سرمان کشیدیم و شروع به صحبت کردن در باره ی وضعیت پیش آمده کردیم.بهترین کاری که میتوانستیم بکنیم استفاده از گوی بلورین جادوگر بود که میتوانست جای همه چیز را به ما نشان بدهد. گوی بلورین توی غار جادوگر بود و باید راهی پیدا میکردیم تا به آن دسترسی پیدا کنیم.
فردای آن روز به همه گفتیم که اژدها ناخوش احوال شده و مدتی باید استراحت کند. بدینوسیله کسی نسبت به غیبت اژدها شک نمیکرد. سپس جادوگر اژدها را به شکل یک کبوتر در آورد و اژدها پرواز کنان به سمت غار روانه شد. ساعتی دیگر اژدها دست از پا درازتر برگشت. اطراف غار را کرکس های خون آشامی اشغال کرده بودند که مدتها قبل با زحمت بسیاری آنها را از حوالی ده رانده بودیم.حالا تمام موجودات بدیمن و بدطینت دست در دست پاگنده ها با هم متحد شده بودند تا زندگی ما را به خطر بیندازند. جادوگر اژدها را این بار به شکل یک کرکس در آورد و اژدها دوباره به سمت غار پرواز کرد.
تا وقتی که اژدها از غار برگردد شب شده بود. خیلی نگران شده بودم. همه اش خدا خدا میکردم که اژدها دست پاگنده ها اسیر نشده باشد. نزدیکهای نیمه شب وقتی که ابرهای کلفتی جلوی ماه را گرفته بودند و همه جا در تاریکی و سکوت مطلقی فرو رفته بود اژدها پیدایش شد. اما این اژدها با اژدهایی که صبح رفته بود خیلی فرق داشت. خونین و مالین شده بود. وقتی به در غار رسید دیگر رمقی برایش نمانده بود و تنها کاری که توانستیم بکنیم این بود که او را در رختخوابش بستری بکنیم.فردا صبح وقتی که اژدها به هوش آمد فهمیدیم که اژدها وقتی که میخواسته از غار بیرون بیاید با کرکس های خون آشام درگیر شده و مجبور شده که از آتش خودش استفاده کند. برای همین نمیتوانسته در روشنایی به مخفیگاه برگردد چون جاسوس های پاگنده ها همه از این موضوع مطلع شده بودند و چشم و گوششان حسابی باز بود. اژدها گفت که تنها توانسته است جای یار ممد را از گوی بپرسد و یار ممد آن طور که گوی گفته است توی آسیاب کنار رودخانه به همراه تعداد دیگری از جوانمردان دهکده اسیر گشته است. آنها باید از صبح تا شب آسیاب را بچرخانند تا بدینوسیله برای پاگنده ها آرد فراهم کنند. چه مجازات بیرحمانه ای. آسیابی که همیشه رود خروشان و پرقوت آن را میچرخاند اکنون بر دوش جوان مردان ده سنگینی میکند و آنها آخرین رمق های خود را با این کار از دست میدهند.
وضعیت روز به روز بد تر میشد و حالا بعد از درگیری اژدها با کرکسهای خون آشام پاگنده ها جستجویشان را برای یافتن پناهگاه ما چند برابر کرده بودند.
علاقه مندی ها (Bookmarks)