دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
صفحه 2 از 11 نخستنخست 1234567891011 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 104

موضوع: هری پاتر و تالار اسرار

  1. #11
    کـــــــاربر فــــعال
    رشته تحصیلی
    مکانیک سیالات
    نوشته ها
    11,179
    ارسال تشکر
    13,156
    دریافت تشکر: 21,945
    قدرت امتیاز دهی
    56319
    Array
    ریپورتر's: خوشحال2

    پیش فرض پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار

    هري پاتر نبايد به هاگواتز برگردد.
    سكوت طولاني برقرار شد ، فقط سر و صداي چاقو و چنگال و خرخر عمو ورنون از طبقه هم كف به گوش
    مي رسيد.
    - چ... چي؟ من بايد به مدرسه برگردم . اول سپتامبر بايد به مدرسه برگردم . من تنها اميدم رفتن به
    اونجاست. شما نمي دونين زندگي كردن در اينجا چه جوريه . من توي اين خانواده هيچ جايي ندارم من به
    دنياي جادوگرها تعلق دارم... به هاگوارتز.
    دابي سرش را آن قدر محكم تكان داد كه گوشهايش مثل بال پرندگان به هم مي خوردند. او ادامه داد:
    - نه، نه، نه، هري پاتر بايد جايي كه امنيت دارد بماند . او خيلي بزرگوار و شريف است ، نبايد او را از دست
    داد. اگر هري پاتر به هاگوارتز برگردد خطر مرگ او را تهديد مي كند.
    هري با تعجب گفت:
    - براي چه؟
    - دابي ناگهان تمام بدنش شروع به لرزيدن كرد و زمزمه كرد:
    - توطئه اي وجود دارد ، هري پاتر . توطئه اي كه باعث حوادث وحشتناكي در هاگوارتز مي شود . الآن
    ماه هاست كه دابي از اين موضوع خبر دارد . هري پاتر نبايد زندگيش را به خطر بيندازد . او جادوگر خيلي مهمي
    است آقا!
    هري فوراً پرسيد:
    - اين حوادث خيلي وحشتناك چي هستن؟ كي توطئه چيني كرده؟
    دابي مرتب سرش را به ديوار مي كوبيد و جيغ مي زد.
    هري در حالي كه جن را در آغوش گرفته بود تا او را از ديوار دور كند با تعجب گفت:
    - باشه، باشه. نمي توني اونو به من بگي من خيلي خوب فهميدم . اما چرا زحمت كشيدي تا به من هشدار
    بدي؟
    آن وقت يك فكر ناخوشايند به ذهنش آمد.
    او كه مي ديد دابي دوباره خود را به ديوار نزديك مي كند با عجله اضافه كرد:
    - صبر كن ... آيا آن ربطي به ولد... معذرت مي خواهم، اسمشو نبر داره؟ فقط با علامت سر به من جواب
    بده.
    دابي آهسته با سر گفت: نه.
    - نه... آن به اسمشو نبر ربطي نداشت، آقا.
    اما دابي به او خيره شده بود انگار سعي د اشت چيزي را به او بف هماند. با اين حال او نمي دانست جواب هري
    چه خواهد بود.
    - او برادري نداره؟
    دابي كه همچنان به او خيره شده بود دوباره سرش را به علامت منفي تكان داد.
    هري گفت:
    - در اين صورت ، من كس ديگري را نمي شناسم كه قدرت ايجاد چنين حوادث وحشتناكي را در ها گوارتز
    داشته باشه. مخصوصاً در مقابل دامبلدور... شما مي دونيد دامبلدور كيه، اين طور نيست؟
    دابي سرش را پايين انداخت

    نا له پنداشت که در سینه ی ما جا تنگ است

    رفت و برگشت سراسیمه که دنیا
    تنگ است

  2. کاربرانی که از پست مفید ریپورتر سپاس کرده اند.


  3. #12
    کـــــــاربر فــــعال
    رشته تحصیلی
    مکانیک سیالات
    نوشته ها
    11,179
    ارسال تشکر
    13,156
    دریافت تشکر: 21,945
    قدرت امتیاز دهی
    56319
    Array
    ریپورتر's: خوشحال2

    پیش فرض پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار

    - آلبوس دامبلدور بزرگ ترين مديري است كه هاگوارتز تا به حال داشته است . دابي آن را دانست آقا .
    دابي شنيده است كه قدرت دامبلدور با قدرت اسمشو نبر برابري مي كند. با اين وجود، آقا...
    صداي دابي به شكل يك زمزمه ترسناك درآمد.
    - قدرت هاي وجود دارد كه دامبلدور نمي... قدرت هايي كه جادوگران معمولي...
    دابي اين را گفت و قبل از اين كه هري بتواند كاري را انجام دهد ، روي ميز پريد ، چراغ مطالعه هري را
    برداشت و در حالي كه جي غهاي كر كنند هاي مي كشيد آن را به سرش مي كوبيد.
    ناگهان در طبقه هم كف سكوت برقرار ش د. لحظه اي بعد هري كه قلبش به شدت مي تپيد صداي عمو
    ورنون را شنيد كه به طبقه بالا مي آمد و با خود مي گفت:
    - حتماً دادلي تلويزيون را روشن گذاشته است، اي حواس پرت!
    هري در حالي كه دابي را به درون كمد لباس هايش هل مي داد تا او را مخفي كند آهسته گفت:
    - زود باش برو تو كمد!
    او درست در لحظ هاي كه در روي پاشن هاش چرخيد خود را روي تخت خوابش انداخت.
    عمو ورنون صورت ترسناكش را به هري نزديك كرد و در حالي كه دندان ه ايش را به هم فشار مي داد
    گفت:
    - مي تواني به من بگي داشتي چه غلطي مي كردي؟ نزديك بود دروغ من جلوي اين گلف باز ژاپني فاش
    بشه... اگر يك صداي ديگه از تو بشنوم كاري مي كنم كه از زنده بودنت پشيمان بشي، متوجه شدي!
    سپس با قد مهاي محكم اتاق را ترك كرد.
    هري كه سر تا پايش مي لرزيد دابي را از كمد لباس بيرون آورد و گفت:
    - ديدي كه وضع اين جا چه جوريه ؟ فهميدي كه چرا مجبورم به هاگواتز برگردم ؟ آن جا تنها جايي كه من
    دارم. جايي كه من فكر مي كنم دوستاني داشته باشم.
    دابي با لحن طعنه آميزي گفت:
    - همان دوستاني كه به هري پاتر حتي نامه هم نمي نويسند؟
    هري كه ابروهايش را در هم كشيد و گفت:
    - من فكر مي كنم آنها بايد... اما در واقع... تو از كجا مي دوني كه اونا برام نامه ننوشتن؟
    دابي كه قياف هاش ناراحت نشان مي داد سر جايش چرخي زد و در حالي كه پشتش را به هري مي كرد گفت:
    - هري پاتر نبايد از دست دابي عصباني شد. دابي خواست...
    - پس تو جلوي نام ههاي مرا گرفته بودي؟
    جن گفت:
    - دابي آنها را با خودش آورده است، آقا.
    او سريع يك قدمي به عقب برداشت تا از دسترس هري دور شود و يك بسته بزرگ پاكت نامه را از درون
    روبالشي كه به تن داشت بيرون آورد . هري خط تميز و خواناي هرميون و خط خرچنگ قورباغه رون را
    شناخت. او حتي خط ناخوانايي را كه به نظر م يرسيد خط هاگريد، نگهبان هاگوارتز باشد مشاهده كرد.
    دابي در حالي كه چش مهايش را مرتب به هم مي زد با نگراني به هري نگاه كرد و گفت:
    - هري پاتر نبايد عصباني شد ... دابي اميدوار بود كه ... اگر هري پاتر فكر كند دوستانش او را فراموش
    كرده اند... ديگر دلش نمي خواهد به مدرسه برگردد، آقا...

    نا له پنداشت که در سینه ی ما جا تنگ است

    رفت و برگشت سراسیمه که دنیا
    تنگ است

  4. کاربرانی که از پست مفید ریپورتر سپاس کرده اند.


  5. #13
    کـــــــاربر فــــعال
    رشته تحصیلی
    مکانیک سیالات
    نوشته ها
    11,179
    ارسال تشکر
    13,156
    دریافت تشکر: 21,945
    قدرت امتیاز دهی
    56319
    Array
    ریپورتر's: خوشحال2

    پیش فرض پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار

    هري به حرفهاي دابي گوش نمي داد. او سعي كرد نام ه ها را از دست دابي چنگ بزند ، اما جن به
    عقب پريد و از دسترس وي دور شد.
    - هري پاتر نامه هايش را به دست آورد آقا ، به شرط اين كه به دابي قول دهد ديگر به هاگوارتز برنگردد . آه،
    آقا، شما نبايد با چنين خطري روبرو شويد! به من قول بدهيد كه به آن جا بر نمي گرديد!
    هري با عصبانيت پاسخ داد:
    - من به هيچ وجه قول نمي دهم! نامه هاي دوستانم را بده!
    جن با اندوه گفت:
    - در اين صورت هري پاتر راه ديگري را براي دابي نمي گذارد.
    و قبل از اين كه هري بتواند حركتي بكند، به طرف در اتاق رفت، آن را باز كرد و از پل هها پايين رفت.
    هري كه از ترس گلويش خشك شده و دل پيچه گرفته بود پشت سر او رفت و سعي كرد سر و صدايي
    نكند. او شش پله آخر را با يك جهش پريد و به نرمي يك گربه روي موكت هال ورودي فرود آمد . او در حالي
    كه نگاهش به دابي بود، صداي عمو ورنون را از سالن غذاخوري شنيد كه مي گفت:
    - آقاي ماسون، حالا ماجراي خند هدار آن كارگر آمريكايي را براي پتونيا تعريف كنيد. او مشتاقه بدونه...
    هري با عجله به طرف آشپزخانه رفت . وقتي جلوي در آشپزخانه رسيد يكه خورد . كيك خامه اي كه
    خاله اش درست كرده بود نزديك سقف در هوا معلق بود . او دابي را ديد كه روي گنجه ظرف در گوشه اي
    چمباتمه زده بود.
    هري با صداي گرفت هاي گفت:
    - نه، خواهش مي كنم، اين كار را نكن... آنها مرا مي كشند...
    - هري پاتر بايد قول بدهد كه به مدرسه بر نمي گردد...
    - دابي، خواهش مي كنم...
    - قول بدهيد، آقا...
    - ممكن نيست.
    دابي با حالت مايوسانه او را نگاه كرد.
    - در اين صورت، دابي بايد به صلاح هري پاتر عمل كند، آقا.
    و كيك بزرگ خام ه اي با صداي وحشتناكي كف آشپزخانه افتاد و كاملاً از هم پاشيد . تكه هاي آن همه جا
    پرتاب شد ، ديوارها و پنجر ه ها پر از خامه شدند . آن وقت دابي با صداي خشكي مثل به هم خوردن شلاق
    ناپديد شد.
    در سالن غذاخوري فرياد هايي به هوا خوست . عمو ورنون با سرعت به طرف آشپزخانه رفت و هري را ديد
    كه از ترس خشكش زده و سر تا پايش پر از خامه شده بود.
    عمو ورنون ابتدا سعي كرد حادثه را بي اهميت جلوه دهد.
    - چيزي نيست ، خواهرزاده خانم هستند ، او كمي خجالتيه ... از ديدن آدم هاي غريبه هراس داره ، و الآن تو
    اتاقشه...
    او ماسون هاي متعجب را به درون سالن غذا خوري برگرداند و به هري گفت كه به محض رفتن مهمان ه ا
    پوستش را زنده زنده مي كند و يك كيسه گوني به او داد.
    خاله پتونيا مقداري بستني از درون يخچال برداشت و رفت . هري كه هنوز مات و مبهوت بود مشغول تميز

    نا له پنداشت که در سینه ی ما جا تنگ است

    رفت و برگشت سراسیمه که دنیا
    تنگ است

  6. کاربرانی که از پست مفید ریپورتر سپاس کرده اند.


  7. #14
    کـــــــاربر فــــعال
    رشته تحصیلی
    مکانیک سیالات
    نوشته ها
    11,179
    ارسال تشکر
    13,156
    دریافت تشکر: 21,945
    قدرت امتیاز دهی
    56319
    Array
    ریپورتر's: خوشحال2

    پیش فرض پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار

    كردن آشپزخانه شد.
    آن شب عمو ورنون مي توانست به خواست هاش برسد، البته اگر جغد نامه رسان از راه نمي رسيد.
    خاله پتونيا در حال تعارف شكلات نعنايي بود كه يك جغد بزرگ از پنجره سالن غذاخوري وارد شد ، نامه اي
    روي سر خانم ماسون انداخت و فوراً بيرون رفت . خانم ماسون جيغي كشيد و از خانه بيرون دويد و با صداي
    بلند فرياد مي كشيد كه ديگر نمي خواهد حتي يك لحظه هم در خانه ديوان ه ها بماند. آقاي ماسون چند لحظه
    ديگر ماند و براي دورسلي ها توضيح داد كه همسرش از پرندگان در هر اندازه و شكلي مي ترسد و از آنه ا
    «؟ مضحك است، اين طور نيست » : پرسيد
    هري درون آشپزخانه بود . او كه از ترس پايش مي لرزيد به دسته جارو تكيه داد . در همين هنگام عمو
    ورنون در حالي كه چشمان ريزش برق مي زد، به طرف او آمد.
    او در حالي كه نامه را در دستش تكان مي داد با لحن خشني گفت: اينو بخون! زود باش... بخون!
    هري آن را گرفت و خواند، نامه براي تبريك روز تولد او نبود.
    - آقاي پاتر عزيز ما اطلاع يافتيم كه امشب ساعت نه و دوازده دقي قه در محل اقامت شما براي بلند كردن يك شي از
    جادو اس تفاده شده است . همان طور كه مي دانيد جادوگرهاي سال اول اجازه ندارند بيرون از مدرسه جادو انجام دهند . تكرار
    چنين كاري منجر به اخراج شما از مدرسه مي شود. (قانون مربوط به محدوديت استفاده از جادوتوسط جادوگران سا ل اول،
    ماده 1875 ، بند سوم ) ما همچنين به شما ياد آوري مي كنيم كه هر عمل جادويي كه توجه غير جادوگرها (مشنگ ها ) را به
    خود جلب كند ، طبق ماده 13 قوانين محرمانه كه توسط اتحاديه بين المللي جادوگرها تدوين گرديده است خلاف قانون است و
    مجازاتي به همراه دارد.
    با آرزوي تعطيلاتي خوش براي شما، آقاي پاتر عزيز.
    مافالدا هوپكريك
    اداره رسيدگي به امور جادو
    هري سرش را بالا گرفت و آب دهانش را به زحمت قورت داد.
    عمو ورنون كه چشمانش برق مي زد گفت:
    - تو به ما نگفته بودي كه اجازه نداري بيرون از مدرسه جادو كني . بدون شك فراموش كردي راج ع به آن
    حرف بزني...
    او مثل سگي بزرگ دندان هايش را نشان مي داد.
    - حالا، من براي تو خبر هايي دارم پسرم ... از اين به بعد درون اتاقت زنداني مي شي... و هرگز به آن مدرسه
    بر نمي گردي، هرگز... چون در هر صورت، اگر سعي كني خودتو با جادو خلاص كني، تو را اخراج خواهند كرد!
    و در حالي كه ديوانه وار مي خنديد، هري را كشان كشان به طبقه اول برد.
    عمو ورنون به گفت ه اش عمل كرد . صبح روز بعد كسي را آورد و جلوي پنجره اتاق هري ميل ه هاي آهني
    نصب كرد و طبق دستور او يك دريچه كوچك كنار در پايين اتاق قرار داده شد تا بتوانند سه وعده غذاي
    هري را به او بدهند . هري فقط اجازه داشت يك بار صبح و يك بار شب براي رفتن به دستشويي از اتاق خارج
    شود. بقيه اوقات او در اتاقش زنداني بود . سه روز گذشت و دورسلي ها هنوز هم از خود سخت گيري نشان

    نا له پنداشت که در سینه ی ما جا تنگ است

    رفت و برگشت سراسیمه که دنیا
    تنگ است

  8. کاربرانی که از پست مفید ریپورتر سپاس کرده اند.


  9. #15
    کـــــــاربر فــــعال
    رشته تحصیلی
    مکانیک سیالات
    نوشته ها
    11,179
    ارسال تشکر
    13,156
    دریافت تشکر: 21,945
    قدرت امتیاز دهی
    56319
    Array
    ریپورتر's: خوشحال2

    پیش فرض پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار

    مي دادند. هري هيچ راه گريزي نمي ديد. او كه روي تختش دراز كشيده بود و غروب خورشيد را تماشا
    مي كرد با اندوه از خود پرسيد سرانجام او چه خواهد شد.
    آيا بهتر نبود براي رهايي از آن جا جادو به كار ببرد ، حتي اگر منجر به اخراجش از هاگوارتز شود ؟ از طرفي
    زندگي در پريوت درايو هرگز تا اين حد غير قابل تحمل نشده بود . حالا كه دورسلي ها مطمئن بودند در خطر
    نيستند و هري نمي تواند آنها را تبديل به خفاش كند ، او تنها سلاحش را در برابر آنها از دست داده بود . دابي
    شايد او را از حوادث ترسناك نجات داده بود، اما با اين وضعي كه در پيش بود، او احتمالاً از گرسنگي مي مرد.
    دريچه پايين اتاق باز شد و دست خال ه پتونيا كه يك كاسه سوپ را به درون اتاق هل مي داد، پديدار شد .
    هري كه از شدت گرسنگي دل درد گرفته بود ، از تخت پايين پريد و كاسه را برداشت . سوپ سرد بود ، اما براي
    او مهم نبود و تمام سوپ را يك نفس خورد . سپس هري عرض اتاق را طي كرد و تك ه هاي سبزي جات را كه
    ته كاس ه مانده بود درون ظرف غذاخوري هدويگ ريخت . جغد پرهايش را از هم باز كرد و نگاه م أيوسانه اي به
    غذا انداخت.
    هري با ناراحتي گفت:
    - بهتره ناز نكني، اين تنها چيزيه كه براي خوردن داريم.
    سپس كاسه خالي را نزديك دريچه گذاشت و به طرف تخت رفت و روي آن دراز كشيد . او هنوز احساس
    گرسنگي مي كرد.
    او با خودش فكر كرد اگر تا چهار هفته ديگر زنده بماند و به هاگوارتز نرود چه اتفاقي خواهد افتاد . آي ا آنه ا
    كسي را دنبال او خواهند فرستاد؟ آيا آنها موفق خواهند شد دورسلي را مجبور كنند كه او را رها كند؟
    اتاق تاريك و تاري ك تر شد. هري از گرسن گي ضعف كرده بود و شكمش قار وقور مي كرد، سؤالات فراواني
    به ذهنش مي رسيد كه براي آنها جوابي نداشت. چند لحظه بعد او به خواب عميقي فرو رفت.
    هري در خواب ديد كه او را در يك باغ وحش به نمايش گذاشته اند. روي قفس او يك نوشته به چشم
    مي خورد: جادوگر سال اولي . او كه ض عيف و گرسنه روي تختي كوچك از كاه دراز كشيده بود ، بازديد كنند ه ها
    را مي ديد كه با تعجب به او نگاه مي كردند. او درون جمعيت دابي را شناخت و با صداي بلند از او درخواست
    كمك كرد، اما او صداي دابي را شنيد كه پاسخ داد:
    - هري پاتر درون قفس در امان است، آقا!
    جن ناپد يد شد. سپس نوبت دورسلي ها بود كه ظاهر شدند. او دادلي را ديد كه به ميله هاي قفس مي كوبد و
    او را مسخره مي كند.
    در حالي كه صداي ضربه روي ميل ههاي فلزي مثل چكش به مغز رنجور هري مي خورد، آرام گفت:
    - بسه، مرا راحت بذارين... بسه... مرا راحت بذارين...
    او ناگهان چش م هايش را باز كرد . نور ماه از پنجره به درون اتاق تابيده بود و كسي داشت واقع اً او را از لاي
    ميله ها تماشا مي كرد. يك صورت كك مكي، با موهاي قرمز و بيني دراز!
    هري فوراً رون ويزلي را شناخت.

    نا له پنداشت که در سینه ی ما جا تنگ است

    رفت و برگشت سراسیمه که دنیا
    تنگ است

  10. کاربرانی که از پست مفید ریپورتر سپاس کرده اند.


  11. #16
    کـــــــاربر فــــعال
    رشته تحصیلی
    مکانیک سیالات
    نوشته ها
    11,179
    ارسال تشکر
    13,156
    دریافت تشکر: 21,945
    قدرت امتیاز دهی
    56319
    Array
    ریپورتر's: خوشحال2

    پیش فرض پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار

    فصل 3: پناهگاه زيرزميني
    هري در حالي كه به پنجره نزديك مي شد آهسته گفت :
    «! رون »
    سپس پرده كركره را بالا برد تا بتوانند از لاي ميله ها با
    هم صحبت كنند.
    - رون، تو چه كار كردي... چطور؟
    هري وقتي ديد رون از صندلي عقب يك اتومبيل
    فيروزه اي رنگ كه در هوا معلق بود به طرف پنجره خم شده
    است، از تعجب دهانش باز ماند . فرد و جورج برادرهاي
    دوقلوي رون كه جلوي اتومبيل نشسته بودند به او لبخند مي زدند.
    - چطوري هري؟
    رون پرسيد:
    - چه اتفاقي افتاده ؟ چرا به نامه هام جواب ندادي ؟ دوازده بار تو را به خانه مون دعوت كردم . تا اين كه يك
    روز بابا به خانه آمد و گفت كه تو به خاطر اين كه عليه مشن گ ها جادو انجام دادي يك اخطاريه دريافت
    كردي.
    - اين كار من نبود. تازه او از كجا مي دونه؟
    رون پاسخ داد:
    - پدرم تو وزارت خانه كار مي كنه. تو خيلي خوب مي دوني كه ما اجازه نداريم بيرون مدرسه از جادو استفاده
    كنيم...
    هري در حالي كه اتومبيل پرنده را نشان مي داد با طعنه گفت:
    - مي بينم كه تو هم به اين دستور عمل مي كني.
    رون گفت:
    - اوه، اينو به حساب نيار ، ما فقط اونو قرض گرفتيم . اين اتومبيل مال پدرمه ، ما كه اونو جادو نكرد ه ايم. اما
    انجام دادن جادو جلوي چشم مشن گهاي كه با او نها زندگي مي كني...
    - من بهت گفتم كار من نبود . بعداً برايت ت وضيح مي دهم. به من گوش كن ، مي تواني به هاگوارتز خبر بدي

    نا له پنداشت که در سینه ی ما جا تنگ است

    رفت و برگشت سراسیمه که دنیا
    تنگ است

  12. کاربرانی که از پست مفید ریپورتر سپاس کرده اند.


  13. #17
    کـــــــاربر فــــعال
    رشته تحصیلی
    مکانیک سیالات
    نوشته ها
    11,179
    ارسال تشکر
    13,156
    دریافت تشکر: 21,945
    قدرت امتیاز دهی
    56319
    Array
    ریپورتر's: خوشحال2

    پیش فرض پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار

    كه دورسلي ها من را زنداني كرد ه اند و نمي گذراند به مدرسه برگردم ؟ من نمي توانم با جادو از اينجا
    بيرون بيايم ، وگرنه وزارت جادوگري خواهد گفت كه من بعد از سه روز براي دومين بار قانون را نقض كرده ام،
    اون وقت...
    رون گفت:
    - پرحرفي بسه. ما دنبال تو اومديم و مي خوايم تو رو به خون همون ببريم.
    - تو ديگر نه، تو هم اجازه نداري مرا با جادو آزاد كني...
    رون در حالي كه با اشاره سر دو برادر ديگر خود را نشان مي داد با اطمينان گفت:
    - ما احتياجي به اين كار نداريم. مگه يادت رفته كيا همرام هستن.
    فرد سر يك طناب را به طرف هري پرت كرد و گفت:
    - اونو به ميل هها ببند.
    هري در حالي كه طناب را محكم دور ميل هها گره مي زد، گفت:
    - اگر دورسلي ها بيدار بشن، منو مي كشن.
    فرد در حالي كه طناب را به ميل هها محكم كرد گفت:
    - نگران نباش.
    هري عقب ر فت تا به قفس هدويگ كه در سكوت صحنه را تماشا مي كرد، رسيد. به نظر مي رسيد هدويگ
    هم فهميده بود كه قرار است اتفاق بزرگي بيفتد . اتومبيل حركت كرد ، و ناگهان صداي بلندي برخاست ، و
    ميله هاي پنجره از جا كنده شد . هري با سرعت به طرف پنجره آمد و ميل ه ها را ديد كه در فا صله يك متري
    زمين از طناب آويزان هستند . رون كه نفسش بند آمده بود ، ميله ها را بالا كشيد و درون اتومبيل گذاشت . هري
    با نگراني گوش هايش را تيز كرد ، اما هيچ صدايي از اتاق دورسلي ها نيامد. آن وقت فرد اتومبيل را به عقب راند
    و تا جاي ممكن به پنجره اتاق هري نزديك كرد.
    رون گفت:
    - زود باش سوار شو.
    هري گفت:
    - من بايد وسايلم را با خود بيارم. چوبدستي جادويي، جارويم...
    - آنها كجان؟
    - تو اتاقك زير پل هها و در آن هم قفل است.
    جورج كه پهلوي فرد نشسته بود گفت:
    - مشكلي نيست. اينو به عهده ما بذار.
    فرد و جورج آن گاه با احتياط از پ نجره اتاق وارد شدند. هري وقتي ديد جورج از جيبش يك سنجاق سر
    معمولي بيرون آورد و آن را درون سوراخ قفل كرد، با خود فكر كرد بهتر است اين كار به عهده آنها بگذارد.
    فرد گفت:
    - جادوگرها فكر مي كنن آموختن حقه هاي مشنگ ها وقت تلف كردنه ، اما آنها كلك هايي بلدند كه دا نستن
    آنها به زحمتش مي ارزه، هر چند انجام اونا زمان مي خواد.
    سپس صداي تيكي آمد و قفل در باز شد.
    جورج آهسته گفت:

    نا له پنداشت که در سینه ی ما جا تنگ است

    رفت و برگشت سراسیمه که دنیا
    تنگ است

  14. کاربرانی که از پست مفید ریپورتر سپاس کرده اند.


  15. #18
    کـــــــاربر فــــعال
    رشته تحصیلی
    مکانیک سیالات
    نوشته ها
    11,179
    ارسال تشکر
    13,156
    دریافت تشکر: 21,945
    قدرت امتیاز دهی
    56319
    Array
    ریپورتر's: خوشحال2

    پیش فرض پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار

    - خوب، ما مي ريم چمدانت را بياريم ، تو هم هر چه را كه فكر مي كني بدردت مي خوره بردار و از
    پنجره بده به رون.
    هري آهسته به دوقلوها كه از پله پايين مي رفتند گفت:
    - مواظب پله پايين باش چون قرچ قروچ صدا مي كنه.
    هري چرخي در اتاق زد و وسايلش را جمع كرد و از پنجره به رون داد . سپس به كمك فرد و جورج رفت تا
    چمدان بزرگش را از پله ها بالا بياورند . هري صداي سرفه عمو ورنون را شنيد . آنها كه نفسشان بند آمده بود
    بالاخره به راهروي طبقه اول رسيدند و چمدان سنگين را تا پنجره حمل كردند . فرد دوباره سوار اتومبيل شد
    تا به رون كمك كند و چمدان را به درون اتومبيل بكشند. هري و جورج هم آن را به سمت بيرون هل دادند.
    عمو ورنون دوباره سرفه كرد. فرد كه كاملاً از نفس افتاده بود گفت:
    - يك كمه ديگه. يك هل محكم بدين.
    هري و جورج با تمام وزن خود به آن فشار آوردند و بالاخره چمدان درون صندوق عقب اتومبيل افتاد.
    جورج آهسته گفت:
    - همه چيز رو به راهه، راه مي افتيم.
    اما به محض اين كه هري رو لبه پنجره پريد، فرياد بلندي شنيد. اين صداي رعدآساي عمو ورنون بود:
    - اي جغد بدجنس!
    - هدويگ را فراموش كردم!
    هري فوراً به درون اتاق برگشت . همان موقع چراغ راهرو روشن شد . او قفس هدويگ را برداشت و به
    سمت پنجره دويد . قفس را به رون داد و دوباره از لبه پنجره بالا رفت ، در همان لحظه عمو ورنون چند ضربه
    به در كوبيد... كه اتفاقاً باز شد.
    عمو ورنون لحظه اي در چارچوب در مات و مبهوت ايستاد ، سپس مثل يك گاو عصباني نعره اي كشيد و
    خود را به هري رساند و كمربند او را گرفت.
    رون، فرد و جورج دس تهاي هري را محكم گرفته بودند و او را با تمام قدرت به سمت خود مي كشيدند.
    عمو ورنون با عصبانيت گفت:
    - پتونيا! او در رفت! او مي خواد فراركنه!
    برادران ويزلي با يك حركت هري را آن قدر محكم كشيدند كه كمربندش از دست هاي عمو ورنون سر
    خورد.
    رون به محض اين كه هري سوار شد، در اتومبيل را بست و فرياد زد:
    - گاز بده فرد!
    اتومبيل به سمت ماه به راه افتاد.
    هري به سختي ب اورش مي شد، او حالا آزاد بود ! شيشه اتومبيل را پايين كشيد ، نسيم شبانگاهي موهايش را
    نوازش مي داد. او خان ه هاي پريوت درايو را ديد كه پشت سرش دور مي شدند. عمو ورنون ، خاله پتونيا و دادلي
    تپل از پنجره خم شده و با چشمان گرد و دهان باز اتومبيل را كه درآسمان بالا مي رفت نگاه مي كردند.
    هري خطاب به آنها فرياد زد:
    - تابستان آينده مي بينمتون!
    ويزلي ها شروع كردند به خنديدن و هري در حالي كه نيشش تا بنا گوش باز بود ، راحت روي صندلي

    نا له پنداشت که در سینه ی ما جا تنگ است

    رفت و برگشت سراسیمه که دنیا
    تنگ است

  16. کاربرانی که از پست مفید ریپورتر سپاس کرده اند.


  17. #19
    کـــــــاربر فــــعال
    رشته تحصیلی
    مکانیک سیالات
    نوشته ها
    11,179
    ارسال تشکر
    13,156
    دریافت تشکر: 21,945
    قدرت امتیاز دهی
    56319
    Array
    ریپورتر's: خوشحال2

    پیش فرض پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار

    اتومبيل نشست.
    او به رون گفت:
    - هدويگ را از قفس بيرون بياريم تا پشت سرمون پرواز كنه. خيلي وقته كه پرواز نكرده.
    جورج سنجاق سر را به رون داد و لحظه اي بعد، هدويگ با خوشحالي از پنجره بيرون رفت تا اتومبيل را در
    پرواز همراهي كند.
    رون با بي صبري گفت:
    - خوب حالا... تعريف كن، چه اتفاقي افتاده بود؟
    هري ماجراي دابي و هشداري كه به او داده بود و سرنوشت غ م انگيز كيك خام ه اي را براي آنه ا تعريف
    كرد. به دنبال صحب تهاي او سكوت طولاني برقرار شد.
    بالاخره رون گفت:
    - واقعاً عجيبه.
    جورج تأييد كرد:
    - خيلي عجيبه. او بهت نگفت چه كسي توطئه چيده؟
    هري پاسخ داد:
    - من فكر مي كنم او نمي توانست چيزي بگه . هر وقت كه مي خواست چيزي بگ ه سرشو محكم به ديوار
    مي كوبيد.
    فرد و جورج به همديگر نگاه كردند.
    او گفت:
    - شما فكر مي كنيد براي من داستان سر هم كرده؟
    فرد گفت:
    - جن هاي خانگي قدرت جادويي زيادي دارند . اما معمولا اونا حق ندارن بدون اجازه ارباباشون از آن
    استفاده كنن . من تصور مي كنم دابي از ط رف كسي فرستاده شده تا تلاش كنه تو به هاگوارتز برنگردي . كسي
    كه بد تو را مي خواد. يادت نيست چه كسي در مدرسه با تو دشمني داشت؟
    هري و رون يك صدا فرياد زدند:
    - اوه، چرا!
    هري گفت:
    - دراكو مالفوي، او از من متنفره.
    جورج رو به او كرد و گفت:
    - دراكو مالفوي؟ اون پسر لوسيوس مالفوي نيست؟
    - احتمالاً چرا، اين يك اسم معمولي نيست. براي چه؟
    جورج گفت:
    - من شنيد هام كه پدر در مورد او حرف مي زد او يكي از نزديك ترين افراد طرفدار اسمشو نبر بوده.
    فرد سرش را برگرداند و رو به هري گفت:
    - و وقتي اسمشو نبر ناپديد شد ، لوسيوس مالفوي برگش ت و گفت كه اونا مجبورش كردن . به نظر پدر ، او
    يكي از دوستاي اصلي اسمشو نبر بوده

    نا له پنداشت که در سینه ی ما جا تنگ است

    رفت و برگشت سراسیمه که دنیا
    تنگ است

  18. کاربرانی که از پست مفید ریپورتر سپاس کرده اند.


  19. #20
    کـــــــاربر فــــعال
    رشته تحصیلی
    مکانیک سیالات
    نوشته ها
    11,179
    ارسال تشکر
    13,156
    دریافت تشکر: 21,945
    قدرت امتیاز دهی
    56319
    Array
    ریپورتر's: خوشحال2

    پیش فرض پاسخ : هری پاتر و تالار اسرار

    هري قبلاً شايعاتي را در مورد خانواده مالفوي شنيده بود و زياد تعجب نكرد . دادلي در مقايسه با
    دراكو مالفوي مهربا نتر و دوست داشتن يتر به حساب مي آمد.
    هري گفت:
    - نمي دونم آيا خانواده مالفوي جن خانگي دارن يا نه.
    فرد گفت:
    - با اين حال، مطمئناً ارباب دابي از خانواد ههاي جادوگر قديمي و ثروتمنده.
    جورج گفت:
    - مامان هميشه آرزو داشت يك جن خانگي داشته باشيم تا اتوكشي ها را انجام بده . اما به جاي آن يك
    غول پير در زير شيرواني داريم و تعداد زيادي جن خاكي كه باغ را اشغال كردن. جن هاي خانگي فقط در خانه
    جادوگران قديمي و قلع هها يافت مي شوند. ما هيچ شانسي براي داشتن يك جن خانگي نداريم...
    هري ساكت بود . دراكو مالفوي هميشه هر چيزي مي خواست م ي خريد . خانواده اش روي گنجي از طلا
    نشسته بودند . او خيلي راحت تصو ر مي كرد كه مالفوي يك لباس شيك پوشيده و به خدمت كارش دستور
    مي داد تلاش كند و مانع برگشتن هري به هاگوارتز شود. هري حر فهاي دابي را كاملاً جدي گرفته بود.
    رون گفت:
    - به هر حال ، خوشحالم كه دنبالت اومديم ، من وقتي ديدم كه تو به نامه هام جواب ندادي حسابي نگران
    شدم. اول فكر كردم كه ارول اشتباه كرده.
    - ارول؟
    - جغد نامه رسان خانواد ه مان است. او خيلي پيره . اين اولين بار نبود كه در رساندن نامه دچار اشتباه مي شد.
    آن وقت، سعي كردم هرمس را قرض بگيرم.
    - كي؟
    فرد گفت:
    - جغدي كه پدر و مادر به پرسي وقتي شاگرد ممتاز شد هديه دادند.
    رون گفت:
    - اما پرسي اونو به من قرض نداد. مي گفت كه اونو لازم داره.
    جورج ابروهايش را در هم كشيد و گفت:
    - رفتار پرسي از اول تعطيلات خيلي عجيب بوده . او مرتب نامه مي فرسته و تقريباً تمام مدت تو اتاقشه ...
    اما هيچ كس نمي تونه تمام روزشو با برق انداختن مدال لياقتش بگذرونه...
    جورج در حالي كه به عقربه جهت نماي روي داشبورد اشاره مي كرد افزود:
    - تو خيلي داري به سمت غرب ميري فرد.
    فرد آهسته فرمان اتومبيل را چرخاند.
    هري پرسيد:
    - پدرتون مي دونه كه شما اتومبيلشو برداشتين؟
    رون پاسخ داد:
    - خب... نه. او بايد شبو در وزارتخ انه مي موند. اما خوشبختانه ، قبل از اين كه مادرم متوجه بشه اتومبيل را
    به امانت برداشتيم، به خانه برم يگرديم.

    نا له پنداشت که در سینه ی ما جا تنگ است

    رفت و برگشت سراسیمه که دنیا
    تنگ است

  20. کاربرانی که از پست مفید ریپورتر سپاس کرده اند.


صفحه 2 از 11 نخستنخست 1234567891011 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •