رمان *آرام،آبی،دریا*
نویسنده:shiny
فصل اول:
-آخ!
صورتش لحظه ای در هم کشیده شد.دست به پیشانی اش گرفت و با خود فکر کرد:
-آروم و قرار داشته باش!حالا بی تابی می کنی و دست وپا می زنی که از اینجای نمور و تنگ و تاریک بیرون بیای،اما وقتی هم که اومدی های های گریه می کنی که برت گردونن به جایی که بودی!آخه وقتی
اینجایی،تنهایی هیچ صدایی نمی شنوی،هیچ نوری نمی بینی!ولی وقتی بیرون بیای یکدفعه ای اینهمه نور
وصدا رو حس می کنی حتما باعث وحشتت می شن!واسه همینه که یه مدتی چشای نازتو باز نمی کنی تا
اینهمه نورو نبینی و نترسی!
بعد با خودش نوزاد کوچکی رو تصور کرد که داره تو آغوشش دست و پا می زنه و مثل بچه گربه ای
ملوس،ناله می کنه!حتی فکرش هم خنده شیرینی رو از سر شوق و عشق به لب هاش نشوند.دستش رو با
مهربانی روی شکمش گذاشت و با لبخند آرامی ادامه داد:
-اونوقته که هر کاری میکنی تا برگردی این تو!
با سنگینی از جاش بلند شد و رفت جلوی دراور.باید یک لباس مناسب و برازنده پیدا می کرد.
طبقه پایین حسابی شلوغ بود وهر چند وقت یکبار یکی از خانم ها بلند صدا می زد که زود باش دیر شد
مهمون ها رسیدن،مگه داری چکار می کنی؟اما او بی محل به این سر و صدا ها با گام هایی آهسته و
سنگین در اتاق قدم می زد به این فکر می کرد که چه لباسی مناسب است!احساس خفگی می کرد،به سمت
پنجره رفت و پرده های گیپور را کنار زد وبه پنجه های آفتاب اجازه نوازش صورت گندم گون و
کشیده اش را داد.گرمی آفتاب لذتی در وجودش ایجاد کرد.آرام و با ناز گفت:هوووم...چقدر گرم و آرامش بخش!وبه آرامی دستگیره طلایی رنگ پنجره را گرفت و یک طاق آن را باز کرد.نسیم دلنواز بهار به
آرامی از طاق پنجره به داخل اتاق خزید.حس با طراوت بهاری تمام وجود زن را پر کرد.خرامان به
سمت کمد لباس رفت ودر آن را باز کرد.نگاهی از چپ به راست و راست به چپ داخل کمد انداخت و
تمام لباس هایش را بر انداز کرد درست مثل فرمانده ای که از سربازهایش سان می بیند.لباس ها را پس پیش کرد و دستش را روی یکی از لباس ها سر داد،همان لباس ابریشم طلایی...خاطره ها در ثانیه ای
در ذهنش مرور شد وماحصلش که لبخندی شیرین بود بر لبانش جاری شد.این بار دیگر صدای مادر بود
که از پایین پله ها صدایش می زد و رشته افکارش را پاره می کرد:دختر جون لنگ ظهر شد حاضر نشدی؟
مثل اینکه خودم باید بیام بالا بیارمت!
رخشان خانم از آن سر سالن بلند گفت:واای حاج خانوم چکارش داری بذار راحت باشه.با اون حالش که
نمی تونه کمک کنه پس بذار با خیال راحت اماده بشه!
مادر ادامه داد:نه رخشان خانم من این دخترو می شناسم،کار به کارش نداشته باشی تا شب از جاش جم
نمی خوره!اومدی ها!!
علاقه مندی ها (Bookmarks)