دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 9 , از مجموع 9

موضوع: 【★】___گروهان ادمخوارها در جبهه ایران_____【★】

  1. #1
    کاربر اخراج شده
    رشته تحصیلی
    مهندسی عمران
    نوشته ها
    0
    ارسال تشکر
    11,136
    دریافت تشکر: 25,270
    قدرت امتیاز دهی
    0
    Array
    M@hdi42's: لبخند

    پیش فرض 【★】___گروهان ادمخوارها در جبهه ایران_____【★】


    گروهان ادم خوارها


    شاهرخ ضرخام معاون گروه فدائیان اسلام سال 59 بوده که از آبادان دفاع میکردن.
    شاهرخ قهرمان کشتی سنگین وزن ایران و گنده لات تهران بود ولی بعدا توبه کرد و علاقه مند به امام خمینی شد.
    اینقدر عراقی ازش میترسیدند که صدام برای سرش جایزه تعیین کرده بود و کابوس ارتش عراق تو نخلستان های ذوالفقاری شده بود.
    کتابی دربارش نوشته شده به نام " شاهرخ، حر انقلاب اسلامی"
    این تصویر به قول خودش مال زمان جاهلیتشه.
    ببینید چه هیکلی داشته.



    اینو خیلی ها شنیدن در مورد گروهان ادمخوارها
    یکی از فرماندهان جنگ به نام شاهرخ که به حر انقلاب معروفه
    کله پاچه ی گوسفند رو به جای کله پاچه ی فرمانده ی عراقی هایی که اسیر کرده بوده میاره و میگه که باید بخورینش اسرای بیچاره که دلشون نمیومده بخورن کلی هم ترسیده بودن
    خود شاهرخ کله پاچه رو با دوستاش میخوره و برای ترسوندن بقیه ی عراقی های منطقه این اسیرا رو ازاد میکنه تا برن گردان ادمخوار هار و معرفی کنن...

    ویرایش توسط M@hdi42 : 25th June 2013 در ساعت 02:13 AM


  2. #2
    کاربر اخراج شده
    رشته تحصیلی
    مهندسی عمران
    نوشته ها
    0
    ارسال تشکر
    11,136
    دریافت تشکر: 25,270
    قدرت امتیاز دهی
    0
    Array
    M@hdi42's: لبخند

    پیش فرض پاسخ : ___گروهان ادمخوارها در جبهه ایران_____

    هیکل رو میبینید؟

  3. 7 کاربر از پست مفید M@hdi42 سپاس کرده اند .


  4. #3
    کاربر جدید
    رشته تحصیلی
    برق الكترونيك
    نوشته ها
    44
    ارسال تشکر
    2,680
    دریافت تشکر: 268
    قدرت امتیاز دهی
    43
    Array

    پیش فرض پاسخ : ___گروهان ادمخوارها در جبهه ایران_____

    سلام جالب بود. من اين كتابو خوندم واقعا خوب بود. توصيه ميكنم دوستان هم بخوننش.

  5. 3 کاربر از پست مفید آناهيتاع سپاس کرده اند .


  6. #4
    همکار تالار موبایل
    نوشته ها
    1,025
    ارسال تشکر
    8,185
    دریافت تشکر: 3,427
    قدرت امتیاز دهی
    25841
    Array

    پیش فرض پاسخ : ___گروهان ادمخوارها در جبهه ایران_____

    سلام استادم همیشه میگفت لوطی بودن خیلی سخت تر از عارف بودنه!
    هیچ وقت نفهمیدم منظورشو... همیشه هم مارو بخاطر داشتن روحیه پهلوونی و لوطیگری و جوونمردی تحسین و تشویق میکرد(البته اینا فقط تو حرف به ما نسبت داده میشه نه تو عمل)!
    خلاصه... دو روزه با یه لوطی رفیق شدم به اسم شاهرخ خان...
    از لات های قدیم تهرونه. اون روزا همه ازش حساب میبردن. حتی مامورای زمون شاه هم جرئت نمیکردند بهش چیزی بگن... خدائی تو کف هیبت و هیکلشم بدجور... اینم عکسش:
    کشتی گیر سنگین وزن بود. چند دوره قهرمان و نائب قهرمان کشور... از نظر زور و قد و هیکل کسی بهش نمیرسید.
    کارش بود دعوا و چاقو کشی و زور گیری! چند سالی هم تو کاباره ها و مشروب فروشیها کار میکرد . محافظ امنیت اونجاها بود.
    از دست شرارت ها و زد و خوردهاش هیچ کس در امان نبود...
    اما با همه این تفاسیر یه جو غیرت تو وجودش بود که اون رو با بقیه متفاوت میکرد... با همه شرارتش نمیتونست ببینه ناموس مردم........... هیییییییی... روحت شاد شاهرخ خان...
    خلاصه قضیه این رفیق ما خیلی شبیه داستان طیب و رسول ترکه (رحمه الله علیهما)
    نمیدونم چه سری تو دستگاه امام حسین قربونش برم هست که خلافکارهایی مثل من رو فقط این دستگاه میتونه آدم کنه. این آقا شاهرخ ما هم دلش اسیر حسین بوده. تو ماه محرم لب به نجاست نمیزده و میومده تو مجالس عزاداری گریه و سینه زنی! میوندار هیئت بوده...
    همین هم میشه مایه ی نجاتش... بخاطر شیر پاک و محبتی که تو دلش بوده دستش رو میگرین. یه شب تو هیئت همه زندگیش عوض میشه... میشه عاشق و نوکر پر و پا قرص امام خمینی. تا اونجا که رو سینش خال کوبی میکنه فدایی خمینی...
    به قول خودش داستان زندگیش عین حر میمونه... شاهرخ حر انقلاب اسلامی...
    جزو اولین نفراتیه که میره جبهه. با همه ی رفقای قدیمش... یه گروهان خلاف کار که توبه کردن و نمازخون شدن. ترس براشون معنی نداره... عراقیا از ترس شاهرخ خواب ندارن. برای سرش جایزه گذاشتن. همشون ازش میترسیدن... فرمانده ی گروهان آدم خوارها!!!
    زندگینامش خیلی قشنگه... بدجوری بهش احساس نزدیکی میکنم. خدائی ببینید اگه امام حسین دست کسی رو بگیره چی میشه! از کجا میرسه به کجا! این پاراگراف آخر کتابه:
    ...گوینده عراق هم می گفت ما شاهرخ، جلاد حکومت ایران را کشتیم! ...اثری از پیکر شاهرخ نیافتیم . او شهید شده بود. شهید گمنام. از خدا خواسته بود همه را پاک کند. همه گذشته اش را. می خواست چیزی از او نماند. نه اسم ،نه شهرت،نه قبر و مزار و نه هیچ چیز دیگر.
    شاهرخ خان... نه! شهید شاهرخ ضرغام... منم یکی هستم عین گذشته ی خودت...
    تورو به اون اشکایی که ریختی پیش اربابمون امام حسین مارو هم شفاعت کن...
    آقا شاهرخ... خیلی نوکرتیم! بین ما لوطیا رسم نیست آدم ضعیف رو ولش کنند... دست منم بگیر... دیگه خسته شدم... تو این دنیا با همه بزرگیش دیگه برام جا نیست... نفسم در نمیاد...
    اوس کریم... یه کوله بار سنگین از گناه رو دوشمه... خودت پاکش کن... خودت خاکش کن...
    ای خدا... دیگه خسته شدم....
    الهی به رقیه... ببخش و مثل شاهرخ خان خلاصم کن...

    منبع


  7. 8 کاربر از پست مفید mahmoodmah سپاس کرده اند .


  8. #5
    همکار تالار موبایل
    نوشته ها
    1,025
    ارسال تشکر
    8,185
    دریافت تشکر: 3,427
    قدرت امتیاز دهی
    25841
    Array

    پیش فرض پاسخ : ___گروهان ادمخوارها در جبهه ایران_____


    مرتب مي گفت: من نمي دونم، بايد هر طور شده کله پاچه پيداکني! گفتم: آخه آقا شاهرخ تو اين آبادان محاصره شده غذاهم درست پيدا نمي شه چه برسه به کله پاچه!؟

    بالاخره با کمک يکي از آشپزها کله پاچه فراهم شد. گذاشتم داخل يک قابلمه، بعد هم بردم مقرّ شاهرخ ونيروهاش. فکر کردم قصد خوشگذراني وخوردن کله پاچه دارند. اما شاهرخ رفت سراغ چهار اسيري که صبح همان روز گرفته بودند. آنها را آورد و روي زمين نشاند. يکي از بچه هاي عرب را هم براي ترجمه ...آورد. بعد شروع به صحبت کرد:

    خبر داريد ديروز فرمانده يکي از گروهان هاي شما اسير شد. اسراي عراقي با علامت سر تائيد کردند. بعد ادامه داد: شما متجاوزيد. شما به ايران حمله کرديد. ما هر اسيري را بگيريم مي کُشيم ومي خوريم!!

    مترجم هم خيلي تعجب کرده بود. اما سريع ترجمه مي کرد. هر چهار اسير عراقي ترسيده بودند و گريه مي کردند. من و چند نفر ديگر از دور نگاه مي کرديم و مي خنديديم.

    شاهرخ بلافاصله به سمت قابلمه کله پاچه رفت. بعد هم زبان کله را درآورد. جلوي اسرا آمد وگفت: فکر مي کنيد شوخي مي کنم؟! اين چيه!؟ جلوي صورت هر چهارنفرشان گرفت. ترس سربازان عراقي بيشتر شده بود. مرتب ناله مي کردند. شاهرخ ادامه داد: اين زبان فرمانده شماست!! زبان،مي فهميد؛زبان!!

    زبان خودش را هم بيرون آورد و نشانشان داد. بعد بدون مقدمه گفت: شما بايد بخوريدش!

    من و بچه هاي ديگه مرده بوديم ازخنده ،براي همين رفتيم پشت سنگر.

    شاهرخ مي خواست به زور زبان را به خورد آنها بدهد. وقتي حسابي ترسيدند خودش آن را خورد! بعد رفته بود سراغ چشم کله وحسابي آنها را ترسانده بود.

    ساعتي بعد درکمال تعجب هر چهار اسير عراقي را آزاد کرد. البته يکي از آنهاکه افسر بعثي بود را بيشتر اذيت کرد.بعد هم بقيه کله پاچه را داغ کردند و با رفقا تا آخرش را خوردند.

    آخر شب ديدم تنها درگوشه اي نشسته. رفتم وکنارش نشستم. بعد پرسيدم :

    آقا شاهرخ يک سوال دارم؛ اين کله پاچه، ترسوندن عراقي ها،آزاد کردنشون!؟ براي چي اين کارها رو کردي؟!

    شاهرخ خنده تلخي کرد. بعد از چند لحظه سکوت گفت: ببين يک ماه ونيم از جنگ گذشته، دشمن هم ازما نمي ترسه، مي دونه ما قدرت نظامي نداريم. نيروي نفوذي دشمن هم خيلي زياده. چند روز پيش اسراي عراقي را فرستاديم عقب، جالب اين بود که نيروهاي نفوذي دشمن اسرا رو ازما تحويل گرفتند. بعدهم اونها رو آزاد کردند. ما بايد يه ترسي تو دل نيروهاي دشمن مي انداختيم. اونها نبايد جرات حمله پيدا کنند. مطمئن باش قضيه کله پاچه خيلي سريع بين نيروهاي دشمن پخش مي شه!
    و همین طور هم شد چیزی نگذشت که گروه شاهرخ معروف شد به گروه آدم خوارها و وحشت زیادی به دل عراقی ها انداخت طوری که برای سر شاهرخ یازده هزار لیره جایزه گذاشتند

    روحش شاد

  9. 9 کاربر از پست مفید mahmoodmah سپاس کرده اند .


  10. #6
    همکار تالار موبایل
    نوشته ها
    1,025
    ارسال تشکر
    8,185
    دریافت تشکر: 3,427
    قدرت امتیاز دهی
    25841
    Array

    پیش فرض پاسخ : ___گروهان ادمخوارها در جبهه ایران_____

    آدم خوارها
    سيد مجتبي هاشمي فرماندهي بسيار خوش برخورد بود. بسياري از کساني که از مراکز ديگر رانده شده بودند، جذب سيد مي شدند. سيد هم از ميان آنها رزمندگاني شجاع تربيت مي کرد . سيد با شناختي که از شاهرخ داشت. بيشتر اين افراد را به گروه او يعني "آدم خوارها" مي فرستاد و از هر کس به ميزان توانائيش استفاده مي کرد.
    در آبادان شخصي بود که به مجيد گاوي مشهور بود. مي گفتند گنده لات اينجا بوده. تمام بدنش جاي چاقو و شکستگي بود. هرجا مي رفت، يک کيف سامسونت پر از انواع کارد و چاقو همراهش بود. مي خواست با عراقي ها بجنگد اما هيچکدام از واحدهاي نظامي او را نپذيرفتند تا اينکه سيد او را تحويل شاهرخ داد.
    شاهرخ هم در مقابل اين افراد مثل خودشان رفتار مي کرد. کمي به چهره مجيد نگاه کرد. با همان زبان عاميانه گفت: ببينم، مي گن يه روزي گنده لات آبادان بودي. مي گن خيلي هم جيگر داري، درسته!؟ بعد مکثي کرد و گفت:
    اما امشب معلوم مي شه، با هم مي ريم جلو ببينم چيکاره اي!
    شب از مواضع نيروهاي خودي عبور كرديم. به سنگرهاي عراقي ها نزديک شديم. شاهرخ مجيد را صدا کرد و گفت: ميري تو سنگراشون، يه افسر عراقي رو مي کشي و اسلحه اش رو مي ياري. اگه ديدم دل و جرات داري مي يارمت تو گروه خودم.
    مجيد يه چاقو از تو کيفش برداشت و حرکت کرد. دو ساعت گذشت و خبري از مجيد نشد. به شاهرخ گفتم: اين پسر دفعه اولش بود. نبايد مي فرستاديش جلو، هنوز حرفم تمام نشده بود که در تاريکي شب احساس کردم کسي به سمت ما مي آيد. اسلحه ام را برداشتم. يکدفعه مجيد داد زد: نزن منم مجيد!
    پريد داخل سنگر و گفت: بفرمائيد اين هم اسلحه، شاهرخ نگاهش کرد و با حالت تمسخرگفت: بچه، اينو از کجا دزديدي!؟
    مجيد يکدفعه دستش رو داخل كوله پشتي و چيزي شبيه توپ را آورد جلو ، در تاريکي شب سرم را جلو آوردم. يکدفعه داد زدم: واي!! با دست جلوي دهانم را گرفتم، سر بريده يک عراقي در دستان مجيد بود. شاهرخ که خيلي عادي به مجيد نگاه مي کرد گفت: سر کدوم سرباز بدبخت رو بريدي ؟
    مجيد که عصباني شده بود گفت: به خدا سرباز نبود، بيا اين هم درجه هاش،از رو دوشش کَندم. بعد هم تکه پارچه اي که نشانه درجه بود را به ما داد.
    شاهرخ سري به علامت تائيد تکان داد و گفت: حالا شد، تو ديگه نيروي ما هستي. مجيد فردا به آبادان رفت و چند نفر ديگر از رفقايش را آورد. مصطفي ريش، حسين کره اي، علي ترياکي و... هر کدامشان ماجراهائي داشتند، اما جالب بود که همه اين نيروها مديريت شاهرخ را قبول کرده بودند و روي حرف او حرفي نمي زدند.
    مثلاً علي ترياکي اصالتاً همداني بود. قبل از انقلاب هم دانشجو بود و به زبان انگليسي مسلط بود. با توافق سيد يکي از اتاقهاي هتل را داروخانه کرديم و علي مسئول آنجا شد. شاهرخ هم اسمش را گذاشت؛ علي دکتر!! علي بعدها مواد را ترك كرد و به يكي از رزمندگان خوب و شجاع تبديل شد. علي در عمليات كربلاي پنج به شهادت رسيد.
    شخص ديگري بود كه براي دزدي از خانه هاي مردم راهي خرمشهر شده بود. او بعد از مدتي با سيد آشنا مي شود و چون مكاني براي تامين غذا نداشت به سراغ سيد مي آيد. رفاقت او با سيد به جائي رسيد كه همه كارهاي گذشته را كنار گذاشت. او به يكي از رزمنده هاي خوب گروه شاهرخ تبديل شد.



    در گروه پنجاه نفره ما همه تيپ آدمي حضور داشتند، از بچه هاي لات تهران و آبادان و... تا افراد تحصيل کرد هاي مثل اصغر شعل هور که فارغ التحصيل از آمريکابود.
    از افراد بي نمازي که در همان گروه نمازخوان شدند تا افراد نمازشب خوان.
    اکثر نيروهائي هم که جذب گروه فدائيان اسلام مي شدند علاقمند پيوستن به گروه شاهرخ بودند. وقتي شاهرخ در مقر بود و براي نمازجماعت مي رفت همه بچه ها به دنبالش بودند. آن ايام سيد مجتبي امام جماعت ما بود. دعاي توسل و دعاي کميل را از حفظ براي ما مي خواند و حال معنوي خوبي داشت. در شرايطي که کسي به معنويت نيروها اهميت نمي داد، سيد به دنبال اين فعاليتها بود و خوب نتيجه مي گرفت.

  11. 7 کاربر از پست مفید mahmoodmah سپاس کرده اند .


  12. #7
    همکار تالار موبایل
    نوشته ها
    1,025
    ارسال تشکر
    8,185
    دریافت تشکر: 3,427
    قدرت امتیاز دهی
    25841
    Array

    پیش فرض پاسخ : ___گروهان ادمخوارها در جبهه ایران_____

    دعا کن شهید بشم

    براي دريافت آذوقه رفتم اهواز. رسيدم به استانداري. سراغ دكتر چمران را گرفتم. گفتند: داخل جلسه هستند. لحظاتي بعد درب ساختمان باز شد. دكتر چمران به همراه اعضاي جلسه بيرون آمدند. سيد مجتبي هاشمي و شاهرخ و برادر ارومي از معاونين سيد بود كه در حمله به حجاج در سال ۶۶ به شهادت رسيد، پشت سر دكتر بودند.
    جلو رفتم و سلام كردم. شاهرخ را هم از قبل مي شناختم. يكي از رفقا من را به شاهرخ معرفي كرد و گفت: آقا سيد از بچه هاي محل هستند. شاهرخ دوباره برگشت و من را در آغوش گرفت و گفت: مخلص همه سادات هم هستيم.
    كمي با هم صحبت كرديم. بعد گفت: سيد ما تو ذوالفقاري هستيم. وقت كردي يه سر به ما بزن. من هم گفتم: ما تو منطقه دُب حردان هستيم شما بيا اونجا خوشحال مي شيم. گفت: چشم به خاطر بچه هاي پيغمبر هم كه شده مي يام.
    چند روز بعد در سنگرهاي خط مقدم نشسته بودم. يك جيپ نظامي از دور به سمت ما مي آمد. كاملاً در تيررس بود. خيلي ترسيدم. اما با سلامتي به خط ما رسيد. با تعجب ديدم شاهرخ با چندنفر از دوستانش آمده. خيلي خوشحال شدم.
    بعد از كمي صحبت كردن مرا از بچه ها جدا كرد و گفت: سيد يه خواهشي از شما دارم. با تعجب پرسيدم: چي شده!! هر چي بخواي نوكرتم. سريع رديف مي كنم.
    كمي مكث كرد و با صدائي بغض آلود گفت: مي خوام برام دعا كني.
    تعجب من بيشتر شد. منتظر هر حرفي بودم به جز اين! دوباره گفت: تو سيدي مادر شما حضرت زهراست(س)خدا دعاي شما رو زودتر قبول مي كنه. دعا كن من عاقبت به خير بشم!
    كمي نگاهش كردم و گفتم: شما همين كه الان تو جبهه هستي يعني عاقبت به خير شدي! گفت: نه سيد جون. خيلي ها مي يان اينجا و هيچ تغييري نمي كنند. خدا بايد دست ما رو بگيره. بعد مكثي كرد و ادامه داد: براي من عاقبت به خيري اينه كه شهيد بشم. من مي ترسم كه شهادت رو از دست بدم. شما حتماً براي من دعا كن.


    روزهای پایانی

    سه روز تا شروع عمليات مانده بود. شب جمعه براي دعاي کميل به مقر نيروها در هتل آمديم. شاهرخ، همه نيروهايش را آورده بود. رفتار او خيلي عجيب شده. وقتي سيد دعاي کميل را مي خواند شاهرخ در گوشه اي نشسته بود.از شدت گريه شانه هايش مي لرزيد!
    با ديدن او ناخوداگاه گريه ام گرفت. سرش پائين و دستانش به سمت آسمان بود. مرتب مي گفت: الهي العفو...
    سيد خيلي سوزناك مي خواند. آخر دعا گفت: عمليات نزديکه، خدايا اگه ما لياقت داريم ما رو پاک کن و شهادت رو نصيبمان کن. بعد گفت: دوستان شهادت نصيب كسي مي شه كه از بقيه پاكتر باشه. برگشم به سمت عقب شاهرخ سرش را به سجده گذاشته بود و بلند بلند گريه مي كرد!
    صبح فردا، يکي از خبرنگاران تلويزيون به ميان نيروها آمد و با همه بچه ها مصاحبه کرد. اين فيلم چندين بار از صدا وسيما پخش شده. وقتي دوربين در مقابل شاهرخ قرارگرفت چند دقيقه اي صحبت كرد. در پايان وقتي خبرنگار از او پرسيد: چه آرزوئي داري؟ بدون مكث گفت: پيروزي نهائي براي رزمندگان اسلام و شهادت براي خودم!!





    حالات قبل از شهادت

    عصر روز يكشنبه شانزدهم آذر پنجاه ونه بود. سيد مجتبي همه بچه ها را در سالن هتل جمع کرد. تقريباً دويست وپنجاه نفر بوديم. ابتدا آياتي از سوره فتح را خواند. سپس در مورد عمليات جديد صحبت کرد:
    برادرها، امشب با ياري خدا براي آزادسازي دشت و روستاهاي اشغال شده در شمال شرق آبادان حرکت مي کنيم. استعداد نيروي ما نزديك به يك گردان است. اما دشمن چند برابر ما نيرو و تجهيزات مستقر كرده. ولي رزمندگان ما ثابت کرده اند که قدرت ايمان بر همه سلاح هاي دشمن برتري دارد . . .
    . . . همه سوار بر كاميونها تا روستاي سادات و سپس تا سنگرهاي آماده شده رفتيم. بعد از آن پياده شديم و به يك ستون حركت كرديم.
    آقا سيد مجتبي جلوتر از همه بود. من و يكي از رفقا هم در کنارش بودم.
    شاهرخ هم کمي عقبتر از ما در حرکت بود. بقيه هم پشت سر ما بودند. در راه يكي از بچه ها جلو آمد و با آقا سيد شروع به صحبت كرد. بعد هم گفت:
    دقت کرديد، شاهرخ خيلي تغيير كرده! سيد با تعجب پرسيد: چطور؟!
    گفت: هميشه لباسهاي گلي و کثيف داشت. موهاش به هم ريخته بود. مرتب هم با بچه ها شوخي مي كرد و مي خنديد اما حالا!
    سيد هم برگشت و نگاهش کرد. در تاريكي هم مشخص بود. سر به زير شده بود و ذکر مي گفت. حمام رفته بود و لباس نو پوشيده بود. موها را هم مرتب کرده بود.
    سيد براي لحظاتي در چهره شاهرخ خيره شد. بعد هم گفت: از شاهرخ حلاليت بطلبيد، اين چهره نشون مي ده که آسموني شده. مطمئن باشيد که شهيد مي شه!

    ***
    شهادت

    ساعت نه صبح بود. تانکهاي دشمن مرتب شليک مي کردند و جلو مي آمدند. از سنگر کناري ما يکي از بچه ها بلند شد و اولين گلوله آرپي جي را شليک کرد. گلوله از کنار تانک رد شد. بلافاصله تانک دشمن شليک کرد و سنگر را منهدم کرد.
    تانكهائي كه از روبرو مي آمدند بسيار نزديك شده بودند. شاهرخ هم اولين گلوله را شليك كرد. بلافاصله جاي خودمان را عوض کرديم. آنها بي امان شليک مي کردند. شاهرخ گلوله دوم را زد. گلوله به تانک اصابت کرد و با صداي مهيبي تانک منفجر شد.
    تيربار روي تانک ها مرتب شليك مي كردند. ما هنوز در كنار نفربر در درون خاكريز بوديم. فاصله تانكها با ما كمتر از صدمتر بود. شاهرخ پرسيد: نارنجك داري؟ گفتم: آره چطور مگه! گفت: نفربر رو منفجر كن. نبايد دست عراقيا بيفته .
    بعد گفت: تو اون سنگر گلوله آرپي جي هست برو بيار. بعد هم آماده شليك آخرين گلوله شد. شاهرخ از جا بلند شد و روي خاكريز رفت. من هم دويدم و دو گلوله آرپي جي پيدا کردم. هنوز گلوله آخر را شليک نکرده بود كه صدائي شنيدم!




    يكدفعه به سمت شاهرخ برگشتم. چيزي كه مي ديدم باوركردني نبود. گلوله ها را انداختم و دويدم. شاهرخ آرام و آسوده بر دامنه خاكريز افتاده بود. گوئي سالهاست كه به خواب رفته. بر روي سينه اش حفره ائي ايجاد شده بود. خون با شدت از آنجا بيرون مي زد! گلوله تيربار تانك دقيقاً به سينه اش اصابت كرده بود ، رنگ از چهره ام پريده بود. مات و مبهوت نگاهش مي کردم. زبانم بند آمده بود. کنارش نشستم. داد مي زدم و صدايش مي كردم. اما هيچ عكس العملي نشان نمي داد. تانكها به من خيلي نزديك شده بودند. صداي انفجارها و بوي باروت همه جا را گرفته بود. نمي دانستم چه كنم. نه مي توانستم او را به عقب منتقل كنم نه توان جنگيدن داشتم.


    اسلحه ام را برداشتم تا به سمت عقب حركت كنم. همين كه برگشتم ديدم يك سرباز عراقي كنار نفربر ايستاده! نفهميدم از كجا آمده بود. اسلحه را به سمتش گرفتم و سريع تسليم شد. گفتم: حركت كن. يك نارنجك داخل نفربر انداختم. بعد هم از ميان شيارها به سمت خاکريز خودي حركت كرديم.
    صد متر عقبتر يك خاكريز كوچك بود. سريع پشت آن رفتيم. برگشتم تا براي آخرين بار شاهرخ راببينم. با تعجب ديدم چندين عراقي بالاي سر او رسيده اند. آنها مرتب فرياد مي زدند و دوستانشان را صدا مي كردند. بعد هم در كنار پيكر او از خوشحالي هلهله مي كردند.


    دستان اسير را بستم. با هم شروع به دويدن كرديم. در راه هر چه اسلحه جامانده بود روي دوش اسير مي ريختم! در راه يك نارنجك انداز پيدا كردم . داخل آن يك گلوله بود. برداشتم و سريع حركت كرديم. هنوز به نيروهاي خودي نرسيده بوديم. لحظه اي از فكر شاهرخ جدا نمي شدم.
    يكدفعه سر وكله يك هلي كوپتر عراقي پيدا شد! همين را كم داشتيم. در داخل چاله اي سنگر گرفتيم. هلي کوپتر بالاي سر ما آمد و به سمت خاکريز نيروهاي ما شليک مي کرد. نمي توانستم حرکتي انجام دهم. ارتفاع هلي کوپتر خيلي پائين بود و درب آن باز بود. حتي پوكه هاي آن روي سر ما مي ريخت فكري به ذهنم رسيد.
    نارنجک انداز را برداشتم. با دقت هدفگيري كردم و گلوله را شليك كردم باور كردني نبود. گلوله دقيقاً به داخل هلي کوپتر رفت. بعد هم تکان شديدي خورد و به سمت پائين آمد. دو خلبان دشمن بيرون پريدند. آنها را به رگبار بستم. هر دو خلبان را به هلاکت رساندم . دست اسير را گرفتم و با قدرت تمام به سمت خاکريز دويديم. دقايقي بعد به خاكريز نيروهاي خودي رسيديم. از بچه ها سراغ آقاسيد (مجتبی هاشمی) را گرفتم. گفتند:
    مجروح شده گلوله تيربار دشمن به دستش خورده و استخوان دستش را خُرد کرده ، اسير را تحويل يكي از فرمانده ها دادم. به هيچيك از بچه ها از شاهرخ حرفي نزدم. بغض گلويم را گرفته بود. عصر بود كه به مقر برگشتيم.


    گمنامي

    نيروي کمکي نيامد. توپخانه هم حمايت نکرد. همه نيروها به عقب آمدند . شب بود که به هتل رسيديم. آقاسيد را ديدم. درد شديدي داشت. اما تا مرا ديد با لبخندي بر لب گفت: خسته نباشي دلاور، بعد مکثي کرد و با تعجب گفت :
    شاهرخ کو!؟
    بچه ها هم در كنار ما جمع شده بودند. نفس عميقي کشيدم و چيزي نگفتم . قطرات اشک از چشمانم سرازير شد. سيد منتظر جواب بود. اين را از چهره نگرانش مي فهميدم ، كسي باور نمي كرد كه شاهرخ ديگر در بين ما نباشد. خيلي از بچه ها بلند بلند گريه مي کردند. سيد را هم براي مداوا فرستاديم بيمارستان .
    روز بعد يکي از دوستانم که راديو تلويزيون عراق را زير نظر داشت سراغ من آمد. نگران و با تعجب گفت: شاهرخ شهيد شده؟
    گفتم: چطور مگه؟! گفت: الان عراقي ها تصوير جنازه يك شهيد رو پخش کردند. بدنش پر از تير و ترکش و غرق در خون بود. سربازاي عراقي هم در کنار پيکرش از خوشحالي هلهله مي کردند. گوينده عراقي هم مي گفت: ما شاهرخ، جلاد حکومت ايران را کشتيم!
    اثري از پيکر شاهرخ نيافتيم. اوشهيد شده بود. شهيد گمنام. از خدا خواسته بود همه را پاك كند. همه گذشته اش را. مي خواست چيزي از او نماند. نه اسم. نه شهرت نه قبر و مزار و نه هيچ چيز ديگر ، اما ياد او زنده است. ياد او نه فقط در دل دوستان بلكه در قلوب تمامي ايرانيان زنده است. او مزار دارد. مزار او به وسعت همه خاک هاي سرزمين ايران است.
    او مرد ميدان عمل بود او سرباز اسلام بود. او مريد امام بود. شاهرخ مطيع بي چون و چراي ولايت بود و اينان تا ابد زنده اند.

    خاطراتی دیگر (کلیک کنید)

    ویرایش توسط mahmoodmah : 25th June 2013 در ساعت 09:45 PM

  13. 9 کاربر از پست مفید mahmoodmah سپاس کرده اند .


  14. #8
    همکار تالار موبایل
    نوشته ها
    1,025
    ارسال تشکر
    8,185
    دریافت تشکر: 3,427
    قدرت امتیاز دهی
    25841
    Array

    پیش فرض پاسخ : ___گروهان ادمخوارها در جبهه ایران_____

    به گزارش خبرنگار ایثار و شهادت باشگاه خبری فارس «توانا»، شهید «شاهرخ ضرغام» در روزهای نخست جنگ لقب «حر انقلاب» را گرفته است، چرا که زندگی وی سرشار از داستان‌های آموزنده‌ است. او مدتی را در جهالت سپری کرد اما خدا خواست که برگردد.









    مرور داستان زندگی او ماجرای حر در کربلا را تداعی می‌کند. تاریخ نهضت اسلامی ما بسیاری از این آزادمردان را به خود دیده است. شاهرخ ضرغام همچون «طیب» یکی از دلیر مردانی است که با پیروی از راه نورانی راه امام راحل شد و الگوی عملی بسیاری از آزادمردان روزگار ما شد.



    * شاهرخ هیچ‌گاه زیربار حرف زور و ناحق نمی‌رفت



    شهید «شاهرخ ضرغام» که در دی‌ماه 1328 در تهران متولد شد از همان دوران کودکی با آن جثه درشت و قوی نشان داد که خلق و خوی پهلوانان را دارد. شاهرخ هیچ‌گاه زیربار حرف زور و ناحق نمی‌رفت. دشمن ظالم و یار مظلوم بود. 12 سالگی طعم تلخ یتیمی را چشید و از آن پس با سختی روزگار را سپری کرد. در جوانی به سراغ کشتی رفت و چه خوب پله‌های ترقی را یکی پس از دیگری طی کرد.



    نایب قهرمان بزرگسالان، قهرمان جوانان، دعوت به اردوی تیم ملی کشتی فرنگی، همراهی تیم ملی المپیک ایران همه اینها نشان از قدرت بدنی و شجاعت داشت، ضمن اینکه نبود راهنما نیز عاملی شد تا کسی جلودارش نباشد.



    * روی سینه‌اش خالکوبی کرد: «فدایت شوم خمینی»



    زندگی شاهرخ در غفلت و گمراهی ادامه داشت تا اینکه دعای خیر مادرش باعث شد تا او همزمان با آغاز انقلاب اسلامی توبه کند و شب و روز فقط نام امام خمینی(ره) را بر زبان جاری سازد و برای همه این جوانمردی «فدایت شوم خمینی» را بر روی سینه‌اش خالکوبی کرد.



    در همان روزهای اول جنگ از همه جلوتر پا به عرصه گذاشت. آنقدر دلاورانه جنگید که دشمنان برای سرش جایزه تعیین کردند، آنقدر شجاعانه رفت تا کسی به گرد پایش نرسد. شاهرخ پروازی داشت تا بی‌نهایت در 17 آذر 59 و دشت‌های شمال آبادان این پرواز را ثبت کرد. پروازی با جسم و جان. کسی دیگر او را ندید حتی پیکرش پیدا نشد.



    در کتاب «شاهرخ، حر انقلاب اسلامی» با اشاره به حضور این شهید در مسابقات کشتی آمده است: بیشتر مسابقه‌ها را با ضربه فنی به پیروزی می‌رسید. قدرت بدنی، قد بلند و دستان کشیده و استفاده صحیح از فنون باعث شد که به مقام قهرمانی دست پیدا کند. در همان سال اول به اردوی تیم ملی دعوت شد و توانست بهترین مقام نایب قهرمانی کشتی فرنگی کشور را کسب کند.



    *هیئت «جوادالائمه(ع)» شاهرخ تنها دسته‌ای بود که عاشورای 57 به خیابان آمد



    او عاشق امام حسین(ع) بود. شاهرخ از دوران کودکی علاقه شدیدی به مولا داشت. این محبت قلبی را از مادرش به یادگار گرفته بود. در عاشورای سال 57 ساواک به بسیاری از هیئت‌ها اجازه حرکت در خیابان را نمی‌داد اما با صحبت‌های شاهرخ دسته هیئت «جوادالائمه(ع)» مجوز گرفت.



    صبح عاشورا دسته حرکت کرد و ظهر هم به حسینیه برگشت. شاهرخ میاندار دسته بود محکم و با دو دست سینه می‌زد. آن روز بود که با صحبت‌های حاج‌آقا تهرانی جرقه‌های نهضت انقلاب اسلامی در ذهن او متجلی شد و تا آنجا پیش رفت که شاهرخ همچون حری برای نهضت انقلاب اسلامی جان‌نثاری کرد.



    *شاهرخ ضرغام با حضور در بارگاه امام رضا(ع) راه صحیح را انتخاب و توبه کرد



    شاهرخ پس از آن «عاشورای حسینی» به خانه برگشت و به مادرش با جدیت گفت: «آماده شو به مشهد بریم». در بدو ورود به مشهد، شاهرخ زودتر از همه به پابوس امام رضا(ع) رفت و حال خوشی پیدا کرده بود و مرتب می‌گفت «خدا من بد کردم؛ من غلط کردم اما می‌خواهم توبه کنم. خدایا مرا ببخش، یا امام رضا (ع) به دادم برس من عمرم را تباه کردم».



    بعد از زیارت 2 روزه مشهد شاهرخ به همراه مادرش به تهران برگشت و همه خلافکاری‌های خود را رها کرد. او واقعاً توبه کرد، توبه‌ای همچون حر در صحنه و کارزار کربلا؛ در همان روزهای انقلاب با ارادت خاصی که به امام خمینی (ره) داشت روی سینه‌اش با خالکوبی نوشت «خمینی فدایت شوم».



    شاهرخ با پیوستن به گروه «فدائیان اسلام» و نیروهای کمیته انقلاب اسلامی، شروع جنگ را در آبادان و بهمنشیر تجربه کرد. رشادت‌های شاهرخ و دوستانش تا جایی پیش رفت که عنوان گروه «آدم‌خوارها» را برای خود برگزیدند.



    وی که از همرزمان «سیدمجتبی هاشمی» بود این نام را با مشورت دوستانش به گروه داد:گروه آدم‌خوارها! که بعدها به نام گروه «پیشرو» تغییر نام یافت با رشادت‌های فراوان خود چنان ترسی در دل نیروهای بعثی انداخت آنچنانکه برای سر شاهرخ به عنوان فرمانده این گروه، 11 هزار دینار جایزه تعیین کردند.



    شاهرخ ضرغام روزهای آخر حضورش در میان هم‌رزمانش را به گونه‌ای نظاره‌گر بود که می‌دانست لحظات رسیدن به معبود است. او با رشادت‌هایی که در آبادان انجام داد مانع از تهاجم عراقی‌ها شد. شاهرخ با تیر مستقیم عراقی‌ها به شهادت رسیده بود. در حالی که سربازان عراقی در کنار پیکرش از خوشحالی هلهله می‌کردند و بدن بی‌سر و پر از تیر و ترکش و غرق در خون او را در تلویزیون خود نشان دادند.



    آری عراقی‌ها پیکر او را با خود برده بودند و امروز اثری از او نیست. چرا که شاهرخ از خدا خواسته بود او را پاک کند، همه گذشته‌اش را و می‌خواست چیزی از او نماند؛ نه اسم، نه شهرت و قبر و مزار و نه هیچ چیز دیگر اما یاد او زنده است و مزار او به وسعت همه خاک‌های سرزمین ایران است. او مرد میدان عمل و سرباز اسلام و مرید امام (ره) و مطیع بی‌چون و چرای ولایت بود، براستی که وی تا ابد در ذهن‌ها زنده است.



    ویرایش توسط mahmoodmah : 25th June 2013 در ساعت 09:57 PM

  15. 8 کاربر از پست مفید mahmoodmah سپاس کرده اند .


  16. #9
    همکار تالار موبایل
    نوشته ها
    1,025
    ارسال تشکر
    8,185
    دریافت تشکر: 3,427
    قدرت امتیاز دهی
    25841
    Array

    پیش فرض پاسخ : ___گروهان ادمخوارها در جبهه ایران_____







  17. 7 کاربر از پست مفید mahmoodmah سپاس کرده اند .


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •