دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
صفحه 3 از 3 نخستنخست 123
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 27 , از مجموع 27

موضوع: ____خاطرات با مزه جبهه_______________

  1. #21
    همکار تالار بیماریها
    نوشته ها
    1,534
    ارسال تشکر
    8,328
    دریافت تشکر: 9,716
    قدرت امتیاز دهی
    64605
    Array
    sr hesabi's: جدید38

    پیش فرض پاسخ : ____خاطرات با مزه جبهه_______________

    نقل قول نوشته اصلی توسط KhATOoOoN نمایش پست ها
    آن شب عراقی ها فاو را حسابی بمباران کرده بودند ، وقتی مجروحین را تخلیه میکردیم به یکی از نیرو های یدک کش که بچه ی دزفول بود برخوردیم . جای جای بدنش از ترکش های ریز و درشت تکه تکه شده بود ، سنگ و آهن و دیگر مصالح داخل سنگر را میشد در بدن این بنده خدا دید . من را میشناخت . صدایم کرد . گفت "میخام وصیت کنم"

    با خودم فکر میکردم می خواهد برای خانواده اش پیغام بدهد یا طلب حلالیت دارد و از این جور مسائل . رفتم جلو . با صدای بریده بریده و در حالی که به سختی میتونست صحبت کنه ، گفت "جون تو و جون یدک کش ! هر طور شده مواظبش باش که میتونه جون خیلی ها رو نجات بده"
    سلام
    خیلی خاطراتتون جالبه
    منبعش خودتون هستید؟؟
    در هر صورت ممنون
    شاید ....

  2. 5 کاربر از پست مفید sr hesabi سپاس کرده اند .


  3. #22
    کاربر اخراج شده
    رشته تحصیلی
    پرستاری
    نوشته ها
    88
    ارسال تشکر
    248
    دریافت تشکر: 351
    قدرت امتیاز دهی
    0
    Array

    پیش فرض پاسخ : ____خاطرات با مزه جبهه_______________

    نقل قول نوشته اصلی توسط sr hesabi نمایش پست ها
    سلام
    خیلی خاطراتتون جالبه
    منبعش خودتون هستید؟؟
    در هر صورت ممنون
    سلام

    نه داداشی من نیستم.

    سنم نمیرسه

    فقط میخوام یاد تاپیک رو زنده نگه دارم

  4. 7 کاربر از پست مفید KhATOoOoN سپاس کرده اند .


  5. #23
    کاربر اخراج شده
    رشته تحصیلی
    پرستاری
    نوشته ها
    88
    ارسال تشکر
    248
    دریافت تشکر: 351
    قدرت امتیاز دهی
    0
    Array

    پیش فرض پاسخ : ____خاطرات با مزه جبهه_______________

    خجالت

    همراه شهید بابایی با یک وانت تویوتا به قرارگاه نیروی زمینی در غرب کشور میرفتیم . به نزدیکیهای قرارگاه که رسیدیم در پیچ و خم کوه ها در هر قدم دژبانی ایستاده بود .
    شهید بابایی به من گفت :
    ببین این دژبانها برای چه اینجا ایستاده اند .
    من نزدیک یکی از آنها شیشه را پایین کشیدم و پرسیدم :
    چرا اینجا ایستاده اید ؟
    دژبان گفت :
    به ما گفته اند که تیمساری به نام بابایی می آید دو ساعت است که اینجا ایستاده ایم اما هنوز نیامده
    شهید بابایی با شنیدن این حرف ناراحت شد و گفت :
    برادر , فرمانده ات گفته اینجا بایستید ؟
    دژبان گفت :
    آره دیگه توی این آفتاب کلی ما را علاف کرده اند , ضد انقلاب هم اگه وقت گیر بیاورد سر ما را میبرند اصلا اینها بیخیالند
    شهید با بایی گفت :
    برادر , از قول من به فرمانده ات بگو که به فرمانده اش بگوید بابایی آمد , خجالت کشید برگشت .
    سپس رو به من کرد و درحالی که عصبانی بود گفت :
    دور بزن برگردیم

    نقل از حسن روشن برگرفته از سایت صبح

  6. 4 کاربر از پست مفید KhATOoOoN سپاس کرده اند .


  7. #24
    همکار تالار بیماریها
    نوشته ها
    1,311
    ارسال تشکر
    12,105
    دریافت تشکر: 7,437
    قدرت امتیاز دهی
    31771
    Array
    masoume.a.92's: جدید33

    پیش فرض پاسخ : ____خاطرات با مزه جبهه_______________

    یک قناسه چی ایرانی که به زبان عربی مسلط بود، اشک عراقی ها رو درآورده بود.
    با سلاح دوربین دار مخصوصش چند ده متری خط عراقی ها کمین کرده بود و شده بود عذاب اونها...
    چه میکرد؟
    بار اول بلند شد و و فریاد زد ماجد کیه؟ یکی از عراقی ها که اسمش ماجد بود سرش را از پس خاکریز آورد بیرون!
    ترق!
    ماجد کله پا شد و قل خورد آمد پای خاکریز و قبض جناب عزرائیل رو امضا کرد!
    دفعه بعد قناسه چی فریاد زد یاسر کجایی؟
    و یاسر هم به دست بوسی مالک دوزخ شتافت!
    چند بار اینکار را کرد تا اینکه به رگ غیرت یکی از عراقی ها به نام جاسم برخورد.
    فکری کردو با خوشحالی بشکن زد و سلاح دوربین داری پیدا کرد و پرید روی خاکریز و فریاد زد حسین کیه؟ و نشانه رفت! چند لحظه صبر کرد اما خبری نشد!
    با دلخوری از خاکریز سر خورد پایین... یک هو صدایی از سوی قناسه چی ایرانی بلند شد که : کی با حسین کار داشت؟
    جاسم با خوشحالی و هول و ولا کنان رفت پای خاکریزو گفت من!
    ترق!
    جاسم با یک خال هندی میان دو ابرو خودش رو در اون دنیا دید!

  8. 4 کاربر از پست مفید masoume.a.92 سپاس کرده اند .


  9. #25
    همکار تالار بیماریها
    نوشته ها
    1,311
    ارسال تشکر
    12,105
    دریافت تشکر: 7,437
    قدرت امتیاز دهی
    31771
    Array
    masoume.a.92's: جدید33

    پیش فرض پاسخ : ____خاطرات با مزه جبهه_______________

    دشمن

    اولین عملیاتی بود که شرکت میکردم. بس که گفته بودند ممکن است موقع حرکت به سوی مواضع دشمن، در دل شب عراقیها بپرند تو سرتون و سرتان را با سیم مخصوص از جا بکنند، دچار وهم و ترس شده بودم. ساکت و بی صدا در یک ستون طولانی که مثل مار در دشتی صاف میخزید، جلو میرفتیم.
    یک موقع دیدم یک نفر کنار دستم نشسته و نفس نفس میزند... کم مانده بود از ترس سکته کنم!
    فهمیدم که همان عراقی سرپران است! تا دست طرف خواست حرکت کند، معطل نکردم. با قنداق سلاحم محکم کوبیدم تو پهلویش و فرار را برقرار ترجیح دادم!
    لحظاتی بعد عملیات شروع شد،روز بعد در خط بودیم که فرمانده گروهانمان گفت: دیشب اتفاق عجیبی افتاد!
    معلوم نیست کدام شیرپاک خورده ای به پهلوی فرمانده گردان کوبیده که همان اول بسم الله دنده هایش خورد و روانه عقب شده!!!
    از ترس صدایش را در نیاوردم که آن شیر پاک خورده من بودم!

  10. 4 کاربر از پست مفید masoume.a.92 سپاس کرده اند .


  11. #26
    همکار تالار بیماریها
    نوشته ها
    1,311
    ارسال تشکر
    12,105
    دریافت تشکر: 7,437
    قدرت امتیاز دهی
    31771
    Array
    masoume.a.92's: جدید33

    پیش فرض پاسخ : ____خاطرات با مزه جبهه_______________

    جاودانه


    با دیگر شاسی گوشی بیسم را فشار داد و گفتصولت صولت یاسر صولت صولت یاسر )چند عراقی نزدیک میشدند به سویشان شلیک کرد.عراقی ها گرد وخاک کردند و فرار کردند.
    _صولت به گوشم!
    _صولت جان دشمن خیلی نزدیک شده.دیگر نمی توانیم از خجالتشون در بیایم چکار کنیم؟
    _یاسر جان مقاومت کنید.
    _چی چی رو مقاومت کنید.فقط من مانده ام و دو سه مجروح.پس نیرو های کمکی چی شد؟
    _یاسر جان صبر داشته باش خداوند با صابران است!

    دوباره شلیک کرد و در گوشی بیسیم گفت: بابا چرا روضه میخونی؟همه رو زدند کشتند حالا دارند میان سراغ ما.چند بار با فرمانده پیام رد و بدل کرد اما پیامی نگرفت آخر سر نعره زد: در به در بی معرفت.دلا مصب اگر حرف مرا باور نمیکنی میخوام گوشی را بدهم با خوشان حرف بزنی؟ اگر عربی بلدی بسم الله!از آن سو صدای خنده شنید و بعد: برادر نام شما در تاریخ ثبت می شود شما جاودانه شدید!
    بیسم چی اسلحه اش را که گلوله نداشت انداخت زمین چند عراقی به سویش می آمدند..در گوشی بیسیم گفت: باشد ما که جاودانه شدیم.فقط دعا کن از اسارت بر نگردم.کاری میکنم که تو مسابقات عقب ماندگی ذهنی شرکت کنی.هیچی ندار کافر!
    دوباره از آن سوی صدای خنده شنید.خودش هم خنده اش گرفت.
    عراقیها هم اسیرش کردند.
    ویرایش توسط masoume.a.92 : 26th November 2013 در ساعت 10:38 PM

  12. 5 کاربر از پست مفید masoume.a.92 سپاس کرده اند .


  13. #27
    کاربر اخراج شده
    رشته تحصیلی
    پرستاری
    نوشته ها
    88
    ارسال تشکر
    248
    دریافت تشکر: 351
    قدرت امتیاز دهی
    0
    Array

    پیش فرض پاسخ : ____خاطرات با مزه جبهه_______________

    خاطره يك كم تحمل


    خاطره اي از شهيد محمدابراهيم همت محو سخنان حاج همت بوديم كه در صبحگاه لشگر با شور و هيجان و حركات خاص سر و دستش مشغول سخنراني بود. مثل هميشه آنقدر صحبت هاي حاجي گيرا بود كه كسي به كار ديگري نپردازد. سكوت همه جا را فراگرفته بود و صدا فقط صداي حاج همت بود و گاهي صداي صلوات بچه ها. تو همين اوضاع صداي پچ پچي توجه ها را به خود جلب كرد. صداي يكي از بسيجي هاي كم سن و سال لشگر بود كه داشت با يكي از دوستاش صحبت مي كرد. فرمانده دسته هرچي به اين بسيجي تذكر داد كه ساكت شود و به صحبت هاي فرمانده لشگر گوش كند توجهي نمي كرد. شيطنتش گل كرده بود و مثلا مي خواست نشان بدهد كه بچه بسيجي از فرمانده لشگرش نمي ترسد. خلاصه فرمانده دسته يك برخوردي با اين بسيجي كرد. سروصداها كار خودش را كرد تا بالاخره حاج همت متوجه شد و صحبت هايش را قطع كرد و پرسيد : « برادر! اون جا چه خبره يك كم تحمل كنيد زحمت رو كم مي كنيم . » كسي از ميان صفوف به طرف حاجي رفت و چيزي در گوشش گفت . حاجي سري تكان داد و روبه جمعيت كرد و خيلي محكم و قاطع گفت : « آن برادري كه باهاش برخورد شده بياد جلو. » بسيجي كم سن و سال شروع كرد سلانه سلانه به سمت جايگاه حركت كردن . حاجي صدايش را بلند تر كرد : « بدو برادر! بجنب » بسيجي جلوي جايگاه كه رسيد حاجي محكم گفت : « بشمار سه پوتين هات را دربيار » و بعد شروع كرد به شمردن .بسيجي كمي جا خورد و سرش را به علامت تعجب به پهلو چرخاند. بعد پوتين اون بسيجي را گرفت و توش آب ريخت بسيجي متحير به حاج همت نگاه مي كرد بعد حاج همت پوتين پراز آب را به دندان گرفت و آب داخل اون رو نوشيد. و گفت : فقط ميخوام بدونيد كه همت خاك پاي همه بسيجي هاست و بسيجي پس از اين حرف همانطور متحير نشسته بود.


    منبع این مقاله : وب سایت شهدای سرزمین پاک ایران
    http://shouhada.com

    آدرس این مطلب :
    http://shouhada.com/modules.php?name...rticle&sid=110

  14. 4 کاربر از پست مفید KhATOoOoN سپاس کرده اند .


صفحه 3 از 3 نخستنخست 123

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •