دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
صفحه 2 از 3 نخستنخست 123 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 27

موضوع: ____خاطرات با مزه جبهه_______________

  1. #11
    کاربر اخراج شده
    رشته تحصیلی
    مهندسی عمران
    نوشته ها
    0
    ارسال تشکر
    11,136
    دریافت تشکر: 25,270
    قدرت امتیاز دهی
    0
    Array
    M@hdi42's: لبخند

    پیش فرض پاسخ : ____خاطرات با مزه جبهه_______________

    خاطره یازدهم

    كاغذ كمپوت

    نوبت به همرزم بسیجی ما رسید، خبرنگار میکروفن را گرفت جلو دهانش و گفت: «خودتان را معرفی کنید و اگر خاطره ای، پیامی، حرفی دارید بفرمایید.»
    او بدون مقدمه و بي معرفي صدایش را بلند کرد و گفت: «شما را به خدا بگویید این کاغذ دور کمپوتها را از قوطی جدا نکنند، اخر ما نباید بدانیم چه می خوریم؟ آلبالو می خواهیم رب گوجه فرنگی در می آید. رب گوجه فرنگی می خواهیم کمپوت گلابی است. آخر ما چه خاکی به سرمان بریزیم. به این امت شهید پرور بگویید شما که می فرستید، درست بفرستید. اینقدر ما را حرص و جوش ندهید.»
    خبرنگار همينطور هاج و واج فقط نگاه مي‌كرد.



  2. #12
    کاربر اخراج شده
    رشته تحصیلی
    مهندسی عمران
    نوشته ها
    0
    ارسال تشکر
    11,136
    دریافت تشکر: 25,270
    قدرت امتیاز دهی
    0
    Array
    M@hdi42's: لبخند

    پیش فرض پاسخ : ____خاطرات با مزه جبهه_______________

    خاطره دوازدهم

    مسئول تبلیغات

    «مثل این که اولین بارش بود پا به منطقه عملیاتی می گذاشت. از آن آدم هایی بود که فکر می کرد مأمور شده است که انسانهای گناهکار، به خصوص عراقی های فریب خورده را به راه راست هدایت کرده، کلید بهشت را دستشان بدهد. شده بود مسؤول تبلیغات گردان. دیگر از دستش ذله شده بودیم. وقت و بی وقت بلندگوهای خط اول را به کار می انداخت و صدای نوحه و مارش عملیات تو آسمان پخش می شد و عراقی ها مگسی می شدند و هر چی مهمات داشتند سر مای بدبخت خالی می کردند. از رو هم نمی رفت.

    تا این که انگار طرف مقابل، یعنی عراقی ها هم دست به مقابله به مثل زدند و آن ها هم بلندگو آوردند و نمایش تکمیل شد.

    مسؤول تبلیغات برای این که روی آنها را کم کند، نوار «کربلا، کربلا، ما داریم می آییم» را گذاشت.

    لحظه ای بعد صدایی از بلندگوی عراقی ها پخش شد که: «آمدی، آمدی، خوش آمدی جانم به قربان شما. قدمت روی چشام. صفا آوردی تو برام!»

    تمام بچه ها از خنده ریسه رفتند و مسؤول تبلیغات رویش را کم کرد و کاسه کوزه اش را جمع کرد و رفت.»



  3. #13
    کاربر اخراج شده
    رشته تحصیلی
    پرستاری
    نوشته ها
    88
    ارسال تشکر
    248
    دریافت تشکر: 351
    قدرت امتیاز دهی
    0
    Array

    پیش فرض پاسخ : ____خاطرات با مزه جبهه_______________

    سلام


    ادامه نداره خاطرات؟ قشنگ بودنا!!

  4. 5 کاربر از پست مفید KhATOoOoN سپاس کرده اند .


  5. #14
    کاربر اخراج شده
    رشته تحصیلی
    پرستاری
    نوشته ها
    88
    ارسال تشکر
    248
    دریافت تشکر: 351
    قدرت امتیاز دهی
    0
    Array

    پیش فرض پاسخ : ____خاطرات با مزه جبهه_______________

    خدایا مرسی منو آفریدی

    قبل از غروب آفتاب رسیدیم مهران.خسته و کوفته با همان سر و وضع آشفته خودمان را به بهداری رساندیم. آنجا صحنه ای را دیدم که هرگز یادم نمی رود. جلو در اورژانس، یکی از اون بچه های شوخ که بهش بمب روحیه هم می گفتند، نشسته بود و دست ها رو بالا برده بود و می گفت: «خدایا ! از اینکه منو آفریدی، مرسی! دستت درد نکند، شرمنده ام کردی!»

  6. 8 کاربر از پست مفید KhATOoOoN سپاس کرده اند .


  7. #15
    کاربر اخراج شده
    رشته تحصیلی
    پرستاری
    نوشته ها
    88
    ارسال تشکر
    248
    دریافت تشکر: 351
    قدرت امتیاز دهی
    0
    Array

    پیش فرض پاسخ : ____خاطرات با مزه جبهه_______________

    گال

    تو منطقه بیماری « گال » راه افتاده بود. آنهایی که این بیماری را گرفته بودند، قرنطینه کرده بودند.
    شب بود. خسته بودم. هوا هم خیلی سرد بود. بچه ها همه توی سنگر خوابیده بودند. جا هم نبود. با خودم فکر کردم چطوری برای خودم جایی دست و پا کنم. رفتم وسط بچه ها دراز کشیدم و شروع کردم به خاراندن. بچه ها به خیال اینکه منم «گال» دارم همه از ترس رفتند بیرون. من هم راحت تا صبح خوابیدم.
    *به نقل از غلامرضا دعایی

  8. 7 کاربر از پست مفید KhATOoOoN سپاس کرده اند .


  9. #16
    کاربر اخراج شده
    رشته تحصیلی
    پرستاری
    نوشته ها
    88
    ارسال تشکر
    248
    دریافت تشکر: 351
    قدرت امتیاز دهی
    0
    Array

    پیش فرض پاسخ : ____خاطرات با مزه جبهه_______________

    صلوات

    رسم بر این بود که مربی و معلم سر کلاس آموزش اول خودش را معرفی می‌کرد. یک روحانی تازه وارد به نام «محمدی» همین کار را می‌کرد. اما تا فامیلش رو می گفت، همه یکصدا صلوات می‌فرستادند. دوباره می‌خواست توضیح بدهد که نام خانوادگی‌ام … که صلوات بلندتری می‌فرستادند.
    بچه ها حسابی سرکارش گذاشته بودند و او گمان می‌کرد که برادران منظور او را متوجه نمی‌شوند و این بهانه‌ای برای شوخ طبعی و کسب ثواب الهی می‌شد.

  10. 8 کاربر از پست مفید KhATOoOoN سپاس کرده اند .


  11. #17
    کاربر اخراج شده
    رشته تحصیلی
    پرستاری
    نوشته ها
    88
    ارسال تشکر
    248
    دریافت تشکر: 351
    قدرت امتیاز دهی
    0
    Array

    پیش فرض پاسخ : ____خاطرات با مزه جبهه_______________

    صلوات

    رسم بر این بود که مربی و معلم سر کلاس آموزش اول خودش را معرفی می‌کرد. یک روحانی تازه وارد به نام «محمدی» همین کار را می‌کرد. اما تا فامیلش رو می گفت، همه یکصدا صلوات می‌فرستادند. دوباره می‌خواست توضیح بدهد که نام خانوادگی‌ام … که صلوات بلندتری می‌فرستادند.
    بچه ها حسابی سرکارش گذاشته بودند و او گمان می‌کرد که برادران منظور او را متوجه نمی‌شوند و این بهانه‌ای برای شوخ طبعی و کسب ثواب الهی می‌شد.

  12. 6 کاربر از پست مفید KhATOoOoN سپاس کرده اند .


  13. #18
    کاربر اخراج شده
    رشته تحصیلی
    پرستاری
    نوشته ها
    88
    ارسال تشکر
    248
    دریافت تشکر: 351
    قدرت امتیاز دهی
    0
    Array

    پیش فرض پاسخ : ____خاطرات با مزه جبهه_______________

    پنچری

    راننده آمبولانس بودم در خط حلبچه، یک روز با ماشین بدون زاپاس رفته بودم جلو شهید و مجروح بیاورم. دست بر قضا یکی از لاستیکها پنچر شد. رفتم واحد بهداری و به یکی از برادران واحد گفتم: پنچرگیری این نزدیکی ها نیست؟
    مکثی کرد و گفت: چرا چرا.
    پرسیدم: کجا؟


    جواب داد: لاستیک را باز کن ببر آن طرف خاکریز (منظورش محل استقرار نیروهای عراقی بود) به یک دو راهی می رسی، بعد دست چپ صد متر جلوتر سنگر پنچرگیری پسرخالمه! برو آنجا بگو منو فلانی فرستاده، اگر احیانا قبول نکرد با همان لاستیک بکوب به مغز سرش ملاحظه منو هم نکن.
    ویرایش توسط KhATOoOoN : 24th November 2013 در ساعت 09:56 PM

  14. 8 کاربر از پست مفید KhATOoOoN سپاس کرده اند .


  15. #19
    کاربر اخراج شده
    رشته تحصیلی
    پرستاری
    نوشته ها
    88
    ارسال تشکر
    248
    دریافت تشکر: 351
    قدرت امتیاز دهی
    0
    Array

    پیش فرض پاسخ : ____خاطرات با مزه جبهه_______________

    تو که مهدی رو کشتی …

    آقا مهدی فرمانده گروهان مان درست و حسابی ما را روحیه داد و به عملیاتی که می رفتیم تو جیه مان کرد. همان شب زدیم به قلب دشمن و تخته گاز جلو رفتیم. صبح کله سحر بود و من نزدیک سنگر آقا مهدی بودم که ناغافل خمپاره ای سوت کشان و بدون اجازه آمد و زرتی خورد رو خاکریز. زمین و زمان بهم ریخت و موج انفجار

  16. 7 کاربر از پست مفید KhATOoOoN سپاس کرده اند .


  17. #20
    کاربر اخراج شده
    رشته تحصیلی
    پرستاری
    نوشته ها
    88
    ارسال تشکر
    248
    دریافت تشکر: 351
    قدرت امتیاز دهی
    0
    Array

    پیش فرض پاسخ : ____خاطرات با مزه جبهه_______________

    آن شب عراقی ها فاو را حسابی بمباران کرده بودند ، وقتی مجروحین را تخلیه میکردیم به یکی از نیرو های یدک کش که بچه ی دزفول بود برخوردیم . جای جای بدنش از ترکش های ریز و درشت تکه تکه شده بود ، سنگ و آهن و دیگر مصالح داخل سنگر را میشد در بدن این بنده خدا دید . من را میشناخت . صدایم کرد . گفت "میخام وصیت کنم"

    با خودم فکر میکردم می خواهد برای خانواده اش پیغام بدهد یا طلب حلالیت دارد و از این جور مسائل . رفتم جلو . با صدای بریده بریده و در حالی که به سختی میتونست صحبت کنه ، گفت "جون تو و جون یدک کش ! هر طور شده مواظبش باش که میتونه جون خیلی ها رو نجات بده"

  18. 8 کاربر از پست مفید KhATOoOoN سپاس کرده اند .


صفحه 2 از 3 نخستنخست 123 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •