یاران آرام آرام و یکی یکی به سمت معراج میرفتند و او خود، را با غم آسمان تنها میگذاشتند و زمین را با خون خود زینت میبخشیدند و بر خاک آبرویی عظیم میبخشيدند. نسیم صورت او را نوازش میداد و عشق منتظر لحظهای بود تا آغوش خویش را بر معشوق دو عالم بگشاید.
در حالی که بر علم علمدارش تکیه داده بود به دور دست خیره شده بود و قطره اشکی از گوشه چشمانش بر زمین چکید و نمی دانم چه شد که ناگهان از جای برخاست و به سوی خیمه گاه روان شد و چون بیرون میآمد چیزی را در زیر عبایش پنهان کرده بود و به سوی لشکر رهسپار شد. در خيمه گاه چشمانی نگران که رد قدمهای او را میپایید به انتظار نشسته بود.
لشکر سکوت کرده بود و همه چشمان به لبهای خشک او دوخته بودند، آسمان خیره مینگریست که چه خواهد شد و فرشتگان انگشت حیرت به دندان می گرفتند و او آرام دست خویش را از عبای خود بیرون کشید .فرشتگان از دیدن این صحنه بر سر زدند و خورشید روی بر گرداند تا این همه قساوت را نبیند.
بر دستان او چه بود که ناگهان علم از دست علمدار بر زمين افتاد و گرگ های بیابان با تمام درندگی خویش محو تماشای این صحنه شده بود؟
بر دستان او طفلي بود که چون ماهی از آب جدا مانده دست و پا می زد و رنگ رخسارش کبود شده بود و لبهای خشکش آرام باز و بسته میشد و گویی در دستان او به پرواز در آمده بود. از تشنگی سرش به سمت زمین خم شده بود و سپیدی حنجر او به چشمان سیه دلی خورد و خورشید و ماه این صحنه را به نظاره نشسته بودند.
فرشتگان دعا میکردند که ای کاش ان چشمان سپیدی گلوی طفل را نمیدید ای کاش دست به تیردان نمیشد و ای کاش............
عمری است تا به راه غمت رو نهاده ایم
روی وریای خلق به یکسو نهاده ایم
عمری گذشت تا به امید اشارتی
چشمی بدان دو گوشۀ ابرو نهاده ایم
در گوشه امید چو نظارگان ماه
چشم طلب بر آن خم ابرو نهادهایم
گفتی که حافظا دل سرگشتهات کجاست؟
در حلقههای آن خم گیسو نهادهایم
تیر نگذاشت که یک جمله به آخر برسد
هیچ کس حدس نمی زد که چنین سر برسد
پدرش چیز زیادی که نمی خواست فرات
یک دو قطره ضرری داشت به اصغر برسدبا دو انگشت همین حنجره می شد پاره
چه نیازی به سه شعبه است که تا پر برسد
خوب شد عرش همه نور گلو را برداشت
حیفه خون نیست برین خاکه ستمگر برسد
دفن شد تا بدنش نعل نبیند
اما دست یک نیزه بر آن حلق مطهر برسد
شعله ور می شود این داغ دوباره وقتی
شیر در سینه ی بی کودک مادر برسدزیر خورشید، نشسته به خودش می گوید
تیر نگذاشت که آن جمله به آخر برسد
شاعر:سراج
علاقه مندی ها (Bookmarks)