دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
صفحه 3 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 57

موضوع: اتاق تمرینات گروه داستان نویسی

  1. #21
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    مهندسی برق-الکترونیک
    نوشته ها
    1,622
    ارسال تشکر
    6,930
    دریافت تشکر: 5,062
    قدرت امتیاز دهی
    7457
    Array

    پیش فرض پاسخ : اتاق تمرینات گروه داستان نویسی



    «- نیما...گوش کن.
    اخه چرا اینجوری می کنی؟! این کارا چیه؟! تو که دیگه بچه نیستی! چرا منطقی برخورد نمی کنی؟
    همه چیز که داره خوب پیش میره. خب که چی این کارا؟؛زدی گوشیرو پرت کردی، شیشه رو که شکستی هیچ!، گوشیرو هم داغون کردی!! پسر چرا دیوونه بازی درمیاری؟! مگه تو...اخه من چی بگم دیگه...؟!
    اوضاع که داره روبه راه میشه. خودتم اینو خوب می دونی...»

    «- ارش! یه دقبقه گوش کن!
    تو نمی فهمی! اصلا نمی خوای بفهمی!
    ببین!
    من خسته ام، داغونم، همه چیز واسم تموم شده اس...الان می خوام تنها باشم، تو لاک خودم باشم، می خوام تو تنهایی خودم بمیرم.»

    «- نیما!
    مردن چیه؟ کی گفته قراره بمیری؟! ای بابا!
    من این همه حرف زدم! تو چرا این چرت و پرتارو میگی؟!...
    نیماجان! رفیق من! یه کم مثبت فکر کن، همه چیز درست میشه...»

    نیما یگانه و ارش سعیدی، فرزندان دریا و جنگل های شمال، اکنون بعد از هفت سال رفاقت....
    رفاقتی که می توان ان را در معنای واقعی اش دانست....

    پنج سال پیش، ارش در یک سانحه تصادف، پدر و مادرش را از دست داد.
    و سه سال قبل نیز نیما...
    پدر و مادرش او را در حادثه اتش سوزی ترک گفتند.

    و حال نیما بود و ارش.
    این دو یکدیگر را خوب می فهمیدند، خوب می شناختند. این دو برای یکدیگر پای خنده و شانه گریه بودند.
    و بعد از هفت سال دست تقدیر به گونه ای رقم می خورد که شاید جدایی دو دوست دور از انتظار نبود...
    دو ماه پیش نیما به سردردی مداوم مبتلا شد و بعد از یک هفته...
    بعد از یک هفته، در یک لحظه، تمام اینده اش را ،درست مثل همان سه سال قبل، از دست رفته و تاریک دید.
    اما این بار... این بار او توان ایستادگی نداشت... و این را ارش خوب می دانست...
    بعد از یک هفته، پزشکان تشخیص دادند که وی به تومر مغزی مبتلاست.

    « - برای چی مثبت فکر کنم ارش؟! اصلا جای مثبت فکر کردن هم وجود داره؟!
    تو دیوونه ای ارش! تو منو نمی فهمی!»

    « - چرا اینقدر می گی نمی فهمم؟!
    نیما به خدا می فهمم. به خدا درکت میکنم...
    این تویی که نمی فهمی. تویی که درک نمی کنی!
    مگه دکترت نگفته حالت خوب میشه؟ مگه نگفته تومر رشد نکرده؟
    این نقطه مثبت نیست؟! جای مثبت فکر کردن نداره؟!
    تو چرا اینقدر ناامیدی؟!
    نیما تو خیلی قوی تر از این حرفایی....»

    «- ارش... ارش! بس کن! من حالم خوب نیست. اعصاب درست و حسابی هم ندارم.
    به من نگاه کن! من همون نیما سابقم؟! من میتونم دووم بیارم؟!»

    « - داری دیوونم میکنی!
    اره! تو اون نیما نیستی! تو عوض شدی. ضعیف شدی!تو اون نیما نیستی!
    نیمایی که من می شناختم اینقدر زود جا نمی زد، کم نمی اورد.
    پنج سال پیش اون نیما دست منو گرفت و بلندم کرد نه تو!... اون نیما سه سال پیش سر مراسم تشییع مامان باباش، زخم زبون مردمو شنید اما بازم خم به ابرو نیاورد تا مبدا خواهرش اشکشو ببینه و کم بیاره و داغش بیشتر شه. اره نیما، تو اون نیستی!»

    « - ارش! به خدا قسم یک کلمه ی دیگه حرف بزنی خودمو می کشم!»

    « - هر کار دوست داری بکن!...»

    و حال نیما بود و کارد روی میز...
    او تصمیمش را گرفت.... دیگر هیچ چیز و هیچ کس برایش مهم نبود....

    «- باشه ارش خان!
    فقط اینو بدون که دوست خوبی بودی... اما این بار...نفهمیدی چی می گم!...»

    «- نیما!... نه!...خواهش می کنم!...نیما!...»
    ....
    صدای شکستن بشقاب روی میز نیما را به خود اورد....
    دست هایش دیگر تکان نمی خوردند، خون در رگ هایش خشک شده بود و به مغزش فشار می اورد...
    زمان از حرکت باز ایستاده بود، گویی خیال گذر نداشت...

    اری... این دو تنها بودند.
    سالیان دراز یارشان تنهایی بود.
    جمع سه نفره انان بسیار تنها بود: تنهایی، نیما، ارش.
    و اکنون در این ظلمت اندوه و ناامیدی، یک یار به جمع انان پیوسته بود: تنهایی، نیما، ارش با چهره ی غرق درخون و لبه میز اغشته به خون....




    دوستان سلام
    من نمیدونم میشه اسم این نوشترو داستان گذاشت یا نه!
    راستش یه جوریه!!
    کمیتش لنگه!!
    ولی دقیقا نمیدونم ایراداتشو
    منتظر راهنماییتون هستم
    ویرایش توسط چکامه91 : 2nd December 2012 در ساعت 05:52 PM

    و همه ی ما خاطره ایم.....


  2. 3 کاربر از پست مفید چکامه91 سپاس کرده اند .


  3. #22
    همكار تالار اخبار
    نوشته ها
    2,603
    ارسال تشکر
    11,278
    دریافت تشکر: 11,277
    قدرت امتیاز دهی
    9184
    Array

    پیش فرض پاسخ : اتاق تمرینات گروه داستان نویسی


    صبح با صدای پیامک تلفن همراهم بیدار شدم، همکارم بود پیام داده بود، امروز جلسه مهمی داریم زودتر بیا سر کار، اینم اول صبح مون، گوشی رو پرت کردم روی تختم و بلند شدم ، کارام رو سریع انجام دادم و رفتم سوار ماشینم شدم، هنوز چند تا خیابون رو رد نکرده بودم که یه پسری 11، 12 ساله با لباس کهنه و قدیمی پرید جلوی ماشینم، ترمز کردم ، با ترسی که توی نگاهش و صدای لرزونش بود ازم خواست سوارش کنم، من تو اون لحظه جز سوار کردنش به هیچی فک نکردم، سواره ماشینم که شد ازم خواست سریع از اونجا دور شم، ازش پرسیدم بگو چی شده که اینقد هراسونی، زد زیر گریه، اشکاش امانش نمی داد تا حرف بزنه کمی پایین تر جلوی یه سوپر مارکتی نگه داشتم و براش یه آب معدنی و چند تا خوراکی خریدم، ازش خواستم صورتشو بشوره و این خوراکی ها رو بخوره. بعدش که کمی حالش بهتر شد و احساس کردم آروم تره، ازش خواستم ماجرا رو برام تعریف کنه.

    برام شروع کرد به گفتن قصه ی پر غصه ی زندگیش، میگفت من یه آبجی کوچکتر از خودم دارم، ما پدر و مادر نداریم، تو خونه یکی که ما بهش میگیم زخمی، چون خیلی رو صورت و بدنش جای زخم چاقو هس ما به این اسم صداش میکنیم، زندگی میکنیم. روزا سر چهار راه ها براش گل میفروشیم شبام هرچی پول درآوردیم میدیم بهش در عوضش اونم به ما غذا و جایی برا خواب میده، تعدادمون زیاد نیس ولی با همدیگه صمیمی هستیم. یه روز سر یکی از چهار راه ها داشتم گل میفروختم آبجیم با یه شوق و ذوقی اومد سمتم بهم گفت داداشی نگاه کن عروسک دختره چه قد نازه، اون لحظه موندم چی به آبجیم جواب بدم ولی تو دلم گفتم برات یه عروسک ناز میخرم آبجی جونم، از اون روز یه کم از اون پولی که از فروش گل دستم میومد رو برمیداشتم، خیلی کم تا یه وقت زخمی نفهمه، چند وقتی گذشت و من تونستم یه عروسک کوچیک برا آبجیم بخرم، شب تو خونه وقتی همه خواب بودن بیدارش کردم عروسک رو بهش دادم و ازش خواستم اونو از زخمی قائم کنه و هر وقت دلش برا عروسکش تنگ شد، بره اونو ببینه و دوباره بذاره جایی که قائم کرده بود. هیچ وقت برق چشاشو تو تاریکی شب وقتی عروسکو دادم دستش فراموش نمی کنم، من اینو بهش گفتم اما هرگز فک نکردم دل آبجی کوچولوم خیلی زود به زود برا عروسکش تنگ میشه، صبح چند روز بعدش وقتی از خواب بلند میشه میره عروسکشو ببینه زخمی عروسکو دستش میبینه و آبجیم بهش میگه که من براش خریدم، میاد سراغم تا دعوام کنه که منم از ترس زدنش، آخه خیلی بد کتک میزنه، از دستش فرار میکنم و ماشین شما رو که دیدم کلی خوشحال شدم.

    حرفاش که تموم شد دیگه چیزی برای گفتن نداشتم، خواستم بهش پول بدم،یا نه با هم بریم برا آبجیش یه عروسک بخریم، نه، درد اون با این کارا کم نمیشد، اون ناخواسته زندگی ای براش رقم خورده بود که ازش یه مرد ساخته بود، یه مرد تو وجود یه بچه کوچیک.

    تو این فکرا بودم که ازم خواست سر چهار راه پیادش کنم، بهش گفتم میخوای چی کار کنی؟ کمی فک کرد و گفت: شب میرم پیش زخمی احتمالا آروم تره ازش میخوام عروسک آبجیمو بهش بده در عوض من براش بیشتر کار میکنم شایدم کتکم زد ولی الان عروسک آبجیم خیلی برام مهم تره. به چهار راه که رسیدم نگه داشتم ازم خداحافظی کرد و از ماشین پیاده شد.

    کل روز ذهنم مشغول فک کردن به اون بود، سر جلسه نمی تونستم فکرمو متمرکز کنم، جلسه تموم شد اما فک نمیکنم اون چیزی که مدیرمون میخواست شد، دم دمای غروب برگشتم خونه، خسته تو تختم دراز کشیدم، غرق در تفکراتم بودم که ناگهان صدای شکستن شیشه رشته افکارم رو پاره کرد، رفتم دم پنجره بچه های کوچمون داشتن فرار میکردن، توپشون وسط اتاقم بود، من از پنجره خیره شدم به بچه های شیطون و بازیگوش کوچمون، و مدام با خودم فک میکردم که چرا زندگی با هر کس یه جور بازی میکنه، توپ زندگی تو خونه کدوم آدم میافته، شیشه کدوم خونه رو میشکونه و ...

    "ببخشید نتونستم با سوم شخص داستانمو بیان کنم."


  4. 5 کاربر از پست مفید saamaaneh سپاس کرده اند .


  5. #23
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    برق صنعتی
    نوشته ها
    1,869
    ارسال تشکر
    13,909
    دریافت تشکر: 12,140
    قدرت امتیاز دهی
    32623
    Array
    mamadshumakher's: جدید136

    پیش فرض پاسخ : اتاق تمرینات گروه داستان نویسی

    سلام آقا جعفر,نیم کیلو شیر بریز.
    این جمله ای هست که لیلا تقریبا هر روز آن را تکرار میکند.صبح که میشود اول به فکر تهیه ی شیر برای مادر پیرش میشود.به خاطر بیماری مادرش و توصیه پزشک عادت کرده بود هر روز مقداری شیر بخرد.
    لیلا زنی 40 ساله قدبلند,خوش چهره و خوش برخورد هست که تمام اهل محل او را میشناسند.لیلا را به خاطر صبر و تحمل و پشتکارش تحسین میکنند اما باز هم سنگینی دل لیلا در چهره اش مشخص بود.
    همسر و 2فرزندش را در یک صانحه از دست داد و تنها مادر پیرش همدم او در این کره ی خاکی بود.برای تامین مخارج زندگی در یک آشپز خانه کار میکرد.محل کارش زیاد از خانه دور نبود.
    هر ماه مجبور بود مادرش را به پزشک معالجش برای انجام آزمایشات برساند از آخرین باری که برای آزمایش برد 29روز میگذشت.
    کی باید مادرتو به آزمایشگاه برسونی؟صدای سمیه بود,همسر صاحب آشپزخانه.
    لیلا- فردا صبح سمیه جون.
    سمیه-یادت باشه بیا اینجا با ماشین من برو.
    لیلا-چشم عزیزم.ممنون از محبتت
    فردای اون روز لیلا با مادرش به آشپزخونه اومدن و با ماشین سمیه رفتند به سمت آزمایشگاه.یک ساعتی نشستند تا جواب آزمایش حاضر شود.جواب را گرفتند و رفتند به اتاق دکتر
    دکتر_خانم ثامنی نمیخوام ناراحتتون کنم اما مادرتون باید توی این ماه حتما عمل بشه
    لیلا-عمل؟وای نه.
    دکتر-نگران نباشید.عمل سخت و خطرناکی نیست.
    لیلا- حالا هزینش چقدر میشه اقای دکتر؟
    دکتر-حدود 2میلیون.
    لیلا با ذهنی نگران دست مادرش را گرفت و ار اتاق آقای دکتر بیرون آمد.
    سوار ماشین که شدند سعی کرد نگرانی را فراموش کند.همیشه امیدوار بود.
    برای خودشان ابمیوه خریدند و راه افتادند.
    در لاین وسط اتوبان مشغول رانندگی بود که ناگهان یک شی به شیشه ی جلو خودرو اصابت کرد و قسمتی از آن شکست.سریعا کنار زد و پیاده شد.اول به شیشه نگاه کرد و سپس به کف خیابان.چشمش به یک تلفن همراه افتاد که بیشتر شبیه جنازه بود تا تلفن.گوشی را برداشت راه افتاد.قبل از این اتفاق تصمیم گرفته بود که پول عمل را از سمیه قرض بگیرد اما حالا فقط احساس شرمندگی داشت و باید هزینه شیشه ی شکسته رو هم پرداخت میکرد.
    بعد از صرف ناهار گوشی تلفن مادرش را برداشت و سیمکارت گوشی که پیدا کرد را درون آن گذاشت.فقط یک شماره در حافظه ی سیمکارت ذخیره شده بود با نام,بابا....

  6. 6 کاربر از پست مفید mamadshumakher سپاس کرده اند .


  7. #24
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    برق صنعتی
    نوشته ها
    1,869
    ارسال تشکر
    13,909
    دریافت تشکر: 12,140
    قدرت امتیاز دهی
    32623
    Array
    mamadshumakher's: جدید136

    پیش فرض پاسخ : اتاق تمرینات گروه داستان نویسی

    ببخشید داستان رو خیلی خلاصه و بدون باز بینی نوشتم.اخرشم زود جمع کردم.چون خیلی طولانی میشد.آخرش لیلا میشه مادر همون بچه که تو گوشیش فقط یه بابا ذخیره بود

  8. 5 کاربر از پست مفید mamadshumakher سپاس کرده اند .


  9. #25
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    حقوق
    نوشته ها
    1,931
    ارسال تشکر
    7,109
    دریافت تشکر: 7,523
    قدرت امتیاز دهی
    1519
    Array
    بلدرچین's: جدید39

    پیش فرض پاسخ : اتاق تمرینات گروه داستان نویسی

    کیفیت مهمه نه کمیت...مرسی ازهمتون.

    کانال ایده داستان را در تلگرام دنبال کنید... ideh_dastan@


  10. 4 کاربر از پست مفید بلدرچین سپاس کرده اند .


  11. #26
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    حقوق
    نوشته ها
    1,931
    ارسال تشکر
    7,109
    دریافت تشکر: 7,523
    قدرت امتیاز دهی
    1519
    Array
    بلدرچین's: جدید39

    پیش فرض پاسخ : اتاق تمرینات گروه داستان نویسی

    داستان نوشتن اسونه فقط خواستن میخوادش.زبان شخصش رو خوب دراوردی.میخونم ایرادی اگرداشت میگم عزیزم

    کانال ایده داستان را در تلگرام دنبال کنید... ideh_dastan@


  12. 4 کاربر از پست مفید بلدرچین سپاس کرده اند .


  13. #27
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    برق صنعتی
    نوشته ها
    1,869
    ارسال تشکر
    13,909
    دریافت تشکر: 12,140
    قدرت امتیاز دهی
    32623
    Array
    mamadshumakher's: جدید136

    پیش فرض پاسخ : اتاق تمرینات گروه داستان نویسی

    داستان نوشتن اسونه فقط خواستن میخوادش.زبان شخصش رو خوب دراوردی.میخونم ایرادی اگرداشت میگم عزیزم
    قربان نقد داستان ما چی شد؟یعنی اینقد افتضاحه که به این زودی نمیتونی نتیجه رو مشخص کنی؟

  14. 4 کاربر از پست مفید mamadshumakher سپاس کرده اند .


  15. #28
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    حقوق
    نوشته ها
    1,931
    ارسال تشکر
    7,109
    دریافت تشکر: 7,523
    قدرت امتیاز دهی
    1519
    Array
    بلدرچین's: جدید39

    پیش فرض پاسخ : اتاق تمرینات گروه داستان نویسی

    تمرین جدید:
    مکان : ریل قطار
    یک پسر جوان که یک زنبیل دستش داره.
    عاشق راه رفتن روی ریل قطاره.
    هوای ابری ممکنه بارون بیاد.
    بچه هایی که به قطار سنگ میزنن.


    شروع کنید بچه ها.اگر شد از این دفعه خودم هم شروع میکنم به نوشتن

    کانال ایده داستان را در تلگرام دنبال کنید... ideh_dastan@


  16. 4 کاربر از پست مفید بلدرچین سپاس کرده اند .


  17. #29
    همکار تالار نیروی نظامی وهوانوردی
    نوشته ها
    1,185
    ارسال تشکر
    1,675
    دریافت تشکر: 6,529
    قدرت امتیاز دهی
    24596
    Array
    "مهدی"'s: جدید17

    پیش فرض پاسخ : اتاق تمرینات گروه داستان نویسی

    به اطراف نگاه میکنه.........ابرهای خاکستری همه آسمون رو گرفتن، پسرک زنبیل رو باید سریعتر به مقصد می رسوند. نمیدونست باید کجا بره.......تصمیم گرفت ریل قطار رو دنبال کنه. صدای پاهای پسرک روی سنگهای کنار ریل حس خاصی بهش میداد. حسی که می گفت : "تلاشت بی فایده اس!" ، ولی پسرک باید می رفت. خطوط ریل معلوم نبود که به کجا ختم می شوند. انگار مثل دوتا رقیب همدیگه رو تعقیب می کردند و تا بی نهایت پیش می رفتند. صدای باد همه جا پر شده بود. هوا کم کم رو به تاریکی می رفت ، پسرک نا امیدتر از قبل ادامه می داد. قطار از کنارش بی تفاوت رد شد.....یاد خاطراتش افتاد. انگار نه انگار که تا مدتی پیش همراه با دوستاش به قطارهای وحشی روی ریل سنگ پرتاب می کرد.


    چطوره رفقا؟!
    تو روحتو به من فروختی، لازمه بهت یادآوری کنم؟ یادته اون شبی رو که به خدا گفتی حاضری هر کاری بکنی تا یه قرار داد ضبط بگیری؟ تو نمی تونی یه روحو بکشی حتی اگه بخوای

  18. 5 کاربر از پست مفید "مهدی" سپاس کرده اند .


  19. #30
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    حقوق
    نوشته ها
    1,931
    ارسال تشکر
    7,109
    دریافت تشکر: 7,523
    قدرت امتیاز دهی
    1519
    Array
    بلدرچین's: جدید39

    پیش فرض پاسخ : اتاق تمرینات گروه داستان نویسی

    به اطراف نگاه میکنه «= این جمله خوبه.

    ابرهای خاکستری (رنگ) همه آسمون رو گرفتن، (این جمله هم خوبه تا اینجا همه چی نرماله)

    پسرک زنبیل رو باید (هرچه )سریعتر به مقصد می رسوند. (اینجا نشون میده که دست پاچه شدی. زبان داستانت تغییر میکنه. باید بهتره بعد پسرک قرار بگیره.)

    صدای باد همه جا پر شده بود ( افرین.جمله خوبیه. حس خوبی داره)


    پسرک نا امیدتر از قبل ادامه می داد ( پسرک نا امیدتر از قبل به راهش (مسیرش) ادامه میداد. ،،،، این بهتر نیست به نظرت؟)

    دوستاش (دوستانش بهتره ،،، کلمات شکسته نظم داستان رو بهم میریزن.)



    داستانت خوب بود اما بهتره یکمی رو ی نوشتنت دقت بیشتری کنی.افرین داری عزیزم.

    کانال ایده داستان را در تلگرام دنبال کنید... ideh_dastan@


  20. 2 کاربر از پست مفید بلدرچین سپاس کرده اند .


صفحه 3 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. اسب داستان‌نویسی جان آپدایک
    توسط MR_Jentelman در انجمن مشاهیر ادبی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 28th August 2011, 12:01 AM
  2. مهاجرت قصه‌نویسی به شهرستان‌ها
    توسط MR_Jentelman در انجمن نقد و بررسی ادبی
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 24th October 2010, 03:19 PM
  3. بحث: عناصر داستان نویسی
    توسط AHB در انجمن کارگاه داستان نویسی
    پاسخ ها: 12
    آخرين نوشته: 24th September 2010, 07:48 AM
  4. لایه نویسی استاندارد
    توسط آبجی در انجمن برنامه نویسی تحت وب
    پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: 14th February 2010, 12:50 AM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •