خدایا!
من اینجا ...
دلم سخت معجزه می خواهد و
تو انگار
معجزه هایت را
گذاشته ای برای روز مبادا!
خدایا!
من اینجا ...
دلم سخت معجزه می خواهد و
تو انگار
معجزه هایت را
گذاشته ای برای روز مبادا!
رو بر رهش نهادم و بر من گذر نکرد*******
صد لطف چشم داشتم و یک نظر نکرد********
خدایا میشه آغوشتو باز کنی................................
دلم سخت از زمینی ها گرفته...............................
چقدر زیبا بودن.ممنون...
روزی انسان از پروردگار پرسید:
خدایا اگر همه چیز در سرنوشت ما نوشته شده است پس آرزو کردن ما چه فایده ای دارد؟
پروردگار خندید و گفت: شاید من نوشته باشم هر چه آرزو کرد .......!
به خدا گفتم: بیا جهان را قسمت کنیم آسمون واسه من ابراش مال تو
دریا مال من موجش مال تو
ماه مال من خورشید مال تو...
خدا خندید و گفت : تو بندگی کن ، همه دنیا مال تو ...من هم مال تو...
یه روز حضرت موسی به خداوند متعال عرض کرد : من دلم میخواد یکی از اون بندگان خوبت رو ببینم . خطاب اومد : برو تو صحرا . اونجا مردی هست داره کشاورزی میکنه . او از خوبان درگاه ماست . حضرت اومد دید یه مردی هست داره بیل میزنه و کار میکنه . حضرت تعجب کرد که او چطور به درجه ای رسیده که خداوند میفرماید از خوبان ماست . از جبرئیل پرسید . جبرئیل عرض کرد : الان خداوند بلائی بر او نازل میکند ببین او چی کار میکنه . بلیه ای نازل شد که آن مرد در یک لحظه هر دو چشمش رو از دست داد . فورا نشست . بیلش رو هم گذاشت جلوی روش . گفت : مولای من تا تو مرا بینا می پسندیدی من داشتن چشم را دوست می داشتم . حال که تو مرا کور می پسندی من کوری را بیش از بینایی دوست دارم . حضرت دید این مرد به مقام رضا رسیده . رو کرد به آن مرد و فرمود : ای مرد من پیغمبرم و مستجاب الدعوه . میخوای دعا کنم خدا چشاتو بهت برگردونه . گفت : نه . حضرت فرمود : چرا ؟ گفت :
آنچه مولای من برای من اختیار کرده بیشتر دوست دارم تا آنچه را که خودم برای خودم بخواهم .
کوله بارم بر دوش، سفری باید رفت،
سفری بی همراه،
گم شدن تا ته تنهایی محض،
یار تنهایی من با من گفت:
هر کجا لرزیدی،
از سفرترسیدی،
تو بگو، از ته دل
من خدا را دارم...
مــــــــــــــــــــطرب نوا بزن،صاحب میخانه خداسـت
ساقی شراب ده ، چون دلم از سینه جداست
ای دوست خجل نسازی ام چون تنگ تهی است
مگر نه احوال دلم ز روی ســــــــرخم پیداست ؟
دنيا كه شروع شد. زنجير نداشت. خدا دنياي بي زنجير آفريد.
آدم بود كه زنجير را ساخت. شيطان كمكش كرد.
دل زنجير شد؛ عشق زنجير شد؛ دنيا پر از زنجير شد؛ و آدم ها همه ديوانه زنجيري.
خدا دنياي بي زنجير مي خواست. نام دنياي بي زنجير اما بهشت است.
امتحان آدم همين جا بود. دست هاي شيطان از زنجير پر بود.
خدا گفت: زنجيرت را پاره كن. شايد نام زنجير تو عشق است.
يك نفر زنجيرهايش را پاره كرد. نامش را مجنون گذاشتند. مجنون اما نه ديوانه بود و نه زنجيري. اين نام را شيطان بر او گذاشت. شيطان آدم را در زنجير مي خواست.
ليلي مجنون را بي زنجير مي خواست. ليلي مي دانست خدا چه مي خواهد. ليلي كمك كرد تا مجنون زنجيرش را پاره كند. ليلي زنجير نبود. ليلي نمي خواست زنجير باشد.
ليلي ماند؛ زيرا ليلي نام ديگر آزادي است.
عرفان نظرآهاري
ویرایش توسط saamaaneh : 2nd November 2012 در ساعت 03:30 PM
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)