دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
صفحه 3 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 44

موضوع: هیچ کسان!

  1. #21
    یار همراه
    نوشته ها
    2,180
    ارسال تشکر
    4,649
    دریافت تشکر: 6,043
    قدرت امتیاز دهی
    7689
    Array

    پیش فرض پاسخ : هیچ کسان!

    میترا – فکر نمی کردم شما هم تشریف بیارید آقای ماکان.
    حس کردم لحنش کمی کنایه آمیز بود.لابد فکر می کرد من خیلی مشتاق این مهمونی های مرغ و خروسی بودم! البته اهمیت نداشت...هر جور دلش می خواد فکر کنه.بدون اینکه بهش نگاهی کنم سیگارمو روشن کردم و
    گفتم: حالا که می بینید اومدم.
    سورن – بهراد دوست نداشت بیاد،من بهش اصرار کردم.
    میترا – صحیح!
    این میترا با خودش درگیره ها! یکی نیست بگه خودت چرا اومدی؟! یه جوری برخورد می کنه انگار من دخترم و اون پسره!
    سورن با میترا و سیما شروع به صحبت کرد.کلا سورن خیلی علاقه داره که با دخترا حرف بزنه.همیشه هم اون سریال در پیته رو می بینه که یه بهونه ی خوب برای حرف زدن با دخترا داشته باشه.آخه دخترای دانشگاه همیشه با همدیگه در مورد اون سریال حرف می زنن.
    بچه ها داشتن با هم حرف می زدن.منم به مهمونای دیگه نگاه می کردم.بیشترشون دانشجو بودن.در فاصله ی چند متری ما دو تا پسر که نمی شناختمشون بین مهمونا قدم می زدن و با همه احوالپرسی می کردن.یکی شون که قد بلندتر بود نگاهش به این سمت افتاد و به طرف ما اومد.مطمئن بودم به خاطر من و سورن این طرفی نمیان.همینطور هم بود.سیما و میترا ایستادن و با اون دو نفر سلام و احوالپرسی کردن.من و سورن هم عین ماست نشسته بودیم و نگاشون می کردیم.با دست به سورن اشاره کردم که اینا کی اند؟ سورن هم شونه هاشو بالا انداخت.اون پسره که قد بلندتری داشت یه لبخند زد و گفت : چقدر امشب زیبا شدید خانوم افشار.
    اون یکی پسره اخم کرد.مثه اینکه فهمید دوستش چه حرف احمقانه ای زده و سریع بحث رو عوض کرد و گفت : آقایون رو به ما معرفی نمی کنید؟
    من و سورن که کلا توی باغ نبودیم برای یه لحظه به خودمون اومدیم و از جامون بلند شدیم.
    میترا – بله حتما.ایشون آقای یوسفی و ماکان هستن از همکلاسی هامون توی دانشگاه.
    با هم دست دادیم و من که حال وایسادن نداشتم دوباره نشستم.اون دو نفر ازمون عذرخواهی کردن و گفتن باید پیش مهمونای دیگه هم برن.وقتی داشتن می رفتن به سیما و میترا نگاه کردم.حس کردم خیلی از دیدن اون دو نفر ذوق زده شده بودن.مخصوصا میترا که مات و مبهوت به اونی که قدش بلندتر بود نگاه می کرد.
    سورن – ببخشید! اینا کی بودن؟
    سیما – مگه نمی دونید؟
    سورن – چی رو؟
    سیما – ایشون قراره بجای استاد احمدوند بیان.
    سورن – ایشون ینی هر دوتاشون؟
    سیما – نه.اون آقایی که قدش بلندتر بود.آقای حسینی.
    سورن – پس اون یکی چی؟
    - اون یکی ول معطله!
    من و سورن خندیدیم اما مثه اینکه سیما و میترا بهشون بر خورد.اصلا نخندیدن...البته به خاطر بی جنبه گی شونه.
    سورن رو به من گفت : عجب استادیه! اومده پارتی.
    - از اوناست که خیلی احساس خاکی بودن می کنه.
    سورن – آره اما باید مواظب باشه،ممکنه بارون بیاد گِل بشه.
    - باحال گفتی.
    سورن – مرسی.
    سیما که دیگه تحمل ما دو تا رو نداشت بلند شد با لحن کنایه آمیز به میترا گفت:من میرم پیش بچه ها.پیشنهاد می کنم تو هم حتما بیای.
    من هم لیوانم رو به سورن دادم و گفتم : برو واسه من از اون شراب سبزه بیار.تا حالا ندیده بودم...می خوام عقده گشایی کنم.
    سورن – اَ...راس میگیا.منم ندیده بودم.برم برای جفت مون بیارم.
    واقعا خودم روم نمیشد برم بیارم.چون سورن با کسی تعارف نداره فرستادمش.اونم سریع لیوان هامونو برداشت و رفت سمت میز.من و میترا هر دو سکوت کرده بودیم.دوباره خم شدم تا پاکت سیگارمو از روی میز بردارم.یه جوری بهم نگاه می کرد.پاکت سیگار رو طرفش گرفتم...
    - سیگار؟
    میترا – نخیر! سیگاری نیستم.
    - اوه ببخشید.آخه یه جوری نگاه می کردید فکر کردم شاید سیگار می خواید.
    میترا – داشتم به موهاتون نگاه می کردم...واقعا جالبه.
    - ممنون.دستپخت سورنه.
    میترا – مشخص بود.ببخشید یه سوال بپرسم ناراحت نمیشید؟
    - ممکنه بشم.
    میترا – حالا بپرسم یا نه؟
    - اگه خیلی ناراحت کننده ست نه.
    میترا – نه خیلی...چرا شما توی کلاس به جز آقای یوسفی با کس دیگه ای حرف نمی زنید؟
    - این که ناراحت کننده نبود! بگذریم...چون من فقط با سورن دوستم.
    میترا – آقای یوسفی هم با شما دوسته اما با بقیه هم حرف می زنه!
    - خب اون اخلاقش اونجوریه.من زیاد در برقراری ارتباط با دیگران موفق نیستم.
    میترا – یه سوال دیگه! اگه یه نفر به خواهرتون سیگار تعارف کنه چی کار می کنید.
    - من خواهر ندارم.
    میترا – فرضاً...
    - کاری از دوستم برنمیاد.
    میترا – غیرتی نمیشید؟
    - نه.به نظرم موضوع مهمی نیست.سیگار هم توی ایران ممنوع نیست.در جریان هستید که؟
    میترا عصبانی شد و از جاش بلند شد.در حین رفتن گفت : برای همینه که همیشه تنهایی...
    نمی دونم سیگار چه ربطی به این موضوع داشت!
    سورن سریع اومد و کنارم نشست.لیوان هارو گذاشت روی میز و گفت : چی شد؟ من دیدم دارید حرف می زنید جلو نیومدم.
    - نمی دونم ،فک کنم ناراحت شد.
    سورن – مگه چی گفتی؟
    - هیچی.فقط بهش سیگار تعارف کردم.
    سورن – به به! واقعا خسته نباشی.


    - - - به روز رسانی شده - - -

    میترا – فکر نمی کردم شما هم تشریف بیارید آقای ماکان.
    حس کردم لحنش کمی کنایه آمیز بود.لابد فکر می کرد من خیلی مشتاق این مهمونی های مرغ و خروسی بودم! البته اهمیت نداشت...هر جور دلش می خواد فکر کنه.بدون اینکه بهش نگاهی کنم سیگارمو روشن کردم و
    گفتم: حالا که می بینید اومدم.
    سورن – بهراد دوست نداشت بیاد،من بهش اصرار کردم.
    میترا – صحیح!
    این میترا با خودش درگیره ها! یکی نیست بگه خودت چرا اومدی؟! یه جوری برخورد می کنه انگار من دخترم و اون پسره!
    سورن با میترا و سیما شروع به صحبت کرد.کلا سورن خیلی علاقه داره که با دخترا حرف بزنه.همیشه هم اون سریال در پیته رو می بینه که یه بهونه ی خوب برای حرف زدن با دخترا داشته باشه.آخه دخترای دانشگاه همیشه با همدیگه در مورد اون سریال حرف می زنن.
    بچه ها داشتن با هم حرف می زدن.منم به مهمونای دیگه نگاه می کردم.بیشترشون دانشجو بودن.در فاصله ی چند متری ما دو تا پسر که نمی شناختمشون بین مهمونا قدم می زدن و با همه احوالپرسی می کردن.یکی شون که قد بلندتر بود نگاهش به این سمت افتاد و به طرف ما اومد.مطمئن بودم به خاطر من و سورن این طرفی نمیان.همینطور هم بود.سیما و میترا ایستادن و با اون دو نفر سلام و احوالپرسی کردن.من و سورن هم عین ماست نشسته بودیم و نگاشون می کردیم.با دست به سورن اشاره کردم که اینا کی اند؟ سورن هم شونه هاشو بالا انداخت.اون پسره که قد بلندتری داشت یه لبخند زد و گفت : چقدر امشب زیبا شدید خانوم افشار.
    اون یکی پسره اخم کرد.مثه اینکه فهمید دوستش چه حرف احمقانه ای زده و سریع بحث رو عوض کرد و گفت : آقایون رو به ما معرفی نمی کنید؟
    من و سورن که کلا توی باغ نبودیم برای یه لحظه به خودمون اومدیم و از جامون بلند شدیم.
    میترا – بله حتما.ایشون آقای یوسفی و ماکان هستن از همکلاسی هامون توی دانشگاه.
    با هم دست دادیم و من که حال وایسادن نداشتم دوباره نشستم.اون دو نفر ازمون عذرخواهی کردن و گفتن باید پیش مهمونای دیگه هم برن.وقتی داشتن می رفتن به سیما و میترا نگاه کردم.حس کردم خیلی از دیدن اون دو نفر ذوق زده شده بودن.مخصوصا میترا که مات و مبهوت به اونی که قدش بلندتر بود نگاه می کرد.
    سورن – ببخشید! اینا کی بودن؟
    سیما – مگه نمی دونید؟
    سورن – چی رو؟
    سیما – ایشون قراره بجای استاد احمدوند بیان.
    سورن – ایشون ینی هر دوتاشون؟
    سیما – نه.اون آقایی که قدش بلندتر بود.آقای حسینی.
    سورن – پس اون یکی چی؟
    - اون یکی ول معطله!
    من و سورن خندیدیم اما مثه اینکه سیما و میترا بهشون بر خورد.اصلا نخندیدن...البته به خاطر بی جنبه گی شونه.
    سورن رو به من گفت : عجب استادیه! اومده پارتی.
    - از اوناست که خیلی احساس خاکی بودن می کنه.
    سورن – آره اما باید مواظب باشه،ممکنه بارون بیاد گِل بشه.
    - باحال گفتی.
    سورن – مرسی.
    سیما که دیگه تحمل ما دو تا رو نداشت بلند شد با لحن کنایه آمیز به میترا گفت:من میرم پیش بچه ها.پیشنهاد می کنم تو هم حتما بیای.
    من هم لیوانم رو به سورن دادم و گفتم : برو واسه من از اون شراب سبزه بیار.تا حالا ندیده بودم...می خوام عقده گشایی کنم.
    سورن – اَ...راس میگیا.منم ندیده بودم.برم برای جفت مون بیارم.
    واقعا خودم روم نمیشد برم بیارم.چون سورن با کسی تعارف نداره فرستادمش.اونم سریع لیوان هامونو برداشت و رفت سمت میز.من و میترا هر دو سکوت کرده بودیم.دوباره خم شدم تا پاکت سیگارمو از روی میز بردارم.یه جوری بهم نگاه می کرد.پاکت سیگار رو طرفش گرفتم...
    - سیگار؟
    میترا – نخیر! سیگاری نیستم.
    - اوه ببخشید.آخه یه جوری نگاه می کردید فکر کردم شاید سیگار می خواید.
    میترا – داشتم به موهاتون نگاه می کردم...واقعا جالبه.
    - ممنون.دستپخت سورنه.
    میترا – مشخص بود.ببخشید یه سوال بپرسم ناراحت نمیشید؟
    - ممکنه بشم.
    میترا – حالا بپرسم یا نه؟
    - اگه خیلی ناراحت کننده ست نه.
    میترا – نه خیلی...چرا شما توی کلاس به جز آقای یوسفی با کس دیگه ای حرف نمی زنید؟
    - این که ناراحت کننده نبود! بگذریم...چون من فقط با سورن دوستم.
    میترا – آقای یوسفی هم با شما دوسته اما با بقیه هم حرف می زنه!
    - خب اون اخلاقش اونجوریه.من زیاد در برقراری ارتباط با دیگران موفق نیستم.
    میترا – یه سوال دیگه! اگه یه نفر به خواهرتون سیگار تعارف کنه چی کار می کنید.
    - من خواهر ندارم.
    میترا – فرضاً...
    - کاری از دوستم برنمیاد.
    میترا – غیرتی نمیشید؟
    - نه.به نظرم موضوع مهمی نیست.سیگار هم توی ایران ممنوع نیست.در جریان هستید که؟
    میترا عصبانی شد و از جاش بلند شد.در حین رفتن گفت : برای همینه که همیشه تنهایی...
    نمی دونم سیگار چه ربطی به این موضوع داشت!
    سورن سریع اومد و کنارم نشست.لیوان هارو گذاشت روی میز و گفت : چی شد؟ من دیدم دارید حرف می زنید جلو نیومدم.
    - نمی دونم ،فک کنم ناراحت شد.
    سورن – مگه چی گفتی؟
    - هیچی.فقط بهش سیگار تعارف کردم.
    سورن – به به! واقعا خسته نباشی.
    یه هیزم شکن وقتی خسته میشه که تبرش کند بشه نه هیزماش زیاد بشه تبر ما آدما هم باورمونه نه آرزوهامون

  2. #22
    یار همراه
    نوشته ها
    2,180
    ارسال تشکر
    4,649
    دریافت تشکر: 6,043
    قدرت امتیاز دهی
    7689
    Array

    پیش فرض پاسخ : هیچ کسان!

    بعد از کلی افت و خیز فشار بنده بلاخره سورن از مهمونی دل کند و زدیم بیرون.من که اصلا نمی تونستم رانندگی کنم.تا خرخره مست بودم.شیشه ی ماشین رو تا بیخ کشیده بودم پایین.باد سرد به صورتم می خورد.البته سردی ش برام اهمیت نداشت.فقط ازش لذت می بردم.بوی نَم درختا که بهم می خورد اثرش بیشتر از مشروبه بود.
    - غم از دلت در اومد؟ به جوجه کبابت رسیدی؟
    سورن – آره،اتفاقا نه که مفت بود خیلی هم مزه داد.
    - الان میری خونه خودت؟
    سورن – آره.
    - من خوابم نمیبره.فشارم افتاده...بیا خونه ی من تا صبح حرف بزنیم.شب عید هم هست...بی کاری.
    سورن – دلت خوشه ها!! در ضمن من خسته ام.
    - افه نیا دیگه.من بلد نیستم با اون دوربین ها کار کنم.بیا فیلم هاش رو بذار ببینیم شاید چیزی ازش در اومد.
    سورن – باشه.کشتی ما رو.
    - زیاد هم توی فکر نرو موقع رانندگی.مست هم که هستی...الان کنترل نامحسوس می گیرمون می بره اعمال قانون مون می کنه.
    سورن – حواسم هست.
    به خونه رسیدیم.درو برای سورن باز کردم تا ماشین رو بزنه داخل حیاط.خودم هم سریع رفتم توی خونه.دیگه حوصله ی این لباس هارو نداشتم.خدارو شکر این دفه دیگه خونه با خاک یکسان نشده بود.همه چیز مثل قبل بود.رفتم توی آشپزخونه و بساط چایی رو علم کردم.اونجا هم همه چیز عادی بود.تمام وسیله ها سر جاشون بودن.سورن هم اومد داخل.از اونجایی که من و مسعود و سورن همیشه ی خونه ی همدیگه پلاسیم چند دست لباس تو خونه ی همدیگه داریم که یه وقت احساس ناراحتی نکنیم.سورن هم لباس هاشو عوض کرد و رفت سراغ دوربین ها.داشتم لباسای سورن رو از وسط اتاق جمع می کردم که از پذیرایی صدام کرد.
    سورن – بهراد دارم فیلم ها رو می ذارم. بدو بیا ببینیم.
    بلند گفتم "الان میام".سریع لباسای سورن رو گذاشتم توی کمد دیواری و رفتم پیشش.کنار همدیگه روی مبل نشستیم و سورن لپ تاپ رو گذاشت روی پاهاش و فیلم رو پخش کرد.از ظهر که دوربین ها رو کار گذاشته بودیم شروع شد.سورن اول فیلم دوربین اتاق خواب رو پخش کرد. فیلم رو زد روی دور تند که سریع تر پخش بشه.هر دومون زول زده بودیم به لپ تاپ.هیچ چیز غیر عادی نبود.از قصد توی اتاق و پذیرایی لامپ های مهتابی رو روشن گذاشته بودم که موقع شب دوربین بتونه تصاویر رو ضبط کنه.فیلم به ساعت نه و نیم- ده شب رسید.زمانی که خونه نبودم.توی فیلم متوجه یه حرکت پشت در اتاق شدیم...اون دری که سمت حیاط باز میشد و شیشه داشت.سورن فیلم رو نگه داشت و از اون قسمت پخشش کرد.جفت مون سرمون رو جلوتر اوردیم تا دقیق تر ببینیم.برای یه لحظه انگار یه نفر از پشت در اتاق رد شد جوری که سایه ش رو دیدیم.یه دقیقه اتفاقی نیفتاد.بعد خیلی آروم در اتاق باز شد.یه نفر داشت کم کم در اتاق خواب رو باز می کرد.در، چند سانت باز شد و متوقف شد.بعد از چند ثانیه دوباره یه کم دیگه باز شد و یهو در اتاق رو به هم کوبید.انقد محکم کوبید که با دیدن اون صحنه من و سورن هم یکه خوردیم.انگار اون شخصی که پشت در اتاق بود پشیمون شد که وارد اتاق بشه.نکنه متوجه دوربین شده؟! اما نه... دوربین که توی دید اون نبود.اصلا از کجا می دونست؟!
    سورن که دید من ترسیدم و حسابی بهم ریختم گفت : سعی کن آروم باشی.شاید کلا نقشه مون رو فهمید و پشیمون شد.
    - نمی دونم...تو رو خدا فقط یه چیزی بگو که من نترسم!
    سورن – اگه می خواست بهت آسیب بزنه تا حالا زده بود.
    - حاضرم بیاد یه فصل کتکم بزنه اما دیگه بس کنه.
    سورن – بیا فیلم دوربینی که توی پذیرایی گذاشته بودیم هم ببینیم.شاید اونجا قیافه ش معلوم باشه.
    - من نمی تونم...اگه خدایی نکرده چیزی توی اون فیلم ببینیم حتما روانی میشم.
    سورن – باشه،الان من می بینم و بهت میگم.
    سورن در عرض دو سه دقیقه فیلم رو با دور تند دید و گفت : خوشبختانه یا متاسفانه اینجا چیزی نبود.
    - جدی میگی یا اینجوری میگی که من نترسم؟
    سورن – باور نداری بیا ببین.
    - نه لازم نیست.باور کردم...
    سورن – چایی دم کردی؟ من برم بیارمش...
    سورن سریع از جاش بلند شد و رفت توی آشپزخونه.یه جورایی مشکوک میزد.یه لحظه احساس کردم شاید چیزی توی فیلم دیده باشه و می خواد مخفی ش کنه.خواستم فیلم رو بذارم اما می ترسیدم...اگه چیزی توی فیلم می دیدم تنهایی توی این خونه روانی میشدم...تا آخر عمر که سورن پیش من نمی مونه.
    سورن از آشپزخونه برگشت.
    - مطمئنی چیزی توی فیلم دوم نبود؟
    سورن – آره ...گفتم که اگه باور نداری بیا ببین.
    - حالا میگی چی کار کنم؟
    سورن – واقعا نمی دونم! نکته اینجاست زمانی وارد خونه میشه که هیچکس نیست.دو تا احتمال وجود داره.یا آشناست...یا اینکه خونه تو زیر نظر داره.
    - به نظرت احتمال کدومش بیشتره؟
    سورن – شاید هر دو!! مطمئنی در مورد دوربین به کسی چیزی نگفتی؟
    - امروز که همش به خودت بودم.وقت نشد به کسی بگم.
    هر دومون به فکر فرو رفتیم.
    - سورن! تو همسایه های منو می شناسی؟!
    سورن – نه...من همسایه های خودمم نمی شناسم! چه برسه به تو...حتی تو کوچه تون هم نمی بینمشون.
    - پس این یارو اسدی اسم منو از کجا می دونه؟!


    - - - به روز رسانی شده - - -

    سورن – شاید از مسعود پرسیده باشه.هر چیزی ممکنه.اما یه چیزی مُسلمه.
    - چی؟
    سورن – یارو فقط می خواد بترسونت.وگرنه زدن تو، توی این خونه ی بی چفت و بست کاری نداره.حتی منم به راحتی می تونم از دیوار بیام بالا و کارتو بسازم.
    - خب حالا گیریم که ترسیدم...چجوری بهش بفهمونم که دیگه ول کنه؟!
    سورن – احتمالا اونو خودش تشخیص میده.در هر حال... ساعت نزدیک یک و نیم نصفه شبه.کاری از دست مون برنمیاد.منم خیلی خوابم میاد.
    - باشه...چاره ای نیست.الان میرم رختخوابارو میارم.
    رفتم سمت اتاق خواب تا از کمد دیواری برای سورن رختخواب بیارم.تو فکر این بودم که کاش رفته بودیم خونه ی سورن.فضای خونه برام ترسناک شده بود.خدارو شکر کردم که سورن پیشمه.وگرنه سکته قلبی رو شاخش بود.
    توی پذیرایی رختخواب خودم و سورن رو با فاصله ی کمی از هم روی زمین انداختم.
    سورن – اینطور که معلومه امشبه رو باید متأهلی سر کنم!
    - شرمنده...دست خودم نیست.تازه موندم از فردا شب چه خاکی تو سرم بریزم.
    سورن – اشکال نداره.درکت می کنم.اگه به خاطر تو نبود تا حالا رفته بودم خونه ی خودم.کِی میشه تو این خونه رو عوض کنی؟!
    - با این وضعیت مالی فکر کنم تا بیست و پنج سال آینده همین جا باشم...البته با این فرض که تا اون موقع نمرده باشم!
    سورن – می دونی اشکال عمده ش اینه که تمام اتاق هاش تو در توئه...یه باغ بی صاحاب هم دیوار به دیوارشه...همسایه ی اینور هم که کلا خونه نیست...از همه بدتر دستشویی ش تهِ حیاطه و الان من دارم می ترکم اما زورم میاد برم دستشویی!
    - می خوای باهات بیام؟
    سورن – نه مشکلی نیست.نمی ترسم...فقط حال ندارم تا اونجا برم.
    توی رختخواب دراز کشیدم و گفتم : حالا که خوابت میاد سریع برو دستشویی و برگشتنی هم برق رو خاموش کن.
    سورن رفت و بعد چند دقیقه برگشت.برق رو خاموش کرد و خوابید.من که از اولش هم خوابم نمیومد...اون فیلم هم که دیدم بدتر شدم.تصمیم گرفتم چند تا سیگار بکشم شاید اینجوری خوابم ببره.یه ساعتی گذشت و من هنوز در حال سیگار کشیدن بودم.هر فکر ناجوری هم در مورد خونه و اون یارو به ذهنم خطور می کرد.اینجور که معلوم بود سورن هم بیدار بود.چون همش دنده به دنده میشد...در حالت عادی وقتی می خوابه خیلی کم حرکت می کنه.یه لحظه به حرفای سورن در مورد خونه فکر کردم.راست می گفت...باغی که دیوار به دیوار خونه م بود خیلی ترسناک به نظر می رسید.یه بار داخلش رو دیده بودم.یه خونه ی کاهگلی داخلشه ...خالی از سکنه.اصلا معلوم نیست صاحبش کیه؟نگهبانی هم نداره.فقط بعضی شب ها یه چراغ توش روشن میشه که نورش از خونه ی من معلومه.
    - هنوز بیداری؟
    سورن – آره...البته با اجازه ت می خوام بخوابم.
    - میگم به نظرت اگه یه شب که من خونه بودم اون یارو از دیوار بپره توی خونه شانسی دارم؟
    سورن – اَه...به چه چیزایی فک می کنی!!! نترس نمیاد.
    - از کجا می دونی؟
    سورن – می دونم دیگه...
    - نکنه کار خودته؟
    سورن – دهنتو ببند،می خوام بخوابم.
    - شوخی کردم بابا.بی جنبه.راستی الان دوربین ها روشنه؟
    سورن – نه دیگه.دو تا گردن کلفت اینجا خوابیدیم،دوربین می خوایم چی کار؟
    - شاید وقتی خوابیدیم بیاد...کسی چه می دونه.

    ***
    صبح حوالی ساعت نُه از خواب بیدار شدم.چشمام به شدت می سوخت.فکر کنم این لنزه فاسد شده باشه.باید فکر یه جدیدش باشم.یه نگاه به رختخواب سورن انداختم و دیدم نیست.گفتم شاید گلاب به روم رفته جایی.حدود یه ربع منتظر بودم اما خبری نشد.اول لنزها رو از توی چشمام در اوردم و به هال و اتاق خواب سر زدم.اونجا نبود.از روی تراس به تهِ حیاط نگاه کردم.برق دستشویی هم خاموش بود.حس کردم از راهروی باریکی که حموم توش قرار داره صدا میاد.انتهای اون راهرو ،چند تا پله ی کوتاه چوبی بود که به در اتاق ِ زیر شیروونی منتهی میشد.البته اتاق که چه عرض کنم! ارتفاع اتاق زیر شیروونی حدودا یک متر بود.احتمالا فقط یه بچه ی زیر شش سال می تونست توش سر پا وایسه.حدس زدم سورن رفته باشه اونجا.نزدیک پله های چوبی رفتم و صداش زدم.یهو از پشت سر یکی زد رو شونه م.
    - ترسیدم نکبت!فک کردم رفتی بالا
    سورن – رفتم بالا اما دوباره برگشتم و یه نگاهی هم به حموم انداختم.یه نگاه پشت سرت می نداختی منو می دیدی؟
    با همدیگه از راهرو خارج شدیم و اومدیم سمت آشپزخونه.
    - چی کار می کردی؟
    سورن – هیچی...خواستم ببینم اتاق زیر شیروونی ت چجوریاست!
    - خب حالا چه جوری بود؟
    سورن – خیلی به هم ریخته بود.یادت باشه تمیزش کنی.
    دیگه یواش یواش دارم به سورن هم مشکوک میشم.ینی ممکنه به خاطر بهوونه ای به این مزخرفی از خوابش زده باشه!اون زمان که تازه اومده بودم توی این خونه هم اتاق رو دیده بود...یه کم هم بهم کمک کرد تا وسایل اضافی م رو اونجا بذارم.
    سورن – برنامه ت واسه امروز چیه؟
    - احتمالا برم به مسعود سر بزنم.به هر حال امروز اولین روز ساله...می خوام به صله ارحام بپردازم.
    سورن – اوه...اونوقت با کی؟
    - با مسعود دیگه.تو رو که دیدم.فقط مونده مسعود.
    سورن – خسته نباشی.
    - مرسی.تو هم میای؟
    سورن – آره.یه چن وقتی هست ندیدمش.
    - راستی امروز مغازه ها باز نیست؟
    سورن – فک نمی کنم.چه مغازه ای؟
    - آرایشی بهداشتی.
    سورن – آهــان! دیدم رنگ چشمات یهو مشکی شد...حالا میمیری لنز نذاری؟! امروز باز نیستن.
    - نـــه...من بدون لنز می میرم.
    سورن – نمیر بابا...من تو خونه دارم.زیاد هم استفاده نکردم.اون واسه تو.کِی بریم خونه ی مسعود؟
    - سر ظهر میریم که ناهار چتر شیم اونجا.
    سورن - طرح خوبیه.موافقم.
    یه هیزم شکن وقتی خسته میشه که تبرش کند بشه نه هیزماش زیاد بشه تبر ما آدما هم باورمونه نه آرزوهامون

  3. #23
    یار همراه
    نوشته ها
    2,180
    ارسال تشکر
    4,649
    دریافت تشکر: 6,043
    قدرت امتیاز دهی
    7689
    Array

    پیش فرض پاسخ : هیچ کسان!

    - صُبونه چی می خوری واست بیارم؟
    سورن – هه...چه سوال احمقانه ای.
    - چیه؟ نکنه رژیم داری؟
    سورن – نخیر، احمقانه بود چون جنابعالی چیزی تو خونه ت نداری...گدا گشنه!
    - به نکته ی ظریفی اشاره کردی.اصلا انتخاب رو بی خیال...خودم واست یه چیزی میارم.
    این سورن هم الکی کلاس می ذاره.خدایی اهل صبونه خوردن نیست.منم نیستم...اساسا وقتی از خواب بیدار میشم نمی تونم چیزی بخورم.در عوض از خجالت ناهار در میایم.با این حال ظرف چند دقیقه صبونه رو حاضر کردم.
    سورن – برای اولین بار در تاریخ بشریت! نسکافه با پرتغال ...با هم...اونم به عنوان صبحونه!
    - قرار نیست همزمان بخوریشون که!! اول اون پرتغال هاتو زهر مار کن بعد هم نسکافه بخور که خوابت هم بپره.در ضمن هر دوش هم مقویه.مخصوصا پرتغال!
    سورن – واقعا شگفت انگیزه!
    - چی؟
    سورن – اینکه تو خونه ت نسکافه داری!!! از اینا گذشته...همین اخلاق ها رو داری که بهت میگن عجیب.
    - کی بهم میگه عجیب؟!
    سورن – یه سری از بچه های دانشگاه...البته اونا این کارای خارق العاده تو ندیدن.وگرنه دیگه نمی گفتن عجیب...می گفتن جفنگ.
    - جدی به من میگن عجیب؟! چه باحال!!!
    سورن – آخــی...چه ذوقی کرد بچه.حالا نمی خوای بدونی دقیقا کدوم یکی از بچه های دانشگاه میگن؟
    - نه...از قدیم گفتن" نبین کی میگه،ببین چی میگه".
    سورن – اوه...اوه...زود بخور که خون به مغزت نرسیده، داری چرند میگی.
    - آهان راستی! چند وقت بود می خواستم ازت یه سوال بپرسم یادم می رفت.
    سورن – خب حالا بنال.
    - مرض...خواستم بپرسم تو چرا با من دوست شدی؟کلا چرا با من رفاقت می کنی؟
    سورن – چه می دونم! از خریّتمه.
    - جدی میگم...آخه ما خیلی با هم فرق داریم.
    سورن – اینکه فرق داریم چه ربطی داشت؟! کلا من با کسایی مثه خودم نمی تونم کنار بیام.چون من همیشه دوست دارم اولین باشم...ریاست طلبم...که البته این واسه من بیشتر توی مُد و این چیزا خلاصه شده.تحمل ندارم کسی باهام رقابت کنه... بیشتر به فروردینی بودنم برمی گرده.
    - خب چه ربطی به دوستی ما داشت؟
    سورن - به دوستی ربط نداشت، این جواب اون حرفت بود که گفتی " ما با هم فرق داریم".
    - جواب سوال اصلی م چی شد؟!
    سورن – توضیحش سخته.علی رغم میل باطنی م باید بگم جذابیت هایی هم داری.
    - خوب شد اینو گفتی.کم کم داشتم افسردگی می گرفتم.ولی آخرش من نفهمیدم چی شد!
    سورن – انقد توی هر چیزی دنبال دلیل و منطق نباش.بی خیال

    ***
    سورن – اول بذار من یه سر به خونه بزنم،بعد میریم پیش مسعود.
    - باشه.فقط یادم باشه لنز رو هم ازت بگیرم.
    با سورن از خونه زدیم بیرون.مثل همیشه توی کوچه ی ما کلاغ پر نمی زد.حین رد شدن از کوچه کلی اطراف رو نگاه کردم .یاد اون یارو افتادم که چند شب پیش رو به روی در خونه م وایساده بود...اما امروز خبری نبود.
    قبل از اینکه سورن در خونه رو باز کنه گفت : فقط آروم بیا که این یارو صاحب خونه خفت مون نکنه.من به بابام اینا گفتن عید می خوام برم اصفهان.
    - باشه حواسم هست.
    خیلی آروم کلید انداخت و وارد خونه شدیم.درو هم باز گذاشتیم چون می خواستیم زود برگردیم.همین که وارد خونه شدیم دیدم صاحب خونهه داره از پشت پنجره دست تکون میده.مثه اینکه سورن یارو رو ندید.
    آهسته به سورن گفتم :مدار بسته دارید؟
    سورن – چی؟
    بعد که به پنجره ی طبقه بالا اشاره کردم دو زاریش جا افتاد.
    سورن – اَه...این که اینجاست!...( با صدای بلند گفت) سلام آقای فلاحی.
    اونم از پشت پنجره دستی تکون داد.
    سورن – مرده شور قدم نحس تو ببره.
    - به من چه؟! حالا مگه میمیری اگه ببینت!
    سورن – نمیمیرم اما به بابام گزارش میده که خونه ام و مجبورم عید دیدنی برم ریخت نحس کل فک و فامیلو ببینم.
    - همینه دیگه،توانایی "نه" گفتن نداری دیگرانو مقصر می کنی.
    سورن – ببند بابا.(ادامو در اورد) : توانایی نه گفتن...خوبه خودت مثه سگ از بابات می ترسی.
    - باز من تو روی این خندیدم...حیف که کارم پیشت گیره.
    سورن – گیر نبود هم نمی تونستی کاری کنی.
    همیشه وارد خونه ی سورن که میشم اعصابم به هم میریزه از بس که خونه ش کثیفه.هر از گاهی دلم واسه ش می سوزه خودم میام مرتبش می کنم.بعضی وقتا هم مامانش میاد.
    - خونه ت عین طویله ست.
    سورن – تو چرا انقد اخلاقات زنونه ست؟! ول کن بابا.
    - چرا هر کس به نظافت اهمیت میده بهش انگ میزنی؟
    سورن – من به هر کس چی کار دارم؟!از بین اطرافیان من تنها کسی که از این اخلاق ها داره تویی.
    - بی خیال.زودتر حاضر شو بریم.اون لنز وا مونده ت هم واسه من بیار.
    خونه ی سورن برعکس خونه ی من خیلی شیکه و ساختمونش هم نو سازه.یه سالن حدودا بیست و چهار متری داره و انتهای سالن دست چپ دو تا پله می خوره که اتاق خواب ها و حمومش اونجا ست.سورن رفت توی یکی از اتاق ها که لباس عوض کنه،منم رفتم توی اون یکی اتاق خواب.فک کردم شاید لنزهاشو اونجا گذاشته باشه.توی اتاق خواب،کنار تخت یه میز گذاشته که البته شباهتی به میز توالت نداره...صرفا یه میزه! روی میز انواع و اقسام ادکلن و عینک دودی یافت میشد.چند تا کرم سفید کننده و ضد آفتاب هم بود.در کمال تعجب چیزهای دیگه ای هم دیدم!!! واقعا دارم به عقل سورن شک می کنم.
    توی همین لحظه سورن از در اومد.
    سورن – به چی نگاه می کنی فضول؟!
    - به لوازم بزکت.خیلی جالبه! بین این همه کرم و ماتیک لنزها رو پیدا نکردم.
    سورن – خفه شو! ماتیک کجا بود؟ لنزها هم توی اون یکی اتاقه.
    - راستی این لاک هات منو کشته!
    سورن – اَ... خوب شد گفتی.یادم باشه توی عید حتما استفاده کنم.
    - شوخی می کنی!!! واقعا می خوای لاک بزنی؟
    سورن – شوخی ندارم.در ضمن می بینی که مشکیه...لاک مشکی پسرونه ست.
    - خدایا ! این چی میگه؟! نکنه جدی جدی آخرالزمان شده؟!
    سورن – برو بابا...بی جنبه.الان اکثر پسرای مشهور لاک می زنن.
    - لابد مثه آدام لامبرت؟!
    سورن – آره خب،اونم می زنه.بیل کالیتز هم دیدم که لاک مشکی می زنه.
    - بی خیال قربونت...برو لنز ها رو بیار که زودتر بریم.


    - - - به روز رسانی شده - - -

    حقا که خیلی گند سلیقه ای.آخه این چه لنزیه؟!
    سورن – الاغ مگه ندیدی توی این رمان ها هر کی می خواد کلاس بذاره میگه چشماش خاکستریه؟!
    - مگه تو رمان می خونی؟
    سورن – نه.
    - پس حرف حسابت چیه؟! اصن رمانو بی خیال.خاکستری خیلی غیر طبیعیه.به من هم نمیاد.شبیه اون موجود آدم خواره شدم.
    سورن – خوبه که! اصن من نمی دونم چه اصراری داری لنز بذاری؟! بیماری؟
    - از رنگ چشمای خودم خوشم نمیاد.حرفیه؟!
    سورن - سعی کن با اصل ِ خودت بسازی.
    - ببین کی به کی میگه؟! باور کن من نمی دونم رنگ واقعی موهای تو چیه بس که رنگ می زنی!
    سورن – من برای تنوع رنگ می زنم.
    - خب منم واسه تنوع لنز می ذارم.گیر دادی ها...!
    بلاخره به خونه ی مسعود رسیدیم.انقد این سورن حواسمو پرت کرد یادم رفت زنگ بزنم ببینم تنهاست یا کسی خونه شه! ماشینی دم در پارک نبود که این یه کم خیالمو راحت کرد.امیدوار بودم مهمون نداشته باشه.اما خب...اگه فک و فامیل اونجا بودن با وجود سورن کارم راحت تر بود.سورن ماشین رو پارک کرد و با هم رفتیم جلوی در.
    - خدا کنه تنها باشه.
    سورن – واسه چی کَلَک؟!
    - زهر مار.زنگو بزن.
    سورن زنگ زد و بعد چند ثانیه مسعود جواب داد
    مسعود – بله؟!
    سورن – مسعود اگه کسی خونه ست بگو آره که ما نیایم بالا.
    مسعود – بیاید بالا،کسی نیست.
    دو تایی رفتیم بالا.مسعود در آپارتمان رو باز کرد.بعد سلام و احوالپرسی رفتیم داخل.البته سورن برای اینکه مسعود رو اذیت کنه گیر داده بود به خاطر سال نو روبوسی عید کنه که مسعود هم هی می گفت خفه شو!
    مسعود توی پذیرایی روی میز سفره ی هفت سین چیده بود.آجیل و شیرینی هم گذاشته بود...خلاصه من و سورن احساس حقارت کردیم چون هیچ وقت از این کارا نمی کردیم...البته کمی هم حق داشتیم.چون همش تو خونه های همدیگه در رفت و آمد بودیم و خانواده هامون ما رو داخل آدم نمی دونستن که بیان خونه مون.
    مسعود اومد پیش مون نشست و سورن ماجرای کار گذاشتن دوربین رو از سیر تا پیاز واسه ش تعریف کرد.
    مسعود – کاش فیلم رو می اوردین من ببینم.
    سورن – چیزی معلوم نبود...همین بود که برات گفتم.
    مسعود – اگه می اوردی مجبور نبودی انقد فک بزنی.
    سورن رو به من گفت : شما چی می کشید از دست این! خیلی سگ اخلاقه!!!
    مسعود – سورن یه جوری می زنمت کُتلت شی ها
    سورن – عددی نیستی...
    همیشه مسعود و سورن این بساط رو با همدیگه داشتن.البته شوخی می کنن با هم و هیچکدوم از حرفاشون واقعا جدی نیست...اما اگه یه نفر نشناسشون فکر می کنه هر لحظه ممکنه دعواشون بشه.
    یهو صدای زنگ رو شنیدیم.اگه شانس منه که همه ی ایل و تبار روز اول عید اومدن به مسعود سر بزنن.
    به مسعود گفتم : اگه از فامیلن ما همین الان میریم.
    سورن – من هیچ جا نمیرم ها...می خوام ناهار چتر شم رو مسعود
    - من که میرم...تو خواستی بمون.
    مسعود – حالا یه دقیقه خفه شید ببینم کیه!
    مسعود رفت سمت آیفون و جواب داد و درو باز کرد.
    - کی بود؟
    مسعود – بابات اینا
    سورن – اَه...ریدم تو شانست بهراد!
    - دیگه مجال موندن نیست...من که میرم.
    سورن – تابلو میشه که...بهشون بر می خوره ها!
    - اگه برم اونا راحت ترن.باور کن...
    سورن – باشه.
    مسعود کلی اصرار کرد که بمونیم اما واقعا دوست نداشتم اولین روز سال کوفت همه مون بشه.انقدر توی اون چند ثانیه با هم، سر موندن و رفتن کل کل کردیم که بابام اینا رسیدن پشت در.مسعود گفت : دو دقیقه بشینید بعد برید...اینجوری خیلی ضایه ست.
    قبول کردیم و رفتیم نشستیم...شدیدا در تلاش بودم که ریلکس جلوه کنم!
    مسعود از چشمی در نگاه کرد و آروم گفت :"محمد اینا هم هستن".
    فک کنم اینجوری بهتر شد.عمو محمد که باشه دوباره شروع می کنه به حرف زدن و استدلال های غلط و ...به هر نحوی توجه بقیه رو جلب می کنه.اونوقت دیگه همه ما رو یادشون میره.مسعود درو باز کرد و بلافاصله بعد از سلام کردن بهشون گفت که "مهمون دارم" .بابا و مامانم و عمو محمد و زنش و علیرضا اومدن داخل.تقریبا همه شون از من بدشون میاد...فقط درجه هاش فرق داره.سورن با همه سلام و احوالپرسی گرم کرد و منم آروم سلام می دادم که اگه کسی جواب نداد زیاد خیط نشم.بابام که کلا منو ندید!!! یا نخواست ببینه...
    مامانم هم یه نیم نگاهی انداخت اما جواب نداد.باز دم بقیه گرم که جوابمو دادن.همه نشستن.من و سورن هم نزدیک در ورودی روی یه مبل کنار همدیگه نشسته بودیم.منتظر بودم دو دقیقه بگذره و زودتر بزنم بیرون.اون دو دقیقه به اندازه ی دو سال برام گذشت چون هیچکس هم حرفی نمیزد و این بدتر منو معذب می کرد.
    مسعود که از حالتش میشد فهمید دوست داره کله ی همه شونو بِکنه گفت : چرا ساکتین؟ بفرمائید شیرینی...
    مطمئنم اگه باهاشون تعارف نداشت می گفت "چرا خفه خون گرفتین؟..."
    یواشکی به سورن اشاره کردم و سورن بلند به مسعود گفت : خب مسعود جان ما دیگه بریم...
    مسعود – کجا؟ ناهار بمونید...
    سورن – دستت درد نکنه.باید جایی بریم...ممنون.
    مسعود – ای بابا...پس اصرار نمی کنم ولی همین روزا حتما بیاید.
    سورن – حتما.
    با همه خیلی کلی خدافظی کردیم و من جلوتر از سورن رفتم تا کفش هامو بپوشم.سورن قبل از اینکه بیاد کفش هاشو بپوشه دم در مکث کرد و با مسعود مشغول پچ پچ شد.من خم شده بودم تا کفش هامو بپوشم.همین که خواستم بلند شم حس کردم سرم گیج رفت.یه کم مکث کردم...فک کردم سر گیجه م برطرف شد اما همین که خواستم از پله ها برم پایین کاملا جلوی چشمم سیاه شد.برای چند ثانیه هیچی ندیدم.
    یه هیزم شکن وقتی خسته میشه که تبرش کند بشه نه هیزماش زیاد بشه تبر ما آدما هم باورمونه نه آرزوهامون

  4. #24
    یار همراه
    نوشته ها
    2,180
    ارسال تشکر
    4,649
    دریافت تشکر: 6,043
    قدرت امتیاز دهی
    7689
    Array

    پیش فرض پاسخ : هیچ کسان!

    چند تا پله سقوط کردم.انقد سریع اتفاق افتاد که خودمم نفهمیدم چی شد.بدنم گرم بود و برای یه لحظه درد رو حس نکردم اما همین که آخرین پله رو رد کردم و روی زمین افتادم درد رو با تمام وجود حس کردم.ساق پام به شدت درد می کرد.فک کنم به لبه ی پله ها خورد.ظرف چند ثانیه سورن و مسعود بهم رسیدن.
    از صدای مسعود میشد فهمید که حسابی نگران شده اما بازم دست از غُر زدن بر نمی داشت.
    مسعود – چشم کورت پله رو ندید؟!
    سورن – کمک کن بلند شه به جای این حرفا.
    جفت شون سعی داشتن بهم کمک کنن بلند شم ولی خودم نمی تونستم تکون بخورم.یه جورایی بدنم بی حس شده بود.
    سورن – یه چیزی بگو بفهمیم زنده ای!
    مسعود – متاسفم که اینو میگم ولی دوباره باید بریم تو خونه.
    اینو که شنیدم با هر ضرب و زوری که بود گفتم : نـــه نه!...بهتر شدم.
    مسعود – چی چیو بهتر شدم! دماغتم داره خون میاد
    سورن – می خوای ببریش خونه که چی بشه؟ بریم بیمارستان
    برای یه لحظه از دور چند تا صدای آشنا شنیدم.سورن و مسعود هم متوجه صدا شدن.مسعود خیلی آروم به سورن گفت : کسی داره میاد بالا؟
    سورن – آره فک کنم.
    خیلی سریع سورن و مسعود کمک کردن که وایسم.حدس می زدم قیافه م افتضاح شده باشه.از قرار معلوم برای مسعود مهمون اومده بود و مهمونای دیگه که توی خونه بودن درو واسه شون باز کرده بودن.ظرف سیم ثانیه دیدیم عمه مژگان و دختراش دارن از پله ها میان بالا...از این طرف هم مهمونای داخل خونه اومدن دم در استقبالشون.ما سه تا هم نه راه پس داشتیم نه راه پیش! اینجا بود که دیگه حسابی عصبی شده بودم .کاری هم از دستم برنمیومد برای همین دوباره خنده های عصبی اومد سراغم.البته این دفه زیاد هم عصبی نبود...وقتی به حالت خودم فک می کردم خنده م می گرفت.یواشکی به سورن و مسعود گفتم : لو ندید من زمین خوردم.
    مسعود – پس بگیم کتکش زدیم؟
    - اصن چیزی نگید...
    عمو محمد و علیرضا اومده بودن جلوی در آپارتمان.عمه مژگان تا ما سه نفر رو دید شروع کرد به احوالپرسی و تبریک عید بعد چند ثانیه تازه دو زاریش جا افتاد و متوجه حالت من شد.عمو محمد و علیرضا هم همچنان به ما خیره شده بودن.مطمئنم فک می کردن ما با هم کتک کاری کردیم.
    سورن خیلی زود با همه خدافظی کرد و دست منو گرفت تا جفت مونو از این وضعیت خلاص کنه.با همدیگه از پله ها پایین می رفتیم اما خیلی آروم حرکت می کردیم تا زیادی تابلو نشیم چون ساق پای من شدیدا درد می کرد و عین چلاق ها راه می رفتم.همینطور که من و سورن از بقیه جدا می شدیم نسترن از مسعود پرسید : چی شده دایی؟!
    مسعود – هیچی...بفرمائید بالا...
    ***
    - به نظرت خیلی ضایه بود؟
    سورن – نه زیاد...
    - جدی؟
    سورن – چون با اونا زیاد برخورد نداری،نه...آنچنان ضایه نبود.
    - خیالم راحت شد.امشب اینجا بمون.
    سورن – نه دیگه،خونه یه کم کار دارم.فردا دوباره میام بهت سر می زنم.
    - باشه.پس فعلا...
    سورن – خدافظ.
    سورن منو تا خونه رسوند.خیلی اصرار کرد بریم بیمارستان اما یه جورایی قرطی بازی میشد...آخه کدوم آدم عاقلی به خاطر اینجور چیزا میره بیمارستان؟!! روی دست و پاهام فقط آثار کبودی و کوفتگی بود.با اینحال هر چی می گذشت فک می کردم دردش داره بیشتر میشه.برای همین جَو گیر شدم و دو تا قرص ژلوفن خوردم.نزدیکای غروب بود که شدیدا خوابم گرفته بود.دیگه نمی تونستم بشینم.توی پذیرایی یه بالش انداختم و روی زمین ولو شدم.هوا یه کم تاریک شده بود.
    چند دقیقه که گذشت و حس کردم کم کم پلک هام دارن سنگین میشن،یه صدای خفیف از اتاق زیر شیروونی شنیدم.انگار یه وسیله ای افتاد روی زمین.چون وسایل اتاق زیر شیروونی رو خیلی نامرتب چیده بودم برام تعجبی نداشت.احتمالا یکی از وسایل افتاد روی زمین.دوباره سعی کردم بخوام که یه صدای دیگه اومد.این دفه به حدی شدید بود که لوستر هم یه تکون کوچیک خورد.مونده بودم چی کار کنم! با این پاها برام خیلی سخت بود که از پله ها برم بالا اما نمی شد بی خیالش بشم.دوباره خودمو زدم به پوست کلفتی و دراز کشیدم.فکرم مشغول صداها شده بود و خوابم پرید.مونده بودم برم سر بزنم یا نه! شاید سورن در اتاق رو باز گذاشته باشه و گربه ای چیزی رفته باشه اونجا.با این فکر خیالم راحت تر شد و برای همین بلند شدم که یه سری به بالا بزنم.به محض اینکه از جام بلند شدم و شروع کردم به راه رفتن چند تا صدای پشت سر هم شنیدم.انگار یه نفر شروع کرد به دویدن.با این صدا کاملا فرض گربه رو فراموش کردم.پلنگ هم اینجوری راه نمیره!! به فکرم رسید به سورن زنگ بزنم.اما مردد بودم...اگه چیزی اون بالا نباشه تا آخر عمر مسخره م می کنه...اصن چرا به سورن زنگ بزنم!! خرس گنده...خجالت هم نمی کشه! یه کم به خودت بیا.
    بلاخره عزمم رو جزم کردم.مرگ یه بار شیون هم یه بار.خیلی مصمم ،تصمیم گرفتم برم بالا و به اتاق سر بزنم.
    همین که راه افتادم به سمت راهرویی که درِ اتاق توش بود رسیدم صداها به حدی زیاد شدن که باز پشیمون شدم.دست خودم نبود اگه یه نفر اونجا باشه با این وضعیت اوراق من می زنه دخلمو میاره.به این نتیجه رسیدم که برم و از آشپزخونه یه چاقو بردارم.حداقل اینجوری دفاع از خود محسوب میشد.از راهرو خارج شدم و رفتم توی آشپزخونه.داخل کابیت چند تا چاقو بود.یه کم مکث کردم تا یه مناسبشو انتخاب کنم.یه چاقو نسبتا بزرگ برداشتم و خوشحال بودم که الان حال طرفو می گیرم...همین که خواستم برگردم یه چیزی محکم خورد توی سرم.انقدر محکم بود که در عرض یه ثانیه نقش زمین شدم.


    - - - به روز رسانی شده - - -

    روی زمین افتاده بودمو چشمام بسته بود،نمی تونستم تکون بخورم...حتی نمی تونستم چشمامو باز کنم.حس کردم با یه جسم تیز زد توی سرم.جاش شدیدا درد می کرد.بدتر از درد این بود که مطمئن بودم یه نفر بالای سرم ایستاده...کاملا حسش می کردم.خیلی خیلی ترسیده بودم.حتم داشتم کارمو می سازه.خوب داشتم به اطراف گوش می کردم اما صدایی نمیومد.انگار طرف نفس هم نمی کشید.دوباره حس کردم حرکت کرد.این دفه به طرفم خم شد و کنارم نشست...اون لحظه فشارم افتاد...خودم سردی بدنم رو حس می کردم.کم کم داشت اشکم درمیومد.اما دوست نداشتم بفهمه هنوز بیهوش نشدم.هر لحظه وضعیت بدتر و بدتر میشد...مثه اینکه خیال داشت منو حرکت بده چون تماس دستشو زیر سرم حس می کردم اما نکته اینجا بود که دستش به قدری لطیف بود که من هیچ فشاری حس نمی کردم...یه لحظه انگار خدا بهم نظر کرد و از هوش رفتم.
    ***
    پشت سرم درد خفیفی رو حس می کردم.اما انگار حالم بهتر شده بود.سعی کردم چشمامو باز کنم و خدارو شکر این دفه تونستم.در کمال ناباوری روی تخت بیمارستان دراز کشیده بودم.کم کم داشتم شاخ در میوردم! مگه یارو بیمار بود که خودش زد و خودشم منو رسوند بیمارستان؟!! خواستم بشینم که یه صدای آشنا شنیدم.
    سورن – نـــه! بلند نشو...دکترت گفته نذارم بلند شی.
    - چی شده؟
    سورن – سوال قشنگی بود،البته من باید از تو بپرسم.
    در اتاق نیمه باز بود.دقیق که نگاه کردم دیدم مسعود و اون یارو اسدی با یه مامور نیروی انتظامی دارن با هم حرف می زنن.حدس زدم که طرف رو گرفتن.یه کم خیالم راحت شد.بعد چند لحظه حرفاشون تموم شد و افسر نیروی انتظامی با اسدی رفتن و مسعود اومد توی اتاق.همین که منو دید دستشو به نشونه ی تأسف تکون داد و گفت : تو خونه ت چه غلطی می کردی؟
    - من نمی دونم...کاری نمی کردم...
    سورن – دقیقا چه اتفاقی افتاد؟
    تمام اتفاقات رو مو به مو براشون تعریف کردم.قیافه هاشون واقعا باحال شده بود.
    ... – حالا شما چجوری خبر دار شدید؟!
    سورن – اول بگو ببینم مطمئنی درگیری خاصی بین تون پیش نیومد؟!
    - من که با اون درگیر نشدم.فقط اون منو زد...
    مسعود – چند نفر اونجا بودن؟
    - فقط من و اون یارو...که اونم ندیدمش.
    مسعود – عجیبه!!
    - چی عجیبه؟
    سورن – مسعود بذار من توضیح بدم.ببین سر شب یکی از همسایه هات اومد جلوی در خونه ی من و گفت سریع بیام خونه ی تو.منم حسابی نگران شدم و سه سوته خودمو رسوندم.دیدم چرنده و پرنده اطراف خونه ت جمع شدن.هیچی دیگه... من گفتم حتما دیگه بهراد مُرد! سریع اومدم از همسایه ها پرسیدم چی شده که اونا گفتن یه ساعتی میشه که از خونه ت صدای جیغ و داد میاد.خودم که دقت کردم صداها رو شنیدم.حتی صدای جیغ یه زن هم میومد.انگار چند نفر داشتن با هم دعوا می کردن...خواستم از دیوار بیام بالا که همون لحظه پلیس رسید.مثه اینکه قبلا همسایه هات خبرشون کرده بودن.خلاصه با مسعود هم تماس گرفتم و خودشو رسوند.وقتی به پلیس ها گفتم دوستتم اجازه دادن باهاشون وارد خونه ت بشم.اومدیم تو و همه ی خونه رو گشتن.اما کسی نبود.آخرش رفتیم توی حموم و دیدیم تو اونجا افتادی و سرت کلا خونی بود.خیلی ناجور بود...بعدم که اوردیمت بیمارستان.
    با حرفای سورن فک کنم دوباره فشار خونم بالا و پایین شد.نفسم بالا نمیومد.بیشتر از هر چیز ترسیده بودم.ینی چند نفر به جز من توی خونه بودن؟! مطمئنم دفه ی دیگه جون سالم به در نمی برم.
    - نه...نه باورم نمیشه.
    مسعود – خونسرد باش.مطمئنی قضیه همین بود که گفتی؟
    - آره...هیچی رو جا ننداختم.همش همین بود.
    سورن – فکر خودتو مشغول نکن.بخواب...شاید تا فردا چیزی یادت اومد.
    - مگه الان ساعت چنده؟
    سورن – حدودا دو و نیم نصف شب.
    - این یارو اسدی اینجا چی کار می کرد؟!
    مسعود – پلیس از یکی از همسایه ها خواست که به عنوان شاهد بیاد و همه چیزو توضیح بده...
    - آدم هم که قحط بود...
    مسعود – البته فردا میان با خودت حرف بزنن.الان دکتره نذاشت.
    اون شب سورن به عنوان همراه پیشم موند.مسعود اصرار داشت بمونه اما سورن نذاشت.همون بهتر...از حالت مسعود پیدا بود حسابی سگ شده.اگه می موند کلی غُر می زد.توی اورژانس هم تخت خالی نبود که سورن بخوابه.با هزار بدبختی یه صندلی پیدا کرد که فقط بتونه بشینه.راضی نبودم به خاطر من انقد اذیت بشه.
    صبح دوباره مامور آگاهی اومد و همه چیز رو با جزئیات براش تعریف کردم.اتفاقی که برای من افتاده بود با چیزی که دیگران تعریف می کردن زمین تا آسمون فرق داشت.یه حسی بهم می گفت همه فکر می کنن دروغ میگم.شاید هم اونا حق داشتن...نمی دونم!
    مسعود – یه چیز باحال!
    - چی ؟
    مسعود – دیشب که می خواستم بیام بیمارستان شام خونه ی بابات اینا بودم.البته قبل شام سورن زنگ زد و چیزی به من نرسید...
    - خب ! بقیه ش...
    مسعود – هیچی دیگه.سورن زنگ زد گفت بیام خونه ی تو...داشتم راه میفتادم که دوباره تماس گرفت و گفت بیام بیمارستان.منم عین این فیلما بلند گفتم "بیمارستان؟"...بعد همه کوپ کرده بودن.باید قیافه هاشونو می دیدی.واسه شون گفتم تو رو بردن بیمارستان و به منم خبر دادن سریع برم.مامانت شده بود اسفند روی آتیش ولی بابات نذاشت همراه من بیاد.
    - مامان من داشته زجه موره می زده اونوقت تو میگی "یه چیز باحال"!!
    (سورن خیلی خوابش میومد...عین آدمای مست خندید منم خنده م گرفت)
    مسعود – اَه...چقد خری.اصل مطلبو نگرفتی.تا دیشب من اصن فکر نمی کردم واسه کسی مهم باشی.
    - ولی خودم می دونستم چقــــــــدر برای همه مهم ام!
    مسعود – خفه شو بابا.پاشو بریم از دیشب تا حالا پدر ما رو در اوردی.


    - - - به روز رسانی شده - - -

    با اینکه یه جورایی درب و داغون بودم اما تصمیم گرفتم برای اینکه از شر فکرای ناجور خلاص بشم و کمتر بترسم یه کم کار کنم.هر چی بیشتر توی خونه می موندم بیشتر فکر و خیال برم می داشت.خوشبختانه دو بار هم تونستم سرویس رفت و برگشت تهران رو برم و پول بیشتری دستمو گرفت.البته توی راه چند بار نزدیک بود از جاده منحرف بشم اما مسافرهایی که کنارم نشسته بودم کمی فرمون ماشین رو کج کردن و متوجه ام کردن.
    بعد از ظهر پنجمین روز عید بود.چون توی اون چند روز کمتر خونه بودم بعد از اون اتفاقا چیز خاص دیگه ای حس نکردم.اما یه چیزی که کم کم داشت اعصابمو به هم می ریخت این بود که از اون شب تا حالا احساس رخوت و بی حالی م هنوز برطرف نشده بود.همش احساس خستگی می کردم.
    با صدای زنگ در به خودم اومدم.به زحمت تونستم از جام بلند شم و تا حیاط برم.البته می تونستم حدس بزنم کی پشت دره!!!
    مسعود – سلام،آقا بهراد! می ذاری بیام تو؟
    - آرزو به دل موندم یه بار کسی غیر از تو و سورن زنگ این خونه رو بزنه.در هم پشت سرت ببند.
    مسعود – تقصیر خودته دیگه.مگه غیر از ما با کس دیگه ای هم حرف می زنی؟
    - آره خب...راستی فک کردم منو یادتون رفته.
    مسعود – فک کردی همه مثه خودتن؟! چند بار اومدم که نبودی...موبایلت هم که کلا تعطیله.
    - بذار برم واست چایی بیارم.
    مسعود – نه نمی خواد.بشین باهات کار دارم.
    - تعارف می کنی؟
    مسعود – خفه شو.بشین.
    - چه بی اعصاب!!
    مسعود – بعد از اون شب اتفاق دیگه ای نیفتاد؟
    - توی این چند روز یا بیرون بودم یا خواب...متوجه چیز خاصی نشدم.
    مسعود – خوبه...
    - کارت همین بود؟!
    مسعود – نه کاملا.می خواستم یه چیزی بگم اما نمی دونم...شاید لازم نباشه.
    - خب بگو...
    مسعود – از طرف نیروی انتظامی باهات تماس نگرفتن؟
    - نه بابا...
    مسعود – آره...اگه تماس می گرفتن باید تعجب می کردیم.ببین بهراد چند روز پبش سورن اومد پیش من و یه مسئله ای رو گفت که فکر منو به خودش مشغول کرده.
    - اگه نمی خوای بگی مجبورت نیستی ها...
    مسعود – نه نه میگم.من و سورن فکر می کنیم اتفاقایی که توی این چند وقت واسه ت پیش اومده کار ِ...چجوری بگم! کار "جن" هاست.
    (خنده م گرفته بود...این حرفا از مسعود بعید بود!)
    - احمقانه ترین حرفِ ممکن!
    مسعود – منم اولش همین نظر رو داشتم.اما هر چی می گذره بیشتر دارم به این موضوع اعتقاد پیدا می کنم.
    - مثلا رو چه حساب این حرفو می زنید؟!
    مسعود – ببین مثلا همین اتفاق اخیر رو در نظر بگیر.مگه نگفتی وقتی یارو داشت از روی زمین بلندت می کرد هیچ فشاری رو حس نمی کردی و دستش خیلی نرم بود؟
    - این که نشد دلیل! ممکنه یارو یه شغلی داشته باشه که باعث شده دستاش نرم بمونن.تازه اون زمان من تو حال خودم نبودم...شاید طبیعیه که فشاری حس نکردم.
    مسعود – اصلا این هیچی...اون صداهایی که همسایه ها از خونه ت شنیدن چی؟
    - خب...
    مسعود – برای این نمی تونی دلیل بتراشی! حالا اینم به کنار...یادته گفتی با سنگ شیشه ی خونه تو شکستن؟!
    - آره...
    مسعود – یادت میاد سنگش چجوری بود؟
    - زیاد دقت نکردم...یه کم زاویه دار بود.
    مسعود – همین دیگه...اینجا همه ی سنگ ها گرد و بدون زاویه ست.
    - بازم اینا دلایلی منطقی ای نیست.
    مسعود – آره شاید نوع سنگی که پرتاب شده دلیل منطقی ای برای آزار و اذیت جن ها نباشه اما خود ِ پرتاب سنگ دلیل خوبیه...من شنیدم چند نفر دیگه توی همین شهر بودن که جن ها اذیت شون می کردن و مدام به خونه شون سنگ پرتاب می کردن.سنگش هاش هم نوع خاصی بوده.برای اونا راحته که در عرض چند ثانیه از یه جا یه جای دیگه برن...کاری نداره یه دونه سنگ رو از کوه به اینجا بیارن.بگو ببینم فهمیدی از کدوم سمت پرتش کردن؟
    - از طرف این ویلا بغلی...خودت بودی همچین فرضیه ای رو قبول می کردی؟
    مسعود – اگه مثه تو برای هر چیز دنبال دلیل و منطق بودم، نه...اما یه چیز دیگه که منو مطمئن میکنه...
    - چی؟
    مسعود – سورن بهم گفت که چند شب پیش اینجا،خونه ی تو خوابیده و صبح زود صدای دویدن از اتاق زیر شیروونی ت شنیده.برای همین رفته و یه نگاهی انداخته.
    - چیزی هم دیده؟
    مسعود – نه...البته اگه ناراحت نمیشی طبیعیه که چیزی نبینه.
    - بر فرض که تو درست میگی و کار اجنه ست...حالا اومدی اینجا منو بترسونی؟
    مسعود – نه...اومدم بگم که حالا که تقریبا می دونیم قضیه چیه بهتره دنبال راه حل باشیم.
    - آهان...خب حالا راه حل چیه؟!
    یه هیزم شکن وقتی خسته میشه که تبرش کند بشه نه هیزماش زیاد بشه تبر ما آدما هم باورمونه نه آرزوهامون

  5. #25
    یار همراه
    نوشته ها
    2,180
    ارسال تشکر
    4,649
    دریافت تشکر: 6,043
    قدرت امتیاز دهی
    7689
    Array

    پیش فرض پاسخ : هیچ کسان!

    مسعود – اگه قضیه ختم شده باشه که هیچ... اگرم نه من یه نفر رو می شناسم که می تونه کمک کنه.
    - دعانویس؟
    مسعود – نه...دعانویس نیست...دقیقا نمیشه گفت چی کاره ست اما مشکل خیلی ها رو حل کرده.
    - ممنون از اطلاعاتت.
    مسعود – راستی واسه تولد سورن چی می خوای بخری؟!
    - اوه...اصلا یادم نبود! می خواد جشنی چیزی بگیره؟!
    مسعود – می شناسیش که...بخاطر چهار تا دختر هم که شده حتما جشن میگیره.
    - پس من نمیرم.بعدا کادوش رو بهش میدم...همین چند شب پیش منو برداشته برده پارتی! می بینم کل پسر و دخترای دانشگاه اونجا جمعن!
    مسعود – جدی؟ سورن به من گفت تو اونو بردی پارتی!
    - عجــب آدمیه!!
    مسعود – من که باور نکردم...البته اونم محض خنده می گفت.راستی یه چیز دیگه...مامانت می خواست بیاد ببینت اما...
    - بابام نذاشت! کاملا طبیعیه.
    مسعود – همش حالتو از من می پرسه.
    - اگه انقد مشتاقه دیدن منه پیچوندن بابام زیاد هم سخت نیست!
    مسعود – شاید نمی خواد زندگی رو به کام خودش تلخ کنه...تو که جدا زندگی می کنی...آخرش مامانت باید با بابات زندگی کنه...چاره ای نداره.
    - راست می گی.از اون شانس ها هم ندارم که از هم طلاق بگیرن،حداقل بتونم مامانمو ببینم.می بینی عشق با آدم چی کار می کنه؟! به خاطر همدیگه از بچه شون گذشتن...
    مسعود – اگه واقع بین باشی تو هم برای اونا بچه ی خوبی نبودی...
    - اما کسی سعی نکرد منو متوجه کنه.
    مسعود – سعی کردن! اما روش های بدی رو انتخاب کردن.خودت می دونی...همه منو به عنوان یه آدم بداخلاق و سگی می شناسن اما اگه یه روزی بچه داشته باشم هیچوقت کتکش نمی زنم.
    - دمت گرم.کاش من بچه ی تو بودم...
    مسعود –البته در مورد تو استثنا قائل می شدم!
    حدود یک ساعتی با هم گپ زدیم و مسعود ازم خدافظی کرد.قضیه ی کادو خریدن برای سورن فکرمو مشغول کرده بود.تو این بحران مالی،اینو کجای دلم بذارم؟!از شانس بد من تنها دوست گدا گشنه ی سورن هم خودمم! البته میشه یه جورایی ماست مالی ش کرد چون ما با هم خیــــلی صمیمی ایم.خودش درکم می کنه.تصمیم گرفتم تا درآمد اون چند روز رو خرج نکردم، برم و برای سورن یه هدیه بخرم.به خیلی چیزا فکر کردم...کتاب که به تیریپش نمی خوره...ادکلن هم که پارسال خریدم! هیچی به ذهنم نمی رسید.توی پاساژ اصلی شهر قدم می زدم،به امید اینکه یه چیز مناسب پیدا کنم.بلاخره توی ویترین یکی از مغازه ها یه چیز جالب دیدم.ساده بود اما مطمئن بودم سورن خوشش میاد.یه ست جاسیگاری و فندک چاقو توی یه جعبه ی چوبی...جاسیگاری و فندکش نقره ای رنگ بودن و مارک گوچی روش بود.البته یقینا مارکش تقلبی بود...اما در ظاهر خوب بودن.با بدبختی یه کاغذ کادوی مشکی هم پیدا کردم.یارو مغازه داره هم گیر داده بود که چرا مشکی؟! شگون نداره و این حرفا...نمیشه که واسه یه پسر گردن کلفت کادوی صورتی خرید.در ضمن مشکی خاص تره! مطمئنم هیچکس از مشکی استفاده نمی کنه.
    هوا تاریک شده بود که به خونه رسیدم.توی کوچه هیچکس نبود...خدارو شکر از همسایه ی فضول هم خبری نبود.با خیال راحت رفتم خونه.خیلی گشنه م بود.سریع برای خودم غذا درست کردم و تا خرخره بار زدم.بعد هم مثل همیشه جلوی تلویزیون پلاس شدم.هنوز هم حس می کردم بی حالم.تا قبل از غذا خوردن فکر می کردم به خاطر گشنگیه. این حالت اعصابمو خورد می کرد.از اون شب هنوز هم برطرف نشده بود.داشتم برای خوابیدن تمرکز می کردم و به حرفای مسعود فکر می کردم.نمی دونستم انقدر خرافاتیه! مگه میشه هر جنی که راه برسه بیاد خونه و زندگی منو به هم بریزه؟!
    توی این فکرا بودم که دوباره یه صدایی شنیدم.این دفه نفهمیدم صدا از کجا اومد.با دقت به محیط گوش کردم.دوباره یه صدای دیگه اومد.مطمئن شدم که از اتاق خوابه.سر جام نشستم.برای چند لحظه صدا قطع شد.برای مدت کوتاهی خیالم راحت شد اما دوباره صدا رو شنیدم.خوب بهش دقت کردم...کم کم داشت شدیدتر میشد.انگار یه نفر داشت وسایل اتاق رو به این طرف و اون طرف پرت می کرد.عزمم رو جزم کردم و تصمیم گرفتم باهاش رو به رو بشم...هر چی که هست.یقینا الان تمام اتاق رو به هم ریخته.بهونه ی خوبی دستم داده تا حسابشو برسم.گلدون کریستالی که روی میز گذاشته بودم رو برداشتم و پشت در اتاق وایسادم.خوشحال بودم از اینکه این دفه دیگه طرف رو گیر انداختم.با سه شماره خیلی سریع در اتاقو باز کردم.به محض ورودم به اتاق در کمد دیواری که نیمه باز بود فورا بسته شد.با دیدن اتاق نزدیک بود سکته بزنم...البته نه به خاطر به هم ریختگی ش...چون اصلا به هم نریخته بود! در کمال تعجب همه چیز خیلی منظم مثل قبل سر جاش بود.تنها فرقش این بود که در کمد بسته شد.انگار یه نفر رفت و توش قایم شد.قلبم تند تند میزد.سعی کردم نفس عمیق بکشم و آروم باشم.می خواستم برم و در کمد رو باز کنم.یه دفه یاد حرفای مسعود افتادم.نکنه واقعا کار جن باشه؟! هر چی که بود باید باهاش رو به رو می شدم.گلدون رو محکم توی دستم گرفتم تا برم و در کمد رو باز کنم.خواستم قدم از قدم بردارم اما با صدای زنگ در به قدری جا خوردم که گلدون از دستم افتاد و هزار تیکه شد!
    همین بهونه کافی بود تا بی خیال کمد بشم و برم سمت در حیاط.


    - - - به روز رسانی شده - - -

    اَه...بازم این!
    - سلام.
    اسدی – سلام بهراد جان! خوبی؟!
    - به لطف شما...
    اسدی – راستش یه صدایی از خونه ت اومد،نگران شدم.
    - چه صدایی؟
    اسدی – مثه شکستن شیشه بود.
    - جای نگرانی نیست،ممنون.
    چقدر از آدمای فضول بدم میاد! با هم که مشغول حرف زدن بودیم هی سعی می کرد توی خونه رو نگاه کنه.حرفامون تموم شده بود که سورن هم از راه رسید.اسدی هم خیلی گرم باهاش احوال پرسی کرد.فک کنم خیلی دوست داره خودشو به ما بچسبونه.خداروشکر قدم سورن سبک بود و اونم گذاشت رفت.
    سورن – چی می گفت این؟
    - مرتیکه ی فضول! اومده میگه از خونه ت صدا میاد!
    سورن – چه صدایی؟
    -ول کن بابا.چه خبرا؟
    سورن – آهان...اومده بودم واسه تولدم دعوتت کنم.
    - تو ام بی کاری ها! نه قربونت من نمی تونم بیام.
    سورن – چرا؟! من قول دادم.
    - به کی قول دادی؟
    سورن – هیچی بابا.حالا چرا نمیای؟
    - حالم خوب نیست.از اون شب نمی دونم چرا حوصله ندارم...حس راه رفتن هم ندارم.
    سورن – رنگ و روت هم زرده.شاید به خاطر خونیه که ازت رفته.
    - شاید...راستی سرم زیاد خون اومده بود؟
    سورن – اوه آره...موهات کلا خونی بود.خیلی وحشتناک شده بود.
    - ولی عجیب نیست که بعد سه چهار روز هنوز اینجوری ام؟!
    سورن – اینکه بدتر شدی عجیبه.حتی توی بیمارستان هم انقد زرد نبودی.
    - نکنه دارم می میرم؟
    سورن – اَه...بی مزه.راستی من فک می کنم اتفاقای اخیر..
    (حرف سورن رو قطع کردم)
    - می دونم...مسعود بهم گفت.دوس ندارم به این موضوع فک کنم.
    سورن – می ترسی؟
    - گیریم که آره.البته ببخشید که من قراره یه عمر توی این خونه زندگی کنم.اگه بترسم اشکالی نداره.در ضمن فکر نمی کردم انقد خرافاتی باشی!
    سورن – هر جور دوس داری فکر کن.من به فکر خودتم.اینکه جن باشه یا نباشه واسه من نفعی نداره.
    - ممنون از توجهت.راستی من که نمی تونم بیام،کادوت هم با خودت ببر.
    سورن – نمی برم.اصلا بدون تو مزه نمیده.
    - برو بابا.نمی خوام خاطرات پارسال زنده بشه.از اونی که بهش قول دادی هم از طرف من عذر خواهی کن.
    سورن – خیــــلی نامردی.متاسفم واسه ت.
    یه لحظه می خواستم به سورن قضیه ی کمد رو بگم اما پشیمون شدم.نمی خواستم دو دقیقه ای حرفای خودمو نقض کنم.مطمئنم سورن هم صد تا دلیل برای اثبات وجود جن توی خونه ی من می اورد! اما به خودم قول دادم اگه یه بار دیگه اتفاق افتاد بهش بگم.
    بعد از تولد سورن بهم خبر رسید که مثه همیشه کل بچه های دانشگاه ،که البته اصلا تعجبی نداشت توی جشن تولدش بودن.مسعود می گفت آخرای مهمونی رفته اونجا و یه سری از بچه ها سراغ منو ازش گرفتن.واقعا که براشون متاسفم! من اگه جای اونا بودم به آدمی مثه خودم فکر هم نمی کردم.از مسعود نپرسیدم کیا سراغمو می گرفتن.برام مهم نبود.اونم چیزی نگفت...فکر می کنم به خاطر این بود که به اسم بچه ها رو نمی شناخت.
    تعطیلات عید هم گذشت و خدا رو شکر تونستم یه کم کار کنم.فقط آرزوم اینه که این مدرک کوفتی رو بگیرم و یه جا مشغول کار شم.کلاسای دانشگاه هم شروع شدن.
    ***
    با سورن توی محوطه ی دانشگاه قرار گذاشته بودیم.از بین اون همه دانشجو به راحتی تونستم سورن رو تشخیص بدم.عین گاو پیشونی سفیده با اون سر و وضعش.یه تی شرت سفید پوشیده بود که روش تصویر جمجمه داشت و شلوار جین مشکی و البته یه پوتین مشکی که از صد متری برق میزنه...تابلوئه که این بشر بچه مایه داره!در کمال خونسردی نشسته بود روی یه نیمکت و داشت سیگار می کشید.
    - سلام.
    سورن – سلام خوبی؟
    - اَم...فکر می کردم توی دانشکاه سیگار کشیدن ممنوعه.
    سورن – آره.
    - پس چرا می کشی؟
    سورن – حس کردم کسی اهمیت نمیده.
    و سیگارشو انداخت زمین و خاموشش کرد.
    سورن – اَی بابا...!
    - چی شد؟
    سورن – چرا نیومدی مِش موهاتو ردیف کنم؟!
    - یادم رفت.البته زیاد مهم نیست...
    سورن- راست میگی.دیگه مش به دردش نمی خوره.فردا بیا کلا مدل شو واست عوض می کنم.
    - میشه موهای منو فراموش کنی؟ بگو ببینم امروز رویه قضایی چی کار می کنه؟!
    سورن – نمی دونم.
    - می دونی الان کجاییم؟
    سورن – آره نمکدون.منتها حوصله نداشتم درس هارو مرور کنم،فقط کتابارو برداشتم و اوردم.
    - خدا کنه شانس بیاریم امتحان نداشته باشیم.


    - - - به روز رسانی شده - - -

    با سورن رفتیم و کلاس رو پیدا کردیم.وقتی وارد کلاس شدیم دیدم اکثر بچه ها دارن درس می خونن،به سورن گفتم : مطمئنی امتحان نداریم؟
    سورن – باور کن من از تو بی خبر ترم!
    دو تا صندلی خالی پیدا کردیم و کنار هم نشستیم.درس خوندن بقیه منو عصبی می کرد چون داشتم مطمئن می شدم که امتحان داریم.
    - میگم از یکی بپرس اگه امتحان داریم جیم بزنیم.
    سورن – چی چیو جیم بزنیم؟! فقط سه جلسه ی دیگه با این استاد داریم...اگه اینارو هم نیایم می ندازمون!
    - راستی استادش کی بود؟
    سورن – نمی دونم.من انقدر نیومدم قیافه شو فراموش کردم!
    بلاخره استاده رسید.وقتی دیدمش تازه یادم اومد اول ترم حال ِ من و سورن رو گرفت به خاطر همین کلاس هاشو تعطیل کردیم و قید همه چیزو زدیم.مُسن بود...حدودا چهل و پنج سال ... بعضی از دانشجوها مثه سگ ازش می ترسیدن..چون وقتی می خواد آدمو ضایه کنه چشمش رو به روی همه چیز می بنده...نمره...شخصیت طرف!
    آروم به سورن گفتم : چه حسی داری؟
    سورن – ترس...مرگ...
    یه ذره خنده م گرفت اما دستمو آروم اوردم جلوی دهنم که لبخندمو نبینه...که متاسفانه دید.دو سه قدم اومد جلو تر.حدودا یه متر با من و سورن فاصله داشت.
    استاد – چهره های جدید می بینم! اما نه...مثل اینکه قبلا هم توی کلاس من نشستید... آقای ماکان! انقدر غیبت داشتید که داشتم فراموش تون می کردم...ولی خوشبختانه یا متاسفانه من دانشجوهایی رو که زیاد غیبت می کنن، هیچوقت فراموش نمی کنم.
    (همینطور که داشت منو تهدید می کرد یه نگاه خصمانه هم به سورن انداخت.)
    استاد – حتما یادتون میاد که این جلسه امتحان تشریحی داشتید؟!
    همگی همواره سکوت کرده بودن و هیچکس حرف نمی زد.اگه سر کلاس کس دیگه ای نشسته بودیم بچه ها برای کنسل کردن امتحان تلاش می کردن اما نمی دونم چرا به این استاده که می رسه همه لال میشن؟!خودم انقدر ازش می ترسم که اسمش هم فراموش کردم!
    استاد – خب...!برای اینکه زبون بقیه هم باز بشه بهتره اول بریم سراغ کسایی که می خوان غیبت های بی شمارشون رو جبران کنن.(انگشتش رو به سمت من نشونه گرفت) شما آقای ماکان!
    - اَم...استاد...من زیاد آمادگی ندارم.
    (التماس توی چشمام موج می زد اما طرف کوتاه نمیومد)
    استاد – برامون مجازات ترهیبی و مجازات ترذیلی رو تعریف کنید.
    چند ثانیه مکث کردم.هیچی به ذهنم نمی رسید.انگار اولین بار بود که همچین اصطلاحی رو می شنیدم.سورن شروع کرد به ورق زدن کتابش و آروم جواب رو زمزمه می کرد.جواب یه کم طولانی بود...سورن هم یه ذره تابلو داشت می گفت.برای یه لحظه قید همه چیز رو زدم.اون که می دونه من هیچی بلد نیستم.چرا این همه فشار روانی رو تحمل کنم؟!
    - استاد بچه ها میگن "مجازات ترهیبی به عنوان کیفری ترساننده"...
    با گفتن آخرین کلمه همه ی کلاس زدن زیر خنده! عین جمله ای که سورن می گفت رو تکرار کردم.می خواستم به استاده بفهمونم که چیزی نخوندم.مرگ یه بار شیون هم یه بار.
    به بچه ها اخم کرد و همه ساکت شدن.به سورن گفت : شما چی آقای یوسفی؟بلدید یا درس خوندتون هم مثه تقلب رسوندتون ضعیفه؟!
    سورن – استاد،با عرض پوزش من هیچــــی بلد نیستم.
    استاد – که این طور...
    یه چند ثانیه به ما نگاه کرد و رفت سمت در کلاس.در رو باز کرد و گفت : دنبالم بیاید.
    من و سورن هم پشتش راه افتادیم و رفتیم.خیرمون فقط به بچه های دیگه رسید چون با دیدن ما کلا همه رو فراموش کرد.اون جلوتر می رفت و ما هم پشتش بودیم.
    سورن – ببین آخر عمری کارمون به کجا رسیده؟ داره عین بچه دبستانی ها می برمون پیش مدیر!
    - همش تقصیر توئه دیگه! چرا انقد سر بالا جواب دادی .(ادای سورن رو دراوردنم) : با عرض پوزش...! حالا تحویل بگیر.با عرض پوزش داره می برمون حراست.
    سورن – نه بابا.مگه جرم کردیم؟!
    استاده همچین برگشت سمت مون که من و سورن سر جامون وایسادیم.
    استاد – میشه ساکت باشید،لطفا؟!
    سورن – چشم.چرا عصبی میشی استاد؟!
    ( این سورن آخر سر منم به باد میده! یه جوری با این استاده حرف می زنه که هر چی می گذره قیافه ش ترسناک تر میشه)
    توی راهرو از در اتاق حراست رد شدیم.خیالم یه کم راحت شد.استاده ما رو هل داد توی اتاق مدیر اما کسی نبود.درو بست و رفت.
    سورن – حسابی قاطیه ها...چرا عین بچه دبستانی ها با ما رفتار می کنه؟!
    - معلومه خیلی به خون مون تشنه ست.
    سورن – آره...شانس بیاریم فلک مون نکنه.
    - قیافه ش تابلوئه از این عقده ای هاست...
    با شنیدن صدای در سریع حرفمو قطع کردم.یه نفر آروم به در زد و وارد اتاق شد.به به...! یه چهره ی آشنا.همون استاده ست که اومده بود پارتی یکی از بچه های دانشگاه.به همدیگه خیلی خشک و خالی سلام کردیم.اون رفت و نشست روی یه صندلی و با کیفش مشغول شد.یه دقیقه بعد استاد قاطیه و مدیر دانشگاه اومدن.
    سورن – اوه...آجان کشی کرده.
    - خفه شو!
    استاده ما رو به مدیر نشون داد و گفت : این دو نفر اصول انضباطی کلاس منو به هیچ وجه رعایت نمی کنن.اگه دلم براشون نمی سوخت حتما به حراست تحویل شون می دادم.
    مدیر – دقیقا چی کار کردن؟
    استاد – از شروع ترم تا الان دومین باریه که می بینمشون،اونم با وجود این همه کلاسی که برای این درس مهم در نظر گرفته شده.در به هم ریختن نظم کلاس . حاضر جوابی هم که به حمد خدا استادن.
    - باور کنید قصد بی ادبی نداشتیم.
    استاد – اما بی ادبی کردید...من فکر می کنم شما دو تا هنوز توی دوران دبستان موندید.
    سورن – استاد اتفاقا وقتی داشتید ما رو می اوردید پیش جناب مدیر من همین حس رو داشتم!
    دوباره استاده خشمگین شد.این دفه حتی به سورن نگاه هم نکرد.رو به من گفت : آقای ماکان! دقت کردید چه دوست گستاخی دارید؟
    هر چی می گذشت سورن بیشتر گند می زد.فکر کنم تا ما رو نبره حراست ول کن نباشه.
    - ببخشید استاد! باور کنید منظور خاصی نداره.
    شدیدا از دست سورن عصبانی شدم.بدتر اینکه برای یه لحظه احساس کردم دماغم سنگین شده.انگار داشتم خون دماغ می شدم.دستمو گرفتم جلوی دماغمو سرمو یه ذره پایین انداختم تا کسی متوجه نشده.اما از شانس بد من این استاده سورن رو آدم حساب نمی کرد و مستقیما زول زده بود به من.
    استاد – شما که انقد در خوندن ذهن دیگران تبحر دارید و متوجه میشید که منظور داشت با نداشت،بهتره درس معمولی تون رو بخونید...و وقتی هم که باهاتون حرف می زنم به من نگاه کنید و دستتون هم از جلوی بینی تون بردارید.
    - اَم...
    استاد – دستتونو بردارید!
    خون کاملا کف دستم پخش شده بود.دو سه بار دماغمو لمس کردم و دستمو برداشتم.
    یه هیزم شکن وقتی خسته میشه که تبرش کند بشه نه هیزماش زیاد بشه تبر ما آدما هم باورمونه نه آرزوهامون

  6. #26
    یار همراه
    نوشته ها
    2,180
    ارسال تشکر
    4,649
    دریافت تشکر: 6,043
    قدرت امتیاز دهی
    7689
    Array

    پیش فرض پاسخ : هیچ کسان!

    استاد – چت شد؟
    سورن با افسوس سرشو تکون داد و گفت :" فشار روانی استاد!" و برای اینکه خودشو از اون مهلکه نجات بده دست منو گرفت و گفت : با اجازه تون.
    استاد – چقدر عجله داری آقای یوسفی! شما اینجا بمون من باهات کار دارم.استاد حسینی دوستتون رو همراهی می کنه.
    من که اصلا دوست نداشتم با اون مرتیکه ی جلف همراه بشم فورا راه افتادم و گفتم : "ممنون...من با سورن راحت ترم." و خیلی سریع جیم زدیم.
    سورن که دنبال یه فرصت مناسب برای فرار بود و از قرار معلوم یه دونه خوبش نصیبش شده بود منو از وسط راه ول کرد و رفت کیف هامون رو از کلاس بیاره.
    وقتی رسیدم به دستشویی کف دستام پر خون شده بود.فکر کنم هر چی خون داشتم از دماغم اومد بیرون! دیگه دارم به خودم مشکوک میشم.نکنه مرضی چیزی گرفتم؟!اصلا دوست ندارم اینجوری از دنیا برم.دو دقیقه صبر کردم تا خون دماغم بند بیاد.کم کم خونش داشت بند می اومد.سورن هم وارد دستشویی شد و چند تا دستمال کاغذی از توی کیفش بیرون اورد.خواستم دستمال ها رو از دستش بگیرم اما بهم نداد.
    به نظر عصبانی میومد.
    سورن – بذار خودم دماغتو بگیرم.سرتو بگیر بالا...
    - آخ...حس نمی کنی داری خفه م می کنی؟!
    ظرف دو دقیقه نمی دونم چرا انقد خشن شد! دستمال ها رو گرفته بود روی دماغ من و داشت فشار می داد.اگه یه نفر ما رو توی اون حالت می دید حتما فکرای دیگه ای می کرد.
    - آی...
    سورن – مرض! امروز باید بریم دکتر.خب؟
    - تا حالا کسی بهت گفته خیلی بد دل می سوزونی؟
    سورن – خفه شو.با اینکه خون دماغ شدنت امروز نجاتمون داد ولی دیگه خیلی داره میره روی اعصابم.
    - باشه...فقط یه چیزی...
    سورن – چی؟
    - دماغم داره کنده میشه.
    سورن – آهان! ببخشید.یه لحظه خیلی عصبانی شدم.
    ***
    بعد از ظهر سورن اومد دنبالم که بریم دکتر.هر چی اصرار کردم که خودم میرم زیر بار نرفت.فکر می کرد می پیچونم ولی این دفعه دیگه واقعا می خواستم بدونم چمه! اگه رفتنی ام کارامو ردیف کنم...
    توی ماشین سورن نشستم و حرکت کردیم.سورن همیشه توی داشبرد ماشینش پفک یا چیپش می ذاره،البته بیشتر برای من...! داشبرد رو باز کردم و شروع کردم به پفک خوردن.
    سورن – کی می خوای آدم شی؟ همینه دیگه انقدر زرد شدی...از بس که پفک می خوری.
    - تو اگه خیلی به فکر من بودی اینجا نمی ذاشتیش.
    سورن – اگه نمی ذاشتم گیر میدادی که خودت بری بخری و وقتمو می گرفتی.بی خیال...حرف زدن با تو فایده نداره.
    - راستی یه سوال.تو که مایه داری چرا ماشینتو عوض نمی کنی؟
    سورن – ینی 206 من از اون پراید مسخره ی تو ضایه تره؟
    - من اگه پول هم داشتم 206 نمی خریدم...خیلی کوچیکه.نگا کن! خودت به زور جا شدی.
    سورن – چه گه خوردنا ! کاری نکن با لگد پرتت کنم بیرون.تو که داری پفک کوفت می کنی نمی گی اگه دکتره بخواد اون دهن وا مونده ت رو نگاه کنه بالا میاره؟!
    - به نکته ی ظریفی اشاره کردی.اما مشکل من خون دماغه،نه سرماخوردگی!
    سورن – از ما گفتن بود...
    به مطب دکتر رسیدیم.زیاد شلوغ نبود.البته سورن قبلا نوبت گرفته بود.اون چند دقیقه انتظار به اندازه ی چند سال برام گذشت.بویی که توی مطب میومد اعصابمو خورد می کرد.از همه بدتر منشیه داشت تلویزیون نگاه می کرد و زده بود برنامه ی عمو پورنگ! ینی مزخرف تر از این نمیشد!! اینا کی می خوان بزرگ شن؟
    نوبت مون که شد جلدی رفتیم داخل.طرف دکتر مغز و اعصاب بود اما نمی دونم چرا خودش انقد بی اعصاب بود؟! البته من یه کم شک داشتم که برای مشکل من باید بریم پیش دکتر مغز و اعصاب یا نه! می ترسیدم پول ویزیت حروم بشه و نتیجه ای نگیریم...
    دکتره معاینه م کرد و خوشبختانه دهنمو نگاه نکرد...لازم هم نبود...فقط برام آزمایش خون نوشت.
    وقتی از مطب اومدیم بیرون حس کردم از جهنم در رفتم.
    - دقت کردی مطب ها چه بوی بدی دارن؟!
    سورن – به چه چیزایی فکر می کنی! فردا میام دنبالت با هم بریم آزمایشگاه.
    - نه خودم میرم.
    سورن – تو پشت گوش میندازی.
    - نه به جون خودم میرم.بی خیال.شام بهم چی میدی؟
    همیشه سورن در جواب اینجور حرفام کلی بهم تیکه می نداخت و مسخره بازی در می اورد ولی این دفه به راحتی قبول کرد.چقدر پکر بود...نمی دونستم انقد منو دوست داره! به قیافه ش نمی خورد.


    - - - به روز رسانی شده - - -

    با همدیگه رفتیم یه رستوران سنتی.البته من مدرن رو ترجیح میدم اما سورن دوست داشت توی فضای باز غذا بخوره.غذا سفارش دادیم و منتظر بودیم.هوا هم عالی بود.بعد از ظهر بارون اومده بود.بوی خوبی توی فضا پیچیده بود.
    - یه سوال.
    سورن – بگو...
    پاکت سیگارو از جیبم در اوردم و بهش تعارف کردم : می کشی؟
    سورن – سوالت همین بود؟
    - نه.می خواستم بگم اگه جواب آزمایش جوری بود که نشون داد من مُردنی ام،تو چی کار می کنی؟
    سورن – دیگه کاری از دست من برنمیاد.
    - نه ...ینی منظورم اینه که چه حسی بهت دست میده؟!
    سورن – تو ام سرت درد می کنه واسه مردن ها...خیلی دوس داری بمیری؟
    - حالا تو فرض کن!
    سورن – تو اول برو آزمایش،قبل اینکه بمیری من بهت احساسمو میگم.
    - مثه اینکه امروز اعصاب معصاب نداری.
    سورن – یه کلمه دیگه چرت بگی می زنم تو دهنت ها.
    - اوه...باشه.
    نمی دونم چرا حالات سورن منو به خنده می نداخت؟! این خون دماغ شدن یه سود واسه من داشت.اینکه سورن از خیر کوتاه کردن موهام گذشت...کلا یادش رفت.
    ***
    حوالی ساعت هفت صبح بود که موبایلم زنگ خورد.
    سورن – تو هنوز خوابی؟
    - نه بابا بیدارم.
    سورن – زحمت کشیدی! اگه زنگ نمی زدم حتما تا لنگ ظهر می خوابیدی.ببین من امروز نمی تونم باهات بیام آزمایشگاه.مطمئن باشم خودت میری؟
    - آره.خیالت راحت.
    سورن – بهراد اگه نری خودم می کشمت! یه وقت چیزی نخوری به این بهونه آزمایشگاه رو بپیچونی...!
    - نه...حواسم هست.
    سورن – پس فعلا.
    - خدافظ
    کاملا فراموش کرده بودم.اگه سورن زنگ نمیزد حتما خواب می موندم.با بی رغبتی آماده شدم و رفتم.برای اینکه خوابم بپره ماشین رو نبردم.یه کم که پیاده روی کردم خوابم هم پرید.هوا یه خورده سرد بود.اما خوب بود.
    توی آزمایشگاه کارم زیاد طول نکشید.دکتر آزمایشگاه بهم گفت که بعد از ظهر جوابش حاضر میشه.خیلی زود از آزمایشگاه زدم بیرون.خیابون یه کم شلوغ شده بود.منم چون عجله ای برای خونه رفتن نداشتم آروم حرکت می کردم.برای یه لحظه توی اون جمعیت، نگاهم به یه چهره ی آشنا افتاد.سر جام وایسادم و دقیق نگاه کردم.انگار همون مردی بود که چند وقت پیش جلوی خونه م دیده بودم.هیکلش واقعا درشت بود برای همین راحت تونستم بین جمعیت بشناسمش.دقیقا اونطرف خیابون بود.دوست داشتم برم نزدیک تر چون کلاهش اجازه نمیداد صورتش دیده بشه،برای همین تصمیم گرفتم ازعرض خیابون عبور کنم.تردد زیاد ماشین ها جلوی سرعتم رو می گرفت.وقت نداشتم از خط عابر پیاده رد بشم.با بدبختی از بین ماشین ها رد شدم.وقتی رسیدم اونطرف خیابون دیگه یارو اونجا نبود.هر چی اطراف رو نگاه کردم ندیدمش.اَه...آخه با اون هیکل یهو کجا غیبش زد؟!
    بدشانسی اوردم.اگه سریع تر به اونطرف خیابون می رسیدم حتما می دیدمش.شاید اگه تعقیبش می کردم به نتیجه ای می رسیدم.حیف شد...دیگه کاری نداشتم که انجام بدم برای همین راهی خونه شدم.تمام راه رو پیاده رفتم.به خیابون اصلی نزدیک کوچه مون که رسیدم سیگارمو روشن کردم.توی اون هوا خیلی می چسبید.داشتم به آزمایش و نتیجه ی احتمالی ش فکر می کردم و به اطراف نگاه می کردم.یک آن از دور نگاهم به کوچه مون افتاد.
    همونجا وایسادم و این دفه با دقت نگاه کردم.خودش بود...همون مرد هیکلی...چجوری انقدر زود به اینجا رسیده بود؟! اصلا چرا اومده بود؟! توی اون لحظه مطمئن بودم که منو ندیده.با خونسردی تمام شروع کرد به راه رفتن.احتمال دادم که خونه ش همین اطراف باشه.کنجکاو شده بودم دنبالش برم چون یقینا به صورت اتفاقی اطراف خونه ی من پرسه نمی زد! با فاصله ی نسبتا زیادی که متوجه حضور من نشه دنبالش راه افتادم.داشت به سمت قسمت هایی ییلاقی که تپه های بیشتری دارن می رفت.به نسبت توی اون محله ها خونه های کمتری هست.با این حال خیلی سعی می کردم که منو نبینه.چند دقیقه ای بود که دنبالش بودم.سرشو پایین انداخته بود و آروم حرکت می کرد.وارد یه کوچه شد و تا اواسط کوچه پیش رفت.من سر کوچه ،پشت یه دیوار وایسادم که در یک فرصت مناسب حرکت کنم.همینطور که با دقت بهش نگاه می کردم متوجه شدم سرعتش رو به شدت کم کرد و بعد از چند ثانیه وایساد.وسط کوچه وایساده بود و حرکتی نمی کرد.حدس زدم که متوجه حضور من شده باشه اما حتی یه نیم نگاه هم به پشت سرش ننداخت.منتظر بودم اگه به سمت من برگشت فلنگ رو ببندم چون در نبرد با اون حتما جسد کُتلت شده ی منو به خانواده م تحویل می دادن!
    وقتی دوباره شروع کرد به راه رفتن خدا رو شکر کردم.منم پشت سرش حرکت کردم اما این دفه احساس می کردم سرعتش رو بیشتر کرده.خیلی سریع تر راه می رفت.بعد از چند متر حرکت، راه رفتنش تبدیل به دویدن شد.به هیچ وجه احتمال نمی دادم که منو دیده باشه اما رفتارش برام جای سوال داشت.انقد سریع می دوید که نزدیک بود ازش جا بمونم! مثل فشنگ وارد یه پست کوچه ی باریک شد.منم سریع دنبالش رفتم.همین که وارد کوچه شدم دیگه ندیدمش.داشتم قبض روح می شدم چون کوچه بن بست بود.خواستم خیلی زود از اونجا فرار کنم.همین که خواستم از پس کوچه خارج بشم دو تا دست خیلی قوی منو از پشت گرفتن.نفسم بالا نمیومد.دست هاش رو دور من گره زده بود.یه دستش نزدیک گردم بود.حتی قدرتش رو نداشتم که فریاد بزنم.نمی تونستم سرمو بچرخونم و صورتش رو ببینم.منو محکم گرفته بود.با یه صدای خشن و عصبانی در گوشم گفت : خیلی از تعقیب و گریز خوشت میاد؟
    همون لحظه منو انداخت زمین.چون محکم روی زمین افتادم نتونستم رفتنش رو تماشا کنم.گرچه اصلا نفهمیدم کِی رفت!


    - - - به روز رسانی شده - - -

    برگشتم خونه و تمام فکرم مشغول اون مرد بود.نمی دونم چند دقیقه داشتم بهش فکر می کردم! طوری بود که ناهار رو به کلی فراموش کردم...اونم مسئله ای به این مهمی رو! به خودم قول داده بودم اگه اتفاق عجیب دیگه ای افتاد حتما به سورن بگم تا شاید بتونه یه راه حل براش پیدا کنه اما دقیقا نمی دونم میشه اینو جزو یه اتفاق عجیب قلمداد کرد؟! شاید اون لحظه که وارد کوچه ی بن بست شده رفته بالای دیوار؟! اما نه....مگه میمونه؟! البته از اون هیکل این چیزا بعید نیست.مطمئنم یه دلیل منطقی براش وجود داره.باید بیشتر دقت می کردم.احتمالا منو پشت سرش دیده.
    بعد از کلی فکر کردن و به نتیجه نرسیدن، حاضر شدم تا برم و جواب آزمایش رو بگیرم.بعد از اون هم باید می رفتم جواب رو به دکتره می دادم.توی آزمایشگاه زیاد معطل نشدم.دکتر آزمایشگاه اسمم رو خوند و رفتم که نتیجه رو بگیرم.یه نگاهی به برگه ی جواب انداخت و گذاشتش توی پاکت.
    - ببخشید! میشه ببینید من بیماری ای دارم یا نه؟
    دکتره کاغذ رو از داخل پاکت بیرون اورد و بهش نگاه کرد.
    دکتر آزمایشگاه : یه لحظه...نه،ندارید.
    - مرسی.
    با اینکه جواب منفی بود اما زیاد خوشحال نشدم.همچنان فکرم مشغول اتفاق صبح بود.
    یکراست راهی مطب دکتره شدم تا نتیجه رو بهش بدم.توی راه عین روانی ها هی اطراف و پشت سرمو نگاه می کردم.همش می ترسیدم یارو دنبالم باشه و بخواد یه جورایی حالمو بگیره.
    مطب دکتره هم زیاد شلوغ نبود که البته هیچ تعجبی نداره.کی میاد پیش همچین دکتر بداخلاقی؟!البته به جز من...!
    - ببخشید آقای دکتر! به نظرتون مشکل چیه؟
    دکتر – بیماری خاصی که نداری...تشخیص من فشار عصبیه.ببینم، زیاد کار می کنی؟
    از این حرفش یه جورایی خنده م گرفت.بس که من زحمت می کشم!!
    - نه زیاد.
    دکتر- مسئله ی خنده داری هست؟
    - نه،ببخشید.
    دکتر – گفتید چند وقته اینجوری شدید؟!
    - فکر می کنم چند روز قبل از عید بود...
    دکتر- من چند تا قرص براتون می نویسم،سریعا تهیه کنید.یک ماه دیگه دوباره بیاید برای چکاب.
    - خیلی ممنون.
    همین که از مطب بیرون اومدم سورن اس ام اس داد : "بیا پیش من،مسعود هم اینجاست".اصلا حوصله ی معاشرت نداشتم.می دونستم به خاطر جواب آزمایش ازم خواسته برم اونجا.دوست نداشتم ناراحت بشه.راهی خونه ی خودم شدم...به فکرم رسید دوربین هایی که سورن اورده بود رو جمع کنم و براش ببرم.برای من ،به جز اینکه بترسونم کاربرد دیگه ای نداشت.شاید به درد صاحبش بخوره.
    ***
    مسعود – سلام،گرفتی جوابو؟
    سورن – چرا این ریختی شدی؟
    خیلی توی فکر بودم.مطمئنم قیافه م احمقانه شده بود.
    - چی؟ آهان ببخشید! سلام آره گرفتم.چیزی نبود.
    مسعود – مطمئنی؟
    - آره.اینم مدرک...
    جواب آزمایش رو بهش دادم.
    سورن – همچین ژست گرفته فک کردم چند روز دیگه ریق رحمتو سر می کشه.
    - اَه...چه اصطلاح حال بهم زنی!
    مسعود – بلاخره یارو چی گفت؟
    - یارو کیه؟
    مسعود – دکتره دیگه!
    - آهان.دارو نوشت.گفت خوب میشم.
    سورن – پس چرا قیافه ت اینجوریه؟
    - فکرم مشغول بود...گیر دادی ها!
    سورن – بی خیال.اینارو چرا برداشتی اوردی؟
    - دیگه لازم نیست،دیگه اتفاق خاصی نیفتاده که ازش فیلمبرداری کنم.
    سورن – باشه،هر جور راحتی.راستی یه چیزی واسه ت دارم.
    (سورن از روی عسلی کنارش یه جعبه رو برداشت و بهم داد)
    - این چیه؟
    سورن – موبایل.
    - برای من گرفتی؟
    سورن – مال توئه ولی من نگرفتم.
    - ینی چی؟
    سورن- اینو یه نفر به عنوان کادوی تولد بهم داد ولی موبایل من نو بود.گفتم بدمش به تو لااقل از شر اون موبایل زپرتی خلاص شی.
    - منو بگو فک کردم کسی واسه م خریده!
    سورن – حالا ینی نمی خوایش؟
    - معلومه که می خوام.یک مو از خرس کندن غنیمته.
    مسعود – راستی چند روز دیگه عروسیه.شما دو نفر هم از طرف من دعوتین.
    سورن – عروسی کی؟
    مسعود – نسرین.
    سورن – نسرین کیه؟ ...آهان یادم اومد.خواهر نسترن.
    - حالا چرا می خندی؟
    سورن – هیچی! همینجوری.ایشالا قسمت بشه عروسی خودش هم خدمت کنیم.بهراد تو میای دیگه؟
    - نه ...حوصله ندارم.
    مسعود – من راضی ش می کنم.خیالت راحت...
    این همه مشکل دارم آخه عروسی رو کجای دلم بذارم؟! دیگه نباید به این اتفاقای اخیر فک کنم.هر چی بیشتر بهشون فکر می کنم بلاهای بدتری سرم میاد.از امشب می خوام همه چیزو فراموش کنم.
    ***
    سورن و مسعود خیلی اصرار کردن که شام پیششون بمونم که البته منم موندم.خودم اصلا اعصاب غذا درست کردن نداشتم.بعد از شام حوالی ساعت یازده شب از سورن و مسعود خدافظی کردم.بعد تصمیم گرفتم برم داروخونه ی شبانه روزی سر خیابون که داروهامو بگیرم.توضیحات مصرفش هم از دکتر داروخونه گرفتم.خوبه که داروی خواب آور و آرامبخش هم نوشته.توی این وضعیت واقعا لازمشون دارم! نزدیک ساعت دوازده شب بود که رسیدم خونه.نمی دونم چرا بیش از حد ترسیده بودم برای همین توی حیاط،اطراف ساختمون رو نگاه کردم.می ترسیدم از اینکه کسی توی خونه باشه.بعد از کلی بازرسی وقتی مطمئن شدم وضعیت سفیده رفتم داخل خونه و لباس هامو عوض کردم.زیاد خوابم نمیومد.خواستم قرص ها رو بخورم اما به ذهنم رسید حالا که خوابم نمیاد درس هامو یه مرور کنم.البته مرور که چه عرض کنم!... برای اولین درس هامو بخونم.
    شب آرومی بود.باد نمیومد و آسمون مهتابی بود.راحت می تونستم به محیط گوش کنم و صداهای جزئی رو هم تشخیص بدم.کتاب رو دست گرفتم و مشغول شدم.تمام حواسم رو داده بودم به کتاب.چند دقیقه ای گذشت و برق قطع شد.
    چه بد شانسی ای! تا من اومدم درس بخونم برق رفت! یه بار هم که ما خواستیم درس بخونیم اداره برق نذاشت.خونه خیلی تاریک شد.اون طرف اتاق رو هم نمی تونستم ببینم.فقط نور مهتاب از در و پنجره وارد خونه شده بود و یه کم روشنش کرده بود.با خودم گفتم میرم و تا وصل شدن برق روی تراس میشینم...اونجا حداقل نور مهتاب هست! پاکت سیگارمو برداشتم و رفتم روی تراس.
    تراس خونه م خیلی بزرگ بود و همه ی اتاق ها و آشپزخونه رو به هم وصل می کرد.ارتفاعش از سطح حیاط دو تا پله بود.به دیوار تکیه دادم و رو به حیاط نشستم.سیگارمو روشن کردم و مشغول پک زدن شدم.پاهامو دراز کردم و سرمو به دیوار تکیه دادم.یه لحظه احساس خستگی کردم برای همین هم خواستم سرمو روی زمین بذارم.هر وقت درس می خونم خوابم می گیره!همونجا کنار دیوار دراز کشیدم.با اینکه زمین تراس سرد بود اما دوست نداشتم برم توی خونه.یه ذره می ترسیدم و اونجا هم خیلی تاریک بود.نور مهتاب مستقیما به چشمام می خورد،طوری که چشم بسته هم حسش می کردم.
    برای چند لحظه چشمم رو بستم و یه آن احساس کردم یه سایه روم افتاده!خیلی تند سر جام نشستم و اطراف رو نگاه کردم اما کسی رو ندیدم.همین که از سر جام بلند شدم برای یکی دو ثانیه سایه رو روی خودم دیدم اما کسی نبود و دیگه خبری از سایه هم نبود.اصلا صدایی پایی هم بر اثر سایه به گوشم نرسید! یه نفس عمیق کشیدم و تصمیم گرفتم دوباره دراز بکشم.مطمئن بودم خیالاتی شدم.چشمام رو بستم و نور مهتاب رو با چشمای بسته هم حس می کردم.بعد از چند لحظه دوباره حس کردم یه سایه روم افتاده.سریع نشستم.هنوز سایه روی من بود.سایه ی یه آدم.اما از جسم خبری نبود!به حدی ترسیده بودم که بدنم شدیدا داغ شده بود.قلبم تند تند می زد.دستمو گذاشتم روی قلبم.دست چپم رو به زمین تکیه داده بودم.وقتی به دستم نگاه کردم متوجه شدم که خودم سایه ای ندارم!
    بعد از چند ثانیه سایه ای که روی من افتاده بود و مانع رسیدن نور ماه شده بود شروع به حرکت کرد.داشت می رفت سمت باغچه.همه ی توجهم به اون سایه بود.وقتی به باغچه رسید گل ها و درختا خیلی آروم شروع به حرکت کردن.انگار نسیم ملایمی بهشون می خورد.حالا دیگه حرفای سورن رو باور کردم.حتم داشتم این سایه،سایه ی یه جنه! اما خودشو بهم نشون نمیداد.حتما می دونست اگه ببینمش ممکنه غش کنم.چند ثانیه ای گذشت که برق وصل شد.
    یه هیزم شکن وقتی خسته میشه که تبرش کند بشه نه هیزماش زیاد بشه تبر ما آدما هم باورمونه نه آرزوهامون

  7. #27
    یار همراه
    نوشته ها
    2,180
    ارسال تشکر
    4,649
    دریافت تشکر: 6,043
    قدرت امتیاز دهی
    7689
    Array

    پیش فرض پاسخ : هیچ کسان!

    همین که برق وصل شد سریع رفتم توی اتاق و آماده شدم.باید از خونه می زدم بیرون وگرنه یا سکته می کردم یا خُل می شدم! اول به ذهنم رسید برم پیش سورن.یاد حرفای مسعود در مورد دعانویس و این چیزا افتادم و تصمیمم رو عوض کردم.یکراست میرم پیش مسعود.داروهامو برداشتم و رفتم سمت در حیاط.ماشین رو توی کوچه گذاشته بودم.تندی سوار شدم اما ماشین استارت نمی خورد!علی رغم میل باطنی مجبور شدم پیاده برم.همش می ترسیدم کسی دنبالم باشه واسه همین همه ی راه رو دویدم.توی کوچه ها کلاغ پر نمی زد.تعجبی هم نداشت.ساعت نزدیک یک شب بود.ده دقیقه ای به خونه ی مسعود رسیدم.پشت سر هم زنگ می زدم.مسعود هم بدون اینکه آیفون رو جواب بده درو باز کرد.از پله ها رفتم بالا.مسعود می خواست بیاد پایین اما تا منو دید منصرف شد.
    خیلی عصبانی بود ولی سعی می کرد آروم حرف بزنه.
    مسعود – چته نصف شبی الاغ؟!
    چون کل مسیر رو دویده بودم نفسم بالا نمیومد.همون لحظه نتونستم جواب بدم.خم شدم و دستمو گذاشتم روی زانوهام و متوجه کفش های جلوی در شدم.مثه اینکه مسعود مهمون داشت! مسعود که دید نمی تونم حرف بزنم دستمو گرفت و با همدیگه رفتیم داخل.
    رفتیم توی یکی از اتاق خواب ها و نشستم. از مسعود خواستم واسم یه لیوان آب بیاره و چند تا از قرص ها رو خوردم و کل داستان رو برای مسعود تعریف کردم.
    مسعود – مطمئنی اشتباه نمی کنی؟
    - آره...اون لحظه نه قرص خورده بودم...نه مست بودم...فقط یه ذره خوابم میومد که وقتی سایه هه رو دیدم کلا از سرم پرید.تازه دو بار هم تکرار شد.
    مسعود – من که بهت هشدار داده بودم...تو هی می گشتی دنبال منطق!تحویل بگیر.شانس اوردی خودشو بهت نشون نداده.
    - حالا میگی چی کار کنم؟
    مسعود – همون که قبلا گفتم.بریم پیش اون یارو جن گیر...دعانویس یا هر کوفتی.شاید بتونه کمک کنه.
    - اگه بدتر شد چی؟
    مسعود – بدتر نمیشه!
    - از کجا میدونی؟
    مسعود – آقا اصن بدتر میشه! خیالت راحت شد؟ تو راه دیگه ای به فکرت می رسه؟من دارم میگم بریم پیش طرف ببینم اصلا قضیه چیه؟ با چی طرفیم؟! بعد یه فکری می کنیم.
    - باشه...ریش و قیچی دست توئه.راستی تو که مهمون داشتی خونه ی سورن چه غلطی می کردی؟
    مسعود – مؤدب باش وگرنه می ندازمت بیرون بری پیش همون جنه.
    - خفه شو...بگو دیگه.
    مسعود – من خونه سورن بودم که مژگان زنگ زد و گفت گاز خونه شون قطع شده.الانم هوا یه خورده سرده شبا...امشبه رو بیان اینجا بخوابن.منم قبول کردم.
    - آخی...چقدر هم که همه شون ظریفن! تو خونه کمبود پتو داشتن؟!
    مسعود – من چه می دونم! دیگه نمی تونستم بیرون شون کنم که...! ناسلامتی خواهرمه.
    - الان توی اون یکی اتاقن؟
    مسعود – آره.من دیدم تو مثه وحشی ها زنگ میزنی دیگه نپرسیدم کی پشت دره.همینجوری باز کردم که اینا بیدار نشن.
    - ببخشید.دست خودم نبود.
    مسعود – اشکال نداره.الان میرم واسه ت پتو میارم بخوابی.فردا هم زنگ می زنم به دوستم و آدرس طرف رو می گیرم.
    - مرسی.
    به خاطر قرص ها شب رو راحت خوابیدم.انقدر زود خوابم برد که وقت فکر کردن به اتفاقای اون روزو نداشتم.
    صبح زود مسعود اومد و بیدارم کرد.گیر داده بود که برم صبونه بخورم چون عمه خانوم فهمیده بودن من اونجام و نمی دونم چرا یهویی عزیز شده بودم.هنوز اثر قرص ها از بین نرفته بود برای همین بهونه اوردم و برای صبونه نرفتم.اصن من صبونه خور نیستم.تازه همینم مونده برم وَر دل نسترن و عمه مژگان نون پنیر سَق بزنم!
    دوباره خوابیدم.نزدیکای ساعت ده صبح بود که این بار با صدای سورن از خواب بیدار شدم.
    - اَه...تو از کجا اومدی؟
    سورن – از در!
    - هه خندیدم...
    سورن – مسعود بهم اس ام اس داد و گفت که امروز می خواید برید پیش جن گیر.منم اومدم اینجا که باهاتون بیام.
    - اگه خیلی مشتاقی تو به جای من برو.
    سورن – باید خودت هم باشی حتما.حالا دیگه پاشو...زود باش.
    با بی رغبتی از جام بلند شدم.یه جورایی دل شوره داشتم.اصلا راضی نبودم بریم پیش این یارو.یه حسی بهم می گفت نمی تونه بهم کمک کنه.دست و صورتمو شستم و رفتم توی پذیرایی.
    مسعود – به! چه عجب! بلاخره بیدار شدی...انقد نیومدی تا مژگان اینا ناراحت شدن و رفتن.
    - برو بابا.لابد فرار کردن برای اینکه منو نبینن! بی خیال...آدرس طرفو گرفتی؟
    مسعود – هر جور دوس داری فک کن.آره گرفتم...اگه حال داری همین الان بریم.
    - باشه.
    سه تایی سوار ماشین سورن شدیم و حرکت کردیم.مسعود آدرس رو حدودا بلد بود برای همین خودش رانندگی می کرد.منم روی صندلی پشت ماشین نشستم.
    - این یارو کجا زندگی می کنه؟
    مسعود – حومه شهر.
    - مَرده یا زن؟
    مسعود – بیشترش مَرده.
    سورن – ینی چی بیشترش مَرده؟! بلاخره مَرده یا زن ؟
    مسعود – همین دیگه...نکته اینجاست.می دونید... چجوری بگم؟!
    سورن – اگه موردی هست بگو لااقل بدونیم با چی مواجه میشیم!
    مسعود – ببینید یارو "دو جنسه ست".دوستم می گفت حدودی هفتاد درصدش مَرده، سی درصد زن.در نگاه اول متوجه هیچی نمیشید.
    با این حرف مسعود حسم برای رفتن، کاملا منفی شد! احساس خوبی نداشتم.از دیدن این جور آدما خوشم نمیاد.
    سورن – حالا چجوری انقد دقیق درصدشو گرفتن؟
    مسعود – ابله! گفتم حدودی.
    سورن – اسمش چیه؟
    مسعود – فک کنم "امیرمحمد".
    بلاخره تونستیم خونه شو پیدا کنیم.یه خونه ی دو طبقه ی تقریبا قدیمی با نمای سیمانی بود.مسعود زنگ زد و گفت که می خوایم ازش چند تا سوال بپرسیم.اونم آیفون رو زد و در باز شد.


    - - - به روز رسانی شده - - -

    باید می رفتیم طبقه ی اول.در آپارتمان یه ذره باز بود.سورن چند تا تق به در زد و فورا یه نفر درو کاملا باز کرد و بهمون سلام کرد.یه پسر حدودا بیست و هفت ساله بود.موهاش قهوه ای روشن بود و چشماش هم تقریبا همون رنگی بود.پوستش خیلی سفید بود.مسعود راست می گفت.اگه بهم نگفته بود طرف دو جنسه ست عمرا اگه می فهمیدم.سه تایی رفتیم توی خونه.خونه ش کوچیک بود.یه پذیرائی بیست و چهار متری با یه آشپزخونه ی اُپن کنارش و یه اتاق خواب که درش کاملا باز بود.توی اتاق خواب هم یه تخت دو نفره گذاشته بود.
    خونه ی ساده ای بود.خبری از مبلمان هم نبود.دور تا دور پذیرائی رو پشتی چیده بود.ما هم رفتیم و یه گوشه نشستیم اونم اومد رو به رومون نشست.وقتی داشت باهامون احوالپرسی می کرد متوجه شدم صدای زنونه ای داره.البته یه ذره زنونه بود اما خب مشخص بود.
    مسعود – راستش چند وقتی میشه برای برادرزاده م یه سری اتفاقای عجیب میفته که بهش آسیب هم زده.یه نفر شما رو بهمون معرفی کرد.می خواستم اگه اشکالی نداره راهنمایی مون کنید...
    امیرمحمد – برادرزاده تون رو می شناسم.
    مطمئن بودم قبلا ندیدمش.چون چهره ها رو خوب به ذهن می سپارم.
    سورن – از کجا؟
    امیرمحمد – وصف شونو شنیدم.میشه یکی از اتفاقایی که واسه ت افتاده رو تعریف کنی آقا بهراد؟!
    سورن یواشکی به مسعود گفت : اسم بهرادو بهش گفته بودی؟ مسعود جواب داد :نه.
    - شما که اسم منو می دونید و منو می شناسید چطور نمی دونید چه اتفاقی افتاده؟
    امیرمحمد – بذار راحت تر با هم حرف بزنیم. شاید تعریف تو از اتفاقی که افتاده با چیزی که من می دونم متفاوت باشه.می خوام از زبون خودت بشنوم.
    بعضی از اتفاقای اخیر رو خیلی خلاصه براش تعریف کردم.حین تعریفای من هر از گاهی به اتاق نگاه می کرد.
    مسعود – با این تفاسیر نظر شما چیه؟ فک می کنید این اذیت ها از طرف اجنه ست؟!
    امیرمحمد – به احتمال زیاد بله...حتما یه مشکلی هست!
    سورن – چه مشکلی؟
    امیرمحمد – وقتی خدا آدم رو آفرید یه فاصله بین اجنه و آدم قرار داد که جن ها نتونن به آدم نزدیک بشن.ولی تو حتما یه کاری کردی که این فاصله رو از بین بردی!
    - نکته همین جاست! من اصلا نمی دونم چی کار کردم و چرا این اتفاقا واسم میفته.فقط دوست دارم از شرّشون خلاص شم.
    امیرمحمد – اگه می خواید دلیلش رو براتون پیدا کنم یه ذره طول می کشه.(یه لبخند زد و گفت) متأسفانه الان منبع اطلاعاتم در دسترس نیست!
    سورن – هیچ حدسی نمی تونید بزنید؟!
    امیرمحمد – در کل برای اینجور اتفاقا دلایل زیادی وجود نداره...دلایلش از شمار انگشت های دو دست هم کمترن.اما همین که بدونیم دلیلش چیه کافیه تا قضیه رو رفع کنیم.می تونه به خاطر آسیبی باشه که شما به اونها زدید...
    سورن – مثلا چه آسیبی؟
    امیرمحمد – مثلا سوزونده باشیدشون...یا زخمی شون کرده باشید...البته به طور ناخواسته.
    - به نظر خودتون مسخره نیست؟! من چطور می تونم چیزی که نمی بینم و نمی دونم کجاست رو زخمی کرده باشم؟!
    امیرمحمد – بیشتر کسایی که یه جن رو زخمی کردن روحشون هم باخبر نبوده.مثلا خیلی اتفاقی یه چاقو رو به یه گوشه ای از خونه پرتاب کردن و از قضا به یه جن خورده.درسته تو اونا رو نمی بینی ولی اونا تو رو می بینن...اونا هم جسم دارن...اما خیلی لطیفه...برای همین می تونن نامرئی ش کنن.(باز هم نگاهش به سمت اتاق بود) ممکنه شما رو به این دلیل اذیت نکرده باشن.گفتم که باید تحقیق کنم.
    سورن – تا شما دلیلشو پیدا می کنید بهراد چی کار کنه که بتونه شب رو راحت توی خونه ی خودش بگذرونه؟!
    امیرمحمد – یه چیزی بهش میدم که توی این چند روز بتونه توی خونه ش بمونه.
    مسعود – ببشخید! چرا انقد به اتاق نگاه می کنید؟!
    امیرمحمد – راستش دو تا بچه جن دارن روی تخت بازی می کنن.نگران اینم که یهو زمین بخورن.
    محیط خونه ش داشت اعصابمو خورد می کرد.دوست داشتم زودتر از اونجا بزنم بیرون.با این جمله ی آخرش هم استرسمو بیشتر کرد.
    از جاش بلند شد و رفت داخل اتاق خواب.
    سورن آروم به ما گفت : بهتر نیست دیگه بریم؟! می ترسم کارمون به احضار جن بکشه!
    مسعود – منم موافقم.
    سه تایی از جامون بلند شدیم.اونم از اتاق بیرون اومد.یه چیزی دستش بود.دادش به من و گفت : این برای توئه.
    یه چیزی بود که دورش پارچه پیچیده بود.می خواستم پارچه رو کنار بزنم و توش رو ببینم، گفت : الان بازش نکن.امشب ساعت دوازده برو توی حیاط و یه آتیش درست کن.آتیش رو با چوب روشن کن که زغال هم داشته باشی.وقتی آتیشت رو به خاموشی رفت و هنوز زغال ها قرمز رنگ بودن اینو بذار زیر زغال ها.
    - ممنون.
    مسعود – چقد تقدیم کنیم؟
    امیرمحمد – هنوز براتون کاری نکردم که پول بگیرم.فقط یه شماره تلفن به من بدید که اگه دلیل رو پیدا کردم باهاتون تماس بگیرم.
    مسعود شماره ی خودش رو داد.باهاش خدافظی کردیم اومدیم دم در آپارتمان و کفش هامونو پوشیدیم.چند تا پله رفتیم پایین که گفت : ببخشید! من یه چند ثانیه با شما کار دارم.
    منظورش سورن بود.سورن گفت : شما برید توی ماشین من الان میام.
    من و مسعود رفتیم داخل ماشین و سورن هم بعد دو دقیقه اومد.
    سورن – راه بیفت بریم.
    - چی کارت داشت؟
    سورن – هیچی...می خواست شماره ی من و تو هم داشته باشه که اگه مسعود نتونست جواب بده به ما زنگ بزنه.
    - مطمئنی فقط همین بود؟
    سورن – آره.
    - هر چی تو بگی...راستی من اصلا ازش خوشم نیومد.حرفاش هم برام قابل درک نیست!
    مسعود – بهراد اگه بخوای از منطق دَم بزنی، دندوناتو می ریزم تو حلقت! مگه ندیدی اسمت هم می دونست؟
    - شاید یه نفر اتفاقی بهش رسونده باشه.تازه اگه تونست مشکل رو حل کنه حسابه!
    سورن – منم تو خونه ش حس بدی داشتم.فضاش سنگین بود.
    - شما حرفشو درباره ی جن های توی اتاق باور می کنید؟!
    سورن – نمی دونم وا... از اون آدم این چیزا زیاد بعید نیست !
    مسعود – به قول سورن فضای خونه ش سنگین بود.آدم توش احساس ناراحتی می کرد.شاید واقعا با اجنه در ارتباطه.
    - باید ببینم چی کار می تونه واسه من بکنه...تا اون موقع معلوم میشه.
    سورن – بی خیال... ناهار رو چی کار کنیم؟!
    مسعود – من که سریع باید برم شرکت وگرنه اخراجم می کنن.وقت ناهار ندارم.
    سورن – پس ما رو برسون خونه ی خودم.
    مسعود ،من و سورن رو جلوی خونه پیدا کرد و سوییچ ماشین رو به سورن داد و پیاده رفت.


    - - - به روز رسانی شده - - -

    به نظرت نعل اسب با نعل خر فرق داره؟!
    سورن – نمی دونم! واسه چی؟
    - می خواستم ببینم این نعلی که امیرمحمد بهم داده مال خره یا اسب؟
    سورن مشتاقانه از آشپزخونه اومد بیرون و کنار من نشست.
    سورن – اَ...ببینم،نعل بود؟! فکر نمی کنم مال اسب یا خر بودنش فرق داشته باشه.به نظرت روش چی نوشته؟
    - متوجه نشدم.به نظر نمیاد از سوره های قرآن باشه.یه چیز نامفهومه...فک کنم سر کارمون گذاشته.
    سورن – بلاخره می ندازیمش توی آتیش... معلوم میشه سر کاریه یا نه!
    - اینارو ولش کن، ناهار چی گذاشتی؟
    سورن – برنج دم کردم...تن ماهی هم داریم.بی خیال...فردا شب عروسیه دخترعمه ته.خوشحال نیستی؟
    - نه! من چرا خوشحال باشم؟! مسعود که نگفت فردا شب!
    سورن – همینجوری یه چیزی گفتم.مسعود به من گفته بود قبلا... .اتفاقا برای فرداشب یه مدل موی خیلی باحال واسه ت در نظر گرفتم.
    - نه تو رو خدا ! نمی خواد...همون یه بار واسه هفتاد پشتم بسه.
    سورن – به جون تو این دفه فرق داره.خیلی رسمی تره...
    - رسمی تر؟!! مگه اون دفه رسمی بود؟ اصلا من چرا دارم با تو بحث می کنم؟! آره بابا...تو درست میگی.
    بعد از ناهار،من و سورن هر دو مون چپه شدیم و تا غروب خوابیدیم.من که از دیشب هنوز خسته بودم، به هیچ وجه نمی تونستم جلوی خواب رو بگیرم.غروب هم که هوا تقریبا تاریک شده بود تصمیم گرفتیم بریم خونه ی من تا آخر شب مراسم نعل رو با حضور هم برگزار کنیم! گرچه واقعا احمقانه بود...
    ***
    سورن – بهراد تو خوابت میاد؟!
    - نه.
    سورن – عجیبه! الان نزدیک دوازده شبه و منم خوابم نمیاد!
    - چی ش عجیبه؟! بعد از ظهر پنج ساعت خوابیدی ها! مسخره کردی؟
    سورن – شوخی کردم چرا عصبی میشه؟ یه پیشنهاد دارم.اول بریم این یارو نعله رو بذاریم توی آتیش...چون خواب مون هم نمیاد بعدش من روی موهای تو کار می کنم.
    - تو خوابت نمیاد چرا از من مایه می ذاری؟
    سورن – ببین من این حرفا حالیم نیست...
    - کاملا مشخصه!
    سورن خندید و گفت :پاشو بریم آتیش روشن کنیم، تا چوب هاش زغال بشه ساعت از دوازده هم گذشته.
    قبول کردم و با همدیگه رفتیم توی حیاط تا آتیش روشن کنیم...خوشبختانه توی حیاط چوب داشتیم.یه آتیش نسبتا کوچیک روشن کردیم و نشستیم کنارش و منتظر شدیم تا چوب ها زغال بشن.
    سورن – فرصت خوبیه امشب با این زغال ها یه کم قلیون هم بکشیم.
    - من که نمی کشم،به ریه هام فشار میاد.
    سورن – تو که یکسره داری سیگار می کشی،حالا چی شده یهو؟
    - سیگار فرق داره.دود قلیون سنگین تره.اون دفه نزدیک بود توی خواب سکته کنم.اصن تو با من چی کار داری؟! تو بکش...
    سورن – هر جور راحتی...ساعت چنده؟!
    - دوازده و بیست دقیقه.بذارش زیر زغال ها.
    سورن- بیا تو بذارش...شاید اگه من بذارم اثر نکنه.
    - باشه.
    نعل رو گذاشتم توی آتیش و با یه چوب زغال ها رو هُل دادم روش.بعد از چند ثانیه از دور صدای جیغ شنیدیم.حدس زدم یکی از همسایه ها بوده باشه.صدا خیلی خفیف بود.
    - نعل رو بذاریم همین جا باشه یا وقتی سرد شد ببریمش؟!
    سورن – اون یارو امیرمحمد که چیزی نگفت.لابد فرقی نداره...فعلا بذار همین جا باشه.بیا بریم خونه،با موهات کار دارم.
    هیچ رقمه نمی شد از دست سورن فرار کرد.منم زیاد برام اهمیتی نداشت...اجازه دادم این دفه هم موهامو کوتاه کنه.حداقل بهتر از آرایشگاه محل مونه...همیشه موهامو کج و کوله می زنه!
    این بار سورن جلو و وسط موهام رو یه خورده کوتاه کرد و همه ش رو بالا زد.اطرافش هم خورد زد...یه تیکه ی جلوی موهام رو هم مِش سورمه ای زد.فکر می کنم این دفه خیلی بهتر شده...
    - آره...اینو بیشتر دوس دارم.سورمه ای قشنگ تره.
    سورن – می خوای کُل موهاتو سرمه ای بزنم؟!
    - نه دیگه.باز تو روت خندیدم؟! همین کافیه.
    سورن – ولی عجب هلویی شدی! اصن فک نمی کردم
    حرفشو سریع قطع کردم : فکر نمی کردی قیافه ی گُهم انقد خوشگل باشه...اون دفه هم همینو گفتی...کلا همیشه همینو می گی که به گندی که به موهام زدی ایراد نگیرم.
    سورن – خیلی بی لیاقتی.همین مدل رو بیرون کمتر از سی تومن ازت نمی گیرن.
    - ینی الان باید پول بدم؟!
    سورن – نه.دستت درد نکنه.تو پول بده نیستی.فقط پاشو برو حموم چون حواسم پرت شد و کلی مو خورده ریخت توی لباست...اگه نری اذیت میشی.
    ساعت نزدیک یک و نیم شب بود که رفتم یه دوش بگیرم.وقتی توی حموم بودم هر چند دقیقه یه بار سورن چند تا تق به در می زد و می پرسید :"بهراد هستی؟" و من جواب می دادم تا خیالش راحت بشه.
    بعد از حموم سورن بساط قلیون رو عَلَم کرد.گرچه تمایلی نداشتم.بعد از کلی حرف زدن هنوز حس می کردیم خواب مون نمیاد.برای اینکه عیش اون شب مون تکمیل بشه مشروب اوردیم و تا خرخره مست کردیم.بعد از کلی قلیون کشیدن و مشروب خوردن هر دو مون سر درد گرفتیم و دیگه اصلا خواب مون نمی برد.نزدیک ساعت چهار و نیم صبح بود که سورن پیشنهاد داد بریم بیرون و قدم بزنیم...تا سر درد مون هم بپره...
    هوا گرگ و میش بود.داشتیم توی کوچه باغ های اطراف خونه قدم می زدیم.هوا یه خورده سرد بود اما زیاد اهمیتی نداشت.چند دقیقه بدون اینکه هیچکدوم حرفی بزنیم راه رفتیم.به یه جاده خاکی رسیدیم که یه طرفش سنگ و صخره بود و یه طرف دیگه ش هم دره ی عمیق که توی دره کلی درخت بود.
    سورن – یه سوال! به نظرت نسترن از اینکه به تو جواب رد داده پشیمون نشده؟!
    - خیلی بعیده...چون من تا الان توی زندگی م به هیچی نرسیدم.
    سورن – ای بابا...مگه بقیه چی کار کردن؟! تازه همه چیز که پول نیست.اگه من دختر بودم حتما از تو خواستگاری می کردم.
    فکر کنم این مشروبه حسابی روی سورن اثر کرده بود! داشت پرت و پلا می گفت...
    همینطور مشغول حرف زدن بودیم که یه نفر اسم سورن رو صدا زد.سورن حدس زد پسر همسایه شون ،مهدی باشه.چون با همدیگه سلام و علیک دارن.
    سورن هم با صدای بلند گفت : مهدی،تویی؟!
    اما جوابی نیومد.حرف هامون رو قطع کردیم و فقط راه می رفتیم.به جز صدای پاهامون توی اون تاریکی صدای دیگه نمی شنیدیم.همینطور راه می رفتیم که همون صدا رو شنیدیم که سورن رو صدا می زد.دوباره سورن جوابش رو داد و گفت : مهدی تویی؟چرا جواب نمیدی؟! بازم جواب نیومد تا اینکه چند بار سورن رو صدا زدن.اما وقتی که سورن جواب می داد اون صاحب صدا سکوت می کرد
    سورن یه لحظه فکر کرد چون مسته،توهم زده.برای اینکه خیالش راحت بشه از من پرسید "تو هم صدا رو می شنوی؟" و من تایید کردم.،بلاخره بعد از چند بار صدا شنیدن و جواب نشنیدن ،دوباره سورن رو صدا زدن.اما این بار سورن منو صدا زد
    و گفت : بهراد! یه چیزی بگم نمی ترسی؟
    من تا این جمله رو شنیدم از ترس موهای بدنم سیخ شد،قلبم شروع کرد به تند تند تپیدن،اما گفتم : نه.
    سورن – این صداهایی که می شنویم صدای اجنه ست...چون این طرف که دره ست و خیلی عمیقه... هر چقدر هم که جلوتر میریم اون صدا از بین صخره ها شنیده میشه و هیچ صدای پایی هم نمیاد!
    تا حرف سورن تموم شد توی اون تاریکی شروع کردیم به دویدن...انقدر تند دویدیم که نفهمیدیم کِی به خونه رسیدیم!
    یه هیزم شکن وقتی خسته میشه که تبرش کند بشه نه هیزماش زیاد بشه تبر ما آدما هم باورمونه نه آرزوهامون

  8. #28
    یار همراه
    نوشته ها
    2,180
    ارسال تشکر
    4,649
    دریافت تشکر: 6,043
    قدرت امتیاز دهی
    7689
    Array

    پیش فرض پاسخ : هیچ کسان!

    - ینی به نظرت واقعا یه جن داشت تو رو صدا میزد؟!
    سورن – گفتم که آره...مگه تو کتاب نمی خونی؟ من یه جا خوندم قوه ی تقلید جن ها خیلی بالاست.به هر شکلی می تونن دربیان.دیگه یه تقلید صدا که این حرفا رو نداره.ولی نمی دونم چرا منو صدا زد؟!
    - لابد می دونسته اگه منو صدا بزنه سکته می زنم! کسی چه می دونه؟! ببین من میرم دستشویی،اگه صدات زدم بدون که جنی ،آلی...چیزی داره منو می بره.سریع بیا کمک...!
    سورن – باشه برو.
    هوا هنوز کاملا روشن نشده بود.یه جورایی خیالم راحت بود از اینکه سورن پیشمه.کمتر می ترسیدم...اما از این هم می ترسیدم که اوضاع همینجوری بمونه و من بخوام تنها توی این خونه زندگی کنم.
    رفتم دستشویی و برگشتنی گفتم برم و نعل رو از کنار حیاط بردارم.رفتم اون جایی که آتیش روشن کرده بودیم و زغال ها رو کنار زدم.نعل سر جاش نبود.فکر کردم شاید سورن،دیشب که برای قلیون زغال برداشته،نعل رو هم با خودش برده باشه.برگشتم خونه...
    - نعله کو؟!
    سورن – توی حیاطه ...برو بیارش.
    - نبود! تو دیشب نیوردیش؟
    سورن – نه بابا ، اون موقع که من رفتم زغال بردارم خیلی داغ بود.دست نزدم!
    - پس کی برده؟
    فقط به یک چیز میشد فکر کرد.مطمئنا دزد برای بردن یه نعل خونه ی کسی نمیومد!
    سورن – شاید کلا اون نعل برای این بود که اونا ببرنش! مثلا به عنوان هدیه...رشوه...
    - آخه چه ارزشی داشت؟!
    سورن – نمی دونم وا... ترجیح میدم الان به جای فکر کردن،بخوابم.دیگه مغزم نمی کشه.اگه توی خواب توسط اجنه کشته شدم حلالم کن.
    - باشه. تو هم همینطور.
    با اینکه به شوخی این حرفا رو می زدیم اما هر دومون واقعا می ترسیدیم.سورن بیچاره که به خاطر من گیر افتاده بود وگرنه عمرا اگه حاضر میشد توی این خونه بخوابه.
    ساعت شش صبح بود.توی پذیرایی خوابیده بودیم چون از همه جا دل باز تر بود.توی خواب و بیدار احساس کردم یه نفر داره با انگشت ، تق تق به دیوار می زنه.دو سه بار تکرار شد اما همین که دقت کردم صدا قطع شد و بعد چند دقیقه خوابم برد.
    ****
    نزدیک ظهر بود.طاق باز خوابیده بودم.یه لحظه حس کردم یه نفر سمت راستم نشسته و به طرف چپم خم شده.سریع چشمامو باز کردم دیدم سورن با یه چاقو روم خم شده.
    - میشه بگی داری چه غلطی می کنی؟
    سورن – آخ ببخشید! بیدارت کردم...داشتم با چاقو دورت خط می کشیدم.
    - که چی بشه؟!
    سورن – اون یارو گفت،امیرمحمد.گفت وقتی خواب بودی دورت با چاقو خط بکشم که جن ها توی خواب اذیتت نکن.
    - فکر کردم جنه اومده دخلمو بیاره! حالا برو کنار بذار پاشم...تو که منو بیدار کردی،دیگه نمی خواد خط بکشی.
    سورن – به نظرت جن ها چه شکلی اند؟!
    - چه می دونم! مثه اینکه مطالعه ی جنابعالی در این زمینه بیشتره.
    سورن – مثلا مردم میگن جن ها سُم دارن.
    - فکر نکنم! مگه خر و گاون که سم داشته باشن.
    سورن – اوووو توهین نکن! یهو دیدی سم داشتن و حالتو گرفتن.
    - باشه این دفه که یارو جنه خفتم کرد دقت می کنم ببینم سم داره یا نه.خوبه؟
    سورن – اگه بعدش زنده موندی حتما نتیجه ش رو بهم بگو.
    - راستی نمیشه این عروسیه رو بی خیال شیم؟! اصن مگه اونا من و تو رو دعوت کردن که می خوایم بریم؟! نکنه بریم و خیط مون کنن؟!
    سورن – اولا که من واسه شام عروسی نقشه کشیدم.ثانیا مسعود بیمار نیست که ما رو از روی هوا دعوت کنه،لابد بهش سفارش کردن.بعدم گیریم که دعوت نکرده بودن،نمی ندازنت بیرون که...ناسلامتی تو پسردایی عروسی.
    - من پسردایی عروسم.تو چی؟
    سورن – منم دوستتم دیگه...سخت نگیر.راستی یه چیز مهم بهت بگم یهو شوکه نشی.مسعود گفت عروسی رو توی باغ گرفتن و زن و مرد قاطی اند.
    - اَه...لعنت! چقد بدم میاد از این افه ی روشن فکری!
    سورن – شاید خانواده ی داماد اینجوری خواستن؟
    - هر خری...مهم نیست.نمیشه نریم؟!
    سورن – من هیچ کاره ام.اگه می خوای کنسل کنی با مسعود حرف بزن.
    ****
    دم غروب بود.هر چی به مسعود زنگ می زدم جواب نمی داد.فکر کنم فهمیده بود می خوام چی بهش بگم!! سورن نشسته بود جلوی آینه و داشت موهاشو درست می کرد.
    - دیگه چرا به مسعود بگیم نمیریم؟! تقصیر خودشه که جواب نمیده...
    سورن – اسم رفتن رو نیار که ناراحت میشم.کلی رو موهام کار کردم.الان هم حاضر شو که بریم خونه ی من تا لباس درست و درمون بپوشم و از اون طرف هم بریم باغ...
    - اگه خیلی مشتاقی تنها برو.
    سورن – بدون تو لطفی نداره.زودباش.راستی می خوای چی بپوشی؟!
    - چی بپوشم؟! اصن چی دارم که بپوشم؟! به جز تنها کت و شلوارم...
    سورن – می تونی تیپ اسپرت هم بزنی...البته نه.زیاد رسمی نیست.برو همون کت و شلوارت رو بپوش که بریم.
    متنفرم از کت و شلوار! مخصوصا از شلوارش...اصلا با شلوار پارچه ای حال نمی کنم.دوست داشتم نپوشم اما یاد کیوان افتادم.اون هیچوقت لباس رسمی نمی پوشه.برای اینکه مثل اون بی شخصیت جلوه نکنم راضی شدم بپوشم.
    کت و شلوار مشکی م رو با یه پیراهن سفید پوشیدم و کروات مشکی.مونده بودم کروات هم بزنم یا نه که سورن پیشنهاد داد بزنم.منم قبول کردم اما دوست نداشتم زیادی رسمی به نظر برسم...در واقع با اون لباس ها راحت نبودم برای همین کروات رو یه خورده شُل بستم.رفتیم خونه ی سورن تا آماده بشه.سورن یه شلوار جین مشکی پوشید و تی شرت سفید با نوشته ها انگلیسی، با کت مشکی اسپرت.توی این چند سال که با سورن دوست بودم همیشه حسرت زندگی ش رو می خوردم.به نظرم هیچی کم نداره.برای من خوش قیافه بودن خیلی اهمیت داره که متاسفانه خودم چندان خوشگل نیستم! رنگ چشمای سورن سبزه و در عین حال چشمای درشتی داره.دماغش هم خوبه...زیاد کوچیک نیست اما به صورتش میاد.پوست سفیدی داره و موهای پرکلاغی که اکثر مواقع رنگشون می کنه و البته هیکلش هم روی فرمه.فکر کنم برای همین بین دخترای دانشگاه طرفدار داره و یه جورایی بیشترشون باهاش سلام علیک دارن...بر خلاف من!
    بلاخره سورن از آینه دل کند و راهی شدیم.هوا کاملا تاریک شده بود.با ماشین سورن رفتیم و خودش هم پشت فرمون نشست.چون آدرس سر راست بود، حفظش کرده بود.بعد چند دقیقه رسیدیم اونجا.باغ توی یکی از جاده ی مشهور حوالی شهر بود.جلوی باغ کلی ماشین پارک شده بود.با بدبختی یه جا برای پارک پیدا کردیم و پیاده شدیم.
    سورن – راستی یه چیزی! ما که کارت نداریم نکنه راه مون ندن!
    - بهتر! اتفاقا خیلی خوب میشه...
    سورن – الان زنگ می زنم مسعود بیاد مجوز ورودمونو صادر کنه.
    - جواب نمیده.
    سورن به مسعود زنگ زد و ازش خواست بیاد جلوی در باغ.عجب نامردیه این مسعود! جواب منو نمی داد.ظرف چند ثانیه مسعود اومد جلوی در ورودی و ما هم جلو رفتیم و به واسطه ی مسعود بهمون اجازه ی ورود دادن.برعکس چیزی که فکر می کردم باغ خیلی شلوغ بود.بیشتر مهمونا رو نمی شناختم.معلوم بود داماده خانواده ی پرجمعیتی داره بزنم به تخته! من و سورن و مسعود رفتیم و دورتر از بقیه ی مهمونا نشستیم.برای یه لحظه توی اون جمعیت کیوان رو دیدم.برخلاف همیشه کت پوشیده بود...یه کت اسپرت سفید.کپی خرس قطبی شده بود.مطمئنم کلی هم واسه تیپ خودش کِیف کرده!علیرضا هم کنارش بود.اونم یه کت و شلوار سربی با پیراهن طوسی پوشیده بود.کروات هم که هیچی...کلا خانواده ی من با کروات بیگانه ان!
    - دقت کردی تو فامیل ما هیچکس کت و شلوار مشکی نمی پوشه؟
    مسعود – آره.اتفاقا خیلی وقته بهش پی بردم.توی این جمع که فقط ما سه تا کت مشکی پوشیدیم.حتی داماد هم مشکی نپوشیده.
    سورن – چه رنگی پوشیده؟
    مسعود – سفید.
    سورن – خاک بر سرش! هنوز نمیدونه عروس باید سفید بپوشه؟!
    مسعود – خدا پدرتو بیامرزه آخه عروس هم سفید نپوشیده! لباسش کرمیه.دیروز با کلی ذوق اومد به همه نشون داد.
    سورن – فامیلاتون یه کم شیرین می زنن ها ! نکنه شام هم آبگوشته؟!
    مسعود خندید و گفت : نه خیالت راحت.عقل شون به این چیزا می رسه.


    - - - به روز رسانی شده - - -

    کم کم جمعیت مهمونا تکمیل شد و همه شروع کردن به بزن و برقص.سورن هم که مثل همیشه همه رو سوژه کرده بود و واسه ما هم تعریف می کرد و سه تایی می خندیدیم.هر کی ما رو می دید فکر می کرد خیلی داره بهمون خوش می گذره.البته سورن فامیلای نزدیک ما رو تقریبا می شناخت و با اونا کاری نداشت...هم مراعات مسعود رو می کرد و هم یه خورده ازش می ترسید.یهو سورن زد به دست من و گفت : رفیقت داره میاد.
    یه جوری که تابلو نباشه به سمتی که سورن اشاره می کرد نگاه کردم.دقیقا نسترن داشت میومد سمت ما.یه کت و دامن صورتی هم پوشیده بود که اصلا بهش نمیومد! البته به من چه؟! هر چی دلش می خواد بپوشه...
    اومد و روی یه صندلی، پشت میز ما نشست.
    نسترن – به به جناب ماکان کبیر! چه عجب من شما رو دیدم.ماشاا... چقدر هم خوشتیپ شدی.دیگه باید واسه ت آستین بالا بزنیم.
    مسعود – خدا اون روز رو نیاره!!
    کلا نسترن با من و سورن حرفی نزد...البته همون بهتر.اصلا حوصله ش رو نداشتم.ما هم سکوت کرده بودیم.داشتیم نشون می دادیم که با حضورش معذبیم و زودتر زحمت رو کم کنه.
    مسعود – چه خبر؟
    نسترن – چند دقیقه ی دیگه عروس و دوماد میان و ...راستی شما امشب باید برقصی دایی!
    مسعود – رو چه حساب؟ من بابام رقاص بوده یا مامانم؟!
    با این حرف مسعود تصویر پدربزرگ و مادربزرگم توی ذهنم نقش بست و زدم زیر خنده.نسترن هم یه چشم غره بهم رفت و ادامه داد...
    نسترن – دایی چرا نمیای اونطرف...همه دارن سراغتو می گیرن!
    مسعود – اگه خیلی مشتاق دیدنم اند چرا خودشون نمیان منو ببینن؟! راستی کیوان کجاست؟
    نسترن با حالت مغرورانه ای گفت : کیوان سرش شلوغه.فعلا داره درخواست دختر خانومای خوشگل رو رد می کنه.
    مسعود با تعجب پرسید : مگه نیومده عروسی؟!!
    نسترن – چرا چرا ! اونجاست...(به طرف کیوان اشاره کرد.)
    مسعود – ولی من توی این جمع دختر خوشگلی نمی بینم!
    خیلی سعی کردم نخندم اما وقتی لبخند سورن رو دیدم،منم خندم گرفت.نسترن اگه می تونست می زد تو گوش مسعود.خیلی بهش برخورد برای همین موقتا خدافظی کرد و سریعا رفت.
    در همین حین موبایل مسعود شروع کرد به زنگ زدن.
    مسعود – جانم؟!
    - ...
    مسعود – جدی میگین؟! خب چی بود؟!
    - ...
    مسعود – آهان باشه.ولی من باید هماهنگ کنم.بهتون خبر میدم.
    - ...
    مسعود – خدافظ.
    - کی بود؟
    مسعود – یارو جن گیره.گفت دلیل رو پیدا کرده.
    - دلیلش چیه؟
    مسعود – پشت تلفن نگفت.گفت باید حتما بیاد و خونه تو ببینه.
    سورن – نگفت چرا؟!
    مسعود – نه،گفت وقتی اومد توضیح میده.حالا چی کار کنم؟! بهش آدرس بدم؟
    توی دلم اصلا راضی نبودم که اون بیاد خونه م.حس خوبی نداشتم اما چاره ای نبود! از قرار معلوم توی این وضعیت تنها راه پیش روم همین بود.
    - باشه.بهش آدرس بده.
    سورن – به نظرتون می تونه کاری کنه؟! به نظر من اگه چیزی بارش بود انقد طول و تفسیر نمی داد.همون دفه ی اول راه حل درست رو بهمون می گفت.
    مسعود – یادتونه اون روز گفت "منبع اطلاعاتش در دسترس نیست"؟!...حتما خودش یه جنی چیزی داره که ازش اطلاعات می گیره!
    سورن – راست میگی ها! بهش فکر نکرده بودم.به قیافه ش هم می خورد این چیزا.
    - اگه جن هم داشته باشه ینی نمی تونه فورا احضارش کنه؟!
    مسعود – شاید از اصرار کاریش باشه.کسی چه می دونه.
    سورن – در هر حال این یارو خیلی مشکوک می زنه.باید درباره ش تحقیق کنیم.
    مسعود – مگه اومده خواستگاریت؟! فوقش هم اگه نتونست کاری کنه میریم پیش یکی دیگه...
    بعد از زنگ زدن امیرمحمد دیگه حوصله ی نشستن نداشتم.هی به سورن اصرار می کردم که بریم اما سورن گیر داده بود شام رو بخوریم و بعد بریم.با بی میلی تا شام منتظر موندم و بعد از شام به زور سورن رو از جاش کندم! با مسعود خدافظی کردیم و از باغ بیرون اومدیم.
    سورن – تازه داشتم وسوسه می شدم که برم برقصم.
    - می تونستی سوییچ رو به من بدی و خودت بمونی.
    سورن – رقصیدن بدون تو لطفی نداره آخه...
    - من کی رقصیدم که این بار دومم باشه؟! بی خیال... به نظرت این یارو جن گیره می تونه کمکی بکنه؟!
    سورن – نمی دونم.الان عقلم به هیچ جا قد نمیده.باید ببینیم فردا چی میشه!
    - امشب دیگه برو خونه ی خودت.
    سورن – فکر خوبی نیست.بذار ببینم فردا یارو چی میگه.اگه راه چاره ای پیدا کرد از فردا شب دیگه نمیام.
    سورن باز هم شب رو پیش من موند.همین که رسیدیم خونه از همه ی اون قرص و داروهای دکتره خوردم و خوابیدم.اونقدر اثر قرص ها زیاد بود که فکر کنم اگه زعفر جنی هم با لشکرش به خونه م حمله می کردن بیدار نمی شدم!
    ساعت نُه صبح بود که با صدای سورن از خواب بیدار شدم.داشت با موبایلش حرف می زد.حدس زدم مسعود پشت خط باشه.همونطور که دراز کشیده بودم حس کردم دماغم یه کم سنگینه.همین که نشستم کلی خون ریخت روی تی شرتم.اینم از اولین بدشانسی امروز! سورن هنوز مشغول حرف زدن بود اما از جاش بلند شد تا کمکم کنه.با اشاره بهش فهموندم که لازم نیست و سریع رفتم تا سر و وضعم رو درست کنم.صورتمو شستم و تی شرتم رو عوض کردم.برگشتم پیش سورن.
    سورن – داروهاتو مرتب می خوری؟
    - آره.نمی دونم چرا اینجوری شد!
    سورن – احتمالا باید کل داروها رو بخوری تا کلا از بین بره.
    - شاید...با مسعود حرف می زدی؟
    سورن – آره گفت امروز غروب با اون یارو میان اینجا.
    اینم از دومین بدشانسی!فکر کنم انقدر از این موضوع ناراحت بودم که دوباره خون دماغ شدم.حس خوبی نسبت بهش نداشتم.
    برای اینکه لااقل تا غروب این موضوع رو فراموش کنم،بیشتر روز رو درس خوندم.سورن هم توی اینترنت دنبال مورد مناسب برای پایان نامه ش بود...در واقع می خواست ببینه فروشگاه اینترنتی برای پایان نامه وجود داره یا نه!
    - چیزی واسه پایان نامه ت پیدا کردی؟
    سورن – نه بابا...آخرش هم مجبور میشم به خاطرش تا تهران برم.
    - منم موندم چی کار کنم! اون استاد راهنما یه چیزایی بهم گفت اما هیچی ازش نفهمیدم.
    سورن – طبیعیه.
    یه هیزم شکن وقتی خسته میشه که تبرش کند بشه نه هیزماش زیاد بشه تبر ما آدما هم باورمونه نه آرزوهامون

  9. #29
    یار همراه
    نوشته ها
    2,180
    ارسال تشکر
    4,649
    دریافت تشکر: 6,043
    قدرت امتیاز دهی
    7689
    Array

    پیش فرض پاسخ : هیچ کسان!

    یهو صدای زنگ رو شنیدیم.کتابمو پرت کردم توی هال و سورن هم رفت تا درو باز کنه.شدیدا استرس گرفته بودم.ولی چاره ای نبود...باید با قضیه رو به رو می شدم.
    مسعود و امیرمحمد اومدن داخل و باهم سلام علیک کردیم.
    سورن – برم یه چایی بیارم...
    امیرمحمد – نه ممنون.
    سورن – تعارف می کنید؟
    امیرمحمد – نه اصلا.حرفام زیاد طول نمی کشه.جای دیگه هم کار دارم.
    سورن – هر جور راحتین...
    امیرمحمد به هال اشاره کرد و گفت :میشه اونجا حرف بزنیم؟!
    قبول کردیم و رفتیم توی هال.اونجا مبل نداشت برای همین فکر کردم شاید کلا با مبل و این چیزا حال نمی کنه و برای همین تو خونه ی خودش هم مبل نذاشته.من و سورن کنار هم نشستیم و مسعود هم رو به روی ما، با کمی فاصله کنار امیرمحمد نشست.
    امیرمحمد همش به در و دیوار خونه نگاه می کرد.کل خونه رو زیر نظر داشت.
    امیرمحمد – همونطور که دیشب خدمت ایشون (اشاره به مسعود) گفتم تونستم علت مزاحمت هایی که برای شما پیش اومده رو پیدا کنم.
    سورن – بله...خیلی مشتاقیم بدونیم.
    امیرمحمد – از وقتی شما رو دیدم دارم روی این موضوع کار می کنم.وقتی پرس و جو کردم بهم گفتن مشکل از خونه تونه.برای همین اصرار داشتم بیام اینجا و خونه رو ببینم.
    - دقیقا مشکل خونه چیه؟
    امیرمحمد – موضوع اینه که همسایه هاتون با بودن شما توی این خونه مشکل دارن.
    نمی دونم چرا فکرم رفت سمت اسدی! حس می کردم همه ی این آتیش ها از گور اون بلند میشه.
    - تا اونجایی که می دونم با همسایه ها مشکلی ندارم...فقط جدیدا یکی شون رو زیاد می بینم.
    امیرمحمد – منظورم اون همسایه ها نبود.در واقع همسایه های جنی ت باهات مشکل دارن! اونا همین جا،توی همین خونه زندگی می کنن.
    مسعود – خب مشکل شون با بهراد چیه؟
    امیرمحمد – اونا نمی تونن حضور شما رو تحمل کنن چون شما مسلمون شیعه اید و اونا از نسل جن های یهودن.از شما خوششون نمیاد.معتقدن فقط یه گروه می تونه توی این خونه زندگی کنه...
    سورن- ...و اون یه گروه هم اونا هستن!!!
    امیرمحمد – دقیقا.اگه تا حالا تو رو نکشتن خیلی شانس اوردی! دلیل این اتفاقایی هم که واست افتاده اینه که اونا برای تو یه دعای شوم کردن...هفت تا کلید رو با نیت بد برای تو توی هفت تا چاه عمیق اطراف شهر انداختن.
    با شنیدن این حرفا به حدی ناراحت شدم که بغض گلوم رو گرفت.حس می کردم دیگه کارم تمومه! ازشون متنفر شدم.
    سورن – حالا باید چی کار کنیم؟!
    امیرمحمد – متاسفانه دو راه بیشتر ندارید.
    سورن – چی؟
    امیرمحمد – اولین راه اینه که باید یکی به دست اون یکی کشته بشه.ینی یا تو اونا رو بکشی یا اونا تو رو بکشن.
    مسعود – به نظرتون ممکنه بهراد موفق بشه اونا رو بکشه؟
    امیرمحمد – نمی خوام ناامیدتون کنم اما احتمالش تقریبا صفره.اونا یه نفر نیستن! زور اجنه هم از زور آدما بیشتره...تازه برای اونا مهم نیست که یه مسلمون رو بکشن.حتی می تونن توی خواب هم ترتیبش رو بدن.
    - راه دوم چیه؟
    امیرمحمد – راه دوم اینه که قضیه رو مسالمت آمیز حل کنید.ینی تو باید اونا رو راضی کنی.
    - چجوری؟ باید چی کار کنم؟!
    امیرمحمد – کارایی که به طور معمول هیچ شیعه ای انجام نمیده...! اونا سه تا پیشنهاد دارن که با انجام دادن یکی شون از شر همه ی این مشکلات خلاص میشی.اما اگه انجامشون ندی حتما می کشنت...اگرم از این خونه بری هیچ وقت ولت نمی کنن.همونطور که صاحبای قبلی این خونه رو ول نکردن.
    مسعود – و اون سه پیشنهاد چی هستن؟!
    امیرمحمد – یا باید توی این خونه " زنا" کنی و یا اینکه " قتل نفس " انجام بدی.آخرینش هم اینه که یه بز رو سر ببری و از خونش بخوری.
    مسعود عصبانی شد و گفت : ترجیح میدم خودم بهراد رو بکشم اما به همچین کارایی تن نده!
    با مسعود موافق بودم.حتی حاضر بودم توسط جن ها کشته بشم اما چنین کارایی نکنم!
    - ممکن نیست همچین کارایی کنم...
    سورن – ینی هیچ کاریش نمیشه کرد؟
    امیرمحمد – نمی دونم! من فقط چیزایی که بهم گفته بودن رو برای شما بازگو کردم...اینکه شما چی کار می کنید به خودتون بستگی داره.
    مسعود – بهتره دیگه این بحث رو ادامه ندیم.فکر می کنم کار شما هم اینجا تموم شده باشه.
    مسعود از جاش بلند شد و امیرمحمد هم به تبع اون بلند شد.
    امیرمحمد – در هر صورت...تنها کمکی که از دست من برمیومد همین بود...
    مسعود قصد داشت تا دم در همراهیش کنه.مشخص بود مسعود بیشتر از همه ی ما از این موضوع عصبانی بود.فکر کنم خیلی خودشو کنترل کرد که نزنه دندونای امیرمحمد رو خورد کنه.کاملا ابروهاش رو در هم کشیده بود...
    امیرمحمد هنوز از هال بیرون نرفته بود که به اتاق خواب اشاره کرد و گفت : راستی توی کمد دیواری اونجا یه جن هست که دوست نداره جاش رو عوض کنه...مراقب خودتون باشید.
    من به اتاق خواب نگاه کردم و اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که "دیگه هیچوقت توی اتاق خواب نمی خوابم!"
    مسعود تا دم در باهاش رفت و یه دقیقه بیشتر طول نکشید که برگشت پیش من و سورن.
    مسعود – مرتیکه ی...! استغفرا... .باید همون لحظه می زدم تو دهنش.باور کنید اگه دوستمو بیینم می کشمش به خاطر این آدمی که بهمون معرفی کرد!
    سورن – البته مرتیکه در مورد ایشون لفظ غلطیه! تو هم انقد عصبانی نشو...دوستت که کف دست بو نکرده بود.
    نشستم و به دیوار تکیه دادم.هیچکس به اندازه ی من ناراحت نبود...
    - بچه ها! یه درصد احتمال بدید که درست گفته باشه.من باید چی کار کنم؟!
    سورن و مسعود چند ثانیه سکوت کردن.
    مسعود – شده برم و اون هفت تا کلید رو از ته چاه بکشم بیرون نمی ذارم قضیه به همچین کارایی ختم بشه.
    - من که نمی تونم اونا رو بکشم...اونا دخلمو میارن...
    سورن – همیشه یه راهی هست،من بهت قول میدم واست پیداش می کنم.
    مسعود و سورن خیلی سعی می کردن منو امیدوار کنن اما مطمئن بودم هیچکدوم نقشه ای ندارن و صرفا برای آروم کردن من این حرفا رو می زدن.


    - - - به روز رسانی شده - - -

    از بین اون سه راه، زنا رو که باید حذف کرد...من از شرایطش خارجم! خون بز هم که هیچی...می مونه قتل.فک کنم اگه خودمو بکشم قضیه ختم بشه.اونا هم راحت میشن.وصیّتم هم اینه که بعد از من این خونه رو خراب کنید...
    مسعود – دهنتو ببند! چرا اونا نباید برن؟! اصلا از کجا معلوم این یارو راست گفته باشه؟!
    سورن – دیشب نگفتم بهش مشکوکم؟! الانم به نظرم مسعود راست میگه.از کجا معلوم یارو چرت نگفته باشه !
    - برای چی باید دروغ بگه؟
    سورن – شاید خودش آدم درستی نیست و می خواد بقیه رو هم به گناه بندازه.
    - یه درصد احتمال بده که درست گفته باشه...
    سورن – من هیچ احتمالی نمیدم.مطمئن باش چرت گفته.
    سورن خیلی با اطمینان حرف میزد و طرز حرف زدنش خیال منو راحت می کرد.راست می گفت.شاید طرف می خواست دیگران رو هم به گناه بندازه...کسی چه می دونه!
    مسعود برای اینکه حال و هوامون رو عوض کنه غذا از بیرون سفارش داد.برای یکی دو ساعت موضوع رو به کلی فراموش کردم.بعد از جمع کردن ظرفای غذا وسط پذیرایی ولو شدم.کار همیشگی م بود.سورن و مسعود کنار هم رو به روی تلویزیون نشسته بودن فیلم می دیدن.خواستم سیگار بکشم اما بسته ی سیگارم خالی بود.
    - سورن سیگار داری؟!
    سورن بسته ی سیگارش رو از روی میز برداشت و توش رو نگاه کرد.
    سورن – فقط یه دونه دارم.بیا اینم واسه تو...سگ خوردش!
    - پرتش کن.
    سیگار رو واسه م پرت کرد و روشنش کردم.دوباره فکرم رفت سمت حرفای امیرمحمد.می ترسیدم به اتاق خواب نگاه کنم.ینی واقعا یه نفر توی کمد دیواریه؟! وای خدا...آخه جا قحط بود؟ حتما باید این جن های یهودی بیان تو خونه ی من؟! اونم توی کمد دیواری؟! این دیگه آخر بدشانسیه!
    سورن – قرآن تو خونه داری؟
    - آره.
    سورن – به نظرم قرآن رو باز کن و بذار یه جای خونه.مثلا روی میز ...یا هرجا که خودت فکر می کنی خوبه.احتمالا مفید باشه...
    - باشه.توی اتاقه، میرم میارمش.الان می خوام برم سیگار بگیرم.بدون سیگار نمی تونم امشبه رو سر کنم.
    سورن – می میری سیگار نکشی؟
    - آره می میرم.(از جام بلند شدم) تو چیزی نمی خوای از مغازه سر کوچه واسه ت بگیرم؟!
    مسعود – تو بشین.من حس می کنم دارم خفه میشم.میرم بیرون یه کم هوا بخورم واسه تو هم سیگار می گیرم.
    سورن – پس واسه منم یه پاکت بگیر.دستت درد نکنه.
    مسعود – باشه.
    مسعود بلند شد و رفت بیرون.بهمون گفت که در حیاط رو باز میذاره.سورن هم پاشد بره رو تراس بشینه تا مسعود برگرده.
    به ذهنم رسید برم و از توی اتاق،قرآن رو بیارم.گذاشته بودمش پیش بقیه ی کتاب هام.رفتم سمت اتاق.واردش شدم و چراغ رو روشن کردم.در اتاق رو کاملا باز گذاشتم.به طرف کتاب هام رفتم و داشتم با دقت دنبال قرآن می گشتم. یه آن در اتاق با شدت تمام به هم کوبید و بسته شد.با صدای کوبیده شدن در حسابی یکه خوردم.اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که باید فوری از اتاق برم بیرون! هنوز دستم به دستگیره ی در نرسیده بود که چراغ اتاق خاموش شد.انقدر همه جا تاریک شد که هیچی نمی دیدم.باید یه کاری می کردم.می خواستم سورن رو صدا بزنم که یه نفر با دست جلوی دهنمو گرفت.اون یکی دستش رو هم دورم حلقه کرد.به حدی دستامو محکم گرفته بود که نمی تونستم تکونشون بدم.هیچ کاری نمی تونستم بکنم.اشکم در اومده بود.منو به طرف کمد دیوار عقب کشید و واردش شدیم.رختخواب های زیادی نداشتم و فاصله ی کمی تا زمین داشتیم.هنوز پشت سرم بود و منو گرفته بود.در کمد دیواری هم محکم بسته شد.من و اون تنها توی کمد دیواری بودیم.بعد چند ثانیه با شنیدن صدای سورن و مسعود امیدوار شدم.قصد داشتن وارد اتاق بشن ولی نمی تونستن.دائم منو صدا می زدن.همین که صدای مسعود و سورن رو شنیدم محکم سر منو به دیوار کوبید.این کارو همینطور تکرار می کرد.یه لحظه دستش از جلوی دهنم کنار رفت.با التماس اسم سورن رو فریاد زدم.خیلی زود صدای شکستن شیشه رو شنیدم.دیگه اونو پشت سرم احساس نمی کردم.مسعود و سورن در کمد رو باز کردن و کمک کردن بیرون بیام.نمی تونستم بدون کمک راه برم.رفتیم توی هال.همونجا دراز کشیدم.
    سورن و مسعود کنارم نشستن.سورن دستشو گذاشت روی زخم سرم و با نگرانی گفت : این قسمت سرش شکافته.چی کار کنیم؟
    مسعود – چاره ای نیست.باید بریم بیمارستان.من میرم ماشین رو روشن کنم.زود برمی گردم...
    مسعود و رفت و سورن پیش من موند.
    سورن – آخه چی شد؟!
    - یادمه گفتی چرت گفته...
    سورن – الان حرف نزن...من قول میدم خودم درستش کنم.باید بلند شی...
    سورن کمک کرد تا از جام بلند شم.مسعود هم برگشت.می تونستم خودم راه برم فقط یه کم سرگیجه داشتم.دوست داشتم هر چی زودتر از اون خونه بزنم بیرون.
    ****
    خیلی سریع رفتیم اورژانس بیمارستان.سر و صورتم به حدی خونی بود که دکترای بخش خیلی زود کارمو راه انداختن.زخم سرم زیاد عمقی نبود... دکتر فقط به چند تا بخیه اکتفا کرد.
    مسعود – آقای دکتر! مطمئنید لازم نیست از سرش عکس بگیرید؟!
    دکتر – نه. زخمای سر حتی اگه چند میلیمتر هم باشن زیاد خونریزی می کنن،یه امر طبیعیه...به نظر من نیازی به عکس نداره.اما باید منتقل بشه به بخش و امشب اینجا بمونه.فردا صبح می تونین ببرینش.
    مسعود – خیلی ممنون.
    - من نمی خوام اینجا بمونم.
    سورن – بچه نشو! پس می خوای بری توی اون خونه؟!
    - ترجیح میدم هر جایی باشم جز بیمارستان!
    مسعود - اگه بریم خونه و بیفتی رو دستمون چی؟ لابد دکتره یه چیزی می دونه که میگه بمونید.
    سورن – بی خیال! اصن نمی فهمم مشکلت با اینجا چیه؟!
    - دست خودم نیست...حس خوبی ندارم.انگار دارن توی دلم جایخی می شورن!
    از بیمارستان متنفرم! اما اونشب مشکلم چیز دیگه ای بود.دلشوره داشتم...می ترسیدم...همه جوره احساس بدی داشتم.شاید هم به خاطر اتفاق اونشب بود...نمی دونم.اما هر چی بود من دوست نداشتم توی اون شرایط اونجا باشم.
    از اورژانس به بخش منتقل شدیم.بهمون یه اتاق دو تختی دادن که البته یه تختش خالی بود.چون بیمارستان شخصی بود با دو تا همراه مشکلی نداشتن.مسعود و سورن هم هر دو پیش من موندن.پرستار اومد برام سرم وصل کرد و فکر کنم یه آرامبخش هم به سرم تزریق کرد.آخه حس وقتایی رو داشتم که مست بودم...خیلی لذت بخش بود!
    فقط من و سورن توی اتاق بودیم.مسعود رفته بود بیرون هوا بخوره.سورن کنار اتاق، روی صندلی نشسته بود و سرشو به دیوار تکیه داده بود.واقعا در برابر سورن و مسعود احساس شرمندگی می کردم.بنده های خدا این چند روز همش گیر کارای من بودن.اگه عمرم کفاف بده حتما براشون جبران می کنم.
    سورن هم از جاش بلند شد و گفت : میرم پیش مسعود.
    کم کم داشت احساس ترسم از بین می رفت و به خاطر شلوغی بیمارستان یه کم ترسم ریخته بود.چراغ اتاق خاموش بود و نور راهرو از در نیمه باز اتاق وارد شده بود و اتاق رو از تاریکی مطلق بیرون اورده بود.شدیدا خسته بودم.هر از گاهی چشمام رو باز می کردم و نگاهم به رفت و آمد پرستارای بیمارستان میفتاد.کم کم داشت خوابم می برد.پلک هام سنگین شده بودن.برای یه لحظه چشمام رو باز کردم.قلبم داشت از جا کنده میشد...دوباره برگشته.این دفه دقیقا جلوی در بود!همون مرد قد بلند...حتم داشتم اومده دخلمو بیاره.جلوی در ایستاده بود اما به هیچ وجه صورتش پیدا نبود.انگار یه هاله ی خاکستری روی صورتش بود...کلاهش هم بیشتر مانع دیدن صورتش میشد.توان فریاد زدن نداشتم.حتی نمی تونستم بشینم اما باید سعی می کردم.چند ثانیه بیشتر طول نکشید که با بدبختی تونستم بشینم.همین که دیدم داره نزدیک تر میاد تا مرز قبض روح شدن رفتم! فقط این به ذهنم رسید که لیوان شیشه ای کنار دستم رو از روی میز پایین بندازم.دستم رو دراز کردم و با هر ضرب و زوری که بود لیوان رو انداختم روی زمین و شکست.با این حرکت اون مرد عقب رفت و مثل فشنگ از اتاق خارج شد.پنج ثانیه طول نکشید که سورن و مسعود ، سراسیمه وارد اتاق شدن.
    مسعود – چی شده؟!
    - اون اینجا بود..
    سورن – کی؟
    - همون یارو...جن ...روح...نمی دونم! الان توی اتاق بود.
    مسعود – کدوم وری رفت؟
    - سمت راست...
    مسعود با عجله از اتاق رفت بیرون.
    سورن – تو همین جا باش...
    سورن هم جهت مخالف مسعود، از سمت چپ راهرو رفت.آخه مسعود و سورن چی کار می تونن بکنن؟! اگه بلایی سرشون بیاره چی؟
    به محض اینکه سورن از اتاق خارج شد هر دو شون رو با التماس صدا زدم.جوری که نزدیک بود اشکم دربیاد.


    - - - به روز رسانی شده - - -

    دیگه صدا زدن فایده ای نداشت.مسعود و سورن از جنه هم سریع تر رفتن!! دو تا از پرستارای بخش خیلی زود اومدن توی اتاق تا ببینن چه خبر شده.
    پرستار – چی شده؟
    - من می خوام برم...
    پرستار – تا صبح نمیشه.
    وقتی دیدم بحث کردن فایده ای نداره سِرم رو از دستم کشیدم بیرون،که البته خیلی هم درد گرفت.خیلی سعی کردم از اونجا فرار کنم اما پرستار،دکتر رو صدا کرد و چند دقیقه تونستن مانع رفتنم بشن تا اینکه مسعود و سورن برگشتن.جر و بحث رو تموم کردم تا اتاق خلوت بشه.
    - دیدینش؟!
    سورن – نه...
    مسعود – من و سورن کل بیمارستان رو زیر پا گذاشتیم،اما نبود.
    سورن – شاید فقط تو می بینی ش.شایدم اشتباه دیده باشی...مطمئنی درست دیدی؟
    - آره.
    مسعود – حالا چرا سرم رو کندی؟ جایی تشریف می بردی؟
    - می خواستم بیام دنبال شما دو تا ! دیگه هم نمی خوام اینجا بمونم.
    کلی به مسعود و سورن اصرار کردم تا راضی شدن از بیمارستان بریم.دکتر هم که دید نمی تونه جلومون رو بگیره اجازه ی مرخصی داد. یکراست رفتیم سمت خونه ی سورن.نزدیک ساعت سه صبح بود که رسیدیم.همه مون شدیدا خسته بودیم و خیلی زود خواب مون برد.
    ****
    ساعت از ده و نیم گذشته بود که با صدای سورن از خواب بیدار شدم.صداش از پذیرایی میومد.داشت با یکی بگو مگو می کرد.مثه اینکه مسعود هم بیدار شده بود چون توی اتاق نبود.نمی دونم چرا همیشه من آخرین نفری ام که از خواب بیدار میشم؟!!
    از اتاق اومدم بیرون و دیدم سورن جلوی در آپارتمان داره با یه نفر حرف می زنه.انگار صاحبخونه ش بود.همین که من رفتم حرفاشون تموم شد و سورن با عصبانیت درو بست.
    - چی می گفت؟
    سورن – علیک سلام !
    - سلام،چی می گفت؟
    سورن – هیچی بابا.مرتیکه ی نفهم...بهش میگم این چاه توی حیاط خشک شده،اصن درش که باز باشه خطرناکه! نمی فهمه دیگه...
    - مگه توی حیاط چاه هست؟
    سورن – آره ...توی حیاط پشتی یه چاه خیلی عمیق هست،این بابا گیر داده که هنوز خشک نشده و می خواد ازش استفاده کنه.
    - آب شو می خواد چی کار؟
    سورن – چه می دونم! می خواد قبر پدرشو بشوره...
    - همین؟
    سورن – باغ پشت حیاط مال اینه...می خواد با آب چاه،آبیاریش کنه.
    - تا حالا با چی آبیاری می کرده؟
    سورن – من چه می دونم! گیر دادی ها...اصل حرف من اینه که خطرناکه درش باز باشه،چون هم خیلی عمیقه هم اینکه خشک شده.
    - حالا انقد حرص نخور...مسعود کجاست؟!
    سورن – رفته سر کار دیگه.مثه من و تو که علاف نیست.
    - راست میگی...یادم نبود.
    سورن – صبونه می خوری؟
    - نه مرسی.
    سورن – حالا چی کار کنیم؟!
    - تا ناهار صبر می کنیم ببینیم چی میشه...
    سورن – چرند نگو! مشکل تو رو میگم چی کارش کنیم؟!
    - آهان... خودمم موندم.باید بگردم یه آدم درست حسابی رو پیدا کنم،البته نه مثه این یارو امیرمحمد!
    سورن – اگه اونم گفت باید یکی از اون سه تا کار رو انجام بدی چی؟
    - از کجا معلوم؟!
    سورن – حالا تو فرض کن! شاید اگه به یکیش راضی بشی همه چی حل شه.
    - امکان نداره.حاضرم بمیرم اما...
    سورن بهم نزدیک تر شد و گفت : ببین! خوردن خون بز از همه شون راحت تره.شاید...
    سریع حرفشو قطع کردم : اصلا حرفشم نزن! کم گناه کردم؟ می خوای اضافه ش کنی؟ خون بز نجسه...چجوری بخورمش؟!
    سورن – مشروبم از نظر اسلام نجسه،چرا اونو می خوری؟ حالا واسه ما اسلامی شدی؟
    - مشروب رو با خون مقایسه می کنی؟ تازه مشروب هایی که من می گیرم جنسش خوبه. اصن نمیشه که یه گناه بزرگتر بکنم و با گناه قبلی توجیحش کنم.تازه مگه نشنیدی خون رو با خون نمی شورن؟!
    سورن – هیچ ربطی نداشت...داری چرت میگی! من به خاطر خودت میگم وگرنه خوددانی!
    باورم نمیشه سورن چقدر زود ، زد زیر حرفاش! این همه دیشب به من دلداری داد.اصلا من موندم چرا باید به خواسته های مسخره ی یه سری جن یهودی تن بدم؟!
    ****
    ساعت شش بعد از ظهر بود که مسعود برگشت خونه ی سورن.کلا مسعود وقتی از سر کار برمی گرده خیلی سگه.اصلا نمیشه باهاش حرف زد.تا مسعود مشغول غذا خوردن و استراحت بود من هم رفتم توی حیاط تا یه سیگار بکشم.حیاط خونه ی سورن خیلی بزرگه.البته با صاحبخونه ش مشترکه ولی چون اونا طبقه ی بالا هستن کمتر میان توی حیاط.انتهای حیاط هم یه دیوار کوتاه هست و به یه باغ منتهی میشه...که سورن گفت باغ هم مال همین صاحبخونه ست.
    چند دقیقه بعد مسعود اومد و روی تراس نشست.منم وایساده بودم و هر از گاهی توی حیاط قدم می زدم.
    مسعود – من و سورن می خوایم بریم بیمه ،ماشین سورن رو بیمه کنیم.تو هم یه نیم ساعت دیگه برو خونه ی من.
    - سورن می خواد ماشین بیمه کنه،تو کجا می خوای بری؟
    مسعود – بیمه ایه آشنای منه.خودمم باهاش کار دارم.تو به چیزا کار نداشته باش!
    - من که قراره تنها باشم حالا چه فرقی داره خونه ی تو باشم یا خونه ی خودم؟!
    مسعود – فرقش اینه که اگه خونه ی من بری دیگه تنها نیستی،من امشب مهمون دارم.
    - ببینم تو اگه مهمون داری اینجا چه غلطی می کنی؟
    مسعود – مژگان اینا لوله ی خونه شون ترکیده و چند روزه درگیرشن.تازه منم که غذا درست کردن بلد نیستم...ریش و قیچی رو دادم دست خودشون.
    سورن هم اومد و کنار مسعود نشست.
    - من اونجا نمیرم.حوصله ی اونا رو اصلا ندارم...
    مسعود – خفه شو! من به خاطر خودت میگم بدبخت اگه اتفاقی افتاد می خوای چی کار کنی؟
    سورن – راست میگه دیگه...تو برو توی یه اتاق بشین،با اونا هم کاری نداشته باش.کار من و مسعود یه ساعته تموم میشه.
    شروع کردم به قدم زدن و گفتم : همیشه که نمی تونم آویزون دیگران باشم... (آروم داشتم از سورن و مسعود دور می شدم)
    مسعود – قرار نیست تا آخر عمر اینجوری زندگی کنی.تا اون موقع یه کاریش می کنیم.
    سورن – کجا میری؟!
    محو تماشای درختا شده بودم.بیشتر توجهم به درخت نارنج گوشه ی حیاط بود ...همین که سورن بهم گفت "وایسا" زیر پام خالی شد و افتادم.
    چندین متر سقوط کردم و توی آب افتادم.همون چاهی بود که سورن با صاحبخونه ش در موردش بحث می کردن.شانس اوردم اونجوری که سورن می گفت خشک نشده بود وگرنه الان کتلت شده بودم! عمق آب تقریبا بالاتر از کمرم بود.مسعود و سورن اومدن کنار در چاه.
    سورن – بهراد خوبی؟زنده ای؟!
    - آره...چرا زودتر نگفتی اینجا چاهه؟!
    سورن – مرض! عین گاو راه می رفتی...من گفتم وایسا.
    مسعود – حالا چجوری درش بیاریم؟! زنگ بزنیم آتش نشانی؟
    سورن – توی خونه طناب محکم دارم...بهراد! اگه طناب بندازم می تونی بیای بالا؟
    - آره...مطمئن باش سعی می کنم!
    سورن رفت تا طناب بیاره و مسعود هنوز همونجا بود.چاه به قدری تاریک بود که دستای خودم رو به زور می دیدم.داشتم یخ می زدم چون آب چاه خیلی سرد بود.
    مسعود – بهراد! من اصلا تو رو نمی بینم! فکر می کنی چاه چند متر باشه؟
    - نمی دونم...شاید هشت متر یا کمتر...
    چند ثانیه سکوت برقرار شد.به دیوار چاه تکیه داده بودم و خدا خدا می کردم سورن زودتر برسه.به خاطر تاریکی شدیدا ترسیده بودم و اگه مسعود بالای سرم نبود حتما سکته می کردم.
    - مسعود! میشه تا سکته نکردم یه چراغ قوه ای چیزی بیاری؟!
    مسعود – باشه،الان میرم...
    همین که مسعود رفت با خودم گفتم عجب غلطی کردم! حالا دیگه حتما از ترس می میرم.سعی کردم به خودم مسلط باشم و به چیزای خوب فکر کنم.سکوت اعصابمو به هم می ریخت.چند تا نفس عمیق کشیدم.چشمم به تاریکی عادت کرده بود و می تونستم کل چاه رو ببینم.برای یه لحظه حس کردم رو به روی من کنار دیوار چاه، آب داره تکون می خوره.به خودم قبولوندم که به خاطر حرکت خودمه.اما هر چی می گذشت حرکت آب بیشتر میشد.از اون قسمت آب حباب خارج میشد.بعد چند ثانیه حباب ها شروع به حرکت کردن.داشتن از کنار دیوار به سمت من میومدن.این دفه دیگه راه فراری نداشتم.مسعود و سورن به دهانه ی چاه برگشتن و منو صدا زدن.اونقدر حواسم به حرکت آب بود که نتونستم جواب شون رو بدم.دوباره منو صدا زدن و این دفه حواسم اومد سر جاش.
    با صدای بلند گفتم : یه چیزی اینجاست!
    سورن – نگران نباش!الان طنابو می ندازیم پایین...
    یه چیزی جلوی پای من از ته آب داشت بالا میومد.با دقت به آب نگاه کردم.انگار یه شیء بود! کاملا سرمو بردم زیر آب و گرفتمش...
    سریع از آب بیرون اومدم و طنابی رو که سورن پایین انداخته بود گرفتم.
    - میشه کمک کنید بیام بالا؟!
    سورن و مسعود طناب رو بالا کشیدن و من هم با کمک دیوار چاه سعی می کردم بالا برم.
    یه هیزم شکن وقتی خسته میشه که تبرش کند بشه نه هیزماش زیاد بشه تبر ما آدما هم باورمونه نه آرزوهامون

  10. #30
    یار همراه
    نوشته ها
    2,180
    ارسال تشکر
    4,649
    دریافت تشکر: 6,043
    قدرت امتیاز دهی
    7689
    Array

    پیش فرض پاسخ : هیچ کسان!

    با بدختی تونستم از چاه بیام بیرون.همین که بیرون اومدم روی زمین ولو شدم.سورن یه لگد به پام زد و گفت : هی بهش میگم وایسا عین شتر سرشو گرفته بالا و داره میره...
    مسعود – بهراد بهت نمیاد انقد سنگین باشی!

    با دست بهشون اشاره کردم : این توی چاه بود.
    سورن و مسعود با دقت نگاه کردن.
    سورن – اَ...نعل رو اینجا انداختن!! ولی چرا؟!
    مسعود ماجرای نعل رو نمی دونست.رفتیم توی خونه و سورن قضیه رو واسه ش تعریف کرد.منم که حسابی خیس و گلی شده بودم رفتم دوش بگیرم.اما واقعا خوشحال بودم از اینکه توی چاه به چیز ترسناکی برنخوردم.
    از حموم که بیرون اومدم ساعت از هفت گذشته بود.
    مسعود – برو حاضر شو! امروز کلی وقت مون رو گرفتی...
    - مگه الان بیمه بازه؟!
    مسعود – خودش رو نمی دونم اما شعبه ای که ما می خوایم بریم بازه!
    - به نظرتون چرا نعل اونجا بود؟!
    سورن – نمی دونم اما مسلما تو امروز اتفاقی توی چاه نیفتادی!
    - حالا چی کارش کنیم؟
    سورن – من می برم یه جایی گم و گورش می کنم.از قرار معلوم اثری هم نداشته.
    مسعود – ولی مشخص شد این یارو امیرمحمد زیاد هم چرت نگفته!
    - چرا؟!
    مسعود – اون گفت که حتی اگه از خونه ت بری هم ولت نمی کنن،می بینی که الان توی خونه ی خودت نیستی و یهو سر و کله ی این نعله پیدا میشه...
    سورن – بی خیال این حرفا.پاشین زودتر بریم،الان که کاری از دستمون برنمیاد...تا بعد ببینیم چی میشه.

    اَه...عجب گیری کردم! حاضرم برم خونه ی خودم با صد تا جن دست و پنجه نرم کنم اما پیش عمه مژگان و نسترن نباشم!
    وقتی رسیدیم جلوی خونه ی مسعود،سورن توی ماشین موند و قرار شد مسعود یه سر تا خونه با من بیاد و سریع برگرده.زنگ زدیم و رفتیم بالا.از قرار معلوم فقط عمه مژگان و نسترن اونجا نبودن.پشت در آپارتمان چند تا کفش دیگه هم بود.
    - این همه مهمون داری اونوقت خودت بیرون ول می کردی؟!
    مسعود – باور کن من از تو بی خبرترم.
    - وقتی اینجا نیستی خونه ت کاروان سرا میشه ها...به نظرت کیا داخلن؟!
    مسعود – این کفش درازه که مال علیرضاست...احتمالا مامان و باباش هم باشن.
    تا جمله ی مسعود تموم شد یه نفر درو باز کرد.
    نسترن – سلام دایی.
    مسعود – علیک سلام...
    نسترن – شما پشت در بودین؟!
    مسعود – با اجازه ت.حالا میذاری بیام تو خونه ی خودم؟!
    نسترن – آخ...ببخشید.بفرمائید.
    من که به نسترن سلام ندادم! هر چی نباشه من بزرگترم،ازش هم که خوشم نمیاد.چرا باید سلام بدم؟البته اونم پُررو بازی دراورد و سلام نداد...که به درک.ولی مثه اینکه طاقت نیورد و همین که پام به خونه رسید نمکدون شو بیرون اورد و گفت : به به آقا بهراد! شب بود سیبیلاتو ندیدم!
    منم برای اینکه بیشتر سگ محلش کنم با اشاره ی دست به مسعود گفتم : "چی؟".مسعود هم بلند جواب داد : ولش کن،بیا تو...
    همه توی پذیرایی نشسته بودن.سریع باهاشون سلام و احوالپرسی کردم و رفتم توی اتاق خواب.مسعود هم دوباره از خونه بیرون رفت و من تنها شدم.
    ****
    به حدی احساس خستگی می کردم که حتی حوصله نداشتم چراغ اتاق رو روشن کنم.کنار پنجره نشسته بودم و داشتم سیگار می کشیدم.پنجره رو تا آخر باز کردم تا هوای اتاق عوض بشه.شمال توی فصل بهار خیلی قشنگ میشه حیف که امسال نتونستم زیاد ازش استفاده کنم.همیشه توی عید چند روز با سورن می رفتیم ییلاق.خیلی حال می داد...
    توی همین فکرا بودم که یه نفر در زد و قبل اینکه اجازه ورود بهش بدم خودش وارد شد! زرتی هم چراغ رو روشن کرد.نزدیک بود چشمم دربیاد! علیرضا بود و یه ظرف میوه هم دستش بود...دوستی خاله خرسه!
    یه لبخند زد و گفت : واسه ت میوه اوردم.
    - مرسی...
    اومد و رو به روی من نشست.
    علیرضا – سردت نیست ؟
    - نه،ولی اگه تو سردته پنجره رو ببندم؟
    علیرضا – نه ، هر جور راحتی...
    هیچکدوم حرفی نمی زدیم ولی نمی دونم چرا علیرضا نمی رفت بیرون!
    علیرضا – بهراد ! یه سوال ازت دارم دوست دارم صادقانه جوابمو بدی.
    - باشه ، بپرس...
    علیرضا – چجوری بگم!! تو هنوز...
    - اگه نمی تونی بگی زیاد خودتو اذیت نکن...
    علیرضا – الان میگم...تو بعد این چهار پنج سال هنوز نسترن رو دوست داری؟!
    (همچین سرخ و سفید میشد فکر کردم می خواد از من خواستگاری کنه!)
    - حقیقتش نه...می دونی اون زمان خیلی بچه بودم.فقط هجده سالم بود...تو عالم هپروت سیر می کردم...بچگی کردم و هنوز هم احساس گناه می کنم.


    - - - به روز رسانی شده - - -

    علیرضا – ینی انقد پشیمونی؟
    - از اینم بیشتر.نه اینکه بگم نسترن دختر بدیه...مسئله اینه که من اهل عشق و این چیزا نیستم...مطمئنم اگه ازدواج هم کنم طرفم بدبخت میشه.
    علیرضا – آخه من نسترن رو دوست دارم.ولی حس می کنم اون دلش پیش تو گیره...
    - نه قربونت...حس نکن! من و نسترن با نگاه می خوایم کله ی همدیگه رو بکنیم ،چه برسه به عشق و عاشقی!
    علیرضا – چی بگم وا...
    دوباره صدای در زدن شنیدم.
    نسترن – میشه بیام تو؟
    - بله...
    نسترن اومد تو و ابتدای اتاق کنار در نشست.
    نسترن – مامانم گفت که ما منتظر می مونیم تا دایی مسعود بیاد و با هم شام بخوریم ولی اگه شما گرسنه اید بفرمائید توی آشپزخونه تا واسه تون غذا بکشه.
    - من که نه...ممنون.
    علیرضا – منم گرسنه نیستم.
    چند ثانیه سکوت برقرار شد.نسترن نشسته بود من و علیرضا رو نگاه می کرد.حتما داشت به این فکر می کرد که من علیرضا چقدر احمق بودیم که بهش علاقه مند شدیم!
    نسترن – انگشترت قشنگه!
    علیرضا که انگشتر نداشت...یقینا منظورش من بودم.
    - قابل نداره.
    نسترن – مبارک صاحبش! جنسش چیه؟
    - چوب.
    نسترن – چه طرحی روش کار شده؟
    - سمبل ماه تولدم.
    نسترن – اوه...چه جالب! منم اگه گیرم بیاد حتما واسه خودم یه دونه می خرم.چند روز پیش خواستم گردنبند ماه تولدم رو بخرم اما گردنبتد تیر رو برده بودن.آخه متولدین تیر خیلی پرطرفدارن...!
    - بله...نماد ماه سرطان خیلی طرفدار داره... خرچنگ بود دیگه،نه؟
    نسترن – آره ، من که همیشه خدا رو شکر می کنم از اینکه توی تیر به دنیا اومدم.شخصیت متولدین بعضی از ماه ها اصلا قابل تحمل نیست...
    - لابد شهریور...
    نسترن – دقیقا.
    - اوهوم...
    دیگه باهاش کل کل نکردم چون علی رغم اینکه معمولا نسترن چرند میگه،در این زمینه باهاش موافقم.خودم هم از شهریوری بودنم راضی نیستم.گذاشتم فک کنه حالمو گرفته،آخه راضی به ناراحتی دشمنم هم نیستم!
    با صدای زنگ نسترن از اتاق بیرون رفت.چند ثانیه بعد هم علیرضا با یه لبخند رضایت از جاش بلند شد و بیرون رفت.مثه اینکه مسعود بود.ظرف میوه ای که علیرضا اورده بود رو برداشتم و رفتم توی آشپزخونه.خوشبختانه کسی تو آشپزخونه نبود.بعد چند لحظه مسعود هم اومد.
    - چه عجب! یهو میذاشتی فردا میومدی!
    مسعود – شرمنده.کارمون گیر کرد.مگه چی شده؟
    - هیچی،فقط می خوام برم خونه ی خودم.
    مسعود – باز گیر دادی! میمیری یه چند روز خونه نری؟
    - آره میمیرم...الان هم می خوام برگردم.
    مسعود – گه خوردی! بدبخت من به فکرتم که اینو میگم.هر دفه تنهات گذاشتیم یه اتفاقی افتاد!
    صدامو بالاتر بردم و گفتم : آخرش که چی؟! بلاخره که باید باهاش رو به رو بشم.
    مسعود اومد نزدیک تر و گفت : ســیــس!! گفتم که تا اون موقع یه کاریش می کنیم.
    - مگه خودت اون نعل رو خونه ی سورن ندیدی؟! دیگه خونه ی من و خونه ی تو نداره!
    مسعود منو کوبید به یخچال و یقه مو گرفت ؛
    مسعود – اگه خیلی واسه مردن عجله داری خودم کارتو بسازم؟!
    همین لحظه بود که با تق تق در به خودمون اومدیم.عمه مژگان و نسترن زول زده بودن بهمون.مسعود یقه ی منو ول کرد.یه خورده خنده م گرفته بود.برای فرار از موقعیت ، سریع از آشپزخونه بیرون رفتم و خودمو به اتاق رسوندم.بعد چند دقیقه مسعود هم اومد.
    - چی شد؟!
    مسعود - پیله کرده بودن که بدونن موضوع چیه...
    - همش تقصیر توئه دیگه یهو یقه ی آدمو می چسبی!
    مسعود – یه لحظه اعصابم بهم ریخت.حالا اشکال نداره.الان جفتی ، خیلی عادی میریم شام می خوریم.بعدا هم یه فکری واسه رفتن و موندن تو می کنیم...
    - نمیشه من نیام؟
    مسعود – خفه شو! اگه نیای فک می کنن واقعا با هم دعوا کردیم.
    همونطور که مسعود گفت خیلی عادی رفتیم برای شام.غذا هم قورمه سبزی بود.چقدر دلم هواشو کرده بود.البته به خوشمزگی قورمه سبزی های مامانم نبود اما خوب بود.
    بعد از شام، توی پذیرایی موندم.دورتر از بقیه روی مبل نشسته بودم.مسعود هم توی آشپزخونه داشت به عمه مژگان و زن عمو برای شستن ظرف ها کمک می کرد.ساعت از ده شب گذشته بود که کارشون تموم شد و همه از آشپزخونه بیرون اومدن.مسعود می خواست بیاد پیش من که عمو محمد ازش خواست کنارش بشینه.عمو محمد طبق عادت همیشگی بلند بلند شروع به صحبت کرد.همیشه یه جوری حرف می زنه که کل در و همسایه صداش رو می شنون.البته نمیشه خرده گرفت آخه مدلش اینه! حرف زدن عادیش مثه عربده ست.داشت با مسعود در مورد قیمت زمین توی شمال بحث می کرد و توجه همه به حرفاش بود.چند دقیقه گذشت.تمام حواسم به مسعود و عمو محمد بود.دقیقا سمت راست من در اتاق خواب قرار داشت که کاملا هم باز بود.چراغ اتاق خاموش بود.برای یه لحظه از گوشه ی چشمم متوجه یه حرکت از اتاق خواب شدم.سریع به اتاق نگاه کردم اما چیزی نبود.انگار خیالاتی شده بودم.دوباره به مسعود و عمو محمد نگاه کردم.مسعود به من نگاه کرد و به دماغش اشاره کرد.
    می خواست منو متوجه موضوعی کنه.دستمو به سمت دماغم بردم و فهمیدم خون دماغ شدم.سریع از جام بلند شدم که برم سمت دستشویی اما همین که حرکت کردم برق قطع شد.مسعود گفت : "یه لحظه صبر کنید،من شمع میارم".مشخص بود که عجله ش به خاطر اینه که من سریع تر به دستشویی برسم.هنوز دو ثانیه از حرف مسعود نگذشته بود که صدای خورد شدن شیشه رو شنیدیم.معلوم نبود شیشه ی کجا شکست.جیغ یکی از خانوما هم بلند شد،نمی دونم کی!...صداها خیلی درهم بود.من از همه بیشتر ترسیده بودم.کلا هنگ کرده بودم.همه چیز خیلی سریع اتفاق میفتاد.یه آن با یه نیروی قوی به سمت اتاق کشیده شدم و در اتاق محکم بهم کوبید.با تمام وجود مسعود رو صدا می زدم.هوای اتاق شدیدا سرد بود.هیچ صدای ناآشنای نمی شنیدم.فقط مسعود و بقیه بودن که قصد داشتن درو باز کنن.فشار شدیدی روی دستم حس می کردم.مطمئن بودم یه نفر دستمو گرفته.چند ثانیه ای طول نکشید که مسعود تونست در اتاق رو بشکنه و یه لحظه بعد برق وصل شد.
    یه هیزم شکن وقتی خسته میشه که تبرش کند بشه نه هیزماش زیاد بشه تبر ما آدما هم باورمونه نه آرزوهامون

صفحه 3 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •