تنها یک برگ مانده بود ...
درخت گفت : منتظرت میمانم !
برگ گفت : تا بهار خداحافظ !
بهار شد ولی درخت میان آن همه برگ دوستش را فراموش کرده بود ...
تنها یک برگ مانده بود ...
درخت گفت : منتظرت میمانم !
برگ گفت : تا بهار خداحافظ !
بهار شد ولی درخت میان آن همه برگ دوستش را فراموش کرده بود ...
مرگ از زندگی پرسید:چرا من تلخم و تو حقیقت؟!
زندگی در جواب گفت :چون من دروغم و تو حقیقت!!
- - - به روز رسانی شده - - -
- - - به روز رسانی شده - - -
مرگ از زندگی پرسید:چرا من تلخم و تو حقیقت؟!
زندگی در جواب گفت :چون من دروغم و تو حقیقت!!
مرگ از زندگی پرسید:چرا من تلخم و تو حقیقت؟!
زندگی در جواب گفت :چون من دروغم و تو حقیقت!!
مرگ از زندگی پرسید:چرا من تلخم و تو حقیقت؟!
زندگی در جواب گفت :چون من دروغم و تو حقیقت!!
برای آدم برفی چشم نگذار وگرنه آب که نمی شود،
هیچ … تا یک عمر هم خیره به رد پاهایت می ماند …
مرگ از زندگی پرسید:چرا من تلخم و تو حقیقت؟!
زندگی در جواب گفت :چون من دروغم و تو حقیقت!!
چقدر این سربالایی ها ادامـــــــه دارند ؟
من از زندگی که هیچ . . پاهایم از من شکایت دارند
مرگ از زندگی پرسید:چرا من تلخم و تو حقیقت؟!
زندگی در جواب گفت :چون من دروغم و تو حقیقت!!
زمان گذشت بدون توجه به چیزهای کوچکی که کم هم نبودند
چیزهای کوچکی که حداقل می توانستند تحمل کردن زندگی را آسان تر کنند
گاهی فرصت نبود
گاهی حوصله
و من خیلی دیر این را فهمیدم
خیلی دیر
هر چند که شاید هنوز هم پشت این همه سیاهی
کسی ، چیزی پیدا شود که نام من را از یاد نبرده باشد
مرگ از زندگی پرسید:چرا من تلخم و تو حقیقت؟!
زندگی در جواب گفت :چون من دروغم و تو حقیقت!!
دل که رنجید از کسی خُرسند کردن مشکل است
شیشه بشکسته را پیوند کردن مشکل است
دلی که در دو جهان جز تو هیچ یارش نیست
گرش تو یار نباشی جهان به کارش نیست
تو ای پری کجایی؟ که رخ نمی نمایی؟
از آن بهشت پنهان ، دری نمی گشایی...
نوری به زمین فرود آمد:
دو جاپا بر شنهای بیابان دیدم.
از کجا آمده بود؟
به کجا می رفت؟
تنها دو جاپا دیده می شد.
شاید خطایی پا به زمین نهاده بود.
ناگهان جاپاها براه افتادند.
روشنی همراهشان میخزید.
جاپاها گم شدند،
خود را از روبرو تماشا کردم:
گودالی از مرگ پر شده بود.
و من در مرده ی خود براه افتادم.
صدای پایم را از راه دوری میشنیدم ،
شاید از بیابانی میگذشتم.
انتظاری گمشده با من بود.
ناگهان نوری در مردهام فرود آمد
و من در اضطرابی زنده شدم:
دو جاپا هستیام را پر کرد.
از کجا آمده بود؟
به کجا میرفت؟
تنها دو جاپا دیده میشد.
شاید خطایی پا به زمین نهاده بود
سهراب سپهری
ویرایش توسط *nura* : 2nd March 2014 در ساعت 02:47 PM
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)