کلاهفروشی روزی از جنگلی میگذشت. در میانۀ راه، تصمیم گرفت ساعتی زیر درختی استراحت کند. برای همین کلاهها را کنارش گذاشت و خوابید. و بعد
وقتی بیدار شد، متوجه شد که کلاهها نیست. بالای سرش را نگاه کرد. تعدادی میمون را دید که کلاههای او را برداشتهاند!
فکر کرد که چگونه کلاهها را پس بگیرد. در حال فکر کردن سرش را خاراند و دید که میمونها همین کار را کردند. او کلاه خودش را ازسرش برداشت و دید که میمونها هم ازاو تقلید کردند. به فکرش رسید که کلاهش را روی زمین پرت کند. وقتی این کار را کرد، میمونها هم کلاهها را به طرف زمین پرت کردند. او هم با خوشحالی همۀ کلاهها را جمع کرد و روانۀ شهر شد!
***سالها بعد، نوۀ او هم کلاهفروش شد. کلاهفروش قصۀ ما که حالا پدربزرگ شده بود، این داستان را برای نوهاش تعریف کرد و گفت که اگر چنین اتفاقی برای او افتاد چگونه برخورد کند. یک روز که نوۀ او از همان جنگل میگذشت، زیر درختی استراحت کرد وهمان قضیه برایش پیش آمد. او شروع کرد به خاراندن سرش؛ میمونها هم همان کار را کردند. او کلاهش را برداشت؛ میمونها هم کلاهها را برداشتند. دست آخر کلاهش را روی زمین انداخت؛ ولی میمونها این کار را نکردند! یکی از میمونها از درخت پایین آمد، کلاه را از روی سرش برداشت، درِ گوشی محکمی به او زد و گفت: «فکر میکنی فقط تو پدر بزرگ داری؟!»
منبع
علاقه مندی ها (Bookmarks)