دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 1 , از مجموع 1

موضوع: داستان بلدرچین نامه 1

  1. #1
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    حقوق
    نوشته ها
    1,931
    ارسال تشکر
    7,109
    دریافت تشکر: 7,523
    قدرت امتیاز دهی
    1519
    Array
    بلدرچین's: جدید39

    پیش فرض داستان بلدرچین نامه 1

    وسط های سال تحصیلی بودیم. ترکیب بچه ها ، همان ترکیب سال قبل بود ، دست نخورده بود و تغییری نکرده بود. همه ی بچه ها رو می شناختم و اون ها هم منو می شناختند ، می دونستند که شعر و داستان می نویسم. روی من شناخت والایی داشتند. قصه ی نوشتن من ازسال اول شروع میشه ، زمانی که من تازه پا به این مدرسه گذاشته بودم و هنوزبه بچه ها عادت نکرده بودم. پس ازچند ماهی که گذشت ، تقریبا تونسته بودم روی اونا شناخت پیدا کنم و با طرزفکرشون و سلیقه شون ، آشنا بشم...سال اول دبیرستان بود ، سرزنگ درس تاریخ ادبیات. معلم سوالی ازتمامی بچه ها کرد. « چه کسی ، شعر یا داستان می نویسه... !؟ »من که ازکودکی دوست داشتم یک هنرمند باشم و یک هنرمند بمیرم ، سراسیمه دستم رو بالا بردم و گفتم :« من ، هم شعرمیگم هم داستان می نویسم... »معلم پرسید : « توی چه قالبی شعرمیگی...!؟! »مونده بودم که چی بگم. دوست داشتم شعربگم اما تا به حال که شعرنگفته بودم و آشنایی نسبت به شعرنداشتم و دنیای شاعران رو نمی دونستم چه رنگ و بویی داره...!الکی گفتم :« توی همه نوع قالبی شعر میگم ، اما بیشتر غزل و قصیده میگم... ! »معلم گفت :« این که خیلی خوبه ، برای جلسه ی بعد، یکی ازغزل ها یا قصیده هات*و بیار تو کلاس بخون، من عاشق غزلم... ! »گفتم :« آقا شعرمامونو گم کردیم ، درحال حاضر، چیزی نداریم... ! »معلم گفت :« باید برای جلسه ی بعد، یکی ازشعراتو بیاری ، حتما باید بیاری... »گفتم : « چشم آقا ، میاریم دیگه... ! »نمی دونستم باید چه کار کنم ، آخه مگه من تا حالا غزل یا قصیده گفته بودم ، آش نخورده و دهن سوخته...فهمیده بودم که الان دیگه وقت اون هستش که یه تحول اساسی به زندگیم بدم و یه فصل جدیدی رو توی زندگیم شروع کنم. باید ازاین تنبلی دست می کشیدم و دست به کارجدیدی می زدم، نوشتن! نوشتن هنربود و من هنردوست! دوست داشتم شعربگم، دوست داشتم بنویسم. به خودم گفتم :« الان دیگه وقتشه که ازتنبلی دست بکشم و پناه بردیارشاعران ببرم... ! »برگه ای کاغذ سفید جلوم گذاشتم و قلم پاک را درانگشتانم گرفتم. گفتم : « الان وقت شروع ِ ... »شروع به نوشتن اولین شعرم کردم... نمی دونستم چه چیزهایی باید بنویسم، فکرکردم و فکر کردم تا اینکه ذهنم تکانی خورد و شروع به نوشتن کردم...انسان ، شاد زیست کناندوه نداشته باش، شاد زی ! شاد زیستن و شاد زی کردن هنراست در عمراگرشاد نباشی، مویت چون برف سپید می شود...شاد زیست کن ای انسان ، درنهان شاد زیستن ازاندوه و غم مهتراست ، درنهان...بعد ازپایان،احساس آرامشی عجیب کردم. دوست داشتم هرچه زودترکلاس به پایان برسد تا من بروم و شعرم را به معلم نشان بدهم. دوست داشتم نظرش را درباره ی شعر بدانم!؟به دقت به درس گوش دادم. خیلی درس ادبیات را دوست داشتم ، هرساله، بالاترین نمره ام متعلق به این درسم بود...درپایان درس، معلم به تمامی بچه ها گفت :« برای جلسه ی بعد، باید حتما بیایید پای تخته و درس رو کنفرانس بدید ، هرکسی انجامش نده ، قید قبولیش رو بزنه... ! »همه دست پاچه شده بودند. تا به حال، اسمی ارکنفرانس نشنیده بودیم. نمی دونستیم کنفرانس چیه؟! همه تا این حرف معلم رو شنیدند ، لرزیدند ! ترس و وحشت درچهره ی همه ، هویدا بود...یکی ازبچه ها گفت :« آقا ، تازه اول ساله ، هنوز زوده واسه کنفرانس... ! »معلم گفت :« هرکسی که نمره ی مستمرمی خواد، باید بیاد و کنفرانس بده... ! »صدای همه درآمد. همه ناراضی بودن! دوست نداشتند توی جلسه ی اول ، سختی بکشن!من همون جا سرجام نشسته بودم. ساکت ساکت! طبق معمول همیشه، کم حرف و کم جنب و جوش!توی هرجا که می رفتم ، دوست نداشتم پرحرفی کنم ، تا من رو به عنوان یک پرحرف بشناسن! بیشتروقت ها ، غول کم حرفی توی وجودم میومد و من لب بر نمی گشودم تا حرف بزنم...شلوغی و سر و صدا خوابید. کلاس درسکوتی مرگبار، فرورفت. هیچ کس سرو صدا نمی کرد. همه بی حرکت نشسته بودن...من بلند شدم و به سمت معلم رفتم. دفتری کهشعردرونش آرام گرفته بود، درون دستانم بود. وقتی به میزمعلم رسیدم، گفتم :« آقا ، ما یک شعرنوشتیم ، میشه بخونید و نظر بدید؟! »گفت :« بده بخونم... ! »دفتررو به معلم دادم. معلم دربهرشعرفرو رفته بود. پلک نمی زد و خیره مانده بود به شعر... پس ازمدتی ، درحالی که هنوزداشت به دفترنگاه می کرد، گفت :« شعرخیلی خوبیه... شاعرخوبی میشی درآینده...!! »این حرف معلم ، به من انرژی و توان خیلی زیادی وارد کرد. ازاون لحظه به خودم گفتم :« امیر ، ازاین به بعد تمام توانت رو روی شعر و ادبیات ایران بزار و تا آخرین لحظه ی عمرت ، بنویس و بنویس و بنویس...!! »چند روز گذشت. من توی اتاقم نشسته بودم و داشتم تلویزیون نگاه می کردم که یهو یه ایده ی خیلی خوب واسه نوشتن به ذهنم رسید. به سرعت دفتر چرک نویسم رو جلو گذاشتم و مشغول نوشتن شدم. تا پاسی ازشب، مشغول نوشتن بودم ، به نوشتن علاقه ی خیلی زیادی پیدا کرده بودم. قلم ، جاذبه ای داشت که من رو به خودش جذب می کرد و نمی گذاشت که به کناری بگذارمش...!10 صفحه ازداستان رو نوشتم. برگشتم و نگاهی به ساعت دیواری اتاق انداختم. ساعت گوشه ی دیوارمیخ کوب شده بود...ساعت 1 بامداد بود. خسته ی خسته بودم. قلم رو همان جا روی برگه ها رها کردم و به تختخوابم رفتم. چندین ثانیه نگذشت که به خواب فرو رفتم...ساعت 7 صبح بود که با صدای مادرم ازخواب بلند شدم...« امیر، بلندشو مدرسه ت دیرشده... ! » با عجله از خواب بلند شدم. ساعت 7:15 بود. کتاب هایم رو گذاشتم توی کیفم. برگه های داستان هم درون کیفم گذاشتم تا میان زنگ تفریح ، اگرشد ادامه ی داستان رو بنویسم...کیفم رو برداشتم و به سرعت ازدرب خانه بیرون رفتم. یک ربع مانده بود تا زنگ مدرسه ، به صدا دربیاد. ازاین ترس نداشتم که پشت درب بمونم. بالاخره دوستانی نداشتم که بگذارن من ازدرب عبور کنم ، به قول یکی ازدوستانم که می گفت :« همه ی دوستان ، باید پشت دوستاشون باشن ، کمک کنی ، توی یه جا کمک می بینی... ! »دوان دوان عرض خیابان را طی کردم. نگاهی به ساعت مچی ام انداختم. چندین دقیقه بیشتربه درآمدن صدای زنگ مدرسه ، نمانده بود. سرعت قدم هایم رو بیشترکردم. مدتی طول کشید اما بالاخره رسیدم. درب بسته شده بود. با مشت به درب زدم. خبری نشد... آروم آروم به سمت درب دوم رفتم. درب دوم ، مختص دبیران بود که بیایند و اتومبیل شان رو پارک کنند و به دفتربروند.وقتی رسیدم ، دیدم که خیلی ها پشت درب ایستادن. تعدادشون ازانگشتان دست، زیادتربود ، دوست نداشتم یکی ازآنهایی باشم که دیرمی آید ، دوست نداشتم نام تنبل رو رویم بزارن... مدتی پشت درب ایستادیم. پاهایمان توان نگه داشتن وزنمان رو نداشت ، دراین زمان بود که یک نفر ورقه به دست آمد...« تک تک بیاید اسمتون رو بگید و برید سر کلاستون... ! »من که می خواستم زودترسرکلاس برم ، پیش قدم شدم.« اردلان میرقاسمی ، کلاس 304 ... ! »بعد ازگفتن ، به داخل رفتم. اسم و فامیلم رو به دروغ گفته بودم ، دوست نداشتم اسمم بره توی لیست بی انظباط ها...!!وقتی به کلاس وارد شدم ، شور و هیجان و سر و صدایی برپاشد. همه می گفتن :« شاعر شعر بخون ... شاعر شعر بخون ... شاعرشعربخون ... ! »من برای تشکر گفتم :« قربون معرفت همه تون برم ، همه تون عشقای منین ، دوستتون دارم ... !! »تا این را گفتم ، همه با صدایی یکپارچه گفتن :« ما هم دوستت داریم ... ما هم دوستت داریم ... ما هم دوستت داریم ... ! »خیلی خوشحال شده بودم ، داشتم به سمت نیمکتم می رفتم که معلم وارد کلاس شد. طبق معمول کتاب و دفتر نمرات درون دستش بود. معلم خوبی بود. به هرحال دبیر عربی بود و من هم ، عاشق درس عربی... !معلم به سمت میز و صندلی خود رفت و پشت آن نشست...« خوب سلام عرض می کنم به تمام بچه های گل ، امیدوارم که خوب باشید و قبراق و سرحال...درس امروز رو شروع می کنیم به نام خدای یگانه... ! صفحه ی 25 کتاب رو بیارید ، یک قلم یا خودکار بردارید اگه هم ندارید با آب دهنتون هم میتونین بنویسید... ! »تا معلم این را گفت ، همه زدن زیر خنده...!!معلم خیلی شوخی بود. همیشه سعی می کرد بچه ها رو به درس علاقه مند کنه و نزاره حتی ذره از درس زده بشن ، همیشه قبل درس و میان و آخر درس شوخی می کرد و بچه ها رو می خندوند... همیشه خنده، روی لبهایش می درخشید...گذشت و گذشت تا این که زنگ به صدا درآمد و همه به حیاط رفتند. همه از خستگی ، به خودشون می پیچیدند ، خسته بودن اما نمی گذاشتن که خستگی شون معلوم بشه...من روی نیمکت نشسته بودم. به سرعت کتاب و دفترعربی رو ازجلوم برداشتم و درون کیفم گذاشتم و برگه های داستان رو روی میزگذاشتم. دوست داشتم ادامه ی داستان رو بنویسم...کمی فکرکردم و بعد ، شروع به نوشتن کردم. به سرعت آن چیزهایی که درون ذهنم بود رو روی صفحه ی بی جان کاخذ، پیاده کردم ، صفحه ی سفید بی جان کاغذ ، وقتی که رویش نوشته می شد تازه جان می گرفت و زنده می شد... داشتم می نوشتم که دوستم وارد کلاس شد.ـ داری چیکار می کنی... !؟ـ فضولی؟!ـ آره فضولم ...ـ مشغول نوشتن داستانم...ـ داستان...!؟ـ بله... صفحه ی یازدهمم...ـ موضوعش چیه...؟!ـ عشقی ، اجتماعی...ـ تمومش کردی بده بخونم...ـ چشم ، حتما...دوباره مشغول نوشتن شدم. دوست نداشتم نوشتن رو رها کنم ، حاضرنبودم لذت نوشتن رو با هیچی توی دنیا عوض کنم...دوسال بعد :دوسال ازعمرنوشتن و عمرم گذشت. تا به حال ، حدود 28 داستان ، 8 نثر ، 25 شعر و یک رمان ناقص نوشتم .شعله ی نوشتن ، روز به روز توی وجودم پرنورتر می شد. روز به روز علاقه ام نسبت به نوشتن ، فزونی می یافت ، ازنوشتن لذت فراوانی می بردم. نوشتن رو دوست داشتم ، هرروز و شب ، مشغول نوشتن بودم. دوست نداشتم حتی یک لحظه ازعمرم ، بی قلم سپری بشه و بگذره...!شب ها هم به فکرداستانم بودم که چگونه ادامه اش بدم. وقتی شروع به نوشتن داستان می کردم ، اول تصویری خیالی ازداستان رو توی ذهنم می ساختم و بعد شروع به نوشتن می کردم، این جوری خیلی کارها خوب پیش می رفت و نوشتن رو برای من ساده می کرد!قبل ازداستان ، شخصیت های کاذب و اصلی داستان رو روی یک برگه ی جدا می نوشتم ، تا شخصیت های اصلی و کاذب رو جدا کنم و شخصیت ها رو بشناسم !تمام خصوصیات شخصیت ها رو می نوشتم. این دیگه تبدیل شده بود به یک عادت ، هیچ وقت فراموش نمی کردم که این کارها رو انجام بدم ، اگراین کارها رو مرتب انجام نمی دادم ، اصلا داستانی شکل نمی گرفت و من هم قلم به انگشتانم نمی گرفتم و بنویسم...کم کم داشت بوی مهرماه میومد. حس و حال و بوی خیلی عجیبی داشت ، فصل مدرسه و درس!درس خوندن رو دوست داشتم. می خواستم توی آینده ، یک اسمی برای خودم دست و پا کنم توی این دیار!توی کتابی خونده بودم که :« این آدم ها هستن که اسم ها رو می سازن ، نه اسم ها آدم ها رو... ! »این حرف خیلی روی من تأثیرگذاشته بود. اون رو ملکه ی ذهن و وجودم کرده بودم و مدام تکرارش می کردم. مهرماه از راه رسید. ترکیب بچه ها همان ترکیب بچه های سال پیش بود، دست نخورده بود. با حرف هایی که شنیده بودم، امسال، سدی خیلی سخت پیش روی مون بود. امتحانات نهایی ، امتحاناتی که دل شیر می خواست و تلاش و کوشش...!!با نیرو و امیدی که نوشتن بهم می داد، اطمینان داشتم که میتونم ازاین سد سخت به راحتی رد بشم وپشت سر بگذارمش...!!ماه آبان رسیده بود. روز پنج شنبه بود. توی این روز، درسهای ریاضی ، تاریخ ادبیات و زبان انگلیسی داشتیم. روزهای پنج شنبه رو خیلی دوست داشتم. هرپنج شنبه یک اتفاق خیلی خوش آیند برایم می افتاد که من رو به زندگی امیدوارترمی کرد. بیشترخوش شانس های زندگیم رو توی روزهای پنج شنبه به دست آورده بودم...هرگاه زنگ تفریح می شد ، توی کلاس می موندم و روی داستانم کارمی کردم. ازاین کاریک نواخت، هیچ وقت خسته نمی شدم و ثانیه به ثانیه به علاقه ام افزوده می شد...زنگ دوم شد. توی این زنگ ، تاریخ ادبیات داشتیم. ازادبیات خیلی خوشم میومد. عاشق ادبیات بودم، هرروزکتاب می خوندم و فکرهای ادبی به ذهنم می رسید و هرساله نمره ادبیات و زبانم ، بهترین نمرهم مدرسه می شد...معلم گفت :« این درس خیلی آسونه ، اگرآسون بگیردش و بگید آسونه و نیازی به خوندنش نیست ، ازهمین الان میگم که توی این درس نمره ای نمیارید و صد در صد خواهید افتاد...کمکی ازدست من برنمیاد ، هرگلی زدید به سر خودتون زدید... آخرسال نشه بیاید پیش من بگید :« آقا یک نمره بدید ، زندگی و زندگانی من لنگ یه نمره س و اگه ندید چنین می کنم و چنان می کنم و ماشینتونو آتیش می زنم و تک تک موهاتون رو می کنم...ازهمین الان بهتون گفتم و اتمام حجت می کنم ، هرنمره ای بگیرید، همونو می زارم توی کارنامتون ، حتی یه بیست و پنج صدمم کمکتون نمی کنم... فهمیدید...!؟ حالا کتابتون رو باز کنید... صفحه ی 12 ...یکی ازبچه ها ، دستش رو بالا برد و پرسید :ـ آقا ، بارم بندی درس ها رو نمیگید...!؟ ـ آخه الان جای این سواله ، نفهم!!؟معلم شروع به گفتن سوال های درس کرد. شش دنگ حواس همه به درس بود ، کسی حرکت اضافه و خارج ازدرس نمی کرد ، چشمان همه به چشمان معلم دوخته شد بود...!!20 دقیقه مانده بود به ساعت آخرکلاس که معلم دست ازدرس کشید. سرجایش نشسته بود و داشت به بچه ها نگاه می کرد.دوستم رضا گفت :ـ آقا ، امیر شاعره ؟ شعر میگه...!!معلم گفت :ـ امیر کیه...؟!رضا گفت :ـ امیر نمازی ، کسی که نیمکت یکی مونده به آخر نشسته...!!معلم گفت :ـ امیر نمازی کیه ؟!من بلند شدم و گفتم :ـ من هستم...!!معلم گفت :ـ تو شعرمیگی...!؟گفتم :ـ بله آقا ، تقریبا یه دستی به قلم داریم... گاه به گاه ، هروقت حس و حال داشته باشیم شعرمیگیم...معلم گفت :همین الان یکی ازشعراتو بخون ، همین الان...گفتم : آقا ، نمی تونیم. تا حالا هیچ وقت شعرنخوندیم ، خجالت می کشیم...!معلم گفت :این جا که هیچ زن یا دختری نیست که خجالت بکشی ، همه پسرن ، بخون دیگه نازنکن...تصمیم گرفتم شعری که چندین بیتش رو گفته بودم و جوهرش هنوزخیس بود و خشک نشده بود و بخونم...ترس و وحشتی خیلی شدید تمام وجودم رو فراگرفته بود. نمی دونستم چه جوری باید بخونم ، آمادگی این کار رو نداشتم ، دوست داشتم اما آمادگی شو نداشتم ، نفس عمیقی کشیدم و شروع به خوندن کردم... سفر با یک رکاب شکسته و دوچرخه ویران نتوان سفر کرد به هرجای ایراندوچرخه ام شکسته و تاب سفر ندارداین بود که گرفتم ره پاک تورانهر دورکه زدم ، سروری و شادابی آمدچه کارها کردم که حال است درون زندانسفر را آموختم و آغازشد مسیرمعاقبت را ندانم ، این شد که آمدیم در ره نیلانچهره ای دلربا داشت و آذین می بستبدنی راست قامت و پایی شکسته ، حال است گریان!مونسم بود ، جانم بود ، رخش تیزپایم بودحال افتاده درپهنه ی تاریک ، گوشه ی خانه!عاقبت خواهی آمد و درجاده های سبز یاری ام می کنیگریانی می رود از مرواریدهای چهره ات ، باش دراین جانانوقتی شعرم به پایان رسید ، با اجازه ی معلم ، همه برایم دست زدند، دراین زمان ، رضا گفت :ـ عین یه بلدرچین عاشق شعر میگه ، عاشق دیگه...داشتم به شعرفکرمی کردم که اسم بلدرچین برام جالب اومد. یه دل نه صد دل عاشق اسم بلدرچین شدم.معلم پرسید :ـ اسم تخلصت چیه؟ هرشاعری یه تخلصی داره دیگه ، تخلص تو چیه...!؟!کمی تامل کردم و بعد گفتم :ـ تخلص من ، بلدرچین ِ ...!زنگ خورد. معلم ازکلاس بیرون رفت. رضا به سمتم آمد و گفت :ـ امیر ، من همین جوری گفتم بلدرچین...ـ اسم خیلی نازیه ، دوستش دارم. دوسه ساله دارم شعرمیگم ، هیچ وقت به فکریه تخلص نبودم حالا که اسم بلدرچین رو شنیدم ، عاشقش شدم ، ازاین به بعد اسم من بلدرچین...ـ خیلی قشنگه امیر...ازاون به بعد ، هرشعری که میگفتم ، زیرش اسم بلدرچین رو می نوشتم. این اسم ، یادآوربچه های پاک کلاس 303 انسانی بود. با خودم عهد بستم ، تا وقتی که زنده ام و می نویسم ، هیچ وقت این اسم رو ازخودم دورنکنم و تخلص خودم رو عوض نکنم...اسم بلدرچین ، فقط اسم مستعار من نبود ، یک یادگاری ازبچه های کلاس بود. کسایی که اگرنبودن، من و نوشتن هم نبودیم...دو روز گذشت. دوباره شنبه آمد. دوست داشتم این شنبه، کمی زودتربروم تا پشت درب مدرسه نمونم. دیگه خسته شده بودم ازاین تنبلی و دیررفتن...!!به سرعت وسایل و کتاب هایم رو جمع کردم و به داخل کیفم ریختم. نگاهی به ساعت انداختم دیدم که هنوزدیرنشده ، درازکشیدم و تلویزیون نگاه کردم. به تلویزیمن خیره مانده بودم که یهو به خواب فرو رفتم. مدتی خواب بودم که یهو ازخواب پریدم. ساعت 7.45 بود. ترسیدم و به سرعت ازدرخانه بیرون رفتم. دوان دوان به طرف مدرسه می رفتم. اطمینان داشتم که امروزهم پشت درب خواهم ماند. وقتی به درب مدرسه رسیدم ، دیدم که درب بازه...شک کردم. پنهانی به داخل رفتم. دیدم مدیردرحال صحبت با بچه ها هست :« امسال برای سومی ها ، سال سخت و سرنوشت سازی هست. اگه بخواید سر سری بگیرید ، قافله رو می بازید و میرید شبانه !باید امسال رو حتما رد کنید ، چه دلتون بخواد چه نخواد! وقتی که دیپلم گرفتید ، خواستید ادامه بدید نخواستید هم رها کنید درس تون رو....شماها همه تون بچه های من هستید ... بخونید من هم توی جاش کمکتون می کنم... »با شنیدن این حرف ها امیدوارتر شدم. ازگوشه ی حیاط به درون صف ها رفتم و بالاخره پس ازسختی های زیاد خودم رو به صف کلاس مون رسوندم....صف کلاس حرکت کرد. خیلی خوشحال بودم ، بالاخره رکورد شکستم و پشت درب نماندم...سر کلاس روی نیمکت ها نشسته بودیم و درانتظار معلم عربی! دقایقی طول کشید تا اینکه معلم به کلاس آمد. طبق معمول همیشه ، کت و شلوارپوشیده بود و کیف چرمینی دردستش بود...« امیدوارم که همه تون خوب باشید و آماده ی درس شیرین عربی... »من زیرلب گفتم :« عاشق درس عربی ام و آماده واسه یادگیری درس... ! »[ معلم ] « همه تون آماده اید واسه درس؟! »رضا گفت :« همه آماده ی آماده ن آقا... آقای شاعر و نویسنده هم آماده س ... !!؟ »معلم گفت :« مگه توی این کلاس ، کسی شعر یا داستان هم می نویسه... ؟! »رضا گفت :« آره آقا هست ، امیر... »معلم ازمن پرسید :« امیرتو شعر و داستان می نویسی...!؟ »من گفتم :« بله آقا ، جونمو رو واسه نوشتن میدیم... ! »معلم گفت :« ازکی که می نویسی...!؟ »گفتم : « دو سال پیش ، توی 10 آبان ماه... »معلم گفت :« وقتی کلاس تموم شد ، بیا پیش من ، آدرس یه سایتی رو بهت بدم که توش پرنویسنده س و می تونی داستانها و شعراتو بزاری اون جا روش نظربدن... ! »تا این را شنیدم خیلی خوشحال شدم. به دقت به درس گوش دادم ، دوست داشتم زود زنگ کلاس بخورد و بروم و آدرس سایت را بگیرم. دوست داشتم برای اولین بار فضای اینترنت رو تجربه کنم. دوست داشتم به سایت بروم و دوست پیدا کنم ، دوستانی که مثل خودم بودند ، شاعر یا نویسنده...عقربه های ساعت خیلی کند گام برمی داشتند. خیلی تنبل شده بودند. دوست نداشتند که زمان بگذره ، و من هم درانتظار ساعت پایان زنگ ...سرم رو روی نیمکت گذاشتم و چشمانم رو بستم . مدتی درخواب بودم که با صدای احسان ازخواب بلند شدم...« بلند شو ... کلاس تموم شده... امیر چرا خوابیدی ؟ کلک ، نکنه عاشق شدی...!! »سرم رو بلند کردم و گفتم :« آخه کدوم دختری حاضره با من دوست بشه که من عاشقش بشم ؟ اگر دختری بود که من رو با این هیکل بپسنده ، الان با این حال گرفته نبودم... ! »احسان گفت :« نترس امیر ، اون روز میاد که دستتون توی همه و دارید قدم می زنید... ! ناسلامتی چهارتا زبون بلدی ، دخترا این چیزا رو دوست دارن بالاخره که میان طرفت...!! »گفتم :« احسان ، انگلیسی و ایتالیایی و ترکی ، ازکی تا به حال وسیله ی جذب دختر شده ؟! اگه همون روزی که گفتی اومد ، هرجا که باشی میام و بهت یه سورحسابی میدم ، هیچ دختری دنبال معلومات نیست ، نبوده و نخواهدم بود ، این رو بدون...دخترا، پسرای لاغر و خوش تیپ رو واسه دوستی انتخاب می کنن نه کسایی مثل من که چاق هستن، شعر و داستان می نویسم، ایتالیایی و انگلیسی رو می تونم یکمی حرف بزنم، اما اینا به چه دردی می خورن، کدوم دختری هست که این چیزها رو دوست داشته باشه و بیاد طرفم، کی هست...!! »ازروی نیمکت بلند شدم و به سمت صندلی معلم رفتم. بچه ها دورمعلم حلقه زده بودند و مدام سوال هایی می پرسیدند...همان عقب ، نزدیک یکی ازنیمکت ها ایستادم و با وحید ، دوست صمیمی ام ، حرف زدم...ـ چه طوری آقا وحید...!؟ـ خوبم آقای نویسنده...ـ من که نویسنده نیستم ، دیگه نگو ، هروقت کتاب چاپ کردم بگو ، اون موقع خوش مزه تره این واسم...ـ چشم حتما آقا امیر...ـ آقا امیر نگو ، همون امیر خوبه... وقتی کسی بهم میگه آقا امیر ، کهیرمیزنم به خدا...ـ باشه هرچی که تو بگی... زبان ایتالیایی رو به کجا رسوندی ؟! الان مسلطی؟!ـ تقریبا بلدم ، می تونم حرف بزنم...ـ اِ ... اگه راست میگی خودتو معرفی کن ببینم...
    Mio nome è amir namazi , io molti simile a nazione Italia.
    ـ خوب معنیش کن دیگه...ـ اسم من امیر نمازی ، من خیلی کشورایتالیا رو دوست دارم...ـ ایول... امیدوارم یه روز بری ایتالیا!!ـ عزیزم ، میرم ، مطمئن باش...بچه ها کم کم ازمیزمعلم فاصله می گرفتند و به سر جایشان برمی گشتند. به سمت میز معلم رفتم...ـ آقا ، آدرس سایت رو می دید ؟!ـ برو کتابتو بیار توش بنویسم...دوان دوان رفتم و کتاب عربی ام رو ازروی میزبرداشتم و به میزمعلم بازگشتم...معلم چیزی در صفحه ی اول کتاب نوشت و کتاب را به طرف من سوق داد. کنجکاو بودم تا ببینم چه چیزی نوشته شده ، کتاب را بازکردم. آدرس سایتی نوشته شده بود. بعد به سرعت رفتم و کتاب را درون کیفم گذاشتم...خیلی دوست داشتم تا زودترزنگ تعطیلی مدرسه به صدا دربیاید و به خانه بروم و اولین حضورم دراینترنت رو تجربه کنم. نمی دونستم اینترنت چه جوریه ، تا به حال نرفته بودم اما الان دوست داشتم بروم به اون سایت و داستان و شعرهام رو توش بزارم و بخونن و نقد کنن ، وای چه افتخاری...!!زمان گذشت و گذشت تا اینکه زنگ مدرسه به صدا درآمد ومدرسه رو به تعطیلی رفت. کیفم رو برداشتم ، می خواستم پایم رو ازکلاس بیرون بزارم که رضا صدام کرد:« بلدرچین ، وایسا با هم بریم... ! »من ، رضا و بهنام ، دوستانی جون جونی بودیم. بهم وابستگی خیلی شدیدی داشتیم ، درون مدرسه با هم بودیم و وقتی که می خواستیم به خانه برویم با هم می رفتیم. نام مقدس بلدرچین ، درون دهان بچه ها افتاده بود ، نامی شیرین و دوست داشتنی بود. دوست داشتم این نام را به جایی برسانم که همه به بودنش ، افتخارکنند و بگویند :« این نام را می شناسم. دوست من بود... !! »نمی دانستم تا چه روزی قراراست که به نوشتن ادامه بدهم ، آیا روزی دلسرد می شوم ، روزی رهایش می کنم ، نمی دانم...!دراواسط راه بودیم. مدام با هم حرف می زدیم. دو دوست بسیارپرارزش داشتم. رضا و بهنام. اگردنیا را می دادند ، حاضرنبودم ، این دوستان را بفروشم...بهنام خیلی دوست داشتنی و بامزه بود. لهجه ای نیمه غلیظ داشت. موهای همیشه مرتب و صاف ، چشمانی دو رنگ، سبز و آبی ، دهانی کوچک ، با هیکلی خوب و قدی بلند ! لهجه ی ترکی داشت. وقتی درکلاس حرف می زد ، همه می خندیدند. او، همه ی کلاس را عاشق و مبهوت خود کرده بود ، دو سال بود که این کار را کرده بود. کمترکسی بود که بهنام را نشناسد ، قلبی بزرگ و صورتی زیبا!بیشتراوقات کنارمن می نشست. وقتی که امتحانی داشتیم ، کنار من می نشست ، کتاب بازمی کرد و می نوشت ، بعد با گویشی ترکی به من اطلاعات را می گفت و من هم می نوشتم...نیمه های راه بود. هرسه ازهم خداحافظی کردیم. من به خیابان جنوبی رفتم. رضا به خیابان شمالی رفت و بهنام ، به خیابان غربی ، هرکداممان به یک سو رفتیم...وقتی به خانه رسیدم ، کیف را به گوشه ای پرتاب کردم و به پای کامپیوتر نشستم. تازه به یادم افتاد که بلد نیستم به اینترنت وصل بشم. حیران و سرگردان بودم. به برادرم زنگ زدم. او می توانست یادم بدهد...ـ سلام داداش خوبی...!؟ـ خوبم تو چطوری؟! درسات رو می خونی یا نه...!؟ـ صد در صد ، مجبورم بخونم هنوزامید دارم به آینده...ـ خوب خدا رو شکر...ـ بخوام برم اینترنت ، چه جوری باید برم...ـ امروز دارم میام اون جا ، صبرکن یادت میدم...ـ باشه ، هرچی تو بگی...ـ فعلا خداحافظ...ـ خداحافظ داداش...رفتم تا لباس هایم را عوض کنم. باید تا عصرصبرمی کردم ، اما صبرکردن هم شیرین بود. همیشه دوست داشتم چیزهای جدیدی را تجربه کنم ، ازیکنواختی بدم می آمد ، اگرکاری برایم یکنواخت میشد ، دیوانه می شدم. دوست داشتم چیزهای جدیدتری را تجربه کنم ، می دانستم که می توانم درآن ها پیشرفت کنم...به دلیل خستگی زیاد ، بعد ازاتعویض لباس هایم ، به درون رختخوابم شیرجه زدم. خوابم نمی برد ، مدام به این سو و آن سو غلت می زدم ، چندین باراین کاررا کردم تا اینکه بالاخره خوابم برد...« همین جا ازآقای امیر نمازی دعوت می کنم که به روی صحنه بیان و صحبت کنن ، آقای نمازی بفرمایید :خیلی ازشما ممنونم. این جا مکان مقدسیه و دوست داشتنی ، ازکودکی درانتظاریه همچین روزی بودم. از13 سالگی شروع به انجام این کار کردم ، شاید براتون جالب باشه که من ازکجا شروع به نوشتن کردم. یه روزی داشتم فیلم شارلاتان رو نگاه می کردم. وسط های فیلم بود که دست و پاهام شروع به لرزیدن کردن. انگاریه نیروی عجیبی داشت وارد بدنم می شد ، ترسیده بودم ، به خودم گفتم : « آروم باش ، چیزی نیست... حتما یه فعالیت بدنی که داره انجام میشه... 1 »نوک انگشتانم به شدت درد می کرد و سوزش داشت. قلم و کاغذی رو جلوم گذاشتم و به خودم گفتم :« بهتره ازروی همین فیلم ، یه چیزی بنویسم. فیلم ، فیلم عاشقانه ای بود و من عاشق عشق و عاشقی . شروع به نوشتن کردم... چند ساعتی طول کشید اما شیرینی خیلی زیادی رو برام به همراه داشت ، قلم دربین انگشتانم آروم گرفته بود ، درست عین نوزادی که توی بغل مادر، آروم گرفته باشه!ازهمون جا بود که فهمیدم می تونم بنویسم. الان ، بعد ازدقیقا 16 سال ، هنوزاون برگه ی کاغذ که من رو به این سمت و سو کشونده رو دارم ، هروقت نگاه می کنم یاد اون وقت می افتم که قلم رو توی انگشتانم فشردم و به خودم گفتم :« الان وقت یه تحول تازه س توی زندگیم... ! »خطرها ، توهین ها ، زدن ها و فحش و ناسزاها رو تحمل کردم چون به کارم علاقه داشتم. اگرتمام دنیا رو بدن و بگن ، قلم رو بزار کنار، هیچ وقت این کار رو نمی کنم ، چون عاشقانه دوست دارم بنویسم. الان توی این جا ، شهرمیلان ایتالیا هستم، اما قلبم واسه ایران می تپه ، اگراون روز اون اتفاقی که به دستای دخترای مهربون ایران نمی افتاد و اون ها داستان من رو نمی خوندن ، من به این جا نمی رسیدم. کاملا ، کاملا ازنوشتن بریده بودم ، می دونستم که نوشته هام ، ارزشی نداره چون کسی نمی خونه ، اما وقتی که داستان پرحجممو توی سایت گذاشتم ودخترهای مهربون خوندن و نظردادن ، به من یاد دادن که نوشتنت ، ارزش داره، باید صبرکرد و نوشت ، یه نویسنده با نوشتن زنده س ، اگرننویسه ، یک مرده ی متحرکه!توی ایران که اهمیتی واسه نوشته هام قائل نبودند ، رفتارکسانی که می خواستند با من دوست بشن ، مناسب نبود. یادم هست اولین دوست دختری که قصد دوستی با من رو داشت ، تا فهمید که می نویسم ، سه چهارتا توهین کرد و گذاشت رفت و پشتشم ندید ، ازهمون موقع دلم شکست ازهمه ی مردم ، نفسم بند آمده بود نمی خواستم دیگه توی اون جا بمونم اما رفتار این کشور و مردمش با من خیلی خوب بوده و جای تشکر داره ، این جا وقتی که می شنوند یه کسی می نویسه ، میان پیششو و تحویلش می گیرن ، ازهمه تون ممنونم...اگراون روز اون اتفاق نمی افتاد ، بلدرچین دلش می گرفت و همون جا می مرد ، توی همین جا ازتمام کسایی که به نوشتن من اهمیت دادن و خوندن و نظر دادن تشکرمی کنم و ازدخترای مهربون و عزیزایران تشکرمی کنم چون اگراون روز، توی سایت اون کار رو نمی کردن ، نه الان من نویسنده بودم و نه زنده ! ازهمتون خیلی ممنونم ، مرسی...[ مجری ] ما هم ازآقای امیرنمازی تشکرمی کنیم که این کشور رو برای سکونت انتخاب کردن و روی این خاک قدم گذاشتن ، توی همین جا به آقای امیرنمازی ، لوح سپاس و قدردانی و یک خانه ی مجلل با تمامی امکانات درشهر رم ، به ایشون تعلق می گیره به خاطرزحمت های شایسته ای که کشیدن توی این کشور و نوشته هاشون...ذوق و شوقی توی چهره ی ایرانی های حاضر در سالن شهرمیلان ، به چشم می خورد. همه با سوت و دست زدن ، ازنویسنده ی بزرگ تشکرمی کردن... فضای سالن شلوغه شلوغ بود ، جای سوزن انداختن هم نبود ، همه آمده بودند ازهمه سنی ، پیرجوان نوجوان زن مرد ، همگی ارزش نوشته های بلدرچین رو فهمیده بودند... »نزدیکی های غروب بود که آشفته ازخواب بلند شدم. گیج و منگ بودم. موهای فرفری روی سرم نیزازخواب ترسیده بودند و ژولیده پولیده بودند. نمی دانستم معنا و مفهوم خواب چی می تونه باشه !؟تا به حال همچین خوابی ندیده بودم. ترسیده بودم. دوست داشتم معنا و مفهومش رو بدونم ، من توی ایتالیا بودم ؟! یعنی خواب ایتالیا رو دیدم ، وای چه سعادتی ! خیلی به این کشورعلاقه داشتم ، اطمینان داشتم که روزی به این کشورخواهم رفت اما ای کاش این خواب واقعیت داشت…به طبقه ی پایینی رفتم. دوچرخه ای درحیات بود. یک دوچرخه ی حرفه ای . حدس زدم که برادرم آمده است ، سراسیمه به داخل رفتم. ـ به به ، سلام، آقا امیر حالشون خوبه...!؟ـ خوبم داداش...ـ حال درسا خوبه ؟! ـ بد نیست ، حواشونو دارم...ـ بخون که بتونی بورس بگیری بری ها ، دوست دارم داداشم هم یه نویسنده باشه هم یه وکیل عالی...ـ حتما ، خودمم دوست دارم ، میرم و برنمی گردم اما مطمئنن تک نمیرم...!ـ اِ ، جدی میگی...ـ دروغی ندارم بگم ، به هرحال یکی یکی ، هم تو اینجا هم توی ایتالیای مقدس...ـ جدی میگی ، موفق باشی...ـ هستم شدید...مدتی طول کشید تا مراحل انجام بشه ، صبرم لبریز شده بود. می خواستم یه کارجدیدی رو انچام بدم که حتی توی خواب هم ندیده بودم....به اینترنت وصل شدیم. چه فضایی داشت ، خیلی خوشحال بودم. توی پوست خودم نمی گنجیدم ، پرانرژی پرانرژی شده بودم...صفحه آمد. آدرس سایت رو نوشتم. کمی طول کشید تا صفحه جلویم نمایان شد ، سراسیمه ، به قسمت عضویت رفتم . درون نام کاربری ، نوشتم ، بلدرچین و رمزعبورم رو شماره ی تلفن همراهم گذاشتم....چندین دقیقه درون سایت بودم تا اینکه خسته شدم وازسایت بیرون آمدم، خوشحال بودم... به سرعت ازپای کامپوتر بلند شدم ... این اولین دفعه ای بود که به اینترنت می رفتم، واقعا درپوست خود جای نمی گرفتم...انرژی خیلی زیادی پیدا کرده بودم ، به روی تخت خوابم رفتم. دردلم گفتم :« من که تخلص دارم ، بهتره یه دونه امضای هنری هم داشته باشم ، تقریبا همه دارند ، چرا من نداشته باشم... ! »کتاب مقدس ایتالیایی رو توی دستانم گرفتم ، ورق زدم. به دنبال لغتی مناسب می گشتم. ورقی جلویم گذاشتم تا هرلغتی که به دلم نشست را رویش بنویسم...چند دقیقه طول کشید. چهار یا پنج تا لغت بیشترروی ورق ننوشته بودم. روی هرلغت خیره ماندم ، دوست داشتم یک نام خیلی پرمعنا داشته باشم ، به خودم گفتم :« من شگفت انگیز می نویسم ، تنبل هم هستم ، پس تنبل شگفت انگیزبهتره... ! »به این صورت بود که " تنبل شگفت انگیز (Indolente meraviglia ) شد امضای هنری من! طولی نکشید که توی سایت ، همه بلدرچین رو شناختن ، هم دختر هم پسر! دوستان زیادی پیدا کرده بودم که شده بودند مشتری نوشته هایم ، من هم سعی می کردم که ایده های ژرف بیشتری درون ذهنم پرورش دهم تا بتوانم داستان های زیباتری رو خلق کنم...روزی نمیشد که به درون سایت بروم و دعتوانامه ی دوستی برایم نداده باشند ! ازسویی دوست نداشتم دل هیچ دختری رو بشکنم ، به همین دلیل همه ی آنها رو قبول می کردم. به قول دوست عزیزم که میگفت :« دل هیچ دختری رو نباید بشکونی ، درسته اونا نامردی می کنن و دل می شکونن اما تو مقام یه نویسنده نیست که دل دختری رو بشکونه...!! »به همین دلیل بود که توی سایت مشهورشده بودم ، همه منو می شناختن ، باورنمی شد ، یه نفراین همه دوستو طرفدار داشته باشه...؟!چند ماه گذشت. توی بهمن ماه بودیم. داستان پژمان ، عقاب آسیا ، زیردستانم بود. صفحه ی 28 بودم ، چندین تن ازدوستانم، صفحات اولیه ی داستان رو خونده بودن و احساس رضایت کرده بودن ، من هم ازاین احساس رضایت خوشحال بودم... داستان پسری بود که به دروازه بانی علاقه ی خیلی زیادی داره و آخرهم به تیم پیکان میره و دروازه بان شماره یک تیم پیکان میشه ! داستان خیلی قشنگی بود. دوستش داشتم ، به خاطراین داستان ، پیراهن شماره یک دروازه بانی ام رو پوشیده بودم و به درون دروازه مدرسه رفته بودم تا بتونم اون احساساتی که یک دروازه بان می تونه داشته باشه رو بتونم درست القاء کنم ، خیلی خوش می گذشت ، وقتی که توپ به طرفم میومد ، شیرجه می زدم و به آغوش می کشیدمش ، وای چه احساسی داشت...دفعه ی اولی که بازی کردم ، 28 تا گل خوردم اما شیرین بود. همین جورمطلب درباره ی دروازه بانی خوندم و تمرین کردم تا اینکه تونستم تعداد این گل ها رو به دو برسونم. به یک دروازه بان ماهرتبدیل شده بودم ، هرکاپیتانی خودش رو می کشت تا من برم و سنگربان تیمش بشم ، سریکی ازبازیها هم دعوا شد ، یکی ازتیم ها می گفت :« امیرباید دروازه بان ما باشه !! »آن یکی تیم هم می گفت :« امیر ، با ما قرارداد بسته باید با ما باشه ، اگرنباشه ما بازی نمی کنیم... ! »خیلی دوست داشتم که این روزبرسه و برای به دست آوردن من ، خودکشی کنن...دریکی ازبازی ها ، دو گل به ثمررسوندم و شش پاس گل دادم ، درموقعیت های تک به تک هم توپی نبود که نگیرم ، این ها تماما دراین بود که من با علاقه بازی می کردم. اگربه چیزی علاقه پیدا می کردم ، با چنگ و دندان کارمی کردم ، درون دروازه با آن بوسه های آهنینی که برهرتیرک می زدم ، آن تیر مقاوم می شد ، عنکبوت ها می آمدند و روی هرتیر ، تارمی تنیدند و این گونه بود که توپی اجازه و جرأت نزدیک شدن به دروازه را نداشت...روز25 ماه فرارسید. داستان پژمان ، عقاب آسیا با خوشی به پایان رسید. سه ماه برایش وقت گذاشته بودم ، اطمینان داشتم که هرکه این داستان را بخواند ، احساس رضایت و خرسندی می کند...2 ماه وقت صرف ویرایش داستان کردم اما بالاخره به پایان رسید...به سرعت داستان رو درون سایت گذاشتم. دو روز، مدام به صفحه اش می رفتم تا ببینم که چند نفر داستان رو خونده و چه نظری داده ؟... دراین دو روزحتی کسی به آن صفحه سرک نکشیده بود تا دلم خوش باشد... کاملا دل سرد شده بودم ، دست نویس های داستان پژمان رو پاره کردم و پرتاب کردم درون سطل زباله ، خسته شده بودم ، دوستانم می گفتن :« امیر، ننویس ، توی این کشور کسی برای نوشته هات بها نمیده ، خودتو خسته نکن... می نویسی که چی بشه ؟! کی می خونه آخه ... !؟! »چند روزی گذشت. به سایت نرفته بودم. اززندگی بریده بودم ، بی حوضله بودم. بلدرچین ، روز به روز بی پرتر می شد و مرهمی پیدا نمی کردم تا ازاین کار جلوگیری کنم... افسرده شده بودم. هیچ کاری به دلم نمیشت. وقتی می خواستم شعربگم ، یا درباره جدایی بود یا درباره ی مرگ! هیچ وقت ازاین نوع شعرها نمی گفتم ، نمی دونستم چه چیزیم شده ، شاد بودم ، به هرچیزکوچیکی می خندیدم اما الان کمترخنده می آمد سراغم ، اگه هم می آمد سریعا تبدیل به غم و بغض و گریه می شد...دیگرنه تاب و توانایی زندگی رو داشتم نه نوشتن و قلم به دست گرفتن. توی این روزها ، حتی یک نیم خط هم ننوشته بودم ، دوست داشتم اما نمی تونستم ، ترانه هایی که گوش میدادم تماما رنگ و بوی غم داشت...چند هفته گذشت. یهو هوس کردم به سایت برم ، دلم هوای سایت رو کرده بود. دلم واسه بچه ها تنگ شده بود. قصد داشتم وقتی به سایت رفتم ، داستان پژمان ، عقاب آسیا رو حذف کنم!وقتی به صفحه ی داستان پژمان رفتم، صد و سی پنج نفراین داستان خونده بودن و نظر داده بودن . هاج و واج مونده بودم. خشکم زده بود ، مگه امکان داره !!؟ صد و سی و پنج نفر، همون جا پاداش تمام سختی های نوشتن رو گرفتم ، داستان پژمان ، عقاب آسیا به عنوان اولین نوشته ی پرخواننده ، توی قمست داستان و رمان انتخاب شد...دربین خواننده های داستان ، که هرروز به تعدادشون افزوده می شد ، تعداد دخترها بیشتربود. حدود صد و بیست و چهارنفردختر و یازده نفر پسربودن ! این جا بود که تعبیرخوابی که دیده بودم رو قهمیدم...به خودم گفتم :« این همه دختر توی این سایت هست ، یکیشون نمی تونه دوست من بدبخت بشه... چاق هستم اما چهارتا زبان زنده بلدم ، حیف ، حیف من... ! »چیزی که برام جالب بود ، این بود که دخترها مگه فوتبال دوست دارن؟! تا به حال نه به چشم دیده بودم نه شنیده بودم...این داستان فقط فوتبال و فوتبال ! اونوقت دخترها آمدن یه داستان رو خوندن ، واقعا شگفت آوره !!همون جا بود که گفتم :
    »dolore non festa mano figlia caro e bello e piacevole Iran... «»idolo dono esso ! volontà
    venire uno di questi giorni quello amico giovinezza (di ragazza) essere avere «
    و...
    Terma
    ویرایش توسط بلدرچین : 5th March 2012 در ساعت 10:10 PM

    کانال ایده داستان را در تلگرام دنبال کنید... ideh_dastan@


  2. 2 کاربر از پست مفید بلدرچین سپاس کرده اند .


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 14th March 2010, 05:01 PM
  2. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 7th December 2009, 08:11 AM
  3. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 6th June 2009, 06:37 PM
  4. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 27th November 2008, 04:24 PM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •