دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
صفحه 17 از 17 نخستنخست ... 7891011121314151617
نمایش نتایج: از شماره 161 تا 169 , از مجموع 169

موضوع: دیوان اشعار نیما یوشیج

  1. #161
    کاربر حرفه ای
    رشته تحصیلی
    آب و خاک
    نوشته ها
    6,338
    ارسال تشکر
    36,121
    دریافت تشکر: 19,588
    قدرت امتیاز دهی
    34267
    Array
    *FATIMA*'s: جدید75

    پیش فرض پاسخ : دیوان اشعار نیما یوشیج

    بخوان ای همسفر با من

    ره تاریک با پاهای من پیکار دارد

    بهر دم زیر پایم راه را با آب آلوده

    به سنگ آکنده و دشوار دارد ؛

    به چشم پا ولی من راه خود را می سپارم

    جهان تا جنبشی دارد رود هرکس به راه خود ،

    عقاب پیر هر غرق است و مست اندر نگاه خود

    نباشد هیچ کار سخت کان را درنیابد فکر آسان ساز،

    شب از نیمه گذشته ست ، خروس دهکده برداشته است آواز ؛

    چرا دارم ره خود را رها من

    بخوان ای همسفر با من !

    به رودروی صبح این کاروان خسته می خواند

    کدامین بار کالا سوی منزلگه رسد اخر

    که هشیار است ، کی بیدار ، کی بیمار ؟

    کسی در این شب تاریک پیما این نمی داند .

    مرا خسته در این ویرانه مپسند

    قطار کاروان ها دیده ام من

    که صبح از رویشان پیغام می برد .

    صداهای جرس های ره آوردان بسی بشنیده ام من

    که از نقش امیدی آب می خورد ؛

    نگارانی چه دلکش را به روی اسب ها می برد .

    در آن دم هر چه سنگین بود از خواب

    خروس صبح هم حتی نمی خواند

    به یغمای ستیز بادها باغ

    فسرده بود یکسر

    پلیدی زیر افرادار

    شکسته بود کندوهای دهقانان و

    خورده بود یکسر .

    دل آکنده ز هر گونه خبر ، می دار ای نومید همسایه گذر با من

    بخوان ای همسفر با من !

    چراغی دیدی از راهی اگر پیرایه مند سر دری بود

    ز باغی خوش کز آن در بر رخ مردم گشایند

    اگر جنبنده آبی بود دریایی ، چه پایی

    پی آنست این دریا که با کشتی بر آن روزی درآیند .

    خیال صبح می بندد به دل این ظلمت شب

    پر از خنده هزاران خنده او را بر شیار روی غمناکان

    کامید زنده ی خود مرده می دارند .

    مکن تلخی ، مبر امید

    ترا بیمار سر برداشت ، دستش گیر

    ببین شهد لب پر خنده ی او را چه گوید

    چه کس در راه پوید

    پریشان و بدل افسرده

    بیابان سنگ ها را ، سنگ ها روی بیابان

    اگرچه هر رنج آورده بنماید فسرده

    چراغ صبح می سوزد به راه دور ، سوی او نظر با من

    بخوان ای همسفر با من !

    فسون این شب دیجور را بر آب می ریزند .

    در اینجا ، روی این دیوار ، دیوار دگر را ساخت خواهند ؛

    فزایند و نمی کاهند

    که می خندد برای ماست

    که تنها در شبستان دیده بر راه است

    به چشم دل نشسته در هوای ماست

    که بر آن چنگ تار از پوست مرغ طرب بسته است

    کسی تا این نگوید چنگ را هر تار بگسسته ست .

    برای کیستند اینان اگر نه از برای ماست ؟

    چراغ دوستان می سوزد آنجا دیدمش خوب

    نگارینی به رقص قرمزان صبح حیران

    نشسته در ... * مهوشی

    هنوز آن شمع می تابد هنوزش اشک می ریزد .

    درخت سیب شیرینی در آنجا هست ، من دارم نشانه ،

    به جای پای من بگذار پای خود ملنگان پا

    مپیچان راه را دامن

    بخوان ای همسفر با من



    ​خرداد 1324
    علف هرز چيست ؟!
    گياهى است كه هنوز فوايدش كشف نشده است
    ....
    بحث: زندگی با گیاهان دارویی


  2. 2 کاربر از پست مفید *FATIMA* سپاس کرده اند .


  3. #162
    کاربر حرفه ای
    رشته تحصیلی
    آب و خاک
    نوشته ها
    6,338
    ارسال تشکر
    36,121
    دریافت تشکر: 19,588
    قدرت امتیاز دهی
    34267
    Array
    *FATIMA*'s: جدید75

    پیش فرض پاسخ : دیوان اشعار نیما یوشیج

    ناروایی به راه

    شب به تشویش در گشاده . در او

    ناروایی به راه می پاید .

    مثل این است

    کز نهانگه نشان کینه که هست ،

    سنگ هر دم به سنگ می ساید .

    هیچ کس نیست بر ره و " امرود "

    سرد استاده . بید می لرزد .

    مرگ ، آماده گوش او بر در ،

    و آن سیه کار کینه می ورزد .

    بچه های گرسنه با تن لخت

    زیر طاق شکسته ، مانده ی خواب

    باد ، لنگ ایستاده است به پا

    ناله سر کرده است گردش آب .

    مثل این است _ از وداع خموش _

    چند زن سر نهاده اند به هم .

    هرچند بشکسته . هرچه پاشیده است

    روی خاکستری نشانه ی غم .

    راه ماننده ی رگی در پوست ،

    تن بپوشیده و گریزان است .

    جا که غمگین چراغ می سوزد ،

    پلک چشمی سرشک ریزان است .

    زیر بام شکسته بر رخ شب

    بام دیگر شکسته است کنون

    لیک آن استخوان شمار طمع

    مدرد چشم ها ، دو کاسه ی خون .

    روی بیمار ، زردناک و صبور

    با سر افتاده است بر زانو

    حالت او کسی نمی پرسد

    کس بدانجا نکرد خواهد رو .

    مردمان ، مردگان زنده به رو ،

    رفته با خواب های زندانگاه

    چشم باز است از یکی زیشان

    لیک بی حال بسته است نگاه .

    دست بد کار پیش می آید

    در لختی به ره گشاده شده

    چه سبک ، ای شگفت ، در تابوت

    استخوان پشته ای نهاده شده .

    هر دم آن استخوان شمار ، به شک

    چشم می گرددش به گردش شب .

    دست او _ این خراب را بانی _

    می شمارد دقیقه های تعب .

    موش مرگ است در همه تن او

    می نماید ز بخل مرده بخیل

    بیمناک از طراز قرمز صبح

    می گشاید ز چشم ، چشمه ی نیل .

    خشت بر خشت می نهد هر دم

    دست ها بر جدار می ساید

    تا نبیند کاهشی را ... *

    بر هر افزودنی می افزاید .

    تا نه ره آورد ز شب سوی روز

    آن شب آویز مهربان گشته ،

    بوسه بر روز می زند از دور

    می کند هر فسونی و خواهد

    تا نبیند به چشم ماند کور .

    سرد استاده است باز " امرود "

    بچه های گرسنه اند به خواب .

    بید لرزان و هر چه مانده غمین

    با دل جوی رفته ناله ی آب .

    از نشیب جهان به دودش غرق ،

    همچنان باز این ندا آید

    ذره با ذره گرم این نجواست

    ناروایی به راه می پاید .



    ​1323
    علف هرز چيست ؟!
    گياهى است كه هنوز فوايدش كشف نشده است
    ....
    بحث: زندگی با گیاهان دارویی


  4. 2 کاربر از پست مفید *FATIMA* سپاس کرده اند .


  5. #163
    کاربر حرفه ای
    رشته تحصیلی
    آب و خاک
    نوشته ها
    6,338
    ارسال تشکر
    36,121
    دریافت تشکر: 19,588
    قدرت امتیاز دهی
    34267
    Array
    *FATIMA*'s: جدید75

    پیش فرض پاسخ : دیوان اشعار نیما یوشیج

    پدرم


    صبحدم کز شعف خنده ی مهر

    می جهم من ز بستر خود ،

    همه خوابند و بیاسوده به چهر

    که من انده زده ام بر در خود .

    می گشایم در از این تنگ مکان

    به سوی تازه نسیم جانبخش

    گویی او راست خبرها به زبان ،

    هر خبر در دل من درمانبخش

    من و آن تازه نسیم دلکش

    می گشاییم سوی هم آغوش

    همچو دو مست ، ولی من آتش ،

    او به دل سرد و بیفتاده ز جوش

    رفته است او ز دل ابر سیاه

    از بر قله ی کهسار سفید

    جسته ام من ، سخنم هست گواه ،

    از خیالات غم انگیز پلید

    آی مهمان من دلخسته

    ای نسیم ، ای به همه ره پویا

    مانده تنها چو من اما رسته

    با دگرگونه زبانی گویا .

    او هم آنسان که تو سرمست و رها

    بود با ساحت کوهستان شاد

    همچو تو از همه ی خلق جدا

    سیر می کرد به هر سوی آزاد .

    او هم آن گونه که تو چابک پی

    می شد از قله ی این کوه به زیر

    لیک پوینده به پشت سر وی

    دو پسر چه دو پسر چست و دلیر

    دل ما بود و امید دلجو

    چون می آمد به ده آن دلبر ده

    تیره شب بود و جهان رفته فرو

    در خموشی هراس آورده .

    در همه رهگذر دره و دشت

    هر چه جز آتش چوپان ، خاموش

    باد در زمزمه ی سرد به گشت

    ده فرو بسته بر این زمزمه ، گوش

    من مسلح مردی می دیدم

    سبلت آویخته ، بر دست عصا

    نقش لبخندش بر لب هر دم

    که می آمد تن خسته سوی ما .

    مادرم جسته می افروخت چراغ

    سایه ای می شد گویی در قیر ،

    بسته بود اسبی آیا در باغ

    یا فرود آمده دیوار به زیر ؟

    تا دم صبح به چشم بیدار

    صحبت از زحمت ره بود و سفر

    ما همه حلقه زنانش به کنار

    او به هر دم به رخ ماش نظر .

    بود از حالت هر یک جویا

    پهلوان وار نشسته به زمین .

    مهربان با همه اهل دنیا

    سخنانش خوش و گرم و شیرین .

    او هم آن گونه که تو زودگذر

    رفت و بنهاد مرا در غم خود

    روی پوشید و سبک کرد سفر

    تا بفرسایدم از ماتم خود

    من ولی چشم بر این ره بسته

    هر زمانیش ز ره می جویم

    تا می آیی تو به سویم خسته

    با دل غمزده ام می گویم :

    کاش می آمد . از این پنجره ، من

    بانگ می دادمش از دور بیا

    با زنم عالیه می گفتم : زن !

    پدرم آمده در را بگشا .


    ​لاهیجان . بهمن ماه 1318
    علف هرز چيست ؟!
    گياهى است كه هنوز فوايدش كشف نشده است
    ....
    بحث: زندگی با گیاهان دارویی


  6. 3 کاربر از پست مفید *FATIMA* سپاس کرده اند .


  7. #164
    کاربر حرفه ای
    رشته تحصیلی
    آب و خاک
    نوشته ها
    6,338
    ارسال تشکر
    36,121
    دریافت تشکر: 19,588
    قدرت امتیاز دهی
    34267
    Array
    *FATIMA*'s: جدید75

    پیش فرض پاسخ : دیوان اشعار نیما یوشیج

    شهید گمنام

    همه گفتند مرو ، او نشنید

    نشود مرد دلاور نومید

    ننهد وقع به کار دشمن .

    _ کیست این قدر جری ؟ _ گفت که من .

    بعد از آن ماند خموش و کرد اندیشه کمی .

    او جوان بود . جوانی نو خیز

    بین همسالانش چون آتش تیز

    مثل آن گل که کند وقت طلوع

    به ز گل های دگر خنده شروع

    تا درآمد به جهان ، جلوه اش بود و غرور .

    در کمیته چو از او صحبت بود

    همه را حیرت از این جرئت بود .

    همه پر حرف به هر سوق و درون :

    اگر این توپ بماند بیرون ! ...

    اگر آگاه کند شاه را امشب امیر !

    بهم آشفت جوان . گفت : بس است !

    او چه کس هست و امیرش چه کس است .

    همه جا خلوت و هر کار آسان

    احتیاط است فقط مشکلمان .

    می شود روز سفید ، همه خواهیدم دید !

    بعد گفتند : قراولخانه

    ببرد حمله چنان دیوانه

    شاه کرده است غضب _ گفت عجب !

    بی جهت شاه به خود داده تعب !

    ملت اندر غضب است . ترس در این غضب است .

    صبح شد . صبح چون روی گشود

    هیچ کس بر زبر راه نبود

    ابرها روی افق سرخ و دو نیم

    می وزید از طرف غرب نسیم

    غنچه های گل سرخ ، همه لبخندزنان .

    ولی امروز به ره نیست کسی

    برنیامد ز رفیقان نفسی

    مثل دیروز رجزخوان و جری

    نیست پیدا نه صدایی ، نه سری

    فقط او بود به راه ، با خیالات دراز .

    برخلاف دل خود ، طینت خود

    می شود بگذرم از نیت خود ؟

    نه _ به خود گفت _ ستبداد امروز

    ز هراسیدن ما شد فیروز

    بگیریزم من اگر ، بگریزند همه .

    این سیلاخورها گر خصم منند

    عنکبوتند همه بر سقف تنند

    چه هراسی است ، چه کس در پی ماست

    ما بمیریم که یک ابله شاست ؟

    مرگ با فتح مرا ، بهتر است از این ننگ .

    نظر افکند به راه از همه جا

    دید هر چیز سیه ، غم افزا

    همه جا چنگ ستبداد دراز

    همه جا راه بر اهریمن باز

    از برای قجری ، نصف ملت مقهور .

    مثل یک سنگر باقی مانده

    دشمنان را ز برابر رانده

    گفت : این توپ اگر گردد راست

    زان ما گر بشود حامی ماست .

    ظهر بگذشت ، به خود گفت : همت کن اسد .

    هیچکس نیست در این دم با او

    با دل خود شده او رو در رو .

    دید در پیش زنی ، مادر بود ؟

    یا خیالی به رهی اندر بود ؟

    هر که باشد باشد ، ضعفا در خطرند .

    بروم زود ، مبادا دشمن

    زودتر او ببرد توپ از من .

    شوقی افتاد در او مثل امید

    رو به مقصود ورا جنبانید .

    چشم ها بست و بتاخت ، رفت تا بر سر توپ

    بود دشمن به سوی او نگران

    دست بنهاده و ننهاده بر آن

    آخ ! _ گفتند به هم چند نفر _

    آخر افکندی خود را به خطر .

    ولی او آخ نگفت . جستنی کرد و فتاد !

    سرب بگداخته در گردن اوست

    جثه ی بی ثمری رو در روست

    ای وطن ! از پی آسایش تو

    می پذیرند چنین خواهش تو

    می روند از سر شوق ، تا به درگاه اجل !

    دست بگشاده ، به خود داد تکان

    مثل اینکه چیزی می داد نشان

    نتوانست برآرد سخنی

    به دهن ، حقه ی خون ، چه دهنی

    بعد خوابید چنان تخته ی بی حرکت .

    هر که سر داد ، عوض ، شهرت کرد

    ولی این آتش ناگه شده سرد .

    سال ها رفته ولی او گمنام

    سوی تو می دهد از دور سلام!

    آی ملت ! یک دم ، هیچ کردیش تو یاد ؟

    ​4 دی 1306

    علف هرز چيست ؟!
    گياهى است كه هنوز فوايدش كشف نشده است
    ....
    بحث: زندگی با گیاهان دارویی


  8. 2 کاربر از پست مفید *FATIMA* سپاس کرده اند .


  9. #165
    کاربر حرفه ای
    رشته تحصیلی
    آب و خاک
    نوشته ها
    6,338
    ارسال تشکر
    36,121
    دریافت تشکر: 19,588
    قدرت امتیاز دهی
    34267
    Array
    *FATIMA*'s: جدید75

    پیش فرض پاسخ : دیوان اشعار نیما یوشیج

    گل مهتاب

    وقتی که موج بر زبر آب تیره تر ،

    می رفت و دور

    می ماند از نظر ؛

    شکلی مهیب در دل شب چشم می درید ،

    مردی بر اسب لخت ،

    با تازیانه ای از آتش ،

    بر روی ساحل از دور می دوید .

    و دست های او چنان

    در کنار چیره تر

    بودند و بود قایق ما شادمان بر آب ؛

    از رنگ های درهم مهتاب

    رنگی شکفته تر به در آمد .

    همچون سپیده دم

    در انتهای شب ؛

    کاید ز عطسه های شبی تیره دل پدید .

    گل های " جیرز " از نفسی سرد گشت تر

    ز افسانه ی غمین پر از چرک زندگی

    ظرح دگر بساختند ؛

    فانوس های مردم آمد به ره پدید .

    جمعی به ره بتاختند .

    و آن نو دمیده رنگ مصفا

    بشکفت همچنان گل و آکنده شد به نور .

    بر ما نمود قامت خود را .

    با گونه های سرد خود و پنجه های زرد ،

    نزدیک آمد از بر آن کوه های دور

    چشمش به رنگ آب ،

    بر ما نگاه کرد .

    تا دیده بان گمره گرداب ،

    روشن ترش ببیند ،

    دست روندگان ،

    آسان ترش بچیند ؛

    آمد به روی لانه ی چندین صدا فرود ؛

    بر بالهای پر صور مرغ لاجورد

    گرد طلا کشید .

    از یکسره حکایت ویرانه ی وجود

    زنگار غم زدود .

    وز هر چه دید زرد

    یک چیز تازه کرد .

    ان وقت سوی ساحل راندیم با شتاب ،

    با حالتی که بود

    نه زندگی نه خواب .

    می خواست همرهم که ببوسد ز دست او .

    می خواستم که او ،

    مانند من همیشه بود پای بست او .

    می خواستم که با نگه سرد او دمی ،

    افسانه ای دگر بخوانم از بیم ماتمی

    می خواستم که بر سر آن ساحل خموش ،

    در خواب خود شوم .

    جز بر صدای او ،

    سوی صدای دیگر ندهم به یاوه گوش .

    و انجا جوار آتش همسایه ام

    یک آتش نهفته بیفروزم .

    اما به ناگهان ،

    تیره نمود رهگذر موج ؛

    شکلی دوید از ره پایین ،

    آنگه بیافت بر زبری اوج .

    در پیش روی ما گل مهتاب ،

    کمرنگ ماند و تیره نظر شد ؛

    در زیر کاج و بر سر ساحل ،

    جادوگری شد از پی باطل ؛

    و افسرده تر بشد گل دلجو .

    هولی نشست و چیزی برخاست ؛

    دوشیزه ای به راه دگر شد !

    اسفند 1318

    علف هرز چيست ؟!
    گياهى است كه هنوز فوايدش كشف نشده است
    ....
    بحث: زندگی با گیاهان دارویی


  10. 3 کاربر از پست مفید *FATIMA* سپاس کرده اند .


  11. #166
    کاربر حرفه ای
    رشته تحصیلی
    آب و خاک
    نوشته ها
    6,338
    ارسال تشکر
    36,121
    دریافت تشکر: 19,588
    قدرت امتیاز دهی
    34267
    Array
    *FATIMA*'s: جدید75

    پیش فرض پاسخ : دیوان اشعار نیما یوشیج

    اندوهناک شب

    هنگام شب که سایه ی هر چیز زیر و و روست

    دریای منقلب

    در موج خود فروست ،

    هر سایه ای رمیده به کنجی خزیده است ،

    سوی شتاب های گریزندگان موج .

    بنهفته سایه ای

    سر برکشیده ز راهی .

    این سایه ، از رهش

    بر سایه های دیگر ساحل نگاه نیست .

    او را ، اگرچه پیدا یک جایگاه نیست ،

    با هر شتاب موجش باشد شتابها .

    او می شکافد این ره را کاندران

    بس سایه اند گریزان .

    خم می شود به ساحل آشوب .

    او انحنای این تن خشک است از فلج .

    آنجا ، میان دورترین سایه های دور ،

    جا می گزیند

    دیده به ره نهفته نشیند .

    در این زمان

    بر سوی مانده های ساحل خاموش

    موجی شکسته می کند آرام تر عبور .

    کوبیده موج های وزین تر

    افکنده موج های گریزان ز راه دور

    برکرده از درون موج دگر سر .

    او گوش بسته بر سوی موج و از آن نهان

    می کاودش دو چشم .

    آیا به خلوتی که کسی نیستش سکون ،

    و اشکال این جهان

    باشند اندران

    لرزان و واژگون ،

    شوریدگان این شب تاریک را ره است ؟

    آیا کسان که زنده ولی زندگانشان

    از بهر زندگی

    راهی نداده اند ،

    وین زندگان به دیده ی انان چو مرده اند ،

    در خلوت شبان مشوش ،

    با زندگان دیگرشان هست زندگی ؛

    این راست است ، زندگی این سان پلید نیست ؟

    پایان این شب

    چیزی بغیر روشن روز سفید نیست ،

    و آنجا کسان دیگر هستند کان کسان

    از چشم مردمان

    دارند رخ نهان ،

    با حرفهایشان همه مردم نه آشناست ؟

    گویند روی ساحل خلوتگهان دور

    ناجور مردمی

    دارند زیست .

    و پوست های پای آنها

    از زهر خارهای " کراد "

    آزرده نیست .

    آنجا چو موج های سبک خیز

    آرام و خوش گذشته همه چیز .

    مانند ما طبیعت ،

    نگرفته است راه کجی پیش .

    هر جانور

    باشد به میل خود

    بهره ور .

    این گفته ها ولیک سراسر درست نیست

    در خلوتی چنان هم

    هر دم گل سفید ، که مانند روی گل

    بگشاده است روی ،

    با شب فسانه گوست .

    مرغ طرب ، فتاده به تشویش ،

    با رنجهای دگرگون

    هر دم به گفتگوست .

    او باز می کند

    بالی به رنگ خون

    و افسرده می نشیند

    بر سنگ واژگون .

    چون ماه خنده می زند از دور روی موج

    در خرده های خنده ی او یافته ست اوج .

    موجی نحیف تر

    آن سایه ی دویده به ساحل

    گم گشته است و رفته به راهی .

    تنها بجاست بر سر سنگی ،

    بر جای او ،

    اندوهناک شب .

    موجی رسیده فکر جهان را به هم زده

    بر هر چه داشت هستی رنگ عدم زده

    اندوهناک شب .

    با موی دلربایش بر جای او

    میلش نه تا که ره سپرد

    هیچش نه یک هوس که بخندد

    تنها نشسته در کشش این شب دراز

    وز چشم اشک خود سترد

    او از نبود گمشدگان

    افسوس می خورد

    این سهمگین دریده ی موج عبوس را

    افسرده می نگرد .

    در زیر اشک خود همه جا را

    بیند به لرزه تن

    پندارد اینکه کار همه سایه ها چو او

    باشد گریستن .

    از هر کنار او

    سنگی گسیخته

    شکلی به ره گریخته

    خاموش های لرزان ،

    مست از نوای او ،

    استاده اند حیران .

    خاکستر هوا

    بنشانده جغد را ز بر شاخه های خشک

    و آویخته به سقف سیه عنکبوت رنگ .

    ​آبان 1319

    علف هرز چيست ؟!
    گياهى است كه هنوز فوايدش كشف نشده است
    ....
    بحث: زندگی با گیاهان دارویی


  12. کاربرانی که از پست مفید *FATIMA* سپاس کرده اند.


  13. #167
    کاربر حرفه ای
    رشته تحصیلی
    آب و خاک
    نوشته ها
    6,338
    ارسال تشکر
    36,121
    دریافت تشکر: 19,588
    قدرت امتیاز دهی
    34267
    Array
    *FATIMA*'s: جدید75

    پیش فرض پاسخ : دیوان اشعار نیما یوشیج

    امید پلید

    در ناحیه ی سحر ، خروسان

    این گونه به رغم تیرگی می خوانند :

    _ " آی آمد صبح روشن از در

    بگشاده به رنگ خون خود پر .

    سوداگرهای شب گریزان .

    بر مرکب تیرگی نشسته ،

    دارند ز راه دور می آیند . " ...

    از پیکر کله بسته دود دنیا

    آن گه به جهد شراره ها ،

    از هم بدرند پرده هایی را

    که بسته ره نظاره ها ،

    خواننده بلندتر خروسان :

    _ " آی آمد صبح خنده بر لب .

    بر باد ده ستیزه ی شب ،

    از هم گسل فسانه ی هول ،

    پیوند نه قطار ایام ،

    تا بر سر این غبار جنبنده

    بنیان دگر کند

    تا در دل این ستیزه جو طوفان

    طوفان دگر کند .

    آی آمد صبح چست و چالاک

    با رقص لطیف قرمزی هاش ،

    از قله ی کوه های غمناک

    از گوشه ی دشت های بس دور ،

    آی آمد صبح تا که از خاک

    اندوده ی تیرگی بشوید ،

    آسوده پرنده ی طلا زند پر "

    استاده ولیک در نهانی

    سوداگر شب به چشم گریان

    چون مرده ی جانور ز دنب آویزان ؛

    در زیر شکسته های دیوارش

    حیران شده است و نیست

    یک لحظه به جایگاه قرارش .

    آن دم که به زیر دودها پیداست

    شکل رمه ها ،

    وز دور خروس پیره زن خواناست ،

    او بیش تر آورد به دل بیم ،

    این زمزمه ها

    کز صبح خبر می آورد باز ،

    همچون خبر مرگ عزیزان

    او راست به گوش .

    او ( آن دل حیله جوی دنیا )

    آن هیکل پرشتاب خودبین ،

    خشکیده به جای خود بسی غمگین

    هر لحظه ای از غم است در حال دگر .

    در زیر درخت های بالا رفته

    از دود بریشم .

    در پیش هزار سایه شیدا رفته

    افتاده پس آنگهان ز ره گم .

    در زیر نگین چند روشن

    که بر سر دود آب

    لغزان شده اند و عکس افکن ؛

    آنگاه به سوی موج گشته پرتاب

    او جای گزیده تا به هر سو نگرد

    وز انده پر گشادن این مرغ

    آشفته شده زبون شده غصه خورد .

    اما ز پس غبارکی می گوید

    نه برق نگاه خادعانه ره می جوید ؟

    کی مدعی است چشم آن بدجوی ،

    بر چهره ی تیره رنگ گنداب ،

    چون بسته نظر ،

    شیرینی یک شب نهان را

    تجدید نمی کند ؟

    او با نظر دگر در این کهنه جهان می نگرد ؛

    با شکل دگر چو جنبد از جا

    در ره گذرد ؛

    زین روی سوار تازیانه ی خود

    می باشد .

    چون ذره دویده در عروق دنیای زبون

    بس نقطه ی تیرگی پی هم

    می چیند .

    تا آن که شبی سیاه رو را

    سازد به فریب خود سیه تر .

    با دم پر از سمومش آن بیگانه

    آلوده ی خود بدارد آن را .

    بر تیرگی سحر بیاویزد

    تا تیرگی از برش

    نگریزد .

    تا دائم این شب سیه بماند

    او می مکد از روشن صبح خندان .

    می بلعد هر کجا ببیند

    اندیشه ی مردمی به راهی ست درست .

    وندر دلشان امید می افزاید .

    می پاید

    می پاید

    تا هیچ که بر ره معین ناید ،

    از زیر سرشک سرد چرکش

    بر رهگذران

    مانده نگران ؛

    می سنجد روشن و سیه را

    می پرورد او به دل

    امید زوال صبحگه را
    اسفند 1319

    علف هرز چيست ؟!
    گياهى است كه هنوز فوايدش كشف نشده است
    ....
    بحث: زندگی با گیاهان دارویی


  14. کاربرانی که از پست مفید *FATIMA* سپاس کرده اند.


  15. #168
    کاربر حرفه ای
    رشته تحصیلی
    آب و خاک
    نوشته ها
    6,338
    ارسال تشکر
    36,121
    دریافت تشکر: 19,588
    قدرت امتیاز دهی
    34267
    Array
    *FATIMA*'s: جدید75

    پیش فرض پاسخ : دیوان اشعار نیما یوشیج

    دانیال

    شاه شاهان زمین ، دارا ، نشسته شادمان

    بر سریر تخت عز خود . همه جنگ آوران

    گرد او صف بسته از نزدیک دست و دوردست .

    آن زمان که بود از آن سوی رواق و چوب بست

    شکل دو تن از کمانداران هویدا خواست او

    جلوه ی دیگر کند از سلطه ی خود جست و جو

    و ببیند نیک تر در بندگی های کسان

    زین سبب شد نخوت او در دل او حکمران .

    عاملین خشم و چابک پی غلامان سرا

    مردمان شهر را دادند از هر سو ندا :

    " کز کنون تا سی شبانه روز فرمان است کس

    برنیاید جز دعای شاهش از راه نفس

    و آنکه نپذیرد به دل فرمان شه ، قربان شود

    و به حکم شاه شاهان ، طعمه ی شیران شود . "

    بعد خورشید جهان افروز پنهان داشت چهر

    و شب تاریک را بالا فروزان سپهر

    روشنایی برگرفتند و شدند از هر طرف

    شکل های هول های این جهان بستند صف

    پاسبانانی نشستند و به چشمان تابناک

    بوی خون آمد ز وحشتخانه ی این آب و خاک

    شکل هر جنبنده در آن شب دعای شاه گفت

    بانگ طبل از دور با الجان دیگر گشت جفت .

    سایه ها بستند نقش سجده در دهلیزها

    خنده های غم به لب های اسف انگیزها

    و در این دنیای مالامال از کین و ستیز

    ناتمیز و زشت سوی جلوه آمد هر تمیز .

    " دانیال " اما به فکر خود ، بدان صورت که بود ،

    به خدای خود دعا کرد و بیامد در سجود

    سر نمی یارست کردن راست ، از بس غم که داشت ،

    دست بر در ، عاقبت ، با پیکر لرزان گذاشت .

    گفت : شرمت باد اگر ای دانیال از فکر خود

    باز گردی و ببندی لب دمی از ذکر خود .

    تو به تلخی بگذراندی عمر ناپاینده را

    و همیشه چشم تو می خواند این آینده را .

    بود تیر بس ملامت بر سر تو ریخته

    بودت از آشوب گیتی طبع درد انگیخته .

    رنج دیدی تا به پا داشت جهان این داد گنج

    ابلهی باشد ز گنجی بگذری از بیم رنج

    از پی تحسین مردم ، مردمان تحسین کنی

    تلخ داری کام خود تا کامشان شیرین کنی

    یا شکافی لب به خنده ، خنده از روی دروغ

    تا به مجلس های شادیشان بیفزایی فروغ

    آنچه نپسندی بگویی تا پسندد جاهلی .

    پرده یعنی پیش روی خود بداری حایلی .

    در پس پرده دگر باشی و پیش آن دگر

    کمتر از دیو و ددی در این بیابان خطر .

    باز با خود گفت : در دنیا اگر چه من فقیر

    شکل پهناور جهان در حکم من باشد اسیر .

    تیرگی های شب دیجور را از هم زیر و رو

    می شکافم من به بنیاد نهاد آن فرو .

    من نیم در کار تنها ، یک جهان باشد به کار

    باشدم هر غم ، نشانی زین جهان داغدار .

    اندر این ظلمت گشاده سوی من چشم نهان

    هیبت دریای سنگین می خروشد این زمان .

    من خیال روشنی های شبی طولانیم ،

    سرد ، اما داستان گرم زندگانیم .

    با نهان های چنان ، پیوند دارم این چنین

    می درخشد از نگاهم جرم تاریک زمین .

    استخوانم بگسلد گو پوستم بر تن درد

    کس مرا در این جهان مرد دو رویه ننگرد .

    گو تو زندان را بخواه ای مرد ، غم افزون بدار

    جسم در زندان بدار و فکر از زندان برآر .

    بعدها نامت به زشتی برنیاید از لبی

    کس نگوید سر نیفرازند شمعی در شبی .

    آن زمان چون بست چشم خود به ناپیدا طرف

    روی دامان سیاهش روشنان بستند صف

    او بر این امواج گوناگون دریای درشت

    فاتحانه خنده ای کرد و بگردانید پشت .

    لیک حکم آمد به دست شیربانانش دهند

    بند بنهند و به چاه شیرش اندر افکنند

    تا بداند هر کسی زین پس سزای کار خویش

    حاصل سرپیچی از فرمان فرماندار خویش

    هیچ جنبنده به میل خود نجنبد بعد از آن

    همچنان کردند ، گرچه شه نبودش میل آن .

    لیک عاجز آمد از نسخ چنان فرمان که بود

    گر گنه بخشیده بودش ، وحشت او را می فزود

    فکر می کرد او غلامانش جسور از این شوند

    دسته دسته چاکران زین لحظه بی تمکین شوند

    ​ادامه دارد ...

    علف هرز چيست ؟!
    گياهى است كه هنوز فوايدش كشف نشده است
    ....
    بحث: زندگی با گیاهان دارویی


  16. #169
    کاربر حرفه ای
    رشته تحصیلی
    آب و خاک
    نوشته ها
    6,338
    ارسال تشکر
    36,121
    دریافت تشکر: 19,588
    قدرت امتیاز دهی
    34267
    Array
    *FATIMA*'s: جدید75

    پیش فرض پاسخ : دیوان اشعار نیما یوشیج

    ادامه دانیال

    شب همه شب شاه را فکر پریشان راه داشت

    وز نهیب آنچه با او کرده بود او آه داشت .

    همچو شب می زد ز راه درد پنهانی نفس

    گر دمی می خفت گوشش می شنید آوای کس .

    در بیابان بادهای سرد چون موجی به جوش

    می رسیدش غرش شیران زندانش به گوش .

    آنچنان می دیدشان مأمور ویران و زوال

    که جهیدستند بی رحمانه سوی دانیال

    پیش خود می دید خلقی مرده ، مردانی عجیب ،

    چیزها آلوده با خون اند در دامان شب .

    من به شیران از چه دادم آن چنان مرد درست

    از چه راهی می توانم همچو او را باز جست ؟

    او چه بد در حق من کرد و چه بر کارم گماشت

    ز آنچه بی رحمانه کردم هیچ کس منعم نداشت ؟

    من اگر بر سوی مردم دست خود دارم دراز

    همه از من می گریزند و هراسان زین نیاز .

    چشم می بندند ایشان تا به رویم ننگرند

    مثل این کز پیش مرده ، ای دریغا ، بگذرند

    و به قدر روشنایی ستاره ای حقیر

    روشنایی من نمی بخشم به دنیای اسیر .

    در جهان بدنامی این وقعه بارآور شود

    چشم آینده به کار زشت من داور شود .

    پس چراغ کاخ خود را گفت تا خامش کنند

    پرده های زرنگار خوابگه بالا کشند

    و اسیر فکرهایی کز سرش بیرون نبود

    تا دمی از سرگردانی های دنیای وجود

    برهاند دل ، دریچه ی نهانی را گشاد

    چشم او بر روشنان شهر تاریکی فتاد .

    بر جبین سرد این مخلوق دست او بلند

    نا توانا پیکر این جمله در زیر کمند .

    یک طرف خسته غلامان و هزاران بندگان

    یک طرف ویرانه های خوفناک این جهان

    مردمی در کار پنهان خود اکنون دور از او

    دودهای دردها در باطن ظلمت فرو

    مثل این که این جهان در سر خود بسته ست لب

    هر کجا لبخنده های سرد این تاریک شب

    در رسیده از بیابان ها نسیم آن چو آه

    با دگر چشمی بدید آنگاه در خود پادشاه .

    فکر این که غیر از او اکنون کسان دم می زنند

    مردمی جان یافته ، جان می کنند

    گفت او را این چه می دانند در کار استوار

    نیست هولیشان ز تو با این همه قدرت به کار

    فاتحانه می دوند از راه این وادی دژم

    می زنند ایمن ز هر زجری به پیش تو قدم

    یکه تازانی چنین در راه خود تا زنده ، تند

    وز فساد کارهای تو نمانده هیچ کند

    از کدامین چشمه ، آب زندگانی خورده اند

    که همه این رنج ها دیده ولی نفسرده اند ؟

    چشمه های خورشید آیا روشنایی بیش از این

    مردمان کرده است روشن زیر و بالای زمین .

    صبحدم چون رنگ های آفتاب جلوه گر

    روی و پهنای جهان را بست در رنگ دگر

    بال مرغان سحر را شادی افزاتر گشاد

    شه پریشان تر شد از رنجی که بودش در نهاد

    خود سراسیمه درآمد سوی آن بیدادگاه

    بانگ زد : ای دانیال ! از چاه گفت : ای پادشاه !

    گفت : هستی زنده ؟ خندان از شعف کاو زنده است

    خواست پرسد قصه اش را که شگفت این قصه است .

    دانیالش گفت : آمد بر سر راهم برون

    مردمی که شد نگهدارم در آن طوفان خون .

    هیکل ایشان تو گویی پیش من بر کرد سد .

    آن دعای حق که کردم بود در کارم مدد .

    بسته شد از جمله ی این دد دهان ، نز تو ولیک .

    گفت شاهش بس که با غم داشتی ما را شریک

    قدرت ما عاجز آمد از نهیب میل ما

    عجز تو اما تو را کرد از دم شیران رها

    فتح مال آن کسانی نیست کاکنون فاتحند .

    فتح مال مردم آزاده است ار چه به بند .

    شادباش ای دانیال ار چند این بد رفته است

    خود به من آمد در این بیداد من تیر شکست

    آنگه از هر سو نگه کرد و بکرد آوا بلند

    شادمان که ماند یار مهربانش بی گزند

    یا غلامان گفت : او را برکشید از راه چاه

    توبه کرده است و ببخشیده گناهش پادشاه .

    تهران - آذرماه 1318



    علف هرز چيست ؟!
    گياهى است كه هنوز فوايدش كشف نشده است
    ....
    بحث: زندگی با گیاهان دارویی


  17. کاربرانی که از پست مفید *FATIMA* سپاس کرده اند.


صفحه 17 از 17 نخستنخست ... 7891011121314151617

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. چشم حیوانات — حدس بزنید کدام چشم برای کدام حیوان است
    توسط MoniSoft در انجمن عکس های گوناگون
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 29th May 2011, 02:23 PM
  2. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 3rd June 2010, 10:35 AM
  3. تصویر: در پاسخ به شیوخ گستاخ عرب به ویژه شیوخ امارت کوچک :
    توسط باستان شناس در انجمن خلیج همیشه پارسی
    پاسخ ها: 6
    آخرين نوشته: 1st June 2010, 02:04 AM
  4. پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: 24th September 2008, 11:10 AM

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •