دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
صفحه 2 از 2 نخستنخست 12
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 16 , از مجموع 16

موضوع: رمان مشق عشق

  1. #11
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    حقوق
    نوشته ها
    1,931
    ارسال تشکر
    7,109
    دریافت تشکر: 7,523
    قدرت امتیاز دهی
    1519
    Array
    بلدرچین's: جدید39

    پیش فرض پاسخ : رمان مشق عشق

    فصل سیزدهم.
    .
    چشمانم ناخودآگاه به دو نفرافتاد که روی صندلی آن سوی ما نشسته بودن. یه پسر و دخترجوونی بودن که به ظاهردوست میومدن، قیافه ی پسره، خیلی برام آشنا بود، انگارکه قبلا دیده بودمش و میشناختمش، یه احساس نزدیکی به اون داشتم، بی درنگ دستم رو ازدست یاسی بیرون کشیدم و ازروی صندلی بلند شدم و به سمت اون دو نفررفتم.دستشون رو توی دست همدیگه قفل کرده بودن و هرلحظه برشدت فشار،می افزودن. وقتی چند گام به سمت صندلیشون برداشتم، ایستادم و کمی براندازشون کردم،آهان، درسته خودش بود،همون پسری که ادعا میکرد دوستم داره وعاشقم شده،بغضم گرفته بود. یاس، ازروی صندلی بلند شد و امد کنارم ایستاد، دستم رو دوباره توی دستش قفل کردش، ازاین کارش خیلی خوشم میومد، نشونه این بود که دوستم داره البته درحکم یه دوست...جلو رفتم، یاسی هم همقدم من میومد، وقتی بهش رسیدم، با دقت بیشتری نظاره اش کردم تا شاید اشتباه دیده باشم و تاری دیده گانم که بعضی اوقات رنج و عذابم میداد، دوباره عود کرده باشد و باعث اشتباه دیدنم شده باشد...با کنجکاوی بیشتری، صورت ان پسر رو براندازکردم، وقتی منو دید، صورتش رو پایین انداخت و زیرلبهاش، یه چیزایی گفت که شنیده نمیشد. دیگه اطمینان یافته بودم که حدسم درست بوده و اون پسرهمون کسی بود که میگفت دوستت دارم و میخوامت و...، زبونم تاب نیاورد و با خشمی حاصل ازدروغ که همیشه ازاون تنفرداشتم، گفتم :ـ آفرین، همیشه میگفتن پسرا وفادارن و اگه یه قولی بدن پاش تا دم مرگ میمونن، اما دقیقا برعکس گفتن، به من ابرازعشق میکردی و همش میگفتی دوستت دارم این بود دوست داشتنت...!؟واقعا برات متأسفم نمـ...دختری که کنارش نشسته بود، شروع کرد به دفاع کردن ازاون...ـ اگه یه باردیگه توهینی کنی، همچین میکوبم توی دهنت که پرخون شه ها...بی درنگ و معطلی گفتم :ـ زرشک...خود احمقش مگه زبون نداره یا اینکه ازخجالت زبونش رو موش خورده که توی فریب خورده داری ازش دفاع میکنی؟! بدبخت خودتم فریبشو خوردی، دیروز با من بوده، امروز با تو، فردا هم با یکی دیگه... توی اینو نمیشناسی که چه مارمولکیه...تا امدم پرونده ی سیاهش رو بریزم رو داریه، خودش شروع به حرف زدن کرد و مشغول دغاع کردن ازخودش شد...حرفهایی که زده بودم، به دهانش خوش نیومده بود وعین تازیانه، محکم به رگهای اعصایش خورده بود که اونجوری وبدون تأمل و فکر، حرف میزد. اصلا فکرنمیکرد، کلمات نامرتب و جمله های برهم ریخته که ازجلوی پرده ی چشمانش میگذشت رو بی درنگ به زبون میورد و میگفت...ـ دخترخانم من اصلا شمارو نمشناسم، چطوروانمود میکنید که با شما بودم و گشتم با تو!! برو مزاحممون نشو...با خنده ای که روی لبهام بود، گفتم :ـ تو اول برو حرف زدن یاد بگیر، جمله هات همش به هم ریخته س ...این بگو مگو برای مدت زیادی به طول انجامید و آخرسر هم به دعوایی دیدنی تبدیل شد. پسرکی که باعث و بانی این دعوای دیدنی بود، رو صندلی نشسته بود ومشغول دیدن دعوایمان بود، درست عین اینکه امده بود سینما و مشغول تماشای فیلمی بامزه و کمدی بود...کتک کاری شدیدی میکردیم. هردومون مقنعه و روس ری هم رو کشیده بودیم و به گوشه ای پرتاب شده بود، موهامون توی هوا و جلوی همه انظارعمومی، روهوا بود و میگشت، موهای هم رو میکشیدیم و مانتوهای هم رو میکشیدیم و درآخرهم یاسیمن رو به گوشه ای کشوند وگرنه این دعوا، معلوم نبود تا کی ادامه داشت،خیلی دوست داشتم با پاشنه ی کفشم یه دونه محکم میکوبیدم توی صورت هردوتاشون تا اثرش برای همیشه رو صورتشون میموند و این لحظه و این روز، توی ذهنشون هک میشد...
    ***
    ازپارک خارج شده بودیم وتوی راه خونه هامون بودیم،دیگه مسافت کمی مونده بودش تا برسیم.اثرات لگدها روی مانتووشلوارم خودنمایی میکرد، شیرآبخوری توی پارک بود اما به دلیلی که حتی خودمم نمیدونم، به سمتش نرفتیم و به سرعت وخیلی سراسیمه ازپارک خارج شدیم. اون دخترکی که کناراون عوضی نشسته بود هم پس ازرفتن و دورشدن ما رفت و پشت سرشم ندید، نمیدونم دلیل اینکارش چی بود، نمیدونم...!به اصرار یاسی، اول به خونشون رفتیم تا لباس های درغبارگرفتار شده وکثیف شده مو تمیزکنیم وازبند وگیرکثیفی و گرد وغباربرهانیم بد با ظاهری تمیزترازقبل به خونه مون برم،نمیدونستم اگه منوبا این وضع کثیف ولگد خورده میدیدن،چه چیزهایی میگفتن وچه فکرهای عجیبی درباره م میکردن و اون موقع بود که سیم جین ها شروع میشد، منم که طاقت سیم جین هاشون رو نداشتم...گرد وغبارهای نشسته روی لباسهام رو پاک کرده بودم و توی چندقدمی خونه مون بودم.کم کم داشتم همون حسی که یاسی نسبت به تموم پسرها داشت رو پیدا میکردم، نفرت و تنفرازپسرها، چیزخیلی بدی بودش، تنفرازموجوداتی که قراربود درآینده باهاشون زیریه سقف بری و باهاشون زندگی کنی، اصلا کی تحمل غر غراشون رو داشت؟! کی دوست داشت عاشق بشه، کی دوست داشت... ؟!مدام این سوالهای مسخره رو توی ذهنم تحلیل و بررسی میکردم، این سوال شده بود دغدغه ی اون لحظه ی من...
    ***
    چندین روزعین برق و باد گذشت و من بازهم درتبرد فرناز، ناکام موندم. هیچ وقت سابقه نداشتش که این قدرکم رو باشم که نتونم سر عشق نیما رو به زبون بیارم،واقعا مونده بودم که چه کارباید بکنم. تا به حال این قدرازگفت و شنود درباره ی عشق، خجالت نکشیده بودم امااین دفعه نمیدونم چه عاملی درمن حادث شده بود که خجالتی وکم رو بشم اونم به قدری که زبونم بند بیاد ونتونم حتی حرفی رو به زبونم بیارم...!؟حیران و سرگردان و البته کم رو و خجالتی داشتم توی خیابون های این شهردرندشت، قدم میزدم. تازه ازمدرسه تعطیل شده بودیم، یاسی با فرناز و ستاره، رفته بودن سینما تا فیلم جدید" اصغرفرهادی" رو ببین، خیلی خوشحال بودن. بلافاصله بعد ازاینکه زنگ مدرسه خورد، کوله پشتی شون رو برداشتن و به سمت سینما فرهنگ که توی زرگنده بود، رفتن...به من هم پیشنهاد دادن که باهاشون همراه شم اما به خودم گفتم بهتره کسی جزخودم و فرنازازاین قضیه باخبرنشه تا بعداً وسیله ی خنده و تمسخردوستان توی مدرسه نشیم که همه با انگشت های کج و ماوجشون ما رو به هم نشون بدن و بگن این همونی که عاشق شده و...، پس تصمیم گرفتم که نرم و بزارم که اونا خودشون برن و شادی کنن والبته جای من روهم خالی کنن.ستاره توی خبرپراکنی وخبرچینی استادی بی مثال بود، فقط کافی بود کنجکاوی کنه و سرازکاری یکی دربیاره یا یه چیزی رو بفهمه، اونوقت بود که عالم و ادم ازاون چیزبا خبر میشدن، بدترین خصوصیتی که ستاره داشت همین بود، مهربونی و شاد بودن توی خونش رفته بود اما با این صفت خبرچینی که داشت، اون مهربونی و شاد بودن هم کدر و کدرترمیشدن...
    ویرایش توسط بلدرچین : 14th February 2012 در ساعت 06:07 PM

  2. 3 کاربر از پست مفید بلدرچین سپاس کرده اند .


  3. #12
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    حقوق
    نوشته ها
    1,931
    ارسال تشکر
    7,109
    دریافت تشکر: 7,523
    قدرت امتیاز دهی
    1519
    Array
    بلدرچین's: جدید39

    پیش فرض پاسخ : رمان مشق عشق

    فصل چهارده.
    .
    شب بود. شام خورده بودم وروی تختخوابم،مشغول استراحت بودکه یهو زنگ خونه به صدا درامد.برای یک لحظه، ازروی خطدلم گذشت که کسی که پشت در هست و مشغول زنگ زدنه، یاسیه؟!ازروی تخت بلند شدم و ازاتاق، بیرون زدم. طبق معمول همیشه، نیما بدون اینکه به کسی امان بده، رفت و اف اف رو برداشت.صدای شیرین زبونی و نازک یاسی، ازپشت آیفون شنیده میشد.به زور، ایفون رو که توی دست نیما گره خورده بود و هرلحظه به فشارش بیشترمیشد، بیرون کشیدم و سلامی پرانرژی دادم. ثانیه ای طول نکشید که جواب سلاممو شنیدم.ـ عسل بلا، در و باز کن دیگه...بی درنگ دکمه ی اف اف رو فشردم و درباز شد و یاسی به داخل وارد شد. شور و اشتیاقی عجیب توی دل و جونم، قول میزد. خنده،روی لبهام میدرخشید و یک لحظه، پاک نمیشد.مثل همیشه، کنجکاویه شدیدا غریبی داشتم تا بدونم که امروزکه رفتن وفیلم جدید "اصغرفرهادی"رو دیدن، چطوری بود و چه اتفاقاتی گذشت، یاسی امده بود تا اینها رو به من بگه، فاصله های خونه مون فقط چند تا کوچه بود و ما، به رغم اینکه هرروزهمدیگررو توی مدرسه میدیدم،گه گداری هم به خونه های هم سرمیزدیم و باهم درباره ی اتفاقاتی که افتاده و ماجراهایی که پیش اورده بودیم، حرف میزدیم و ازهم مشورت میگرفتیم....با هم توی اتاق، روی تختخواب نشسته بودیم ومشغول حرف زدن بودیم.دراتاق، بسته نشده بود لای در بازبود. گاه به گاهی، سایه ی بلندی توی اتاق می افتاد، درست عین این بود که کسی پشت درایستاده باشه و مشغول استراق سمع باشه، حسم میگفت که این سایه متعلق به نیما هستش،چون همیشه موهای ژولیده پولیده ی نامرتبی داشت که هیچ وقت شانه نخورده باشن وهمین جوربرهم ریخته کنارهم قرارگرفته باشن...ـ عسل جونم میخوام عین خودت که یه ماجرا رو ازسیرتا پیازوبا دقت تعریف میکنی، برات تعریف کنم که چه اتفاقاتی امروزبرامون افتاد..من هم با دقت و بدون حواس پرتی به چشمان یاس که درخششی خاصی داشت خیره شدم و مشغول گوش دادن شدم. یاسی اول صداش رو صاف کرد و بعد ازاینکه صورت من رو بوسید، شروع به تعریف کردن کرد...« بعد ازاینکه ازت جدا شدیم، به سمت ایستگاه اتوبوس که اون طرف ساختمون مدرسه بودرفتیم. دوییدیم تا سوارهمون اتوبوسی که جلوی ایستگاه وایستاده بود رو سوارشیم اما تا اینکه امدیم سواربشیم، رفت...!به ناچاروایسادیم تا یه اتوبوس دیگه بیاد، پنج دقیقه گذشت اما اتوبوس نیومد. فرناز گفتش که بیا پیاده بریم اما من و ستاره قبول نکردیم. خوب چیکارمیکردیم؟!خسته بودیم دیگه، بی توجه به حرفی که فرناززده بود،منتظروایسادیم که اتوبوس بیاد، این جا بود که چهارتا پسرهم امدن و کنارمون، توی ایسگاه وایسادن....یکی ازپسرها که نسبتا چاق اندام بود مدام به من نگاه میکرد ومن رو اززیرنظرمیگذروند. متوجه این حرکتش شده بودم، چشمای خیلی قشنگی داشت، بزرگ بزرگ، قهوه ای روشن که کمی هم رنگ مشکی توش قاطی شده بود و سقف سرش با دو رنگ قهوه ای و مشکی، پوشونده شده بود. کیف قهوه ای رنگ رمزداری هم توی دستاش بود که گاه گداری تکونش میداد وکیف، به این طرف واون طرف حرکتی میکرد...موهای سرش شونه ای نخورده بود، تی شرت سبزرنگی پوشیده بود که مارک giordano سمت چپ سینه ش هک شده بود و شلوارلی آبی تیره، پوشیده بود که خیلی خوش رنگ بود. وقتی اون نگاه میکرد، من هم بهش نگاه میکردم، دروغ نمیگم ولی با اون هیکل تپلی که داشت، واقعا خوشگل بود. توی دلم همش دعا میکردم که ای کاش میشد با هم دوست میشدیم و باهم هم قدم، به این طرف و اون طرف می رفتیم. ازظاهرش هویدا بود که ذوق هنری داره این رو...عصبانی شده بودم، حرف یاسی رو قطع کردم و گفتم :ـ چقدر ازاون پسره تعریف میکنی، بسه دیگه...بی درنگ گفت :ـ باشه، ولی آخه، ولی آخه خیلی خوشگل بود به دلم نشسته بود شدید عسلی...!!و به تعریف کردن ادامه داد...یه پسری کنار اون پسرک چاق اندام وایساده بود و همش شیطنت میکرد. پاورچین پاورچین خودش رو به ما نزدیک میکرد، فری هم که طبق معمول داشت با ستاره حرف میزد، من موندم این فرنازاین قدرکه حرف میزنه و فکش رو تکون تکون میده، خسته نمیشه؟! من که یکمی...گفتم:ـ یاسی میزنمتا... ازخودت نگو و تعریف نکن...و ادامه داد...یکمی دیگه مونده بود که بهمون برسه، فرناز دیده بودتش، ساکت موند و هیچی نگفت. اون پسر که داشت بهمون نزدیک میشد، یه کلاه شاپوی بنفش داشت با پیراهنی که دکمه هاش بازبودن، امد و کنار فرنازوایساد! بدم که طبق معمول همیشه، وقتی یه پسری یه دختری رو میبینه دوست داره بهش شماره بده و این قضایا...یه تیکه کاغذ ازتوی جیبش درآورد و گذاشت توی دست فرناز! فرناز اول فکر کرد که یه حشره ای که دستش رو نیش زده، ترسیده بود و ازجاش پرید. رشته ی افکارش پاره شد، وقتی فهمید که کاراون پسرس، ازکوره در رفت. میخواست اون پسر رو بزنه که من نذاشتم این کار رو بکنه، فری که خیلی جو گیره و متعصب دیگه! اون پسر چاق ِ هم امده بود و کنارم وایساده بود ، ساعت رو ازم پرسید، منم جواب دادم! ازم گوشی موبایل خواست که به یه جایی زنگ بزنه، وقتی داشت باهام حرف میزد یه حس آرامش عجیبی داشتم که تا به حال نداشتمش! گوشیمو ازتوی جیبم دراوردم و بهش دادم، با انگشتایی که ناخن توش پیدا نبود داشت شماره ی مورد نظرشو میگرفت، آروم آروم، منم شش دنگ حواسم رو جمع کرده بودم که ببینم چه شماره ای رو داره میگیره، ممکن بود که شماره ی خودش رو به طورغیرمستقیم داشت بهم میگفت، منم با دقت داشتم نگاه میکردم!ناخن های دستش جویده شده بود و تا مرز گوشت خورده شده بود! معلوم بود که استرس خیلی شدیدی داره که ناخن هاش اینجوریه! فرناز و ستاره وقتی فهمیدن که من گوشیم رو به اون پسردادم، کلی ازدستم شاکی و ناراحت شدن و بهم چپ چپ نگاه کردن، منم که متنفرازچپ چپ نگاه کردن، با یه جمله ی " دوستت دارم" چفت دهنشون و چشمای ورقلنبیده شون رو بستم، اون پسره انگار داشت برای کسی پیامک میداد، بعد ازچند دقیقه که با گوشیم کارکرد، گوشی رو به سمتم درازکرد،من هم گرفتم اما گوشی خیس بود انگارعرق دستش بود که روی گوشی پاشیده بود...یه اتوبوسی ازاون دور دورا معلوم بود. اون پسر چاق به اون پسری که کلاه شاپو داشت گفت :ـ رضا رضا، اتوبوس بالاخره امد...بالاخره اسمش رو فهمیدم، اسمش امیر بود. چه اسم پرمصمای! وای عسلی من عاشق کساییم که اسسمشون امیر ِ و تپلن...!!چشمام از حدقه داشت بیرون میزد، باورم نمیشد این یاس همون یاس قبلی بود؟ همون یاسی که ازپسرها بدش میومد و ازشون متنفربود؟! یاس یه چرخش سه هزار درجه ای پیدا کرده بود نسبت به پسرها! خیلی دوست داشتم این امیر رو ببینم! میخواستم ببینم که این امیر کیه که این جوری دل یاس رو برده و عاشق خودش کرده! از یاس پرسیدم که ازش شماره گرفتی بالاخره یا نه...!؟!یاس گفت :ـ نه ! یعنی خودش نداد، خیلی دوست داشتم که شماره ش رو داشته باشم اما نمیدونم چرا بهم نداد، احتمالا شماره م رو برداشته ، شایدم... اصلا نمیدونم عسلی...گفتم :ـ خیلی دوست دارم این امیری که میگی و این قدرازش تعریف میکنی رو ببینم، میخوام ببینم این امیر کی هست که دل یاس، دوست خودم رو با این طرز و شدت برده...دقیقا چند دقیقه بعد ازاینکه حرفم تموم شد، گوشی یاس به طورشگفت آوری زنگ خورد، تا به حال اون زنگ رو نشینیده بودم، به همین علت، خیلی شگفت زده شده بودم و متعجب...شماره یک غریبه توی صفحه ی گوشی یاس نقش بسته بود، شماره ای که برای یاس ناشناخته بود. جواب داد...یک نفری بود که حرف نمیزد، گوشی رو همین جوربی علت نگه داشته بود و حرف نمیزد. عصبانیت توی چشمان یاس می درخشید، تنها کاری که توی اون میشد انجام بدم این بود که یاس رو ازاین حال و روزی که داشت دربیارم و آرومش کنم اما اصلا این کار رو بلد نبودم، قبلا روی نیما این کار رو انجام داده بودم اما تا به حال روی یک دختر عمل نکرده بودم، نمیدونستم باید چه جوری یاس رو آروم می کردم. ازعصبانیتی که توش کمی هم غرور مخلوط شده بود و من بی اطلاع بودم ازاینکه چرا یاس این وضع و اوضاع رو پیدا کرده و من به عنوان یک دوست چه کار میتونستم انجام بدم تا آروم بشه...!!توی همین زمان بود که نیما بازهم بی اجازه در اتاق رو بازکرد و امد توی اتاق، توی دلم گفتم :« پینوکیو بعد از30 قسمت ادم شد اما این نیما بعد 3000 بارگفتن، ادم نشد...!! »یاس با دیدن نیما، رنگ عوض کرد. حالش چندین ده درجه عوض شد و خوب و خوب ترشد. نمیدونستم این چه اکسیری که وقتی نمیا رو میبینه، توی هرحال و اوضاعی هم که باشه، یه لبخند خیلی شیرین روی لب هاش نقش می بنده و توی گرمای وجودش، می درخشید...نیما بدون اینکه به من توجهی کنه، امد و کنار یاس نشست و یاس بدونه اینکه حرفی بزنه، برای نیما روی تختخواب ِ من، جا بازکرد...توی دلم گفتم بهتره برای اینکه فضا رو ازمردگی وجود دربیارم بازهم شیطنتی کنم و یه شوخی ایی بکنم، روی کردم به نیما و گفتم...« اگه میخواید و دوست دارید من بلند شم ازاتاق برم تا شما دوتا گنجشک ِ فنچ که یه ذره هم خوشگل موشگل هستید، راحت باشید..!! »یاس امد تا جوابی بده اما نیما حرفش رو قطع کرد و بی درنگ گفت :« ... آره آبجی اگه بری ازاتاق بیرون، من راحت میتونم با یاس خانم حرف بزنم...؟! »با صدایی که کمی توش غرور هم بود به نیما گفتم :ـ خیلی پر رویی که این حرف رو زدی، بی اجازه امدی توی اتاق من، حالا پررویی هم میکنی؟!با یاس بلند میشیم دو تا چپ بت میزنیما...یاس درحالی که داشت من رو نگاه میکرد گفت :ـ اوا عسلی این چه حرفیه؟! من هیچ وقت آقا نیما رو نمیزنم ازمن مایه نزار...داشتم شاخ درمیوردم. یاس هیچ وقت این حرف رو نمیزد و هیچ وقت ازنیما دفاع نکرده بود اونوقت الان داره ازنیما دفاع میکنه...!!توی اون لحظه هیچ صدایی ازمحیط پیرامونم نمیشنیدم، چشمانم بسته بود و داشتم دردریای بی کران افکارم، با یک قایق که ساخته ی فکرو تخیلم بود، پارو میزدم و به مقصدی که ازآن اطلاعی نداشتم میرفتم، دریای خروشانی بود و قایق درهرثانیه به این سو و آن سو می رفت و من به زور درحال کنترل ان بودم، چیزی قلمرو ذهنم را متشنج کرده بود، سوالی که نمیدانستم جوابش چیه؟! خیلی منو آزارمیداد..با یه بیشگونی که ازلپم گرفته شد ازاون حال و اوضاع بیرون امدم، این بیشگون گرفتن درست عین اون بود که توی وقت خواب که آدم ازهمه چیز رها و عین یه پرسبک ِ، یهو یه سطل آب سرد روش بریزن و آدم ازخواب بپره، حتی تصورکردنش هم دیوانه کننده س و وحشت آور...اون بیشگون که من رو ازاون حال درآورد کاریک نفرمیتونست باشه، یاسی،یاسی علاقه ی شدید به لپ کشیدن داشت.به هرکسی که می رسید قبل ازاینکه دهنش رو برای سلام کردن بازکنه، لپش رو میکشید و بعد بغلش میکرد.تقریبا این حرکت یاسی برای همه ی مدرسه و محله و بچه ها عادی شده بود و همه ازاین کاریاسی خبرداشتن. بدون شک اسم یاسی خیلی قشنگیه و آدم رو به حال و هوای بهارمیبره، توی دنیا، پرچم داراسم هایی که دوست داشتم، توسط همین اسم یاس حمل میشد...
    ویرایش توسط بلدرچین : 14th February 2012 در ساعت 06:08 PM

  4. 3 کاربر از پست مفید بلدرچین سپاس کرده اند .


  5. #13
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    حقوق
    نوشته ها
    1,931
    ارسال تشکر
    7,109
    دریافت تشکر: 7,523
    قدرت امتیاز دهی
    1519
    Array
    بلدرچین's: جدید39

    پیش فرض پاسخ : رمان مشق عشق

    فصل پانزدهم.
    .
    وقتی که چشم های بسته ام رو بازکردم، روی تخت خوابم افتاده بودم و یاس و نیما و مامانم بالای سرم ایستاده بودن و داشتن با اون چشم های ورقلنبیده شون من رو نگاه میکردن. هیچی یادم نمیومد، نمیدونستم چم شده که بی حال روی تختخوابم افتادم. نیما به شدت داشت گریه میکرد ویاس ومامان با حالی غم بار داشتن دست وپاهای من رو میشستن.دست وپاهام خیس شده بودن، چشم هام سیاهی میرفتن، نمیتونستم چرا وقتی چشم هام رو تکون میدم وبه طرفی میچرخونمشون، دردی عجیب تمام بدنم رو فرامیگرفتن و قدرت تفکر ازم گرفته شده بود، به هیچ چیزی نمیتونستم فکرکنم. چرخوندن چشم های که قبلا یکی ازتفریحاتم بود، حالا تبدیل شده بود به آزارنده ترین کار، با هریک چرخوندن چشم، دردی که نمیدونستم ناشی ازچه چیزی میتونه باشه.چشم هام رو بستم...صدای هق هق گریه های نیما، تموم فضای اتاق رو پرکرده بود. صدای آزارنده ای بود،هیچ وقت طاقت نداشتم صدای گریه های نیما که برادرم بود رو بشنوم اما توی اون وضع وحال، توانایی هیچ کاری رونداشتم و دستام کاملا سست شده بود وتوانایی تکان دادن دستمم نداشتم...فکرمیکردم که خوابم و دارم توی رویاهایی که هرازگاهی به سراغم میان، سیرمیکنم اما انگارکه واقعی بود. داشتم به چشمای زیبای یاس نگاه میکردم و به موسیقی غم آورگریه های نیما گوش میکردم که یهو چشمام سیاهی رفتن و دیگه هیچ چیزی نفهمیدم و حس نکردم...وقتی چشمامو بازکردم، روی یه تخت توی یه اتاقی خوابیده بودم و مامان و بابا و یاس و نیما، گرداگرد تختم ایستاده بودم و هرکدوم به گوشه ای خیره شده بودن، وقتی دیدن چشمام رو بازکردم، یه خنده ی تلخ روی لبهای هرکدومشون نقش بست، خنده ای که فقط خودا میدونست چه معنی و مفهومی میتونست داشته باشه که من ازاون بی اطلاع بودم و هیچ چیزی نمیدونستم...بدنم اصلا جون نداشت، به زورمیتونستم دست یا سرم رو تکون بدم. بدنم سنگین شده بود. چشمام درد گرفته بود، به زور لب هام رو تکون دادم و گفتم :ـ مامان، من کجام...!!صدام به قدری گرفته بود که اصلا شنیده نمیشد وبه گوش هیچ کسی نمیرسید.مامان تا امد جواب سوالم رو بگه، بغضی که توی گلوش بود ترکید و گریان ازاتاق خارج شد، دومین کسی که گریان ازاتاق خارج شد، نیما بود که ناراحت، گوشه ی اتاق کزکرده بود و هیچ حرفی نمیزد. یاس بود که بهم گفت که من کجام!من توی بیمارستان بودم به دلیلی که اصلا نمیدونستم.دلم خیلی گرفته بود، نمیدونستم بایدچه کاری انجام بدم تا ازاین حال و اوضاع دربیام، دلم هزاران هزار راه میرفت، زیرلبم دعا میکردم که چیزیم نباشه و به خانه برگردم، هیچ وقت دوست نداشتم حتی یک لحظه توی بیمارستان باشم و بمونم چون اصلا ازبوی الکلی که توی هوا و توی راه رو های بیمارستان پیچیده بود اصلا خوشم نمیومد و اون موقع بود که حالت تهوع، عرش دلم رو به لرزه درمیاورد و من ازاین موضوع و حتی فکرکردن دربارش، ناراحت میشدم و دلم میگرفت...!همه ساکت بودند که دکتر وارد اتاق شد. گوشی ش رو دور گردنش انداخته بود و شلنگش رو توی جیبش گذاشته بود، امد و کنارمن ایستاد. دستم رو گرفت و به ساعتش نگاه کرد، من هم به دکترخیره شده بودم، یک لحظه ازدکتر چشم برنمیداشتم، اون متوجه این نگاه من شده بود. داشتم به لباسش نگاه میکردم که یهو چشمم به اسمش افتاد، " دکتر سهیل شریفی " ، توی دلم گفتم چه اسم قشنگی!توی انگشتش حلقه ای نداشت و این گواه ازاون بود که ازدواج نکرده و هنوزمجرد ِ !!بعد ازچند دقیقه، نگاهش رو ازروی ساعتش برداشت و مستقیم به چشمام که ازفرط خستگی و بی حالی گاه بسته بود و گاه به سختی باز، نگاه کرد و لبخند زد. مامان و بابا، کاملا به صورت اتفاقی، هم زمان ازدکتر شریفی پرسیدن که نتیجه چی شد؟!دکتر گفت :ـ یه سرم دیگه باید بزاریم، وقتی تموم شد میتونین ببرینش، یه فشارعصبی که میتونه حاصل از کارزیاد باشه بهش وارد شده و باعث شده که یهو بیهوش بشه.بعد رو به پرستاری که اون گوشه ی اتاق ایستاده بود و مشغول نظاره ی ما بود، کرد و بهش گفت که یه سرم دیگه باید برای من بزاره و بعد ازاتاق خارج شد...قطرات اشک نیما، کم کم داشت بند میومد و این دفعه، همه یه لبخند شیرین و خوشگل، روی لبهاشون جوونه زد و فهمیدن که مشکل زیاد مهمی ندارم و این فشارعصبی هم مطمئنن باید برای اون شب کاری هایی که تا پاسی ازصبح میشستم و داستان مینوشتم، بود...دو سه ساعت توی بیمارستان، روی تخت خوابیده بودم تا اینکه دکترشریفی امد و گفت :ـ خوب خانم نویسنده، حالا میتونید برید خونتون و دوباره شخصیت های تازه با سلایق مختلف به وجود بیارید و رشد و نمو ش بدید...داشتم ازتعجب شاخ درمی اوردم، نمیدونستم آقای دکتر ازکجا میدونه که من مینویسم، اولین کسی که به ذهنم رسید، یاسی بود که جلوی در اتاق بدون حرکت ایستاده بودوهیچ تکانی به خودش نمیداد وبا چشمهای ورقلنبیده ش داشت من روکه روی تخت درازکشیده بودم، براندازمیکرد.چشمان هامون عمود برهم بود، به مردمک های همدیگه چشم دوخته بودیم و هیچ کدوممون دوست نداشت که چشم هاش رو به سمت دیگری بچرخونه!!ازشخصیت یاس خیلی خوشم میومد.دخترخیلی خوب وپاکی بودش،گاه به گاه باعصبانیت خودش نشون میداد که ازقدرت زیادی برخوردار که میتونه توی زندگی بهش کمک کنه و نقشه هاش رو پیش ببره...یاسی یک قدرت دیگه ای هم داشت که سلاح اولیه ش بود، جیغ زدن، دختر جیغ جیغویی نبود اما وقتی که خیلی عصبانی میشد، ناچارا با جیغ زدن نشون میداد که عصبانی شده و داره حرص میخوره! عاشق این صدای جیغش بودم که ازاعماق وجودش سرچشمه میگرفت، توی مدرسه چندین بارصدای جیغ زدنش امد اما نفهمیدم برای چی و چرا؟!با اشاره ای که به طرف یاس کردم، به او گفتم که بیاید و کنارتختم بیاستد. با قدم های آرام و دخترانه که با کمی حس نازک نارنجی بودن همراه بود،به سمت تخت من امد. توی مدرسه،یاس به زیبا قدم برداشتن وشاعرانه قدم گذاشتن روی آسفالت سرد خیابان، شهره ی شهربود. خیلی ها آرزو میکردند که یکمی عین یاس راه برن و قدم بردارن اما این آرزوشون هیچ وقت حتی ذره ای تحقق نیافت و نتونستن ذره ای به یاس شبیه بشن و یاس هم چنان بی همتا به زندگی خودش ادامه داد...
    ***
    حدودا دو روز، بدون حرکت، توی رختخوابم استراحت کردم تا حالم خوب بشه،توی این دو روزکه ازکسالت من میگذشت، مادرم بالاسرم به تیمارمن می پرداخت.تنها کسی که میتونست به من دراین فصل اززندگیم کمک کنه همین مادرم بود.کسی که درتموم فصول داستان زندگیم، یک قهرمان بی چون وچرا بودش وهمیشه به من درشناخت بیشتروبهترزندگی کمک کرده بود وحالا هم درفصل بیماری که به تازگی درحال نوشتن و اتفاق افتادن بود، مشغول کمک به من بود...این دو روزجزء بدترین روزهای زندگی من بود. هیچ کاری برای انجام نداشتم جزاین که به ساعت دیواری خیره بشم و به گذرثانیه ها و تیک تا ک های بی مورد که دیگه برام کاملا تکراری شده بودن وبه گوشم آشنا بودند، نگاه کنم.زمان کند شده بود، عقربه ها که یک زمانی به سرعت باد و نورحرکت میکردن، حالا به کند ترین حالت خودشون درحال حرکت بودند. خسته شده بودم، حتی اجازه نداشتم ازجایی که دیگه تکراری بود، حرکتی کنم، وای خدای من!آقای دکتردستورداده بود که این مریض حتی نباید ازجاش تکون بخوره وفقط استراحت کامل داشته باشه تا اینکه حالش خوب بشه...توی این مدت، تا می تونستد به من کمپوت دادن تا خوب بشم، هیچ چیزی برام مزه ای نداشت، نه زندگی، نه غذا و نه کمپوت ها...!!همه چی دربی مزه گی کامل بودند و من مجبوربه تحمل بی مورد اون...تقریبا حالم خوب شده بود البته با کمی کاهش وزن که ازتمامی زاویه ها این اتفاق قابل مشاهده بود. نمیدونستم وقتی برم مدرسه و دوستانی که دلم براشون یک ذره ی ممکن شده بود، من رو دراین حالت ببینند، چه فکرهایی درباره م کنن...!!اصولا ادم خوش هیکلی بودم، این اولین سخنی بود که ازدهان همه اعضای فامیل درمیومد، ولی پس ازاون اتفاقات جوربا جوری که برام افتاده بود ورنجورم کرده بود،تقریبا نصف زیبایی وخوش هیکلی م روگرفته بود.ازتمامی زاویه ها،ذره ازبدنم غیب شده بود این به وضوح قابل دیدن بود...
    ***
    وارد مدرسه شدم.همه ی چشم ها دریک ثانیه به سمت و سوی من کشیده شد،هیچ کاری نمیتونستم انجام بدم جراینکه به راهم ادامه بدم. چندقدم بیشترنرفته بودم که یاس و فرناز، دو دست فراموش نشدنی و وفادار،به استقبالم امدن، لبخندی ازسرشوق وذوق رو لبهام که خیلی وقت بود رنگ وبوی شادی روندیده بودن،شکوفه زد.خوشحال بودم چون دوباره بعد ازچند روزبه مدرسه و درس برگشته بودم و میتونستم دوباره دوستام رو توی صفحه ی زلال چشمانم ببینم... وقتی به من رسیدن، درآغوشم گرفتن و سخت فشردن. کم کم داشت ازاین استقبال شیرین که مزه ی شیرینی اون تا مدتها بعد هم زیرزبانم میموند، بدم میومد؛ بدنم دردگرفته بود. بعد ازاینکه فرنازازآغوش گرفتنم رها شد، یاس بود که این کارفرنازرو تکرارکرد. یهوبهم چسبید و با درجه بیشتری فشارم داد، این کارشون مثل این بود که سالهای مدیدی میشد که من رو ندیده بودن و سخت دلتنگم شده بودند، کم کم داشتم ازحرکات عجیبشون به نتایج بدی میرسیدم، یعنی چی این کارها و حرکاتشون؟! یعنی اینکه اون ها ازچیزی خبردارن که من ندارم؟!سوال های زیادی سرتا سرذهنم رو فرا گرفته بود و قصد رها کردنم رو نداشت!! کم کم داشتم میترسیدم...فرنازگفت :ـ کجایی دختر!؟ یعنی میخواستی بدون خداحافظی ازما بمیری و تنهامون بزاری؟!ازاین حرف فرناز ناراحت شده بودم، لبخندی تلخ سراسرلبم رو پوشوند، لبخندی تلخی که ازتمامی جهات قابل مشاهده بود... گفتم :ـ اصلا قصدم مردن نبود، عزرائیل امد پیشم، دیدمش ترسیدم، میخواست بیاد جون توی قندنمک رو بگیره عزوالتماس کردم بهش که نیاد به خاطرهمین ازهوش رفتم...یاس به میون حرفم پرید و گفت:ـ خوب دیگه بسه، الاناس که میخواد دعوا و جدایی و قهربشه ها قندعسلی تو بس کن...
    ***
    توی کلاس بودم. شوروذوق وبلوایی خاص که فقط مخصوص کلاس ما بود، برپا بود.همه درحال صحبت کردن باهم بودند،کلاس خیلی شلوغ پلوغی بودیم وهمه اعضای دبیرستان ازدست این کلاس ودانش آموزهایش، آسی... !!کلاس ما درصدرو پرچم دارکلاس های شلوغ دنیا بود،هرروزه صدای جیغ وفریاد و سر وصدایی که ازمدرسه بیرون میرفت، متعلق به کلاس درس ما بود...اون روز،روزخاصی بود.یه روزبه خصوص که فقط توی یک سال اتفاق میوفتاد وهمه منتظراون روزبودن، روزتولد یاس...تموم کلاس پراززرق و برق بود، نوارهای رنگارنگ وقشنگ سرتاسرکلاس روپوشونده بود وبه کلاس،رنگ وبوی خاصی داده بود که فقط توی اون روزقابل مشاهده بود.ششم دی ماه روزتولد یاس بود،همه جا بوی عطریاس پیچیده بود وفضا رومعطرکرده بود، همه ی بچه ها درانتظاراین روزبودن،این جشن تولد با تمامی جشن تولد ها متفاوت بود و طرح ریزی و نقشه کشی برنامه های این جشن تولد، کاردست من و فرناز و مهرسا بود...هنوزخبری ازیاس توی کلاس نبود،این بدان معنی بودکه هنوزبه کلاس نیومده بود.طبق طرحهای زیبای من که چندین هفته متوالی روش کارکرده بودم، دو تا ازبچه ها با برفهای شادی،دوطرف درمی ایستادن تا وقتی که یاس وارد کلاس شد وچندین ثانیه بعد،قلابهای نارنجک شادی روبکشن ونارنجک وبمب های شادی روبرروی زمین وهوا پرتاب کنن وزمین وهوا روبه هم ببافن...ازچندین هفته قبل اجازه انجام این برنامه در6 دی ماه گرفته شده بود واونها بی چون وچرا اجازه این کارروداده وخوشحالمون کرده بودند...یاس درحالیکه دستش درون دست چپ فرنازقلاب شده بود،وارد کلاس شد.همه چیزدرحالت عادی بود.طبق معمول همیشه،تمامی بچه ها درحال صحبت وغیبت بودند ومیگفتند ومی خندیدند؛یاس وفرنازباهم هم قدم بودند،باهم چندین قدم متوالی برداشتند وبعد جشن آغازشد...نیلوفروعاطفه که دوکنج درایستاده بودن به طوریک بند وبدون هیچ معطلی ای برفهای شادی را روی سریاس می پاشیدند ویاس ازسرذوق و خوشحالی خنده ای ملیح که نشان ازشاد بودن او بود،میزد...شادی وخوشحالی درچشمان همه برق میزد. دانه های کوچک و سفید اسپری،به طوریکنواخت برسرو صورت همه می بارید،آن وسط کلاس،جای سوزن انداختن هم نبود چون همه ی بچه ها درآن جا بودند وبه دوریاس حلقه زده بودند و بی معطلی میگفتند...« تولدت مبارک گل یاس... تولد مبارک گل یاس... تولدت مبارک گل یاس... »ویاس ازسرخوشحالی زبانش بند امده بودونمیدانست چه چیزی باید بگوید،بغضی درگلوی یاس وَرجه وُرجه میکرد ودرحال شکل گرفتن و بزرگ شدن بود که تمامی بچه ها ازوجود آن کمترین اطلاعی هم نداشتند و این ازهمه بچه ها پنهان بود و مانده بود...مدتی شادی بود که زمام اموروزمان را دراختیارگرفته بود تا اینکه شکستن این سکوت که توسط شادی اشغال شده بود،به دست فرنازانجام شد، او گفت:ـ حالا وقت اینه که روی ماه گل یاس روبا لبها و بوس های آبدارخودمون معطرکنیم،نوبتی میاید و روی ماه گل یاس رو میبوسید وبه قول خودمون ماچ میکنید،فقط عجله نکنید چون یاس درنمیره... حمله...یاس وقتی این حرف فرنازرو شنید،بی درنگ گفت...ـ نه توروخدا بچه ها،من از بوس کردن بدم میاد...فرنازدرحالی که خنده ای ازسرشوق و ذوق روی لبهایش درخشش داشت،گفت:ـ امروزهرکاری بخوایم باهات میکنیم،حق اعتراض یا جلوگیری کردن رو نداری گل یاس...سپس دست وشانه ی یاس رومحکم وسخت فشرد ومن هم دست راست یاس رو چسبیدم و فشردم...بچه ها تک به تک به سمت یاس می امدن، دستشون رو دورگردنش حلقه میکردن و بعد با تمامی وجود، بوسه ای برروی صورت و گونه نیمه سرخ یاس می زدند وبه گوشه ای میرفتند ونفربعدی،ادامه این عملیات ومأموریت رو برعهده می گرفت و با تمام وجود،انجام میداد...همگی بچه ها این کارروانجام دادن ونوبت به من وفرنازرسید که ازهردوطرف وهمزمان،گونه وصورت یاس روبوسه بزنیم،چشمانمان رو بستیم وبا نهایت علاقه ای که به یاس داشتیم،بوسه زدیم...وقتی چشمانمان روبازکردیم،چهره وگونه ی یاس خیلی زیبا وقشنگ نقاشی شده بود، عکس لبهای بچه ها تماما به رنگ های اصلی خود، چهره وگونه ی یاس هک شده بود وظاهرعجیب اما قشنگی به یاس بخشیده بود،همون لحظه بود که فرنازتلفن همراهش روازجیب مانتوش درآورد وبی درنگ،عکسی یادگاری ازآن لحظه ی به یادماندنی و دیدنی گرفت و روی صحنه تاریخ و یادها،چسباند... چشمان ورقلنبیده ی تمامی بچه ها به یک نقطه خیره مانده بود، صورت بی مثال یاس!!تلفن همراه فرنازرو سراسیمه گرفت و به عکس خودش که روی صفحه ی نمایشگرافتاده بود نگاه کرد،دود ازمیون موهایش بیرون زد و ازاون لحظه،حتی خودش هم خنده ش گرفت و خندید... درکلاس به صدا درامد،مادریاس درحالی که یک جعبه ی شیرینی وشربت آب پرتقال دستش بود،وارد کلاس شد.با ورود مادریاس،همه نگاه ها به سمت او جذب شد،همه داشتن توی ذهنشون دنبال یک سوال میگشتن و اون سوال این بود که چه نوع شیرینی ایی میتونه توی جعبه باشه!؟!جعبه ی شیرینی و شربت روی میزدبیرگذاشته شد، همه بی اختیار و بی درنگ سلام کردن...موجی عظیم تمام کلاس روفراگرفت.فرنازسراسیمه به سمت جعبه رفت واون روبازکرد،اون اولین کسی بود که به جواب سوالش میرسید و ذهنش کمی ازبی جوابی آسوده میشد...دقایقی درون کلاس بود و بعد با عجله ای کاذب که روی چهره اش نمایان بود ازکلاس خارج شد...فرنازجعبه ی شیرینی رو برداشت و به همه تعارف کرد، همه چندتا برمیداشتن، وقتی به من رسید گفتم...ـ خانمی شربت یادت رفته ها، اونم بیار ،این جوری بهتره و خوشمزه تر...ابروان کمانش درهم تنیده شد،درجواب گفت...ـ چشم خانم رئیس...بعد ازاین که جواب فرنازبه گوش همه رسید، همه به طورزیبایی خندیدن...سراسیمه گفتم :ـ حالا وقت ِ کادو دادن به گل یاس ِ ِ.. .همه به سرعت به سمت کیف وکوله هاشون رفتن وبه سرعت برق وباد، کادوهایی که شکل ورنگهای گوناگونی داشتن روازدرون پوشش کیف درآوردند. توی دست همه بچه ها یکی یه دونه کادوی رنگی بودش که نشون ازعلاقه ای بود که تموم بچه ها به یاس داشتن.روی میزدبیر،دیگه جای سوزن انداختن نبود، پر ِکادوهای رنگارنگ شده بود.یاس داشت ازکنجکاوی پرپرمیزد تا ببینه بچها چه چیزهایی براش کادو آورده بودن؟!توی این زمان بود که فرناز دست یاس رو گرفت و به سمت میز دبیربرد و پشت میز ایستادن،بعد سراسیمه گفت :ـ بدویید بیاید میخوایم عکس بگیرم با گل یاس...همه با خنده ای که روی لب هاشون می درخشید به سمت یاس رفتن...
    ***
    یک رسمی داشتیم که تقریبا توی لیست مراسم های روزتولد درخشش داشت، کسی که تولدش بود بعد ازاینکه کادوها رو بازکرد، یک فالی ازدیوان حافظ میگرفت و با صدایی بلند میخوند.این رسم دیگه بین همه جا افتاده بود، محال ممکن بود که ازیاد کسی یادش بره و فراموشش کنه. کتاب دیوان مقدس حافظ رو ازدرون کیفم بیرون اوردم وتوی دستان یاس گذاشتم. چشمانش روبست وبه طور زیبایی صفحه ای رو اورد و با صدایی زیبا و قشنگ شروع به خوندن کرد... . در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع شب نشین کوی سربازان درندانم چو شمع روز و شب خوابم نمی آید بچشم غم پرست بس که در بیماری هجر تو گریانم چو شمع رشته صبرم بمقراض غمت ببریده شد همچنان در آتش مهر تو سوزانم چو شمع در میان آب و آتش همچنان سرگرم تست این دل زار ِ نزار ِ اشک بارانم چو شمع در شب هجران مرا پروانه وصلی فرست ورنه از دردت جهانی را بسوزانم چو شمعو...نیلوفر که بالای سریاس ایستاده بود، با صدایی گوش خراش و بلند گفت :ـ من همین جا توی همین تریبون اعلام کنم که ... که ...گفتم :ـ مرگ ِ که... چی میخوای بگی...نیلوفربه صحبتش ادامه داد...ـ من توی همین تریبون که متعلق به گل یاس و روز روز گل یاس ِ ، همه رو...سراسیمه و به سرعت گفتم ...ـ نیلوفرخانم ولخرج شده و دیگه ازخسیس بودن درامده، همه مونو به خوردن یه ناهار دعوت کرده... همه به افتخارشون دست...نیلوفر نذاشت که به حرفم ادامه بدم و میون حرفم پرید و گفت...ـ نه عسلک ، ولخرج نمیشم، شام عروسیم که ایشالله بیست سال دیگه س رو بیایید سه پرس بخورید...خوب میخوام توی همین تریبون بگم...اه، یادم رفت میخواستم چی بگم... هان؟! آهان، تک گل یاسمون که توی دنیا تک هستش... عاشق یه پسر شده... عاشق واقعی، درست مثل شیرین...!!یاس تا این روشنید،ابروانش درهم تنیده شد ودرمرداب ناراحتی فرورفت ولی برعکس یاس، تموم کلاس توی سروروشادی غرق شده بود. صدای کِل و جیغ بود که تموم فضا رو به احاطه ی خودش دراورده بود. همه خوشحال بودن اما هیچ اثری ازخوشحالی توی چهره ی یاس دیده نمی شد، انگارناراحت بود که اونجور اخم کرده بود...نیلوفر رو کرد به یاس و گفت :ـ قربون گل یاسمون برم که این قدر اخموشده، چته تو؟! امروزناسلامتی تولد توء نه تولد من،یکمی بخند،شاد باش،با این وضع و اوضاعی که تو داری فرهادت نمیتونه تحملت کنه ها، بخند گل همیشه یاس...بااین حرفهایی که توسط نیلوفرزده شد،هیچ معجزه ی خنده ای رولبهای یاس نشکفت،هنوزهمون جوربی علاقه ونگران و مظطرب، روی نیمکت نشسته بود وتوی اعماق دریای فکرغرق شده بود، غرق ِ غرق...
    ویرایش توسط بلدرچین : 14th February 2012 در ساعت 06:10 PM

  6. 3 کاربر از پست مفید بلدرچین سپاس کرده اند .


  7. #14
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    حقوق
    نوشته ها
    1,931
    ارسال تشکر
    7,109
    دریافت تشکر: 7,523
    قدرت امتیاز دهی
    1519
    Array
    بلدرچین's: جدید39

    پیش فرض پاسخ : رمان مشق عشق

    هنوزناقص هستش ببخشید که اینجوری توهم توهمه هول هولکی شد. امیدوارم خوشتون بیاد،نظرتون رو بگید که خوبه یا متوسط یا بد.
    مرسی ازهمه

  8. 4 کاربر از پست مفید بلدرچین سپاس کرده اند .


  9. #15
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    حقوق
    نوشته ها
    1,931
    ارسال تشکر
    7,109
    دریافت تشکر: 7,523
    قدرت امتیاز دهی
    1519
    Array
    بلدرچین's: جدید39

    پیش فرض پاسخ : رمان مشق عشق

    هردوتامون توی اتاق، روی لبه ی تخت خوابم، نشسته بودیمو داشتیم حرف میزدیم که یهودراتاق، زده شد. نیما بودش که اجازه میخواست پا به اتاقبزاره، بهش اجازه دادم و با یه سینی چایی وارد اتاق شد. توی دلم گفتم :« تیما چه عجب در زدن و اجازه خواستن رو یاد گرفتبالاخره... ! »آروم و با احتیاط فراوان، قدم برمیداشت تا یهو جلوییاسی، خطایی انجام نده تا باعث خنده نشه...!!؟وقتی سینی چایی رو روی میزم گذاشت، بهش نگاه کردم وگفتم :ـ از پا قدم یاسی که در زدن و اجازه گرفتن رو یادگرفتی نیما؟!با تکون دادن سر، حرم من رو تصدیق کرد و بعد گفت :ـ راستی حال نازنین و سوری چطوره؟!یاسی متعجب و بهت خورده گفت :ـ نازنین خوبه، آقا نیما، منظورتون از سوری چیه؟!من میون حرفاشون پریدم تا یهو سوء تفاهمی و دعوا وقهری پیش نیاد، گفتم :ـ نیما برو دیگه...یاسی گفت :ـ عسلک بزار آقا نیما باشن اینجا...نیما درحالی که به یاسی چشم دوخته بود، پرسید:ـ عسل، بابا کارت داره ها، امدم اینو بگم یادم رفت...ازروی تخت بلند شده و به بیرون اتاق رفتم. اول رفتمپیش مامانم تا ببینم که میوه یا چیز دیگه ای رو آماده کرده که به اتاق ببرم...سیب، پرتقال، انار، خیارو موز، به طرز عجیبی روی همچیده شده بودن. اطمینان داشتم که کارمامانم نیست، چون هیچ وقت شاهد نبودم که میوهها اون جور به شکل عجولانه ای روی هم بچینه! ناخودآگاه اسم نیما، توی ذهنم امد،فقط فقط، تنها کسی که میتونست اون جوری عجولانه کاری رو انجام بده،همین آقا نیمابود؛همیشه هرکاری روعجولانه وبا عجله وبی دقت انجام میداد، ازدست نیما عصبانی شدهبودم زیر لبم داشتم به نیما فحش میدادم به خاطر این کارش...به ناچار، تموم میوه های چیده شده توی ظرف رو تویسینی ریختم و خودم مشغول چیدن میوه ها توی ظرف شدم، سلیقه ی دخترونه ای که داشتمرو دوست داشتم و به اون ایمان داشتم. ازسلیقه های درهم ورهم و عجولانه ی بعضیپسرها اصلا خوشم نمی امد، باهمین سلیقه شون، بیشترکارها رو به هم میریختن و کارهارو عین کلاف کاموا، درهم میپیچوندن و یه کاری میکردن که به هیچ وجه نشه اون گره ایکه ایجاد کردن رو بازکرد...
    ***
    نیما به دروغ گفته بود که بابا با من کار داره، پاداشاین کارش، یه سیلی محکم بود که صورتش رو سرخ رنگ کنه اما به خاطراینکه یاسی این جابودش، کاری بهش نداشتم چون میدونستم آبرو ریزی میکنه و آبروی من رو جلوی یاسیمیبره!میوه ها رو به طرزقشنگی روی هم چیده بودم و توی یه ظرفگل گلی گذاشته بودم و حالا توی دستم بود. ازطرزچیدن نیما که خیلی بهتر بود و خوشسلیقه تر!پشت دراتاقم ایستاده بودم. ازاتاق صداهای جوربا جوریمیومد، بی درنگ دراتاق روبازکردم، نیما کناریاسی نشسته بود ودستش رو روی گردن یاسیانداخته بود،نمیدونم اون زمانی که من نبودم،چه اتفاقاتی افتاده وچه حرفهایی زدهشده که یاسی اینقدرازنفرت وتنفری که نسبت به پسرها داشته، فاصله گرفته...وقتی وارد اتاق شدم، دو تا چشم ورقلنبیده درحالبراندازکردن من بودن، یکی چشم های یاسی و دیگری، نیمای دروغگو.نیما،یکمی حیا کرده بود وازیاسی، یکمی فاصله گرفتهبود وازحالتی که بهش چسبیده بود،درامده بود. سینی میوه روروی میزگذاشتم و برایخودم، میون نیما و یاسی، جا بازکرده بودم و میون ان دو نشسته بودم. رو کردم به نیما و رک و پسوت کنده گفتم :ـ آفرین پسرخوب، برو تا جلوی یاسی هم ضایعت نکردم...هنوزحرفم کامل نشده بود که یاسی، برای طرفداریازنیما، وارد میدان شد، تنها مونده بودم بدون هیچ لشگر و سربازی که ازمن حمایتیکنه...ـ عسل، ولش کن به قول خودت پسرخوبم پیدا میشه توی ایندنیا، همه ی پسرا که نامرد نیستن...با تعجب فراوان گفتم :ـ اِ ... آفرین یاسی...نیما برخواست و گفت :ـ یاسی به من لطف داره که من رو پسرخوبی میدونه...!!تا این حرف نیما رو شنیدم، عصبانی شدم. ابروهام درهمتنیده شده بود، نگذاشتم سکوت میونمون سایه بندازه، سراسیمه گفتم :ـ منظورت یاسی خانم دیگه؟!هاج وواج مونده بود. نمیدونست باید چی توی جواب بهمبگه، یاس هم داشت میخندید، با خندیدن یاس، من هم ازاین رفتارنیما، خنده گرفت و یهباردیگه، خونه مون، شاهد قهقهه های من بود... نیما ناراحت شده بود، یه بغضی تویگلوش ایجاد شد و برای اینکه بغضش آشکار نشه، بهونه ای آورد و به سرعت ازاتاق خارجشد. حالا من مونده بودم و یاسی، هنوزم داشتیم به رفتارخنده دارنیما، میخندیدیم.یاسی متوجه این حال نیما شده بود، وقتی به یاد اونصورت درهم رفته و ناراحت نیما، افتاد، خندیدنش بند امد وسکوت و بغض، جایگزین خندهش شد. کنجکاو بودم بدونم که توی اون زمانی که من توی اتا نبودم، بین یاس و نیما،چه حرف هایی رد و بدل شده بود که یاسی اینقدرطرفدارسرسخت نیما شده بود،کسی کهروزهای قبل،حتی یه نیم نگاهی هم به پسرها نمیانداختوحرفی ازخوب های پسرها نمیزد، چطورالان ازنیما دفاع میکنه و حق رو به اون میدهوبراش دل میسوزونه، این سوال خیلی به ذهنم فشارآورده بود و اذیتم میکرد، تصمیمگرفتم ازیاسی بپرسم...مونده بود توی سوالم، چه کلمات وجملاتی جا بزارم تاسوال تشکیل بشه، نمیدونستم وقتی سوال پرسیده بشه، یاسی چه کاری میکنه و چی تویجواب بهم میگه...ـ یاسی ... یاسی، وقتی من نبودم نیما بهت چیا گفتش؟! یاسی،مدتی توی فکرفرورفت، نمیدونست چی باید توی جواببهم بگه،مدتی سکوت،میونمون حاکم بود ولی بالاخره به سوالم پاسخ گفت...ـ هیچی یکمیباهم حرف زدیم، درباره ی خودش گفت، درباره ی تو گفت، حال فرنازرو پرسید، سورناونازی...آهان، شماره مم خواست که من ندادم... همین.گفتم :ـ خوب...گفت :ـ هیچی دیگه، یه قرارگذاشتیم، پسرخیلی خوبیه، ای کاشهمه ی پسرها همینجوری بودن، ساکت، آروم و خوش اخلاق و راست گو...حرف های یاسی خیلی خنده دار بود، دقیقا همه ی تعریفهایی که ازنیما کرده بود، برعکسش واقعیت داشت. اصلا ساکت نبود و مدام جنگ و دعواراه مینداخت،اصلا آروم نبود و شر بود و فرصت طلب، بداخلاق و دروغ گو هم بود... یاسی تا ساعت10، مهمان خونه مون بود وبعد ازاینکه پدرش به دنبالش امد،رفت.خونه ی یاسی وخونهما، فاصله ی چندانی باهم نداشت. سه تا کوچه ی عاطفی، سعیدی، ارمغان غربی، مرزخونهمون بودش،خیلی راحت میشد رفت وآمد کرد اما سکوت مرگباراون موقع ازشب، خوف انگیز وترس آوربود و برای یک دخترخطرناک...پدریاسی، مردی بود که صورتی بیضی شکل داشت با ابروانپرپشت وکشیده، چشمانی درشت مشکی رنگ، پوستی سبزه و لبانی بزرگ.یاسی، خیلی شبیه مادرش و به اون رفته بود. چشمانمادرش، قهوه ای ریزبود که توش مشکی هم به کاررفته بود، همیشه لبخندی روی لبهاشبود، این لبخند روی لب، به یاسی هم ارث رسیده بود، هروقت به هرجایی وارد میشد،لبخندی سراسرزیبا ازسرشوق و مهربانی درونی اش که برای همهثابت شده بود، روی لبهایش بود و درخششی چون آفتاب داشت...
    ***
    گذرزمان اونقدرسریع و زود بود که اصلا نفهمیدم چهجوری شب صبح شد و هوا روشن. ساعت 5 بود که ازخواب بلند شدم. تازه یادم افتاده بودکه امروز، امتحان دارم. دسپاچه شده بودم و دست و پام رو گم کرده بودم، نمیدونستمچه اتفاقی میخواد امروزبرام بیوفته، آیا امتحانم رو خراب میکنم یا اینکه بالاخرهیه جوری، خطرازبغل گوشم رد خواد شد؟!هیچی نمیدونستم. تصمیم گرفتم توی اون زمانی که برامباقی مونده بود، یه چیزی بخونم تا حداقل کمترین نمره رو توی کلاس نگیرم وموردتمسخرهمه قرارنگیرم و به هدفی تبدیل نشم تا دفعه های بعد، سنگ ها به من بخوره...کتاب رو بازکردم. هوا تازه داشت روشن میشد و لامپخونه ها، کم کم توی هوای تاریک و غم گرفته ی شهرتهران، تک و توک روشن میشدن وسلطهروازسیاهی شب میگرفتن وتوی سیاهی،خودنمایی میکردن.سیاهی شب،دیگه باید جای خودشروبه روشنی میداد و روشنی روز، جای سیاهی غم بار شب رو میگرفت. گذرزمان سریع شده بود. دقایق زود میگذشتن وعقربه هافرصت انجام کاری رو نمیدادن، تا چشم برهم زدم، زمان گذشت و زمان،زمان رفتن بهمدرسه شد. ساعت شش و بیست دقیقه شده بود و من باید به مدرسه میرفتم. بیشتراوقات،زود ازخونه درمیومدم تا فرصت اون رو داشته باشم که با آرامش، توی خیابون قدم بزنمویکمی ازاین اکسیژن خالص که همه ی ما ازوجود اون غافلیم، لذت ببرم. این کارهمیشگیمن بود، زود ازخونه میزدم بیرون تا هم توی قدم بزنم وشش هامو پرازاکسیژن خالص و تازه که تازه ساخته شده بود، کنم. دوست داشتم جزء اولیننفرهایی بودم که ازاین اکسیژن تازه بهره میبرد.اونقدرهول امتحان و برگه ی سوالات شده بودم که کلافراموش کردم قضیه ی نیما رو به فرنازبگم. نمیدونستم این قضیه وقتی به گوش نیمابرسه، چه عکس العملی میخواد نشون بده، صد در صد ناراحت میشد چون بهش قول دادهبودم، میخواستم فرناز رو راضی کنم که با نیما قراری بزاره وحرف بزنن اما یادم رفتهبود.دل شوره ی عجیبی پیدا کرده بودم که عین طوفانی، دریای آروم دلم رو به لرزهدرمیورد و نا آرام میکرد، تا به حال نشده بود که حتی ذره ای ازاین دلشوره رو داشتهباشم، هیچ وقت و توی هیچ موقعیتی، اینجوری نترسیده بودم.هاج و واج جلوی مدرسه ایستاده بودم وداشتم به این طرفواون طرف نگاه میکردم. فرنازرفته بود،ستاره هم همین طور،فقط یاسی کنارم بود ودرانتظار رفتن به سمت خونه هامون...!ترس حتی به ذهنمم وارد شده بود و اون قسمت ازبدنم کهباید فرمان میداد هم مختل کرده بود. یاسی مدام صدام میزدو تهدیدم میکرد که اگهنیای، خودم تک میرم. جرأت رفتن به خونه رو نداشتم. من به نیما قول داده بودم امابدقولی کرده بودم و فقط خدا میدونست که چه عاقبتی درانتظارمه...!؟سرجام خشکم زده بود، حرکتی نمیکردم که یاس، منو کشونکشون برد...حالا داشتیم باهم گام به سمت خونه هامون برمیداشتیم.یاسی گفت :ـ وای که امروز، مدرسه چقدرسخت بود...جوابی به حرف یاسی ندادم. حوصله ی هیچ چیزی رونداشتم. مدام خودم رو سرزنش میکردم،حوصله ی هیچ چیزو هیچ کسی رو نداشتم.یاسی درست عین زنایی شده بود که مدام حرف میزدن وغیبت این و اونو میکردن، من هم که حوصله ی این حرف ها رو نداشتم. اصلا ای کاش، اونروزنمی امدم مدرسه، ای کاش، هول نمیشدم و موضوع نیما رو به فرنازمیگفتم، ای کاش...مدام با خودم کلنجارمی رفتم و ای کاش ای کاش میکردم،اما دیگه نمیتونستم کاری کنم، زمان گذشته بود و دیگه کاری ازدست من برنمی امد کهبرای عشق نیما انجام بدم، باید دور روز صبرمیکردم تا دوباره مدرسه ها بازبشه و اونموقع، زمینه چینی کنم و بعد بگم...توی خیابون ولی عصربودیم، مسافت نسبتا زیادی رو بایدطی میکردیم تا به خونه هامون برسیم، این مسیرهمیشگی ما بود و به طی کردن اون، عادتکرده بودیم و احساس خستگی ای نمی کردیم. همه روزه بعد ازاینکه زنگ مقدس تعطیلیمدرسه میخورد و همه عین یه گله ی میش، به بیرون میریختن، من و یاسی خودمون روازهمه جدا میکردیم و دونفره و بعضی اوقات چندین نفره، راه دراز اما مستقیم خونه روطی میکردیم و به خونه هاممون می رفتیم. دیگه پاهام به درازی مسیرعادت کرده بود ونفس نفس نمیزد...
    ***
    توی پارک نشسته بودیم، درست روی همون صندلی همیشگی،دستمون توی دست هم بود و داشتیم به منظره ی روبه رومون که دوتا درخت جوون بود ودستشون رو توی دست هم داده بودن، نگاه میکردیم. صحنه ی عالی و شاعرانه ای بود کهکم میشد توی دنیا پیدا کرد. دوتا درخت جوون که احتمالا یه زوج بودن که تازه مراسمجشن عروسیشون تموم شده بود و تازه زندگشون رو آغازکرده بودن، ما هم ازاون ها تقلیدکرده بودیم، دستمون توی دست هم بود و داشتیم محکم به هم میفشردیم. درست عین یهعاشق و معشوق شده بودیم که دستای هم رو میگیرن و با هم هم قدم میشن و به این طرف واون طرف میرفتن...پارک نسبت به روزهایقبل، تغییراتی کرده بود، شلوغ ترشده بود. فضایپارک، مملو اززوج هایی بود که یا تازه درس عشق و عاشقی رو پاس کرده بودن یا اینکهچندین سال پیش، این درس رو خونده بودن و با موفقیت پشت سر گذاشته بودن و حالا داشتن این درس مقدس رو توی ذهنشون مرور میکردن و نواقصی کهسالهای پیش داشتن روبه باد فراموشی می سپردن وهرروزی که اززندگیشون میگذشت، یه خط به خط هایعمرعشقشون افزوده میشد و ریشه ی درخت عشقشون، روز به روز، محکم تر واستوارترازروزقبل، میشد...دستامون توی دست همبود، داشتیم به هم میفشردیم. کوله پشتی هامون که پرازکتاب بودن رو گوشه ی صندلی بهحال خودشون رها کرده بودیم و داشتیم به این ور و اون ور نگاه میکردم...متوجه چشمان ورقلنبیدهو نگاه های عجیب وغریب ومعنادار پسران ودختران همسن و سال خودمون که درحالگذرازمقابلمون بودن، شده بودم، نمیدونستم چه فکرهای جوربا جوری درباره ی ما میکردنو چیا توی دلشون به ما میگفتن...بینمون سکوت عمیقیدرجریان بود، هیچ کدوممون حرفی نمیزدیم و ازخزانه ی کلماتمون، کلمه ای برداشتنمیکردیم. سکوت عمیقی که امکان داشت هیچ وقت شکسته نشود و هیچ وقت به حرف زدنتبدیل نشود...به نقطه ای نامعلومخیره مونده بودم که یهو سرم ناخودآگاه به سمت زوج جوونی که احتمالا تازه ازدواجکرده بودن، مایل شد. دستهای همدیگه رو گرفته بودن و داشتن به آرومی و با مکس، قدمبرمیداشتن و توی پارک،قدم میزدن. آرامش وخوشی کاملا درونی داشتن،خیلی ازعمرعشقشوننمیگذشت،شاید 3 سال یا کمتر،نمیدونم اما عشق کامل نویی داشتن،درخت عشقشون تازهداشت قد میکشید وبزرگ میشد...چشمانم به آن دو چسبیدهبود و کنده نمیشد، به آنها خیره شده بودم ؛ حس حسودیم گل کرده بود. به اون دوحسودیم شده بود، به هرسمتی میرفتن، چشمان منم به همون سمت می رفتن...

    فصل دوازدهم
    ویرایش توسط بلدرچین : 2nd February 2013 در ساعت 04:03 PM

    کانال ایده داستان را در تلگرام دنبال کنید... ideh_dastan@


  10. 3 کاربر از پست مفید بلدرچین سپاس کرده اند .


  11. #16
    دوست آشنا
    نوشته ها
    672
    ارسال تشکر
    1,826
    دریافت تشکر: 4,412
    قدرت امتیاز دهی
    2953
    Array
    BaAaroOoN's: جدید134

    پیش فرض پاسخ : رمان مشق عشق

    نقل قول نوشته اصلی توسط بلدرچین نمایش پست ها
    هنوزناقص هستش ببخشید که اینجوری توهم توهمه هول هولکی شد. امیدوارم خوشتون بیاد،نظرتون رو بگید که خوبه یا متوسط یا بد.
    مرسی ازهمه
    سلام داداش امیر جونم
    آخرین فصل فونتش بده یکم
    سخته خوندش
    درستش کن
    من چشمام درد گرفت این آخریه رو نخوندم
    قربونت عزیز

  12. کاربرانی که از پست مفید BaAaroOoN سپاس کرده اند.


صفحه 2 از 2 نخستنخست 12

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •