دوست عزیز، به سایت علمی نخبگان جوان خوش آمدید

مشاهده این پیام به این معنی است که شما در سایت عضو نیستید، لطفا در صورت تمایل جهت عضویت در سایت علمی نخبگان جوان اینجا کلیک کنید.

توجه داشته باشید، در صورتی که عضو سایت نباشید نمی توانید از تمامی امکانات و خدمات سایت استفاده کنید.
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 16

موضوع: رمان مشق عشق

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    یار همراه
    رشته تحصیلی
    حقوق
    نوشته ها
    1,931
    ارسال تشکر
    7,109
    دریافت تشکر: 7,523
    قدرت امتیاز دهی
    1519
    Array
    بلدرچین's: جدید39

    پیش فرض رمان مشق عشق

    فصل اول .
    زنگ مدرسه به صدا درامد و همه درست عین یه گله، بیرون ریختن. در راهرو داشت ازشدت زوری که بچه ها میزدن، به دو نیم تبدیل میشد. عجله ی خیلی آشکاری دررفتارو حرکات همه نهان بود...توی حیاط مدرسه،همه لباسها ومقنعه هاشون رودرست وصاف کردن وبعد به طرف دراصلی مدرسه که درش تقریبا به صورتی میخوردودرگوشه مدرسه به نظاره نشسته بود، میرفتن.کارمدیرمدرسه این بودکه همیشه بعد ازاینکه زنگ میخورد وبچه ها تعطیل میشدن، جلوی درمدرسه می ایستاد وبه بچه ها که میخواستن به خانه هاشون برن، نگاه میکرد. بیشتراوقات،جلوی مدرسه خالی ازپسر بود که با کاغذهایی که توی دست هاشون بود، به انتظاردخترها بودن که ازدراصلی مدرسه بیرون بیان واون موقع بود که پسرها به دنبال دخترها میافتادن و قسم میدادن که این تکه کاغذ رو بگیر تا باهم دوست بشیم و... .قبلا یعنی حدود دو یا سه سال پیش، هرروزجلوی در مدرسه، پسرهایی بزک کرده می ایستادن اما ازوقتی که خانم مدیربه پلیس منطقه این حرکت رو گزارش داده، تقریبا دیگه پسری نمی امد، پلیس هایی که سواربرموتورخودشون، امینت رو برای مدرسه و دخترهای محصل، تأمین میکردن و گاه به گاهی هم نمی امدن و فضا و میدان رو برای پسرها بازمیکردن. اون روز دقیقا ازهمون روزها بود، چند تا پسر رنگارنگ جلوی دراصلی مدرسه ایستاده بودن و به درخیره شده بودن، اون روز، روزعجیبی بود، هیچ چیزی سرجاش نبود، پلیس های موتورسوارنیومده بودن، خانم مدیرجلوی درنبود، روز عجیبی بود که درحال تجربه ش بودیم...ازدرمدرسه رد شدیم وبا هم به سمتی که همیشه میرفتیم، رفتیم.همه ی بچه ها کم کم وبا احتیاط کامل داشتن به سمت خانه هاشون میرفتن. با هم هم قدم شدیم، این کارهمیشگی ما بود.من و یاس و فرناز، سه تا دوست بودیم که اززمان دبستان باهم آشنا شدیم و تو یادم هست که یاس و فرناز، بهم پیشنهاد دوستی دادن ومن هم بی درنگ قبول کردم و این دوستی انقدرگسترده شد و پرو بال گرفت که به این پایه و سن کشیده شد، ازشون راضی بودم، دوست های خوبی برام بودن...یکی ازپسرها که تیشرت ارغوانی رنگی به تن داشت به دنبال ما افتاده بود وداشت ما روتعقیب میکرد.هرسه مون متوجه این رفتاراون پسرشده بودیم. سایه به سایه مون میومد، انقدر رفتیم ورفتیم تا به پارک ملت رسیدیم ؛ اوجا جایی بود که بیشتراوقات محل تحلیل و بررسی دوست های شکست خورده مون بود ومحل بنیان گذاری خاطره هایی بود که ممکن بود هیچ وقت فراموش نشه وبرای همیشه روی سنگ خاطراتی که توی ذهنمون بود،هک بشه...داشتیم به سمت نیمکتی میرفتیم که هرگاه به پارک میومدیم روی اون نیمکت مینشتیم.کوله پشتی هامون روکه هرکدوم یکرنگ بود رو لبه نیمکت گذاشتیم و با زورخودمون رو توی نیمکت جا کردیم. اون پسرهنوز دست ازسرمون برنداشته بود، دقیقا روی نیمکت روبرویی ما نشست و با چشمان ورقلنبیده ش به ما خیره شده بود و داشت مارو برندازمیکرد، ما هم بی اراده درحال نگاه کردن بودیم...پارک تقریبا خلوت بود، درختان سر به فلک نشسته که درگوشه و کنارپارک نشسته بودند و داشتن با چشمانی بازنگاهمان میکردند...آن پسربی درنگ ازروی نیمکت بلند شد وبه سمت ما امد، دستش رو توی جیبش برد وتکه کاغذی بیرون اورد و با قدم های آروم به سمت فرنازکه گوشه ی نیمکت نشسته بود... و تکه کاغذ رو به فرنازداد، همه میدونستیم که توی اون تکه کاغذ چه چیزی نوشته شده بود، طبق معمول همیشه اسم و شماره تلفن...!!دیگه این رفتارهای ازسراحساس پسرها برامون عادی شده بود، همه جا ما رو به چشم یک گوشت تر و تازه میدیدن و خودشون رو گربه ای چموش که بیان و مارو درسته قورت بدن، هرجا که ما رو میدیدن، به سرعت و سراسیمه بدون اینکه مارو بشناسن یا بدونن که نامزد کردیم یا ازدواج، شماره و اسمشون رو بهمون میدادن...فرنازوقتی اون رفتاراون پسررو دید،اول خنده ای ازروی تمسخرکرد وبعد تکه کاغذ روجلوی چشمای پسره، پاره کردوبعد با خنده گفت...ـ من ازتموم پسرای دنیا متنفرم ، دوست دارم همیشه تک و تنها باشم لطفا دیگه هم مزاحمم نشید...اون پسر گفت:ـ وای وای چه دخترعجیب غریبی، تک و تنها بودن وموندن خیلی بده وممکنه به دیوونگی ختم بشه،ازبس تنها موندین که الان این رفتارها رو ازخودتون نشون میدید دیگه، بهتره یه دوست داشته باشید...فرناز متعجب و وحشت زده گفت:ـ اه، چه پسری، گم شو برو دیگه...اون جا بود که من وارد میدون شدم و گفتم:ـ اقا پسرایشون قصد دوستی ومعاشرت با شما رونداره،دوست نداره زورکه نیست،هرروزصدتا پسرعین شما هستن که دنبال فرنازمیوفتن و بهش شماره میدن، دیروز یه پسره با پرشیا افتاده بود دنبالش، شما که دیگه عددی نیستید، زیاد هم اصرارنکنید چون بلند میشیم میرم و ازفردا هم راهمون رو کج میکنیم تا دیگه نتونی حتی ما رو ببینی پس برو آفرین...گفت:ـ من قصد ازدواج دارم، ایشون هم دوست خواهرمه تو دیگه نمک نپاش نیمرو عسلی...همون جا بود که دیگه خونم به جوش امد، خواستم بلند شم به پسره بد و بیراه بگم که یاس نذاشت و آرومم کرد...همون جا بود که باردیگر، دست توی جیبش کرد و یک کارتی رو بیرون آورد و روی لبه ی نیمکت گذاشت و با قدم های لرزان و رسیع ازما دور شد...آروم به یاس گفتم:ـ اون دفعه توی یه تیکه کاغذ نوشته بود این دفعه توی کارت ویزیت، این دیگه چه احمقیه...تقریبا چند ده دقیقه روی همون نیمکت نشستیم و گفتیم و شنیدیم...
    ویرایش توسط بلدرچین : 14th February 2012 در ساعت 05:48 PM

  2. 6 کاربر از پست مفید بلدرچین سپاس کرده اند .


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست کنید.
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •