فرمانده تیپ یکم لشکر 14 امام حسین (ع)(سپاه پاسداران انقلاب اسلامی)
در کودکی همراه پدر و مادرش از اراک به اصفهان آمد، شرایط معیشتی ایجاب می کرد که در محل های مختلفی زندگی کنند. از همان کودکی با کاستی ها و سختی ها انس گرفت و سازندگی او از همین د وران آغاز شد. از همان کودکی حالاتی کنجکاوانه داشت. بسیار جسور و چالاک و فعال بود. در دوران انقلاب با اینکه سن چندانی نداشت به اندازه توان خود در رویدادهای انقلاب شرکت و فعالیت کرد. هنوز در اوان جوانی بود که بعد از انقلاب، روستاهای سمیرم و بوئین میندشت را زیر پا گذاشت و در خدمت انقلاب به کمک محرومان و مستضعفان آنجا شتافت. با شروع درگیریهای کردستان با سن وکم و جثه کوچک به هر نحو ممکن خود را به آنجا رساند. در کردستان شاهد درگیری ها و خیانتهای مدعیان طرفداری از خلق یعنی دمکراتها و چپ گراها بود و در آنجا کم کم چهره خود را نشان داد. به محض شروع جنگ تحمیلی به اتفاق عده ای از دوستان؛ خود را به جبهه های خونبار جنوب رسانید و از آنجا بود که زندگی سراسر حماسه و شش سال فداکاری مستمر و ایثار گری او برای اسلام عزیز آغاز شد. اولین عملیاتی که در آن شرکت داشت عملیات فرمانده کل قوا بود که در آن عملیات روح سلحشوری او تکوین یافت. فداکاری دوستان، شهادت همرزمانش، مبارزه و پایداری او را به راهی کشانید که نهایت آن لقااﷲ بود علی به مقامی از اخلاص و تقوا رسید، که سالکان و عارفان همواره آرزو می کرد ند، و چنان اسطوری ای شد که برای دوستان و همرزمانش الگو و اسوه بود و برای دشمنان اسلام و منحرفان مایه وحشت.
در حمله تاریخی فرمانده کل قوا شجاعانه جنگید و در حمله ثامن الائمه ,این فرمانده شجاع و رشید، خود را سراسر وقف اسلام کرد. در طول شش سال دفاع مقدس بیش از دوازده بار زخمی شد، پیکر او از زخمهای متعددی که دشمنان اسلام بر او وارد کرده بودند پر بود؛ صورتش بر اثر ترکش شکافی بر داشته بود که تا آخر جای آن بود و چهره شکاف بر داشته مالک اشتر را تداعی می کرد. پاهای او بارها در اثر تیر و ترکش، شکسته شد و هر بار قبل از حمله، خودش گچ پاهایش را می شکست و خود را به جبهه می رسانید.
در اکثر حمله ها نقش حیاتی و حساس داشت و تا معاونت لشگر امام حسین (ع) پیش رفت. بسیار خاضع و ساده بود و در کمال صداقت و سادگی زندگی می کرد. با اینکه فرمانده ای رشید و کار ساز بود، بسیار گمنام و ناشناس بود و خود را خدمتگذار کوچک رزمندگان می دانست.
سالها شرکت فعالانه و مستمر او در جبهه های خون و آتش و درگیری با گروههای محارب و منافق در جنوب و غرب از او فرمانده ای ساخته بود، شجاع، صبور و رازدار، زاهد شب بود و شیر روز، بارها تا مرز شهادت پیش رفت. در سال 1363 به مکه معظمه مشرف شد، و پس از چندی ازدواج کرد.
او به عنوان فرماندهی مدیر و لایق، هدایت بخشی از نیروها را در حمله به فاو، بعهده داشت، در منطقه استراتژیکی کارخانه نمک از خود رشادت های فراران نشان داد و سر انجام پس از شش سال رشادت و جانبازی، در سن بیست و دو سالگی، در یک عروج آسمانی، تماشاگر راز شد و پیکر عزیزیش در آتش خصم سوخت.
منبع:پرونده شهید در بنیاد شهید وامور ایثار گران اصفهان ومصاحبه با خانواده ودوستان شهید


وصیت نامه
بسم الله الرحمن الرحیم
حضور پدر ومادر زحمتکش و مومنم سلام
در لحظات آخر عمر قصد خداحافظی دارم و مطالبی چند به عنوان وصیت بنویسم.
نخست از شما با زبانی قاصر تشکر می کنم از شما پدر و مادرم ولی با این زبان بی زبانی می گویم که انشا ا... خدا به شما اجر بدهد و شما را جزو صالحان درگاه خود و جزو عاقبت به خیران قرار دهد.
مادر و پدر عزیم! امانتی که به شما داده شده بود، به صاحب اصلی آن بازگردانده شد. کسی که چیزی را امانت می گیرد موقع پس دادن هیچگاه ناراحت نمی شود. آفرین بر شما! که اینگونه امانت را تحویل دادید.
مادرم! من شما را خیلی دوست داشتم همچنین پدر ف همسر، برادر و خواهر را، شما تنها کسانی بودید که در این دنیا به آن علاقه داشتم. ولی مادر جان! من خدا را بیشتر از شما دوست دارم و برای همین است که قریب به شش سال از شما جدا شده ام. امید وارم که در غیبت ظاهری من بی تابی نکنید.
هر موقع که دلتان گرفت برای سرور همه ما ابا عبد اﷲ الحسین (ع) گریه کنید.
مطلب دیگر در موردی همسرم است او را در تصمیم گیری آزاد بگذارید، بگذارید راه جدید خود را انتخاب کند و مسأله دیگر اینکه اگر فرزندم به دنیا آد و پسر بود، کاری کنید که وقتی بزرگ شد ادامه دهنده راه من باشد و اسمش را حسین بگذارید.
در پایان از تمام آشنایان و دوستان حلالیت می طلبم.
با سلام خدمت همسر خوبم.
همسرم! تمام انسانها رفتنی هستند تمام انسانها چه خوب و چه بد و چه ضعیف و چه غنی با هر وضعیتی که هستند می روند. در این راه، عده ای با عزت و سرنهادن به قرب خدا زندگی می کنند و بعضی برای زندگی خود بنده غیر خدا و بنده بنده خدا می شوند و از خود هیچ عزت و سر افرازی ندارند ولی دسته اول چون راه خدا را می روند همواره با مشکلاتی رو به رو می شوند، بعضی اوقات انسان خود را در راهی می بیند که در آن راه یا باید کشته شدن در راه خدا را انتخاب کند یا سر تعظیم غیر خدا فرود آورد. مردان خدا اولین راه را انتخاب می کنند.
وصیتی چند
پنج ماه روزه برایم بگیرید یا بخرید.
دو ماه نماز قضا بجا بیاورید.
37 هزار تومان به لشگر بدهکارم که مقدار 00 5/ 33 تومان آنرا به قرض الحسنه ولایت فقیه که دفتر آن به نام... مسئول تعاون لشگر می باشد واریز کرده ام.
اگر چیزی باقی مانده به دوستان و آشنایان خبر دهید که اگر کسی از من طلبی دارد بگیرد و در غیر این صورت در اختیار همسرم بماند.
چنانچه وسایلی از سپاه و لشگر در اختیارم بوده، به لشگر باز گرزدانید.
والسلام علی قوچانی





خاطرات
سرداررحیم صفوی :
گردان مسلم همیشه یاور رشادت ها و ایثارگری های جمعی از بهترین عزیزان اصفهانی می باشد.
در آغاز جنگ تحمیلی یکی از اولین یگانهای رزمی سازماندهی شده سپاه، گردان مسلم بود. به قول یکی از فرماندهان لشکر (سال 60 ) از این گردان کمتر از انگشتان دست هنوز شهید نشده اند.
حاج علی قوچانی نیز علیرغم سن کم یکی از نیروهای تشکیل دهنده این گردان، از ابتدا بود.
وی در طول سالهای جنگ به دلیل رشادت های فوق العاده، خیلی سریع در شمار یکی از فرماندهان لشگر امام حسین (ع) در آمد. در طول سالهای جنگ علی بیش از ده بار در عملیات مختلف زخمی شد و هنوز زخمهایش التیام نیافته که به جبهه باز می گشت.
وی در اواخر عمر کوتاه و پر برکتش برای یکی از دوستان چنین نقل کرده است:
اخیراً با نگاه به چهره رزمندگان می توانم نور شهادت را در صورت بعضی از آنها ببینم.

مادر شهید:
علی شش ساله بود که ما از اراک به اصفهان آمدیم. در آن دوران اکثر خانه ها، چاه آب داشت و آب مصرفی را از آن تأمین می کردند یک روز من از او در خواست کردم که از چاه آب بکشد. وی هنگام انجام این کار به خاطر سنگینی آن با سطل و طناب به داخل چاه پرتاب شد.
من وقتی صحنه را دیدم شیون کنان پدرش و همسایه ها را خبر کردم.
بلافاصله او را از چاه بیرون کشیدند و مشاهده کردیم که به لطف خدا هیچگونه آسیبی به او نرسیده و صحیح و سالم می باشد.
این خاطره همیشه در ذهن من وجود دارد و پس از شهادت او به درگاه خدا شکر کردم چرا که به خواست خدا بود که او در آن زمان زنده بماند و در انقلاب و جنگ شرکت کند و خدمات ارزنده ای ارائه د هد و نهایتاً نه با مرگ در چاه که با هجرتی خونین دنیای فانی را ترک کند.

زمانی که برای مرخصی به شهر می آمد، به منزله یک نیروی انتظامی، در راه مبارزه با منکرات؛ مواد مخدر و... تلاش می کرد و لحظه ای بیکار نمی نشست.
روزی یکی از دوستانش موتور او را قرض گرفت، پس از مدتی تأخیر، حاج علی برای او نگران شد و به دنبالش رفت، هنگامی که به محل مورد نظر رسید، دید موتور در کناری افتاده است و خون زیادی در آن محل ریخته شده است، پس از مدتی معلوم شد موتور حاج علی را از روی شماره پلاک شناسایی کرده بودند و دوست حاج علی را به جای ایشان مورد اصابت گلوله قرار داده بودند. فرد مزبور (تیرانداز) را بعدا دستگیر نمودند که خود به این موضوع اقرار کرد.
یک بار نیز برادرش را اشتباهاً مورد حمله قرار داده بودند. علی در شهر نیز فرد شناخته شده ای بود و ضد انقلاب و منافقین سعی در شهید نمودن او داشتند.
مدتی از ناحیه پا مجروح شده بود و در خانه بستری بود یک روز به من گفت: مگر امروز برای کمک به زخمیها به بیمارستان نمی روی. گفتم: معمولاً برای رسیدگی به حال مجروحان به بیمارستان می روم. ولی در حالی که خود در خانه یک مجروح دارم احتیاجی به رفتن به بیمارستان نیست، در خانه می مانم و مراقب حال شما هستم، در جواب گفت: نه، تو اشتباه می کنی من تنهایم ولی آنجا تعداد زخمیها زیاد تر است بیشتر می توانی کمک کنی. بلند شو و برای سر کشی به حال مجروحان برو و از حال آنان مرا با خبر کن.
روزی رو کرد به من و گفت: مادر تو کمکهای مردمی را جمع آوری می کنی و به جبهه می فرستی، ولی من از تو خواهشی دارم و آن این است: تا زمانی که در این دنیا هستی هیچ گاه مجروحان را فراموش نکن و به آنها و خانواده هایشان سر بزن. هر جا که مجروحان مظلوم واقع شدند به آنها کمک کن و نگذار به آنها سخت بگذ رد.
بار اولی که ایشان به جبهه رفتند همان شب من خواب دیدم که در بیابانی قرار گرفته ام و در آنجا دو صف طویل از خانمهای چادر مشکی تشکیل شده است.
یک خانم نزد من آمد و گفت: برو در آن صف بایست. در جواب گفتم: چه تفاوتی دارد؟
گفت: آنها مادران شهدا هستند و می خواهند به کربلا بروند.
گفتم: من که مادر شهید نیستم.
گفت: هنگامی که می گویم برو، برو.
گفتم: من حق دیگری را ضایع نمی کنم و فکر می کنم این زیارت درست نیست چون من مادر شهید نیستم.
در حال صحبت بودیم که دیدم حاج علی و برادرش در حالیکه دفتری زیر بغل دارند، به سمت من می آیند.
من گفتم: ببینید خانم، اینها پسران من هستند و هر دو زنده هستند و من مادر شهید نیستم.
آن خانم رو به حاج علی کرد و گفت: هر چه به مادرت می گویم برو در صف مادران شهدا، ایشان نمی پذیرد.
حاج علی از این خانم بسیار عذر خواهی نمود و گفت: مادرم موضوع را نمی داند سپس به سمت من آمد و گفت: چرا اطاعت نمی کنی؟
گفتم: آخر تو که شهید نشده ای؟
ایشان دفتری را که همراه داشت باز نمود و گفت: بخوان چهار اسم خواندم و نفر پنجم نوشته بود: شهید حاج علی قوچانی.
گفتم: علی تو که زنده ای.
گفت: تمام شهدا زنده هستند. و ایشان مرا به طرف صف مادران شهدا برد.
روزی علی رو کرد به من و گفت: مادر یک موضوع را از تو می پرسم جان امام به من راست بگو: چرا اینقدر به من احترام می گذاری در حالی که من باید به تو احترام بگذارم چرا در حق من اینقدر فداکاری می کنی و هر چه من می گویم همان حرف را قبول می کنی.
گفتم: علی جان تو جز ء شهدا هستی من تو را به عنوان شهید می بینم. مدتی گذشت تا اینکه یک روز به من گفت: مادر از تو چند سوال می کنم ببینم جواب مرا می دهی؟
گفتم: چه سوال هایی؟
گفت: وقتی روح رفت جسم دیگر به درد می خورد؟
گفتم: نه
گفت: آنوقت جسم را به خاک نسپارند این ناراحتی دارد؟
گفتم نه، یعنی مفقود الاثر، ادامه داد خدا فردی را که دوست دارد روح و جسمش را با هم می برد تا دست افراد گناهکار به تابوت او نخورد.
از من خیلی تشکر کرد و گفت: از اینکه نظر تو این است خیلی خوشحالم. یک عکس از خودش به من داد و گفت: این را دم دست بگذار تا هنگام شهادتم دنبال عکس نگردی و رفت.
همان شب خواب دیدم که هواپیمایی آمد با گل لاله همه را گلباران می کند. یکی از آن گلها روی سر من افتاد. هنگامی که سر خود را بالا آوردم دیدم خلبان آن حاج علی است. فریاد کشیدم: علی جان من اینجا هستم. گفت: آره می بینمت. ناگهان هواپیما دور شد و رفت.
پس از این خواب صبح روز بعد تلفن کرد، گفت: من می خواهم به یک مسافرت بروم. اگر دیگر آمدم منتظرم نباشید. چند روز بعد خبر شهادتش رسید.
هنگامی که از شهادت ایشان مطلع شدم وضو گرفتم و دو رکعت نماز شکر خواندم چون همیشه حاج علی می گفت: اگر مرا دوست داری دعا کن به آن کسی که دوستش دارم برسم.
بعد از شهادت؛ ایشان را در خواب دیدم که در باغ بزرگی در حال راه رفتن است. به او گفتم: علی جان هنگام شهادت خیلی ناراحت شدی؟
گفت: اصلاً نفهمیدم هنگامی که چشم های خود را باز کردم دوستان قدیمی ام را در اطرافم دیدم.
و از آن زمان تاکنون هر گاه به مشکلی بر خورد نموده ام او به خوابم آمده و مرا راهنمایی نموده که این راه است، از این راه برو و با راهنمایی و ارشاد حاج علی تا امروز موفق بوده ایم.
پدرشهید:
بعد از شهادت علی، آقای خرازی با وجودی که از شهادت او متأثر بود و باید ایشان را مورد دلجویی قرار می دادند گاهی به خانه ما می آمد و از ما دلجویی می کرد. من می دانستم که ایشان خیلی علاقه به علی داشتند ولی تاکنون از زبان خودشان نشنیده بودم تا در یکی از ملاقاتها فرمودند:
حسین خرازی، بدون قوچانی، حسین خرازی نیست، از وقتی علی شهید شده است ماندن برای من خیلی سخت است.
علی در کودکی نسبت به بعضی از مسائل بسیار حساس و دقیق بود و طاقت انجام بعضی کار ها را نداشت، یادم هست ایام عید برای او لباس نو می خریدیم و طبیعی بود که اکثر کودکان ذوق و شوق داشتند که سال جدید فرا رسد و لباس های نو را به تن کنند، اما او از پوشیدن لباس خود داری می کرد علت را که جویا شدیم. می گفت: شاید من لباس نو را بپوشم و در بیرون را خانه بچه های یتیم و بی سر پرست و با بچه های بی بضاعت و فقیر مرا ببینند و از نداشتن لباس نو آه بکشند، من طاقت دیدن این صحنه ها را ندارم. برای همین حدود دو ماه بعد از ایام عید لباس ها را می پوشید.نسبت به مسایل بیت المال خیلی حساس بود. هیچگاه نشد وسایل بیت المال را مورد استفاده سخصی قرار دهد، حتی یادم هست یکبار به صورت تشویقی او را به مشهد برده بودند. وقتی بر گشت حساب و کتاب می کرد.
به او گفتم: چکار می کنی. گفت: خرج مشهد را حساب می کنم. گفتم: مگر رایگان نبوده است. گفت: چرا ولی مسأله بیت المال در میان است خودم نصف خرج را تقبل می کنم.
یک تکه زمین نیز به او اختصاص داده بودند، با هم به آن محل رفتیم به او گفتم: قصد داری چکار کنی؟ گفت: من هیچ به فکر مال دنیا نیستم. این زمین را به خاطر زن و فرزندم گرفته ام تا در بنود من سر پناهی داشته باشند و گرنه من به تنهایی دو متر زمین بیشتر نمی خواهم آن هم معلوم نیست به من تعلق بگیرد، شاید همین دو متر را هم ندهند.
هیچ چیزی مانع رفتن او به جبهه نمی شد، چندین بار مجروح شد اما مجروحیت او باعث نشد تا در خانه بماند با همان حال و با وجود اینکه هنوز تحت درمان بود، باز تحمل نشستن در خانه را نداشت و عازم جبهه می شد.
وقتی ازدواج کرد با خودمان گفتیم، شاید کمتر به جبهه برود ولی چند روزی که گذشت آماده رفتن به جبهه شد.
شبی ایشان با پای گچ گرفته از جبهه به خانه آمدند. گفتم: چه شده است؟ گفت: پایم ترکش خورده و درد می کند.
به او گفتم: چند روز استراحت کن. فردا صبح گفت: بابا برو و برای من دو عدد بلیط بگیر.
گفتم: برای چه دو عدد بلیط و اصلاً برای چه می خواهید؟
گفت: خدمت شما گفتم، اگر می دوید که هیچ و گر نه خودم با همین عصا می روم بلیط می خرم.
گفتم: شما تازه دیشب با پای مجروح از جبهه بر گشته اید و دکتر گفته یک ماه استراحت کنید، ابتدا خواستم نروم. ولی وقتی اصرار او را دیدم بالاخره بلیط تهیه کردم.
قبل از رفتن با اره گچ پای خود را باز کرد و وقتی با مخالفت پدر و مادر رو به رو شد گفت: شما اطلاعات کافی از جنگ ندارید هم اکنون من بواسطه مسئولیتی تعهدی که دارم باید در کنار بچه ها باشم و وجودم آنجا ضروری است، شبانه عازم جبهه شد وقتی می رفت سوال کردم:
نگفتی دو بلیط را برای چه می خواستی؟ خندید و گفت نمی خواهم ناراحتی من باعث عذاب دیگری شود.

همسر شهید:
فردی با چهره ای مصمم و در حالیکه اورکت بر تن داشت در گوشه اتاق نشسته بود ، اولین باری بود که به چهره اش نگاه کردم، رزمندگان جبهه در ذهنم تداعی شد. قیافه ای جبهه ای داشت، با اولین نگاه فهمیدم می خواهد با زبان بی زبانی به من بگوید من اهل جبهه هستم، عاشق جنگ و جهادم و هیچ چیز مانع رفتن من به دیار عشق نخواهد شد، حتی کسی که به عنوان شریک زندگی انتخابش می کنم .
صحبت را که شروع کردیم همه چیز را گفت، اتمام حجت کرد. حرف هایش به دل نشست، او را آنگونه که می خواستم یافتم.
وقتی می رفت به سختی گام بر می داشت .فهمیدم پایش مجروح است. تصمیم خود را گرفتم و خود را برای یک زندگی پر فراز و نشیب آماده کردم.
وقتی به مرخصی می آمد بیکار نمی نشست، همیشه در حال تلاش و تکاپو بود؛ کم استراحت می کرد، اکثر روز ها را روزه می گرفت. می گفت: شاید دیگر فرصتی پیش نباید که روزه های قضایم را بگیرم.
سرکشی به خانواده های شهدا را جزء وظایف خود می دانست که آن هم اکثراً با هم می رفتیم.
به اموری که مربوط به جبهه و جنگ بود می پرداخت، در آخرین مرخصی مشغول تهیه زمین برای رزمندگان بود.
نه اینکه از خانواده غافل باشد. در کنار کارهایش واقعاً به خانواده هم می رسید. لحظاتی که می خواست برود، به من روحیه می داد هیچ وقت در حضور من از شهادت صحبت نمی کرد. وقتی می گفتم: حاج علی مواظب خودت باش. می گفت: مگر هر کسی به جبهه می رود باید شهید شود، شما دعا کنید من با دست پر از جبهه بر گردم.
آنقدر دلداری و روحیه می داد تا یقین حاصل کند دیگر در رفتنش احساس غربت نمی کنم.
با اینکه زندگی مشترک ما شش ماه بیشتر طول نکشید ولی به اندازه یک عمر تجربه کسب کردم، چون زندگی ما صرفاً یک زندگی دنیایی نبود؛ زندگی معنوی و واقعی بود. هیچگاه آن لحظات را فراموش نخواهم کرد.
در عالم رویا دیدم که به اتفاق حاج علی در حیاط خانه ایستاده ایم شب بود و ماه د ر آسمان می درخشید. او نگاهی به آسمان انداخت و با دست ماه را به من نشان داد و گفت: باید برویم آنجا زندگی کنیم. گفتم: آنجا که خیلی دور است چطور برویم. او گفت: خیلی راحت می رویم اگر نرویم ماه فراموش می شود و مردم روی زمین در تاریکی فرو می روند ما باید روشنایی آنجا را حفظ کنیم. در آخر هم گفت: می خواهیم به دیدار امام برویم.
صبح که شد خواب را برای حاج علی بازگو کردم. او در جواب گفت: تعبیر دیدار امام که رفتن به مشهد است و ان شااﷲ همین چند روزه به مشهد می رویم.
رفتن به ماه هم رفتن به جبهه است اگر رزمنده ها به جبهه نمی رفتند واقعاً این مردم در تاریکی به سر می بردند. جبهه ما نورانیّت خاصی دارد نورانی تر از ماه.
برای زیارت به مشهد رفتیم. اما می دانستیم که تعبیر رفتنم ماه یعنی شهادت حاج علی و او خود این را می دانست ولی برای من به گونه دیگری تعبیر کرد و همان انجام گرفت. وقتی رفت دیگر به خانه بر نگشت و جسم و روحش به سوی نور پرواز کرد.
تلفن که زنگ زد، گوشی را برداشتم، حاج علی بود از جبهه تماس می گرفت، احوالپرسی کرد و گفت: چه خبر! گفتم: یک خبر خوشحال کننده. گفت: چه خبری؟ طفره رفتم. گفت: خلاصم کن. بیش از این زجرم نده. با لاخره گفتم: حاج علی می دانی پدر شده ای؟ چهره اش را نمی دیدم ولی خنده اش نشان از خوشحالی بی حدش بود همیشه آرزو داشت یک یادگاری از خودش داشته باشد. گفت: وقتی بر گشتم راجع به این موضوع بیشتر صحبت می کنیم. فعلاً وقت ندارم.
در آخرین مرخصی برای انتخاب اسم با هم صحبت کرده بودیم نظرم را خواست. گفتم: اگر دختر شد، زهرا. گفت قبول دارم هم زینب هم زهرا و هم فاطمه را دوست دارم هر کدام باشد خوب است.
دخترم که به دنیا آمد از خدا استمداد جستم. اسامی را در قرآنم گذاشتم و بالاخره زینب انتخاب شد همان اسمی که او دوست داشت می خواست که نام دخترش زینب باشد تا بعد از شهادتش همچون زینب (س) پیام رسان او باشد و من هم اکنون نیز در پی برآوردن حاجت او هستم.
فرزند شهید:
آیا تا به حال از خود پرسیده اید که شهید کیست؟ به یاد می آورید آن زمانی که عراقیان متجاوز مرزهای کشور ما را مورد تجاوز قرار دادند، چه فجایع درد ناکی را به وجود آورد ند. آن هنگام بود که آزاد مردان دلیر از پیر و جوان برای دفاع از این سرزمین پاک قدم به عرصه جهاد نهادند و با شجاعت و دلیری خود به جهانیان آموختند که همیشه برای دفاع از سرزمین و دین خود آماده اند. آیا به یاد می آورید آن لحظه ای را که همچون شیر بر متجاوزان بزدل حمله کردند و با ایثار جان خویش به آنها نشان دادند که باید قدمهای آلوده خود را از سرزمین پاک و مقدس شهیدان بیرون بکشانند. آنهاعاشقانه به فرمان امام خمینی لبیک گفتند و. جان خود را در راه هدف نثار کردند.
پدرم! به یاد می آورم سخنانی را که مادرم از هنگام رفتنت برایم بیان می کند، که با چه شور و شوقی برای رفتن به جبهه آماده می شدی. انگار خودت می دانستی که این آخرین سفر دنیایی ات است و خود را برای سفر به سوی معبود یگانه اماده می کردی. ای پدر عزیزم! ای گل زیبای زندگی ام! جایت در گلدان قلبم خالی است من همیشه جویای این گل زیبا و مشتاق بوییدن گل روی تو هستم.
آرزو داشتم برای یک بار صورتت را غرق بوسه کنم. در بهار زندگیت من در کنار تو نبودم ولی نا امید نیستم. چرا که همیشه در همه لحظات تاریخ، تو مایه افتخار ملت ایرانی. پس با سر بلندی می گویم: من زینب توام و میراث زندگی کوتاه تو. قسم به خون پاک شهیدان همواره هدفت را که همان زنده نگهداشتن اسلام و مبارزه با ظلم و ظالمان است، دامه می دهم و نامت را به یاری خداوند بزرگ زنده نگه می دارم.
برادر شهید :
یکی از دوستان ایشان تعریف می کرد: که در موقعیت پدافندی جاده خندق در کمینهای مجاور جاده، مشغول نگهبانی بودیم. سنگر های کمین واقعاً خطر ناک بود و هر آن، انتظار حمله دشمن به آنها می رفت. او می گفت: برای نگهبانی بسیار مشکل می نمود ولی ایشان را می دیدم که به تنهایی به یک قایق و یک کیسه خواب جلو تر از سنگر کمین می رفت و نزدیک به دشمن مراتقب اوضاع و مواظب بچه ها بود بعد از دو ساعت بر می گشت و سری به ما می زد و باز کنار ما مشغول نگهبانی می شد برای تعجب آور بود که ایشان اینطور احساس وظیفه می کند و هر شب به مراقبت و گشت زنی مشغول می باشند.
به نظر من وقتی به مکه مکرمه مشرف شد در اثر زیارت خانه خدا به عنوان انسانی کامل و آماده برای رفتن بر می گشتند و پس از آنکه حاجی می شوند شهادت نیز نصیبشان می گردد.
ایشان در مدینه کنار قبرستان بقیع از حضرت زهرا (س) می خواهند که مانند ایشان قبر مشخصی در دنیا نداشته باشند و مفقود الاثر شوند و با لاخره دعایشان مستجاب شد.
هنگامی که زمان شهادت فرا می رسد با جسم و روح عروج می کنند و برای همیشه آنچنانکه خود می خواست جاوید الاثر گردید.
حجت الاسلام علی علیمحمدی :
در سال 59 در پادگان 15 خرداد مربی بودم. به خاطر دارم در ایام محرم بود که آموزش می دادیم، در آن زمان آقای قوچانی هم دوره می دید. یک شب، رزم شبانه داشتیم. طبق معمول همه دوره ها، در نیمه های شب به آسایشگاه رفته و با تیر اندازی، نیروها را بیرون آوردیم. همه از آسایشگاه ها بیرون رفته بودند، چراغ آسایشگاه خاموش بود. در تاریکی متوجه شدم یک سیاهی پشت ستون پنهان شده است. به طرف او رفتم و هر چه ستون را دور زدم او نیز به سرعت همین کار را می کرد تا با لاخره با یک توقف رو به رو شدیم.
آقای قوچانی بود نمی دانم چرا بیرون نرفته بود. در آن موقع سن و سال زیادی نداشت؛ نوجوانی در حدود پانزده، شانزده ساله بود و من در همانجا فهمیدم که بچه زبلی است. بعد از اتمام دوره، گردانی به نام گردان مسلم تشکیل و به دهگلان کردستان مأمور شد و من هم همراه با گردان رفتم. در آنجا نیز برای تکمیل آموزش یک دوره مخصوص از طرف ارتش گذاشته شد. یکبار یک آرپی جی 7 آوردند و به صورت تئوری آموزش دادند، نوبت کار عملی شد تا آن موقع، کسی آرپی جی شلیک نکرده بود، داوطلب خواستند آقای قوچانی بیرون آمد، همه گفتند: این با جثه ای ضعیف نمی تواند هدف را بزند اتفاقاً مربی نیز همین نظر را داشت و برای همین برای زدن هدف شطر بستند.
آقای قوچانی آرپی جی را به دست گرفت و به سوی هدف نشانه گیری کرد و به طور دقیق آنرا زد. یکی دیگر هم رفت و برای بار دوم نیز هدف را زد. همه شگفت زده شده بودند که چطور کسی که تا به حال آرپی جی شلیک نکرده، بتواند به راحتی هدف را بزند.
آقای قوچانی از همان اوایل استعداد های خود را بروز داد و زود مورد توجه مسئولین قرار گرفت. برای همین است که می بینیم با وجود سن کم خیلی سریع مسئولیتهای بالایی را بر عهده می گیرد.
آقای قوچانی فرد بسیار محجوب و با ادبی بود، یکبار ندیدم با کسی سبک صحبت کند. عجیب به بچه ها احترام می گذاشت خیلی کم حرف می زد. فوق العاده منظم بود، حتی در اوج عملیات مقید به نظم بود. گاهی لباس هایش را می شست، تا می کرد و گاهی نیز آنها را زیر پتو می گذاشت تا اتو شود. یکبار به او گفتم: اینکارها چیست؟ جبه که دیگر این حرفها را ندارد و او می گفت: اینها را وقتی خوب تا کنی موقع پوشیدن لذت می بری.
در نماز خواندن بسیاردقیق بود. همیشه یک جانماز همراه خود داشت، وقتی می خواست نماز بخواند از آن استفاده می کرد.
از خصوصیات با ارزش شجاعت و نترسی بود. یادم هست در چزابه که آتش پر حجمی، دشمن در آن می ریخت، من با آقای قوچانی به طرف خط حرکت کردیم. از خط دوم به جلو باید پیاده می رفتیم، چون مهمات نیاز داشتند، یکی دو تا گونی مهمات آرپی جی به همراه داشتیم. عراقیها بر آنجا دید داشتند و با دیدن ما شروع به شلیک خمپاره کردند. با هر سوت خمپاره و انفجار من دراز می کشیدم ولی او همچنان بی باکانه به راه خود ادامه می داد، من هر چه کردم که از خوابیدن روی زمین خود داری کنم و مثل او باشم نشد. با وجودی که در آن زمان سن و سال زیادی نداشت ولی واقعاً در مقابل دشمن شجاعت به خرج می داد و نترس بود.
محمد رضا ابوشهاب :
در عملیات خیبر، مرحله دوم که در طلائیه انجام گرفت، بنا به حساسیت منطقه و نقش کلیدی که این محور داشت در کل عملیات، نیاز دیدیم که گردانی را به عنوان گردان پیشتاز انتخاب کنیم که فرمانده اش شجاع و با تدبیر و لایق باشد تا بتواند خوب تصمیم بگیرد و برای شرایط پیش بینی نشده خوب عکس العمل نشان دهد و در برابر حملات دشمن و آتش آنها زمین گیر نشود و دشمن را در هم بکوبند و آن کسی جز آقای علی قوچانی و گرزدانش نبود.
اکبر (محمد) سلمانی :
حاج علی قوچانی فردی متشخص، با متانت و خیلی با وقار، با تجربه و با تدبیر در جنگ بود و از جمله افرادی بود که حاج حسین خرازی به ایشان علاقه و عنایت خاصی داشتند.
فردی منظم و با انضباط و لایق و بسیار فعال بودند، قوچانی یک نام بزرگ برای رزمندگان لشگر بود.
ایشان تجربیات گرانبهایی از ابتدای جنگ هستند و از جمله تشکیل دهندگان لشگر امام حسین (ع) بودند که از فرماندهی گروهان تا فرمانده محور و تیپ را بر عهده داشتند.
یادم می آید آقای قوچانی همیشه تجربیات خود را جمع آوری و می نوشتند. در مواقعی خاص فرماندهان دسته ها، گروهانها و گردانها را جمع می کردند و تجربیات خود را انتقال می دادند. ایشان معتقد بودند که این تجربیاتی که ما کسب کرده ایم از خودمان نیست. ثمره خون شهدا است که باید به نسلهای آینده انتقال دهیم.
در عملیات بدر، فرماندهی گردان حضرت امیر المومنین (ع) بر عهده من بود و این افتخار نصیبمان شده بود در محوری که ایشان مسئولیت آنرا بر عهده داشتند حضور داشته باشیم. وقتی گردان ما خط را شکست، به دژ دشمن رفتیم و مشغول پاکسازی خط دشمن شدیم. سمت چپ ما گردانهایی از ریگان دیگری به ما الحاق پیدا کرده بودند. آقای قوچانی به من گفتند: خودتان به سمت چپ بروید و از نزدیک وضعیت الحاق را بررسی کنید در جواب گفتم: برادر اطیفی جانشین گردان که بعدا شهید شد در آن محل حضور دارند و نیازی نمی بینم خودم به آنجا بروم و او به وظایت خودش آشناست.
با شنیدن این جواب بدون مکث به سمت چپ حرکت نموده، شخصاً بررسی وضعیت را انجام دادند و به من فرصت این را ندادند که بگو.یم اگر نظر شما هست، من شخصاً در آن محل حاضر خواهم شد.
این موضوع را مطرح کردم برای اینکه بگویم آقای قوچانی معتقد بودند کاری را که باید انجام شود هر چه سریعتر باید انجام داد و هیچگاه تساهل نمی کرد. اگر کسی کوتاهی می کرد شخصاً وارد عمل می شد و کار را به نتیجه می رساند.
محمد (اکبر) سلیمانی :
در عملیلات والفجر 8 در خدمت ایشانم بودیم. روز دو.م عملیات قرار بود گردان ما در محور تحت مسئولیت ایشان عمل کند. در اثر بمباران های هوایی تلفات زیادی دادیم و ایشان احساس کرد که با این تلفات، روحیه رزمنده ها تضعیف شده است، به همین دلیل با آقای خرازی صحبت کرده بودند که یک سر کشی به گردان ما داشته باشند. بالاخره یکبار به اتفاق ایشان در جمع پرسنل گردان حضور پیدا کردند، وقتی آقای خرازی را دیدیم شروع به شوخی و مزاح کردیم و پس از آن اقای خرازی رو کرد به آقای قوچانی و فرمود: تو مرا برای دلداری اینها آورده ای ولی گویا باید به ما دلداری بدهند.
مصطفی دافعیان :
از عملیات بستان با آقای قوچانی همراه بودم و در این مدت آشنایی شیفته وجود او شده بودم؛ از یک معنویت خاصی بر خوددار بود، کم دیده بودم ایشان از دنیا و مسائل مادی صحبت کند.
یادم می آید بعضی مواقع می گفت: من دلم می خواهد مفقود شوم و از بدنم اثری نماند. وقتی علت را پرسیدم به طور جدی و از ته دل می گفت: برای اینکه خدا را راضی کنم؛ امام از دستم راضی باشد و خجالت شهدا را نکشم.
در تپه های مشرف به قوچ سلطان در منطقه مریوان با آقای قوچانی به گشت شناسایی رفته بودیم، هیچ چیز از دید او خارج نمی شد. خیلی دقت می کرد و با وجود اینکه در منطقه دشمن حرکت می کردیم. خیلی با طمانینه حرکت می کرد، هیچ احساس نا امنی نداشت، وقتی صدایی می شنیدم می گفتم: آقای قوچانی مثل اینکه صدای پا می آمد، او دیگر اجازه صحبت به ما نمی داد کمی مکث می کرد و می گفت: مسأله ای نیست و با لبخندی به راهش ادامه می داد.
اجازه نمی داد کسی کوچکترین ضعفی نشان دهد، چون می دانست همین که کسی بگوید. صدایی شنیدم و مثل اینکه کسی اینجاست موجب می شد که در روحیه دیگران و در کل گشت تأثیر گذارد. برای همین بود که دیگر از روی شک صحبت نمی کردیم.
قبل از عملیات والفجر 4 من و آقای قوچانی مسئولیت گردان را داشتیم. هنوز کادر گردان کامل نشده بود که یک شب آقای خرازی ما را احضار کرد و دستور داد: باید به سرعت گشتی تجسسی بزنید و آماده عملیات شوید. فرصت کم بود و زمان عملیات فرا رسیده بود، با مسئولیت آقای قوچانی و تعدادی از کادر گردان به طرف تپه سنگ معدن حرکت کردیم. در بین راه ناگهان صدای سوت خمپاره ای بلند شد، تا خواسیم سنگر بگیریم، در جمع ما فرود آمد و با انفجار آن تعدادی مجروح شدند.
ترکشی به بدنم اصابت کرد و نقش بر زمین شدم. در حال بی هوشی بودم که آقای قوچانی ناراحت به بالینم آمد. خود او نیز زخمی شده بود ولی به فکر ما بود. نامم را صدا زد و گفت: ناراحت نباش مسأله ای نیست او داشت به من دلداری می داد که از هوش رفتم.
پس از اینکه در گشت شناسایی تپه سنگ معدن که آقای قوچانی هم حضور داشت. مجروح شدم و در بیمارستان بستری بودم، او برای عیادت به بیمارستان آمد. و احوالم را پرسید گفتم: چون زیاد روی تخت خوابیده ام پاهایم زخم شده است. دستی روی پاهایم کشید و گفت: باید از پاهایت مواظبت کنی چون از خودت نیست قطع نخاعی نصف بدنش در بهشت است.
زخم پاهایم را دید و گفت: یک دست لباس مخصوص تو دارم ولی متأسفانه برده اتم جبهه، اگر بر گشتم برایت می آورم و اگر نیامدم در بهشت بهت می دهم.
خندیدم و به مزاح گفتم: من جهنم می روم باید در جهنم برایم بیاوری.
بعد گفتم: من لباس نیاز ندارم خودتان بیشتر احتیاج دارید.
بالاخره لباس ها را در ملاقات بعدی آورد و من آنرا به عنوان تبرک پوشیدم و خدا را شاهد می گیرم بعد از پوشیدن لباس تاکنون زخم بستر پیدا نکردم و هنوز لباس ها را نکه داشته ام و وصیت کرده ام همراهم در قبر دفن کنند.
مرتضی شریعتی:
یکی از کارهای مهمی که در عملیات طریق القدس انجام گرفت و در آن زمان بی نظیر بود و در موقعیت عملیات، نقش عمده ای را ایفا کرد، تسخیر توپخانه دشمن در همان شب عملیات بود این مأموریت به گروهان آقای قوچانی واگذار شد. آنها باید دشمن را د ور زده و از پشت سر به توپخانه د شمن نزدیک شده و همزمان با حمله رزمندگان، آنها نیز آنجا را تسخیر نمایند.
آقای قوچانی خود تعریف می کرد وقتی ما رسیدیم به توپخانه دشمن، هنوز عراقیها مشغول گلوله گذاری و شلیک توپ بودند و فکر نمی کرد ند ایرانیها در شب اول عملیات و همزمان با حمله خط شکنان، به توپخانه دسترسی پیدا کنند وقتی که به آنها حمله کرد یم هاج و واج مانده بودند و هیچ آمادگی مقابله با ما را نداشتند سر گردان و حیران مانده بودند که چه بکنند به همین دلیل تعدادی از آنها کشته و بقیه به اسارت در آمدند.
در آن شرایط این عملیات، کار بسیار سخت و خطر ناکی به حساب می آمد و برای انجام آن آقای قوچانی انتخاب شد، چون رشادتها و شجاعت های او را قبلاً دیده بودند و به این حقیقت رسیده بودند که او می تواند، یک چنین کار مهم و در عین حال خطر ناکی را انجام دهد.
در سال 59 زمانی که گردان مسلم تشکیل شد و ما به کردستان رفتیم، با آقای قوچانی آشنا شدم، در همان زمان از چابکی و شجاعت او مطلع شدم. نیرویی پر تحرک بود که آرام و قرار نداشت. پس از آنکه به خط شیر دارخوین رفتیم مدتی را در خط پدافندی به سر بردیم.
به یاد دارم او سخنگوی گردان شده بود و به نمایندگی از طرف کل گردان، به آقای رحیم صفوی و آقای خرازی گفتند: ما را برای چه به این خط آورده اید؟ اگر در این محور؛ ،عملیات نمی شود به ما پایانی بدهید تا برویم محورهای شوش و سوسنگرد آنجا عملیات ببیشتر می شود.
به علت کمبود نیرو، نیروهای موجود اهمیت فوق العاده داشتند، به خصوص نیروهای گردان مسلم که به خاطر گذراندن آموزش تکاوری زبده شده بودند و رفتن آنها را صلاح نمی دانستند، از این رو مسئولان به فکر تسریع در طرح های عملیاتی افتادند. سر انجام طرح عملیات فرمانده کل قوا ریخته شد و مشغول به کندن کانال شدیم و بات پایان آن، عملیات نیز شروع شد و بحمد ا... با موفقیت به پایان رسید و من فکر می کنم یکی از محرک های انجام این عملیات صحبتهای آقای قوچانی بود که خواسته تمام گردان را مطرح کرد.

بعد از اینکه آقای خرازی از سپاه سوم بر گشت بار دیگر فرماندهی لشگر امام حسین را بر عهده گرفت، همراهان او نیز به لشگر باز گشتند؛ از جمله آن افراد آقای قوچانی بود که برای انجام عملیات والفجر 2، آقای خرازی یک گردان در اختیار وی قرار داد. در پادگان هفت تیر سنندج بودیم، آقای قوچانی یک ابتکار جالبی از خود نشان داد که در آن زمان کار بسیار خوب و بی نظیر در سطح تبلیغات لشگر تا ادامه دهنده آن باشد.
او از تمام نیروهای گردان یک عکس تکی گرفت و سپس چند دقیقه ای با آنها مصاحبه کرد و در بایگانی گردان نگهداری کرد، بعد از عملیات بالطبع ما تعدادی شهید داشتیم، وقتی به مرخصی می آمدیم، عکس آن شهید را به همراه مصاحبه اش در طی سر کشی که به خانواده شهدا داشتیم تحویل آنها می دادیم، که برای خانواده شهید خیلی با ارزش و روحیه بخش بود.
در پادگان هفت تیر سنندج به هر گردان یک سوله بزرگ اختصاص داده بودند که افراد باید آنجا را تمیز کرده، تخت زده و برای هر گروهان محلی مشخص نمایند. ما در حال گشتن در پادگان بودیم که متوجه شدیم یک نفر به تنهایی در حال جارو کردن سوله می باشد، جلو تر رفتیم، آقای قوچانی بود. خاک تمام سر و صورتش را پوشانده بود، سوله بزرگی را به تنهایی تمیز می کرد، نمی دانم نیروهای گردانش کجا بودند؟ فکر می کنم به مرخصی رفته بودند ایشان در غیاب نیروهایش، سوله را تمیز کرده آماده استفاده می کرد. به فکر فرو رفتم فردی که در سپاه سوم دست راست آقای خرازی محسوب می شد و حالا هم از فرماندهان لایق لشگر می باشند، متواضع و فروتن چنان کاری را انجام می دهد، انسانی خود ساخته و لایق که معتقد بود، خودش در تمام کارها باید حضور داشته باشد.قبل از عملیات والفجر 4، آقای قوچانی با یک گروه به شناسایی منطقه می روند. در بین راه یک خمپاره در نزدیکی آنها منفجر شده، باعث قطع نخاعی شدن جانشین او و مجروح شدن عده ای از کادر می شود، خود او نیز از ناحیه سر مجروح می شود. پس از حادثه؛ او را دیدم؛ در حالی که سرش باند پیچی شده بود و روی صورتش خون خشکیده بود. سراغ آقای خرازی را می گرفت، فهمیدم که می خواهد به او بگوید مبادا حالا که خودش، جانشین و یکی از فرمانده گروهانهایش زخمی شده اند، از شرکت در عملیات محذوم باشند، او می خواست آمادگی گردانش را برای حضور در عملیات اعلام نماید.
وقتی که آقای قوچانی در مرخصی به سر می برد آقای عرب در جاده خندق شهید شد. این دو از ابتدا در گردان مسلم با هم بودند، از برادر هم بیشتر به یکدیگر علاقه داشتند، میان آنها انس و الفتی عجیب بود.
از طرف آقای خرازی یک گروه آماده شدیم تا برای شرکت در تشییع جنازه و مراسم شهید عرب حضور یابیم. از خانه ایشان در خیابان کاوه تا محل بر گزاری نماز جمعه در میدان امام پای پیاده پیکر او را بر دست تشییع کردیم، خانه آقای قوچانی نیز در همین مسیر بود، یکوقت متوجه شدیم، آقای قوچانی با حالتی پریشان و مثل کسی که شوکه شده باشد وارد جمعیت شد و مستقیم به زیر تابوت رفت، بدون این که در این فکر باشد که حالا اطرافیان او را در این حال می بینند، بلند بلند گریه می کرد و تا محل نماز جمعه دست از تابوت، بر نداشت. و در دل یار دیرین خود، شهید عرب؛ گفتگو ها کرد، شاید از بی تابی فراق، و عطش دیدار، تا اینکه در همان سال در عروجی خونین، همراهی حاصل شد.
قبل از عملیات والفجر 8 آقای قوچانی در جمع بچه ها ضمن صحبتهایش می گوید: من همین جا اعلام می کنم که ما در این عملیات عقب نشینی نداریم و اگر بخواهد عقب نشینی شود، اولین کسی که باید لحظه عقب نشینی، شهید شود من هستم.
عملیات شروع شد، شب چهارم عملیات، گردان حضرت ابوالفضل (ع) وارد عمل شد و در مقابل گارد ریاست جمهوری مردانه می جنگید و آنها را تار و مار می کند. در روز چهارم نیز جنگ ادامه می یابد و چون گردان از همجوارهای خود جلودار بود، والحاق کامل صورت نگرفت، دستور داده می شود کمی عقب تر، مستقر شوند تا الحاق صورت بگیرد. آقای قوچانی خود می ایستد و گردان را به عقب هدایت می کند و در آخرین لحظات توسط گلوله تانک دشمن به شهادت می رسد، وقتی نحوه شهادت او را شنیدم به یاد صحبت او افتادم و بر باورم افزوده شد که شهدای ما قبل از شهادت می دانستند که ساعات آخر زندگی دنیوی را طی می کنند.
در یکی از روزهای جمعه سال 62 آقای قوچانی را در نماز جمعه دیدم مرا که دید گفت: فردا صبح بیا سپاه اصفهان، با شما کار دارم.
فردا به آن محل رفتم، چند نفر از بچه ها هم بودند. آقای قوچانی گفت؟: ما وظیفه مان فقط جنگیدن در جبهه ها نیست، وظیفه اصلی ما امر به معروف و نهی از منکر است. امام حسین برای همین امر مهم به شهادت رسیدند. ما وقتی به مرخصی می آییم نباید در خانه بنشینیم و وضع شهر اینطور باشد، باید به راه بیفتیم و وظیفه مان را انجام دهیم. پس از آن با یک ماشین در سطح شهر حرکت کردیم و مشغول امر به معروف شدیم.
او عقیده داشت اگر چنانچه رزمنده ها هر موقع که به مرخصی می آیند، نسبت به این موضوع حساس باشند، شهرمان که از لحاظ شهید پروری و اعزام نیرو به جبهه مشهور بوده است از فساد و منکرات نیز در امان خواهد بود.

علی آستانه :
از مشخصه های بارز آقای قوچانی نظم و انضباط و تعبد او بود. حتی در بحبوحه عملیات، نظم و انضباط را رعایت می کرد. همیشه یک جانماز کوچک به همراه داشت و در سخت ترین شرایط مسأله عبادت و به خصوص نماز را فراموش نمی کرد. مکرر می دیدیم که مشغول قرائت قرآن است، در نماز بدون آنکه ریا کند آرام و آهسته اشک می ریخت.
اکثر جراحاتش از ناحیه پا بود. همیشه به او می گفتم: علی نکند پاهایت جاذبه خاصی دارند که تیر و ترکشها را به خود جذب می کنند.
آخرین باری که ملاقاتش کردم عملیات والفجر 8 بود. در آن موقع من در قرار گاه بودم و برای بررسی منطقه به سه راه ام القصر – کارخانه نمک که به سه راه مرگ معروف بود، دشمن از زمین و هوا آتش می ریخت، به سختی جا بجا شدیم. گلوله های دشمن از بالای سر عبور می کرد و گاهی هم به زمین می خورد. نزدیک جاده آسفالت ایستادم که آقای قوچانی با موتور رسید، رو بوسی کرده و صحبت مختصری کردیم، چون عجله داشت. وقتی می خواست برود، تبسمی کرد و گفت: مواظب باش شهید نشوی. من هم به او لبخند زده و گفتم: شما تازه دامادی و باید مواظب خودت باشی. همین چندین جمله بین ما رد و بدل شد و از هم جدا شدیم. چند روز بعد خبر جانسوز شهادت او را شنیدم.
جواد آبکار:
صبح روز چهارم عملیات والفجر 8 به اتفاق آقای شوکت پور و به دستور آقای خرازی برای بررسی خط به محل استقرار گردان حضرت ابوالفضل (ع) رفتیم آقای قوچانی را در آنجا دیدم که به شدت در تلاش و هدایت عملیات بود.
آقای شوکت پور گفت: چرا نیروها سنگر درست نکرده اند و پناه نمی گیرند. آقای قوچانی گفت: کدام سنگر، عراقیها از پشت سر و جلو ما را زیر آتش دارند.
در آن محل خاکریزی نبود. پشت جاده آسفالت؛ نیروها مشغول جنگیدن بودند و از هر طرفی تیر می آمد و. شلیک تانک ها نیز از هر طرفی به گوش می رسید. جهنمی از آتش درست شده بود. عراقیها که پشت سر بچه ها جا مانده بودند، هر آن قصد حمله داشتند تا با یافتن راه نفوذ، خود را به نیروهای خودشان برسانند.
در حال صحبت با آقای قوچانی بودیم که تعدادی از عراقیها از پشت حمله کردند. آقای قوچانی بلافاصله دسته ای از نیروها را آماده کرد و در مقابل آنها مستقر کرد، تا از ناحیه آنها در امان باشد. واقعاً مثل شیر می جنگید و از خودش شجاعت و رشادت خاصی نشان می داد، ترس برایش مفهومی نداشت، آن لحظات هر گز از خاطرم بیرون نمی رود.
من هم به دنبال او رفته بودم که ناگهان خبر آوردند آقای شوکت پور مجروح شده است و آقای قوچانی به من دستور دادند او را به عقب منتقل کنم.
چند ساعت بعد از آمدن ما، خبر شهادت آقای قوچانی را هم آوردند.
وقتی آقای قوچانی شهید شد؛ آقای خرازی به من مأموریت داد به محل شهادت او بروم و از نزدیک جستجو کنم، شاید چیزی از جسدش بیابم. وقتی به منطقه رفتم، آنقد ر دشمن گلوله زده بود، که گویی منطقه عوض شده بود و برای جلو گیری از نفوذ بیشتر نیروهای اسلام جریان آب را به سوی منطقه هدایت کرده بود؛ با امید بر گشتم، وقتی خبر آن را به آقای خرازی دادم باورش نشد،؛ خودش، شخصاً می خواست اطلاع کسب کند؛ همراه من به منطقه رفتیم و از نزدیک محل شهادت او را نشان دادم و این بار خود بررسی کرد و به نتیجه نرسید، احساس کردم که هنوز باور نمی کند.کریم نصر:
در عملیات هزار قله در کردستان مشغول ساختن یک سنگر دسته جمعی بودیم. سنگری که می ساختیم با گونی پر از خاک بود که یک ردیفی بر روی هم قرار می دادیم. نزدیک عصر بود آقای قوچانی با موتور از آن محل رد می شد. وقتی کیفیت ساختن سنگر را دید، مرا صدا زد و فرمود: شما که ما شا ا... تجربه دارید، درست نیست. اینها را با یک ردیف می بینند. گفتم: چشم.
با رفتن ایشان من هم مشغول کار شدم و فراموش نمودم که به صحبتهای او ترتیب اثر بدهم. شب هنگام، خمپاره ای در کنار سنگر منفجر شد و در نتیجه سنگر با تکانی از هم پاشید. من رو به بچه ها کردم و گفتم: آقای قوچانی تذکر لازم را داد ند ولی ما تساهل کردیم.
در جاده خندق دیده دبان بودم، برای این که با یگان همجوار هماهنگی داشته باشیم، تماسی با مسئول دیده بانی آنها گرفته و تصمیم گرفتیم، یک دکل مشترک دیده بانی داشته باشیم و از نزدیک اوضاع و احوال منطقه را کنترل کنیم.
یک روز دیده بان آنها اطلاع داد که یکی از پاسگاه های تیپ همجوار سقوط کرده است، موضوع را به آقای قوچانی که مسئول محور بود اطلاع دادیم، او مسأله را پیگیری کرد.
آقای قوچانی کسی نبود که با فهمیدن این مسائل دست روی دست بگذارد و بگوید مربوط به تیپ دیگری است و به ما کاری ندارد. بلافاصله از ما نظر خواست که برای ریختن آتش چه کار می توان کرد. گفتم: ما غیر از خمپاره می توانیم توپخانه 22 م م و 130 م م و کاتیوشا را 90 درجهبه سمت راست منحرف کرده و آتش آنجا را تأمین کنیم. دستور هماهنگی را به ما داد و بعد به اتفاق ایشان سراغ فرمانده تیپ رفتیم و برای انجام عملیات پس گیری پاسگاه هماهنگی انجام شد و شب بعدآتش هماهنگ ریخته شد و پس از آن نیروها حمله کرده و پاسگاه را پس گرفتند.
آقای قوچانی به محل پاسگاه رفت و از نزدیک آنجا را بررسی کرد و بعد بر گشت و گفت: تمام پلها که راه ارتباطی پاسگاه بوده از بین رفته است. او دستور داد از طریق لشگر برای کمک به آنها پل بفرستند و پیگیر مسأله شد.
این تقریباً یک عملیات محدود بود که با وجود اینکه مربوط به لشگر نمی شد، ولی آقای قوچانی به واسطه مسئولیتی که در همه امور احساس می کرد دخالت مستقیم داشت.
نقل می کنند یک بار آقای قوچانی به استانداری اصفهان مراجعه می کند. ایشان قصد داشته به عنوان یک بسیجی با استندار یا معاونان او ملاقاتی داشته باشد و در مورد وضعیت شهر و مشکلات بسیجیها صحبتت کنند ولی از ورود ایشان ممانعت می شود.
پس از یک هفته استاندار از موضوع مطلع می شود و برای دلجویی با آقای قوچانی تماس گرفته، ضمن عذر خواهی از اینکه به خاطر عدم آشنایی اجازه ورود نداده اند، از ایشان شخصاً دعوت می نماید، اما آقای قوچانی در جواب می گویند: من به عنوان یک بسیجی می خواستم شما را ملاقات کنم نه به عنوان فرمانده یا مسئولی از لشگر امام حسین (ع). من با آن بسیجی فرقی ندارم و بالاخره از رفتن خود داری نمود.
علیرضا صادقی:
قبل از عملیات والفجر 4، برای بررسی منطقه به اتفاق برادران قوچانی، موحد دوست و آقائی به طرف ارتفاع قوچ سلطان، حرکت کردیم. در جاده ای که به سوی منطقه مورد نظر منتهی می شد، ناگهان مار بزرگی دیدیم که درست وسط جاده قرار داشت، توقف کردیم، برادر آقائی با تیر انداری، مار را از پای در آورد، وقتی آقای موحد قصد داشت که با چوب، مار را کنار بزند، چیزی توجهش را جلب کرد، به آن نزدیک شد، متوجه گردید، یک مین ضد خود رو در جاده کار گذاشته اند، موضوع را با آقای قوچانی در میان گذاشت، او با دقت خاصی مین را از محل خود خارج و آن را خنثی کرد، تا مدتی همه مبهوت و متعجب یکدیگر را نگاه می کردند، اگر چند متر جلو تر رفته بودیم باانفجار شدیدی مواجه می شدیم، آقای قوچانی می گفت، ظاهراً این مار، مأمور بوده است که ما را مطلع سازد.

قبل از عملیات والفجر 4، در پادگان شهید عبادت (مریوان ) مستقر بودیم، تعدادی از گردانها در سنندج بودند، به اتفاق آقای قوچانی برای سرکشی عازم سنندج شدیم، در ابتدای مسیر، آقای خرازی را دیدیم، ایشان از رفتن من ممانعت کردند. چند ساعت بعد، خبر رسید به آقای قوچانی در مسیر سنندج، کمین زده اند، وقتی حاج حسین، مطلع شد، سراسیمه، به دنبال کسب خبر از وضعیت آقای قوچانی بود، بالاخره خبر قطعی آن بود که او زخمی شده است و همراه او آقای تبر به شهادت رسیده است، روز بعد آقای قوچانی را دیدم در حالی که دست و پای او مجروح شده بود، ماجرای کمین را پرسیدم، معلوم شد، در درگیری با ضد انقلاب، تیزی به سر آقای تبر می خورد، آقای قوچانی مجروح شدن با شجاعت وصف ناشدنی، به سوی آنها تیر اندازی می کند و پس از مدتی، مقاومت دلیرانه، نیروهای کمکی می رسند و نهایتاً او را به بیمارستان می رسانند. او با لبخند گفت: اگر شما هم دنبال ما بودید پذ یرایی مختصری می شدید، در حالی که از این همه صلابت و رشادت در شگفت بودم، با هم خداحافظی کردیم.
جعفر یوسف زاده :
آقای قوچانی همواره در خدمت جنگ بود. بیکاری برایش معنی نداشت. هر وقت او را می دیدیم در تکاپو بود، هیچ چیز مانع عشق او به جبهه نمی شد، برای همین بود که با دست و پای شکسته در عملیات فتح المبین شرکت کرد.صبح روز چهارم عملیات والفجر 8 به طرف سه راهی کارخانه نمک حرکت کردم، آقای حسن قربانی فرمانده گردان حضرت ابوالفضل (ع) را دیدم که با نیروهایش مردانه می جنگید. نزدیکش رفتم به چهره اش که نگاه کردم، خستگی و بی خوابی و مهم تر از همه شهادت همراهان او را رنجور ساخته بود. گرد غبار پراکنده در هوا روی عینک او می نشست و مجبور می شد آن را تمیز کند. صحبتی کوتاه با او داشتم و به سوی آقای قوچانی که آن طرف تر در تلاطم بود رفتم. با وجود اینکه بر اثر کار زیاد خسته شده بود. سر حال تر از دیگران به نظر می رسید. به او گفتم: آمده ام دیده بانی کنم؟ گفت: اینها همه قاطی شده اند ببین اگر می توانی مشغول شو.
از هر طرف تیر می آمد. دشمن همه جا پراکنده شده بود، تانکها از جلو در حال پیشروی بودند. سرم را از خاکریز بلند کردم که رگباری از کنارم گذشت. انگار عراقیها آماده نشسته بودند تا سری از خاکریز بالا بیاید.
وضعیت خطر ناکی بود از همه سو آتش می آمد. به چهره تک تک نیروها که نگاه می کردم نور شهادت پیدا بود. همه شهادتین خوانده بودند. خود حاجی را بیشتر خطر تهدید می کرد، اگر چه مسئول محور بود و می توانست چند کیلومتر عقب تر عملیات را هدایت کند اما جلو تر از نیروها با دشمن می جنگید. می دانستم سوال بی جایی است اما به او گفتم: حاجی اگر می شود بروید عقب، گفت: من وجدانم راضی نمی شود با تجربیاتی که دارم عقب باشم و بچه ها در اینجا بجنگند، همین جا می مانم تا هر چه به سر اینها می آید بر سر من هم بیاید، گفتم شما مسئول محور هستید به شما نیاز است ممکن است خدای ناکرده برایتان اتفاقی بیفتد. گفت من تکلیفم را انجام می دهم.
اگر چه در اوج درگیری بود ولی فکر و حواسش همه جا کار می کرد، همین که متوجه شد ظهر شده است رو به بچه ها کرد و گفت: وقت نماز است به ترتیب نماز بخوانید. احتمال شهادت بچه ها را می داد و نمی خواست کسی نماز نخوانده شهید شود.
نماز را که خواندم، بلند شدم تا نگاهی به موقعیت دشمن بیندازم که تیر خوردم و نقش بر زمین شدم آقای قوچانی زیر کتفهایم را گرفت، به آقای قینانی گفت: او را به اورژانس ببر، این آخرین ملاقات من با حاجی بود.

علیرضا فرزانه خو :
چند روز از عملیات بدر گذشته بود، قرار شد از یک قسمت عقب نشینی کنیم. مسئولیت این کار بر عهده آقای قوچانی گذاشته شده بود. باران تیر و ترکش هر لحظه شدید تر می شد و بچه ها سرشان را از سر خاکریز مخفی می کردند تا از شر تیر و ترکش در امان باشند. او را دیدم که در آن فضای وحشت بار خیلی با وقار و متین مثل حالات عادیّش سراغ تک تک افراد می رفت و دستی بر شانه آنها می زد و آهسته می گفت: برو سوار قایق شو. طوری بود که نفر کناری نمی فهمید، همسنگرانش کجا رفته است. نفرات که سوار قایق شدند هنوز نمی دانستند به کجا می روند وقتی به عقب رسیدند، تازه متوجه شدند عقب نشینی بوده است. به راستی که او مدیریت و ابتکار عمل خوبی داشت می دانست اگر نامی از عقب نشینی برده شود هنگام سوار شدن به قلیق ها تلفات می دهیم، برای همین؛ چنین تدبیری را به کار می برد و بدون تلفات همه را به عقب فرستاد.
مهدی لندی:
اوایل انقلاب در مسجد محل به عنوان بسیجی خدمت می کردم. آقای قوچانی هم حضور داشت. نوجوانی کم سن و سال ولی خیلی با وقار و مودب بود. از همه نظر از دیگران بالاتر بود. جنگ که شروع شد هر یکی از ما به طرفی رفت یکی غرب یکی شرق یکی هم جنوب. من برای خدمت سربازی به ایلام رفتم.
دوران سربازی که تمام شد، به لشگر امام حسین رفتم در آنجا بود که آقای قوچانی را دیدم. هنوز همان وقار و متانت خود را داشت. اول فکر کردم نیروی عادی است ولی وقتی در صبحگاه مشغول سخنرانی شد. تعجب کردم از دوستم پرسیدم: که او چه کاره است؟ جواب داد: یکی از فرماندهان لشگر است. گفتم: شوخی می کنی. گفت: شوخی برای چی؟
به راستی شوخی برای چی؟ با وجود استعداد و علاقه و شور و حالی که او داشت هیچ جای تعجب نبود ولی وقتی از او سوال کردم: چکار می کنید؟ خود را هیچگاه معرفی نکرد.
صبح روز اول عملیات والفجر 8 به اهداف اولیه خود دست یافته، پشت جاده البحار مستقر شدیم. آقای قوچانی با چهره ای بشاش و با روحیه ای با لا مشغول بررسی خط بود. وقتی او را در خطوط جبهه می دیدم، قوت قلب می گرفتیم. هنگامی که به ما می رسید با گفتن یک خسته نباشید. واقعاً خستگی را از وجودمان دور می کرد. به قد و قامتش که نگاه می کردیم لذت می بردیم. جوانی بیست و دو ساله، رشید با قامتی بلند، چهره ای مصمم و جدی، با تجربه و متخصص، تیز بین و با تدبیر.
وقتی خط را بررسی کرد و متوجه شد یگان همجوار به علت مقاومت عراقیها در مقر فرماندهی، نتوانسته با ما الحاق کند بدون درنگ تصمیم خود را گرفت یک دسته از نیرو ها را حرکت داد و از پهلو به مقر حمله کرد. طولی نکشید که مقاومت د شمن شکسته شد و الحاق کامل صورت گرفت.
سید اصغر اعتصامی:
در منطقه هزار قله کردستان بودیم، مسئول محور آنجا آقای قوچانی بود، برای انتقال نیرو به دنبال آماده کردن خود رو بود؛ به سنگر ما رسید و گفت: سریعتر تویوتا را برای فرستادن نیروها بفرست. در آن موقع خود روی ما راننده نداشت و خود من هم مشغول کاری بودم، رفت و آمدم حدود سه ساعت طول کشید. با خود گفتم: کارم را انجام می دهم و می روم. در حین کار موضوع را فراموش کردم. مدتی گذشت و آقای قوچانی بر گشت، و در چشمانم نگاه کرد. گفت: سید ما همه برای جد تو کار می کنیم اینقدر معطل نکن سریع خود رو را بفرست.
با این صحبت شرمنده شدم و از کار دست کشیده، دستور او را انجام دادم.
جواد امینی :
آقای قوچانی فردی متین و با وقار بود. کمتر حرف می زد، فردی با تقوا، مخلص و شجاع بود. ابهت خاصی داشت که اگر کسی به چهره اش می نگریست پی به شجاعت او می برد. به خاطر دارم، گردان حضرت ابوالفضل (ع) سه روز بود که در منطقه عملیاتی والفجر 8 حضور داشت، اما هنوز در عملیات شرکت نکرده بود و این سه روز زیر بمباران هوایی دشمن قرار داشت و شاید به نظر عده ای در آن شرایط نیروهای گردان توان شرکت در عملیات را نداشتند ولی در شب چهارم عملیات بود که آقای قوچانی کادر گردان را جمع کرد و وضعیت منطقه و عملیات را تشریح کرده، اهمیت مکانی که قرار بود گردان در آنجا وارد عمل شود را گوشزد کرد؛ و اضافه کرد: هر کس می خواهد نیاید، آزاد است و هیچ اجباری در کار نیست.
صحبتهایش به دل نشست، با وجود کمبود ها و با آن وضعیت آتش، گردان وارد عملیات شده و با دشمنی تا دندان مسلح و با نیروهای زبده گارد ریاست جمهوری در گیر شد. کار به جایی رسید که جنگ؛ تن به تن شده و بچه ها با سر نیزه به دشمن حمله کردند و حماسه کارخانه نمک را آفریدند.
صبح عملیات آقای قوچانی را دیدم که در خط بین بچه ها حضور دارند و آنها را هدایت می کند مثل همیشه مقاوم، شجاع و ایثار گر است و لحظاتی بعد روحش به پرواز در می آید.
نادعلی براتی:
در عملیات والفجر 4 بود که ما پس از 24 ساعت راهپیمایی به پشت مواضع دشمن رسیدیم. آقای قوچانی کف فرماندهی گردان را به عهده داشت فرمود: ما تا اینجا جهت شناسایی آمده بودیم و از اینجا به بعد مواضع دشمن را نتوانسته ایم شناسایی کنیم به بچه ها بگو ذکر خدا را بگویند و از خدا کمک بخواهند، و از کنار من دور شد. پس از چند لحظه متوجه شدم که زیر درختی در تاریکی نشسته، سرش را روی زمین گذاشته است و خیلی آرام گریه می کند و از خدا کمک می خواهد.
پس از آن، فرماند هان گروهان را صدا زد و گفت: نمی دانیم مواضع دشمن به چه صورت می باشد و روی کدام ارتفاع هستند؟ در همین لحظه بود که منور قرمز رنگی از طرف دشمن شلیک شد و منطقه روشن شد. همه بچه ها حالت دراز کش به خود گرفتند و بدون سر و صدا در همان حال از روشنایی منور استفاده کرده، مواضع و ارتفاعات دشمن را شناسایی کامل نمودند. من در این روشنایی منور به صورت آقای قوچانی نگاه کردم، از کثرت اشک و توسل، بر افروخته شده بود.
پس از خاموش شدن منور، هر گروهان توسط آقای قوچانی مسیرش مشخص شد و دستور حرکت داد و سپس با دیگر گردان های همجوار هماهنگی کامل ندای اﷲ اکبر بلند شد و سنگر های عراقی یکی پس از دیگری منهدم شد. تقریباً پس از گذشت نیم ساعت، ارتفاعات کانیمانگاه و تنگه مهم پنجوین پاکسازی شد و تا صبح تعداد زیادی از نیروهای عراقی به اسارت در آمدند.
توسل و تضرع او بدرگاه خدا، باعث شد، گره کور عملیات باز شود.
صبح عملیات والفجر 4 گردان ما تقریباً به اهداف خود رسیده بود و تعدادی از عراقیها نیز اسیر شده بودند. آقای قوچانی دستور انتقال اسرای عراقی را به عقب صادر کردند تا هوا کاملاً روشن نشده بود به تعقیب دشمن بپردازند. تعقیب با قوت و قدرت تمام ادامه داشت و مواضع جدید تری را از دشمن تصرف کردیم.
نیروهای کمکی دشمن به طرف گلوگاهی که نیروهای ما به آن تسلط کامل داشتند، سرازیر شدند. آقای قوچانی دستور داد ند کسی تیر اندازی نکند. هماهنگی کامل با توپخانه و ادوات و سلاح هایی که تازه به غنیمت گرفته شده بود جهت اجرای آتش هماهنگ؛ انجام شد. بیش از دو گردان سواره زرهی دشمن که از گلو گاه عبور می کرد به قرار گاه تیپ وارد شد و روی مواضع ما شروع به اجرای آتش نمود.آقای قوچای با تدبیر و مدیریت خوب و شجاعتی که داشت گفت: تحمل کنید.
دیده بان ها اعلام آمادگی کردند و همه بچه های حاضر در خط، آماده دستور بودند. سپس آقای قوچانی با ذکر خدا دستور اجرای آتش دادند و وهمزمان از همه طرف آتش بر سر آنها ریخته شد و تعداد زیادی از نفرات دشمن را به هلاکت رسانده و عده ای را به اسارت در آوردند و حمله دشمن با تدبیر مناسبل این فرمانده شجاع دفع گردید و پس از آن بود که گلوله مستقیم تانک به سنگر فرماندهی اصابت کرد و برادر عزیزمان قوچانی مجروح شدند که سریعاً جهت درمان به عقب انتقال داده شدند.
آقای قوچانی با روحیه ای سر شار از عشق به خدا و ائمه اطهار، در راه رسیدن به هدف و معبود خویش از هیچ کوششی دریغ نمی کرد. ایشان در این فکر نبود که چه جایگاه یا مسئولیتی را باید داشته باشد.
از مطیع و گوش به فرمان فرمانده خود، حاج حسین خرازی، بود هر جا نیاز می دید که حضورش لازم است، دریغ نمی کرد.
محمود جانثاری :
عملیات والفجر 4 شروع شد. دشمن غافلگیر شده و سراسیمه در حال فرار بود. نیروها بر جاده ای که دشمن قصد فرار از آن را داشتند مسلط شدند، آقای قوچانی را دیدم که پشت چهار لول نشست و دشمن را زیر آتش گرفت. تانک دشمن او را دید، لوله را به طرف او برگرداند و شلیک کرد، گلوله با فاصله ، کنار او فرود آمد و او همچنان شلیک می کرد و او بد ون اعتنا، دشمن را نشانه گرفته بود. بالاخره گلوله تانک در کنارش منفجر شد و او را مجروح کرد ولی او شلیک را ادامه داد تا گلوله ها تمام شد، او را از دید دشمن خارج کردند. زخمش پانسمان شد.ولی همچنان در کنار بچه ها ماند و عملیات را هدایت کرد. خدایا اینها کیستند؟
محمد پهلوان صادق :
با وجود این که آقای قوچانی در لشگر مسئولیت بالایی داشت هر وقت به مرخصی می آمد برای انجام کارهایش از دوچرخه استفاده می کرد. به او می گفتم: شما به عنوان یک فرمانده، حق دارید، از خود رو استفاده کنید، چرا در سرمای زمستان و گرمای تابستان از دوچرخه استفاده می کنید؟ ولی او برای کارهایش توضیح داشت و ما را غافلگیر می کرد. به یاد دارم که یکبار برای همین موضوع او را سخت مورد انتقاد قرار دادم و او پاسخ داد: وقتی آقای خرازی به عنوان فرمالنده لشگر از ماشین بیت المال استفاده نمی کند چطور من این کار را بکنم؟ او گفت: یک بار صبح جمعه با دوچرخه به خانه آقای خرازی رفتم و راجع به لشگر صحبت کردیم، نزدیک ظهر شد به قصد رفتن به نماز جمعه خانه را ترک کردیم. آقای خرازی هم دوچرخه سوار شد و به اتفاق هم در خیابان مسجد سید راه افتاد یم، نزدیک چهار راه تختی متوجه شدیم، پشت سرمان ترافیک شده است علت را جویا شدیم، فهمیدیم که راننده خودرو ها وقتی آقای خرازی را دیده بودند به خاطر احترام به وی سبقت نمی گرفتند از این رو ترافیک ایجاد شده بود.
آقای قوچانی از زمانی که به کردستان رفت تا زمانی که به شهادت رسید بیش از ده بار زخمی شد و زخمهای او هم بعضاً عمیق بود. گاهی اوقات قبل از عملیات مجروح می شد ولی این مانعی نبود که از شرکت در عملیات خود داری کند. به یاد دارم که سه مرتبه از ناحیه پا مجروح شد، و پایش را گچ گرفته بودند و هنوز باید تحت درمان می بود، اما به محض اینکه مطلع می شد زمان عملیات فرا رسیده است، خودش گچ پایش را باز می کرد و با همان پای مجروح در عملیات حضور می یافت و مثل همیشه فعالیت می کرد و چنان مصمم و با روحیه بود که بچه ها با دلگرمی و قوت قلب بیشتری به عملیات می پرداخت.

بعد از اتمام دوره، به اتفاق آقای قوچانی در گردان مسلم به فرماندهی احمد فروغی به دهگلان کردستان رفتیم. در آنجا زیر نظر تکاوران ارتش یک دوره تکاوری بسیار سختی دیدیم. هدف از آن آموزش این بود که نیروهای زبده ای تربیت شوند تا برای نفوذ در دل دشمن از آنها توانستند، هر کدام از آن نیروها چنان کار آمد شدند که توانستند مسئولیت های کلیدی را به دست گیرند.
پس از مدتی عازم خط شیردار خوئین شدیم. قبل از ما آقای خرازی با تعدادی به آنجا رفته بودند، ما نیز در قسمتی، مستقر شدیم.
در آن طرف رود خانه کارون؛ خانه ای بود که از داخل آن عراقیها برای ما مشکل ایجاد می کردند. گروه آقای خرازی مأموریت یافت تا آنجا را مورد حمله قرار دهند. به یاد دارم که از گردان مسلم، کسی حضور نداشت. در این حمله آقای قوچانی از این موضوع خیلی ناراحت شده بود، به سراغ آقای خرازی می رود و تقاضای حضور در عملیات می کند، اما موافقت نمی شود. آقای قوچانی گفته بود: اگر مرا در گروهان راه ندهید تنهایی می آیم و بالاخره با اصرار زیاد موافقت آقای خرازی را گرفته بود.
عملیات با موفقیت به پایان می رسد و در آنجا آقای محسن موهبت شهید می شود، نام آن محل، به خانه موهبت معروف شد.
بعد از عملیات از آقای خرازی شنیدم که گفت: من در این عملیات آقای قوچانی را کشف کردم و به شجاعت و خوش فکری او پی بردم. بر اساس این موضوع بود که این دو خیلی به هم نزدیک شدند و آقای خرازی مسئولیت های بالایی بر عهده او گذاشت.
من با آقای قوچانی از همان اوایل انقلاب در بسیج محل، کار می کردم و او را می شناختم؛ با وجودی که از نظر سنی بزرگتر از او بودم ولی همیشه او را معلم و استاد خودم می دانستم و از محضرش ایتفاده می کردم. آقای قوچانی خیلی کم حرف می زد، وقتی هم حرف می زد؛ خیلی پر مغز و سنجیده بود. همیشه دوست داشتم بدانم چطور شده که او توانسته است به آن مدارج برسد و خصلتهای خوب را د ر وجودش متجلی نماید، یک بار در همین مورد از او سوال کردم و جوابی نشنیدم، خیلی اصرار کردم یادم هست برای اینکه جوابی به من داده باشد، گفت: من حلاوت شهادت را حس می کنم. یعنی جوابی داد که من دیگر به سراغ سوال بعدی نروم جوابی که همه سوالات مرا پاسخ می داد.حسین شفیع زاده:
آقای عرب و قوچانی شیفته هم بودند. خیلی همدیگر را دوست می داشتند. آقای قوچانی جدی تر از آقای عرب بود و زیاد شوخی نمی کرد ولی به همدیگر که می رسیدند، با هم شوخی می کردند. آقای عرب مکرر دیده می شد که در غیاب آقای قوچانی شروع بله تعریف و تمجید از او می کرد ولی در حضورش این کار را نمی کرد چون می دانست ناراحت می شود.
یادم می آید وقتی آقای عرب شهید شد، آقای قوچانی در اصفهان بود و از شهادت او خبر نداشت.
خودش تعریف می کرد: با دوچرخه در خیابان، می رفتم که از دور مشاهده کردم یک شهید روی دست مردم تشییع می شود نزدیک که شدم به عکس روی تابوت خیره شدم، باورم نشد عکس آقای عرب بود.
نمی دانم در آن لحظه به آقای قوچانی چه گذشت.
از خصوصیات بارز آقای قوچانی کار و تلاش مستمر او بود. خواب زیادی نداشت و در حقیقت می توان گفت: کم می شد ایشان را در حال خواب دید، حتی نیمه های شب او را در حال فعالیت یا راز و نیاز با خدا می دیدیم.
برای عملیات بدر نیروها، مسیری طولانی در آبهای هور را با بلم و طراده طی می کنند و خسته و کوفته نزدیک دشمن، در لابه لای نیزار ها پنهان می شد ند تا شب فرا رسیده و حمله آغاز شود. در طول این مدت تمام امورشان مثل عبادت، غذا و حتی خواب را در همین بلمها انجام می دهد.
قبل از شروع عملیات، آقای قوچانی با یافتن فرصت کوتاهی به خواب می رود.
شاید این موضوع برای بعضی جزیی و بی اهمیت جلوه کند ولی افرادی که در عملیات شرکت کرده اند می دانند، در آن لحظات اغلب اضطراب دارند که حالا چه می شود؟ آیا عملیات موفق خواهد شد؟ آیا دشمن متوجه شده است؟ ولی آقای قوچانی مطمئن بود و بر اساس همین روحیه، خیلی راحت و با خیالی آسوده به خواب می رود و این نشان دهنده آرامش و اطمینان قلبی او می باشد.
علی کشاورز :
برادرم که شهید شد دوستان و بزرگان لشگر برای دلجویی به خانه ما آمدند. یکی از روزها آقای قوچانی به همراه تعدادی از دوستان به منزل می آیند، برادر بزرگترم هم در خانه بوده است.
مشغول صحبت می شوند، آقای قوچانی به برادرم می گوید: شما چکاره اید. و او د ر جواب گفته بود: بقّالم. یکی از آشنایان که در آن محافل حضور داشته می گوید: ضمناً ایشان هم مداح هستند. آقای قوچانی به اصرار می گوید: برای ما کمی بخوانید: شما میهمان ما هستید حالا موقعش نیست.
اما آقای قوچانی پا فشاری می کند و بلاخره براد رم مداحی می کند. او می گفت: من وقتی قوچانی از در وارد شد و قد بلند او را دیدم، به رشید بردنش پی بردم و به یا

منبع :
http://www.sajed.ir/new/commandant/357-1388-10-24-08-57-29/11732.html