فرمانده عملیات سپاه پاسداران انقلاب اسلامی کردستان
سال 1335 ه ش در اصفهان و در خانواده ای مذهبی متولد گردید. دوران کودکی و مدرسه را تحت سر پرستی پدر و مادر خود گذراند. د ر سن 12 سالگی پدر خود را از دست داد و تحت سر پرستی ماد ر تحصیل را تا سیکل ادامه داد و سپس به شغل آزاد مشغول شد. بعد از طی دوران خدمت سربازی با برادر شهیدش امیر مشترکاً به کار صنعتی مشغول شدند. د ر سال 1357 که انقلاب اسلامی با تظاهرات علنی مردم به اوج خود رسیده بود در تمامی صحنه ها حضوری فعال داشت. بعد از حادثه 5 رمضان سال 1357 توسط رژیم ستمشاهی دستگیر و بازداشت گردید و پس از گذشت چند روز آزاد گردید و مجدداً به فعالیت خود ادامه داد.
در زمانی که امام بزرگوار به ایران هجرت نمود ند از جمله افرادی بود که حفاظت محل سخنرانی امام در بهشت زهرا به عهده آنان بود. د ر اوج تظاهرات و درگیری های تهران توسط مزدوران رژیم شاه از ناحیه پا مجروح شد و به اصفهان بازگشت. پس از پیروزی انقلاب اسلامی به فعالیت خود در جهاد و بسیج ادامه داد و با شروع درگیریهای کردستان به آن منطقه اعزام شد. در یکی از عملیاتها از ناحیه فکه، لب و دندان مجروح شد و پس از بهبودی مجدداً به کردستان مراجعت نمود. و در پاکسازی روستاها از لوث وجود ضد انقلاب نقش مهمی را ایفا نمود. در سال 1361 افتخار شرکت در عملیات فتح المبین را به دست آورد سپس د ر عملیات بیت المقدس – والفجر مقدماتی و بد ر شرکت کرد و در عملیات بدر از ناحیه دست مجروح گردید. در کردستان نیز د ر عملیات های انصار و قائم حضور فعال داشت. او در عملیات والفجر 8 و پس از آزادی فاو سریعاً خود را به منطقه کردستان رساند و در عملیات والفجر 9 به عنوان مسئول عملیات سپاه کردستان شرکت کرد. سر انجام در تاریخ 7/ 12/ 1364 ساعت 8 صبح به وسیله ترکش بعثیون که بر قلب او اصابت کرد به فیض شهادت و به دیدار معبود خود که سالها انتظارش را می کشید پرواز نمود.
منبع:"قاف عشق"نوشته ی حمید رضا داوری،نشر لشگر14امام حسین(ع)-1379


خاطرات
مادر شهید:
حاج حسین وارد منزل شد و یکراست به طرف اتاق رفت. فرش اتاق که متعلق به خودش بود را جمع کرد و با عجله از اتاق خارج شد.
من متعجب شده بودم. علت این کار را سوال کردم. حاجی که از بار سنگینی که بر د وش داشت به نفس افتاده بود گفت: مادر جان بر می گردم توضیح می دهم. الان عجله دارم. سریعاً از منزل خارج شد. وقتی بر گشت، آثار رضایت در چهره اش مشخص بود. کنار دیوار نشست و گفت: مادر جان، معذرت می خواهم. عجله داشتم. عروسی یکی از دوستان بود. یتیم بود و نیازمند فرش را برای او بردم.
گفتم: مادر جان آخه این وقت شب! فردا این کار را می کردی!
حاجی با حالتی متبسم گفت: آخه امشب شب زفافش بود. در اتاق او هیچ فرشی نبود. خوب شد که امشب بردم.

سید محمد روح الامین:
قبل از انقلاب، یکی از مراکز آمریکاییها در خیابان اردیبهشت قرار داشت و فعالیت آنها از چشم انقلابیون دور نمی ماند.
حاج حسین به اتفاق شهید علی نوری از فرماندهان خط دارخوین و سردار شهید اکبر حسین زاده که در کردستان به شهادت رسید. پس از یک برنامه ریزی دقیق و بیا یک حمله برق آسا، موفق به آتش کشیدن آن محل شد ند. آنجا ساعت ها د ر آتش قهر انقلابیون می سوخت. قبل از فرا گیر شدن شعله های آتش، حاج حسین مقداری لوازم تکثیر و عکاسی را از آن محل خارج کرد. او کلیه این تجهیزات را در راه پیشرفت انقلاب به کار گرفت. پس از ورود به کردستان، آن اموال مصادره ای را تحویل سپاه کردستان داد تا از آن استفاده شایسته صورت گیرد.

برای مرخصی به اصفهان آمده بودیم. رزمنده گان کردستان در منزل ما جمع شده بودند. به علت ایبکه مرتب در جبهه بسر می بردم وضعیت زندگی ام سر و سامانی نداشت و مادرم از این وضع ناراضی بود.
ماد رم در حضور حاج حسین عدم رضایتش را ابراز نمود و گفتن: حاجی شما به پسرم بگویید یک مدتی د ر اصفهان بماند و سر و سامانی به زندگی اش بدهد. شاید حرف شما موثر باشد.
حاج حسین با نگاهی عمیق و تبسمی زیبا گفت: مادر جان بر اساس دستور قرآن من تکلیف دارم همه را برای جنگ تشویق و تحریض کنم و تکلیفیب ندارم کسی را از جبهه بر گردانم.
این جمله ساده حاج حسین، چنان تاثیری در من گذاشت که مرا در راهی که انتخاب کرده بودم بیش از پیش مصمم کرد.
پس از مراجعت به کردستان وقتی با مادرم تماس تلفنی داشتم متوجه تاثیر جمله حاج حسین را در وی شدم. ماد رم گفت: ای کاش کمی بیشتر فکر کرده بودم و این صحبت را با حاج حسین نکرده بودم.
سردار شهید محمد ابراهیم همت:
روستای قلقله واقع در جاده سقز بانه د ر حال پاکسازی بود. برادر روح الامین کمی تاخیر کرده بود. وقتی به ما رسید درگیری بسیار شد یدی شده بود و ضد انقلاب با محاصره تعدادی از براد ران قصد اسیر کردن آنها را داشت.
من می دانستم حاج حسین از افراد نادری است که د ر عملیات ها برای حفظ اسلام بی مهابا به دشمن یورش می برد. با بقیه برادران رزمنده همراه ایشان شدیم. به دشمن حمله کردیم و محاصره را شکسته با تلفاتی که به آنها وارد کردیم، آنها را مجبور به فرار از منطقه نمودیم.
حرکت حاج حسین هنگام یورش به دشمن آنقدر سریع و دلاورانه بود که افرادی که در طرفین او در حمله به دشمن شرکت داشتند بندرت می توانستند با او همگام شوند تا جناحین تو را پوشش دهند و همیشه او با فاصله زیادی در نوک حمله به دشمن قرار داشت.

حسین امینی:
یکی از پاسگاه های ما د ر جاده دیواندره سقوط کرده بود. گروهک های ملحد با نفوذ به آن محل، همه زخمیها و اسیر ها را جمع کرده و با پاشیدن نفت آنها را زنده زنده سوزانده بود ند. 25 نفر بسیجی اهل یزد به شکل فجیعی به شهادت رسیده بودند. هیچ چشمی طاقت د یدن آن صحنه را نداشت.
پس از مدتی مشخص شد که دو نفر نفوذی در سقوط مقر نقش داشته اند. پس از محاکمه آنها، حکم اعدام در دادگته انقلاب صاد ر شد. حکم باید اجرا می شد. این د و نفر مدتها در کنار رزمندگان بودند. احساسات همه تحریک شده بود و بعضی ها از اعدام آنها ناخشنود بودند و اعتراض خود را بیان می کردند. با اینکه حاج حسین عصبانی نمی شد این بار با حالتی بر افروخته فریاد زد:
اینها 25 نفر از بهترین امت رسول اﷲ را زنده زنده در آتش سوزانده اند. یک نفر را رو به روی همه منفجر و تکه تکه کرده اند. حالا شما دلتان به رحم می آید ؟ همه ما برای اجرای حکم الهی اینجا هستیم و. باید رحمت و رافت خود را برای مومنان و شدید ترین غضب خود را برای ملحدین از خدا بی خبر نگه داریم.
با این استدلال قرآنی و بیان محکم، همه با تمسک به جمله مولایشان حضرت علی (ع) جمجمه ها را به خدا عاریه دادند و با عزمی جزمتر از قبل، آماده دفاع از اسلام و انقلاب شدند. بسیاری از آن جمع در این راه به درجه جانبازی و شهادت نائل شدند.

فرخ :
با شنیدن خبر تجمع نیروهای ضد انقلاب در روستا خود را بله محل رساندیم. پس از محاصره منتظر شروع درگیری شدیم. دشمن خود را در منزلی مخفی کرده و منتظر رسیدن نیروهای کمکی خود بود.
با تدبیر حاج حسین توپ 75 را جهت انهدام محل تجمع دشمن آماده کردم. پس از د و بار شلیک، خانه بر سر آنها خراب شد. ناگهان تیری به طرف صورتم شلیک شد و مرا به زمین پرت کرد. پس از چند لحظه گیجی و سکوت، احساس کردم در حال جابجا شدن هستم. چشم خود را باز کردم. حاج حسین روح الامین، فرمانده عملیات را دیدم. مرا روی دوش خود گذاشته بود و در حال دویدن به طرف آمبولانس بود.
خون صورتم به داخل یقه حاج حسین می رفت و او بی توجه مرا به سرعت به آمبولانس نزدیک می کرد.
در آن لحظات حساس می دیدم که او به دلیل تعهد و احساس مسئولیت حاضر نیست کمترین لحظات را برای حفظ جان همرزمش از دست بدهد.
در همان حالت که بر د وش حاج حسین بودم از یک طرف شرم در برابراین همه بزرگی داشتم و از طرف دیگر به چنین فرماندهان متعهد و دلسوزی افتخار می کردم.

معتزی :
با بلند شدن بانگ اذان، نشاط زاید الوصفی در اعمال او د یده می شد. حتی اگر دو نفر بودند، حاج حسین نماز جماعت را بر پا می کرد.
تاکید زیادی به شرکت د ر نماز جماعت اهل تسنن داشت. می گفت: وقتی ما د ر نماز اهل سنت شرکت کنیم، تبلیغات دشمن خود به خود از میان می رود.
بسیاری از جاده های منطقه با پیگیری و دقت نظر حاج حسین ساخته شد. بسیاری از مناطق به همت والای او از نعمت برق و آب سالم، مخابرات و دیگر امکانات بهرمند شد. وقتی از او سوال می شد، چرا تا این حد خود را برای مردم به خطر می اندازی ؟ پاسخ می داد: ما به کارمان اعتقاد داریم و با ایمان واقعی موجبات جذب مردم و د فع ضد انقلاب را فراهم می آوریم.
بزرگترین آرزویش این بود که مردم کرد با معنویت زندگی کنند و حقیقت اسلام را درک کنند. آرامش و صفا بر شهر ها و روستاها حاکم باشد، به گونه ای که د ر هیچ جای منطقه نیاز به تردد با اسلحه نباشد.

سید محمد روح الامین:
عطر عملیات در فضا می پیچید، حاج حسین خود را به منطقه عملیاتی می رساند. من در تیپ کربلا در حال آماده شدن برای عملیات فتح المبین بودم که چهره جذاب و دوست داشتنی حاج حسین ما را به نزدیک شدن زمان عملیات مطمئن کرد.
اگر چه او با کوله بار تجربیات جنگهای چریکی را بر دوش داشت، لیکن در صحنه عمل اثبات کرد که از جمله نوادر نظامی است که نظریاتش در جنگ های منظم هم کارا و موثر می باشد.
به دلیل رشادت های او د ر آن منطقه، توسط فرمانده تیپ، مسئولیت یک گردان به او واگذار شد. او که از اسم و رسم و عنوان فراری بود، پس از این عملیات موفق، دوباره به کردستان بر گشت تا در گمنامی همچنان حماسه هایی بزرگ بسازد.

چهره مصمم او همیشه عطوف و مهربان بود حتی در حین عملیات زمانی که مسئولیت های مهم فرماندهی داشت هیچ تغییری در رفتارش دیده نمی شد.
در محرم سال 1363 در اجرای یک عملیات سنگین به همراه دو تیپ به منطقه دیواندره رفته بودیم. مردم و نیروها اسم حاج حسین را شنیده بود ند ولی می خواستند از نزدیک او را ببینند و لحظاتی در کنار او باشند و مصاحبتی با او داشته باشند.
مردم و رزمندگان او را احاطه کرده و غرق در بوسه کردند. من چون از قبل با او همراه بودم، در چهره او دقت کردم شاید تغییری در رفتارش مشاهده کنم. او. همان حاج حسین متین، با وقار، صمیمی و دوست داشتنی بود که با دیدن محبتهای مردم بار سنگین مسئولیت را بیش از پیش بر دوش خود احساس می کرد. او بارها و بارها در مراجعه به اصفهان با حضور در منازل شهدا، بر رفع مشکلات آنها تاکید می کرد و به همدردی و گره گشایی از زندگی آنها همت می گماشت.
سال 1363 بود. پس از شرکت در نماز جمعه مدتی با هم گفت و گو کردیم. حاج حسین می خواست برای موضوعی که در نظرش مهم بود مشورت کند. او معمولاً با دیگران مشورت می کرد. حاج حسین گفت:
به من پیشنهاد شده در تیپ 28 صفر مسئولیتی بپذیرم. با توجه به اینکه شما هم در آن تیپ مشغول خدمت هستید می خواستم نظر شما را بدانم. من با اشتیاق از آمدن ایشان استقبال کردم و نظرات خودم را ارائه کردم.
مدتی گذشت اما خبری از آمدن حاج حسین به تیپ نشد. وقتی علت را سوال کردم، با تأمل گفت: من با شهدای عزیز کردستان مأنموس بودم. هنوز بیشتر دوستان بسیجی ام سلاح بر دست در کردستان ایستاده اند و با مشکلات دست و پنجه نرم می کنند. من در کردستان می مانم. مطمئن هستم خونم در کردستان ریخته خواهد شد.

اصغر داد خواه :
حدود ساعت 5 بعد از ظهر به سپاه سقز رفتم. بچه های عملیات سراسیمه به سوی من آمدند و گفتند: از مریوان تماس گرفته اند و با حاج حسین روح الامین کار دارند. حاج حسین هم بیرون رفته است. با دفتر مریوان تماس گرفتم. بچه ها اطلاع دادند حاجی رهنما همراه گروهانی به دره شیلر رفته و با مشکل رو به رو شده است. به هر صورتی بود با بی سیم با حاجی رهنما ارتباط بر قرار شد. او اوضاع را این گونه تشریح کرد. به مقر حزب دمکرات حمله کرده ایم و منافقین به کمک آنها آمده اند. بچه ها استقامت می کنند ولی به تعدادی نیرو و عملیات هوایی نیازمندیم.
بی درنگ به سراغ حاجی زهتاب رفتم ولی موفق به پیدا کردن او نشدم. خوشبختانه حاج حسین از راه رسید و موضوع را با او د ر میان گذاشتم. حاج حسین با نوشتن یاد داشتی از تیپ دوم ارتش تیم پرواز هوانیروز در خواست پرواز کرد. از من خواست تا به آنجا بروم و لزوم اقدام فوری را گوشزد کنم. مسئول تیم پرواز به همراه یکی از برادران در حال قدم زدن بود. موضوع را به او اطلاع دادم و بر گه ای که حاج حسین روح الامین نوشته بود به دستش دادم. او احترام خاصی برای حاج حسین قائل بود و از او به بزرگی یاد می کرد. با رویت یاد داشت حاج حسین، سریع بچه های تیم پرواز را خبر کرد. چند نفر از خلبانان هوانیروز آماده شدند. یکی از آنها گفت: الان نزدیک غروب است و هوا تاریک می شود. احتمال خطر بسیار است. باید مجوز پرواز را از مراغه بگیریم. مسئول تیم پرواز گفت: احتیاجی نیست. بچه های سپاه در منطقه در محاصره اند. احتیاج به کمک دارند. مسئولیتش به عهده من! بعد رو به من کرد و گفت: ما این کار را به احترام حاج حسین انجام می دهیم. چنانچه مانعی پیش آمد شما موضوع را پیگیری کنید. 5 فروند هلیکوپتر کبری با وجود تاریک شدن هوا بر روی منطقه درگیری پرواز کرد ند. با صدای هلیکوپتر ها جناحی از محاصره بچه ها شکسته شد و حاجی رهنما و بچه موفق به رهایی شدند.
چند روزی از این ماجرا گذشت. روزی مسئول تیم پرواز از تیپ د وم ارتش با من تماس گرفت و گفت: فلانی برای من به خا طر آن پرواز ها مشکل به وجود آمده. طبق قولی که داده بودید موضوع را پیگیری کنید. با حاج حسین تماس گرفتم و مسأله را مطرح نمودم.
حاج حسین موضوع را پیگیری نمود. حتی موفق شد برای کادر پرواز تشویقی هم بگیرد.
آری روح الامین، روحی امین در منطقه کردستان بود که نفس الهیش آرامش و امنیت را به همراه داشت.
سردار شهید محمد ابراهیم همت :
در عملیاتی که در مجاورت منطقه شیلر داشتیم با مشکلات زیادی مواجه بودیم. شرایط سخت، کمبود امکانات و هوای سرد تنها با استقامت و پایداری حاج حسین روح الامین موفق شدیم منطقه را پاکسازی و تثبیت کنیم.
در چهره بشاش او هنگام سختیهای عملیات، هیچ تغییری مشاده نمی شد. وقتی کار عملیات گره می خورد با تسبیحی که همراه داشت ذکر می گفت و با روحیه ای باز پیش قدم می شد. همواره از خطر استقبال می کرد و پیشاپیش رزمندگان به دشمن یورش می برد. اگر غیبتی یا حرفهایی که از روی کنایه برلی تضعیف انقلاب بود می شنید، چهره اش بر افروخته می شد و بعضا در آن محل نمی ماند. کسی او را عصبانی ندید.

در عملیات نصر 1، عراق پاتک سنگین خود را شروع کرده بود. حاج حسین روح الامین مثل همیشه در نزدیک ترین محل به دشمن حضوری فعال داشت. او شخصاً در محل استقرار نیروها و محل تفنگ 106 قرار گرفت. حاج حسین برای رفع پاتک دشمن، بیش از 200 گلوله را خودش شلیک کرد. با وجود انفجار های پیاپی د ر نزدیکی اش، حاضر نبود به عقب بر گردد و مجالی به دشمن بدهد.
با وجود این روحیه تهاجمی، وقتی در روستای قلقله، دشمن از محل سکونت مردم استفاده کرده بود و تعدادی از بسیجی ها را به شهادت رسانده بو د، حاج حسین روح الامین اجازه نداد، حتی یک تیر به طرف روستا شلیک شود.
سردار حاتم :
در 20 کیلومتری غرب کامیاران، ارتفاع مهم و سوق الجیشی شیرین سوار در مقابل رزمندگان عرض اندام می کرد.
سر کرده گروهکهای آن محل پیغام فرستاده بود که اگر این ارتفاع را به تصرف در بیاورید ما زنهایمان را طلاق می دهیم.
طرح برای حمله به منطقه شیرین سوار مهیا شده بود. شب عملیات خبر رسید که یک گروه گشتی در جاده منتهی به منطقه به مین بر خورد کرده و چند نفر نیز مجروح و شهید شده اند. دشمن با کار گذاشتن مین قصد داشت حمله را به تأخیر بیندازد.
حاج حسین مسئول عملیات کامیاران بود. ابتدا بت زیرکی جلوی انتشار اخبار غلط و تضعیف کننده را گرفت و با لحاظ کردن واقعه اتفاق افتاده، بررسی مجددی روح طرح و نقشه عملیات انجام داد. آنگاه بد ون اینکه متاثر از حوادث باشد، یگانهای رزمی را برای انجام عملیات هدایت کرد. با یاری خدای متعال ارتفاع مهم شیرین سوار از دشمن پس گرفته شد و دشمن با قبول تلفات سنگین، مجبور به فرار از آن منطقه شد.
زیر رگبار گلوله، با قامتی استوار جلوی ستون، به طرف قله در حرکت بود. با اشاره به افراد پشت سر، آنها را با جناه های راست و چپ خود هدایت می کرد. لحظات سنگین درگیری به کندی می گذشت. حاج حسین یکی یکی بچه ها را پیدا کرد. و آهسته در گوش آنها نجوا می کرد: برادر خسته نباشی. تا ندیدی شلیک نکن. سریع جا به جا شو و پشت تخته سنگ بعدی سنگر بگیر. در حالی که نوک قله را به برادر بسیجی نشان می داد گفت: چند نفر بیشتر نیستند. جلو تر از همه خودت را به زیر تخته سنگی که دشمن از بالای آن آتش افروزی می کرد رساند.
با خاموش شدن آتش تیر اندازی، تبسم دلنشین، صورت حاج حسین را زیبا تر کرد. ناگهان چهره اش بر افروخته شد. در جهت نگاه او چشم دوختم. دو نفر از افراد خود فر وخته گروهکها را دست بسته پایین می آورد ند. بسیجی نوجوانی که آن دو نفر را پایین می آورد. با صدای بلند گفت: نامردها تا آخرین تیرشان شلیک کرده اند و حالا التماس می کنند. حاج حسین به طرف آنهات رفت و با آرامش آنها را روی زمین نشاند و به آنها تعارف کرد. سپس مشخصات آنها را پرسید.
قیافه های شرور، سبیل کلفت آن دو نفر که لباس کردی به تن داشتند و آرامش حاجی، خشم بسیجی نوجوان را چند برابر می کرد. اما حاجی همچنان با گرمی با اسیران صحبت می کرد. وقتی در نگاه آن د و خیره شدم، آثار تردید و د و دلی، به وضوح پیدا بود. از یک طرف می دانستند که چقد ر شقاوت کرده اند و. از سوی دیگر باورشان نمی شد که تا این حد مهربانی با آنها بشود. گفتار و رفتار متواضعانه حاج حسین آنها را منقلب و دگر گون ساخت.
لذا هر د و در ارائه اطلاعات و باز گو کردن اخبار از یکدیگر سبقت می گرفتند. آثار خجالت و شرمساری و اندوه در چشمان آنها دیده می شد. با جمع بندی اطلاعات اخذ شده کار تعقیب دیگر مزدوران ادامه یافت.
رضا ربانی کوپایی :
در منطقه دیوان دره دره هوان منطقه ای شناسایی شده بود که محل تجمع ضد انقلاب محسوب می شد. به همراه تعدادی از برادران رزمنده و تعدادی از توابین گروهکها، شبانه عازم آن محل شدیم. در بین راه به دلیل همراهی با عناصر گروهکی تواب، تشویش و اضطراب در دلم موج می زد و خوف خیانت این افراد رنجم می داد. در تاریکی شب و پیچ و خم جاده، خودم را به حاج حسین که مسئول عملیات بود رساندم و گفتم: حاچی چطور جرات می کنید پشت سر این افراد راه بروید ؟ آیا احتمال خطر وجود ندارد ؟
حاج حسین با همان آرامش همیشگی گفت: اگر توکل بر خدا داشته باشی تمام مسائل حل است. با شنیدن این جمله، آنچنان آرامشی یافتم که همه تشویش و اضطرابم زایل شد.
در آن شب توسط همان نیروها، ضربه هلناک و سیهمگینی به دشمن وارد شد. تا مدتها ماجرای شکست آن شب مطرح بود و این در حالی بود که رزمندگان اسلام همگی سالم به مقر بر گشتند.

حاج حسین روح الامین اگر چه فرمانده بود ولی به جزئیات زندگی همرزمانش نیز اهمیت می داد. شاید د ر رفع حاجات زندگی خود آن قدر کوشا نبود. در یکی از مرخصی ها که به اصفهان آمده بود به قصد سر کشی به منزل ما که د ر ماموریت به سر می بردم مراجعه می کند. در بدو ورود متوجه می شود به علت نشست زمین؛ سیستم فاضلاب منزل خراب شده و آب باتران تمام حیاط را فرا گرفته است. سریعا به دنبال یک تعمیر کار می روند و با تعمیر کردن لوله ها آرامش را به خانه باز می گرداند. او آنقدر صمیمی وبی ریا بر خورد می کرد که عضوی از خانواده ما محسوب می شد.
در عزاداری او در منزل ما آنچنان شیونی به پا بود که شاید کمتر از منزل خود شهید نبود. همه احساس می کرد ند نزدیکترین عزیز خود را از دست داده اند.

شب هنگام گروهکهای ملحد ضد انقلاب به روستای آخویان حمله کرده بودند. همان شب تلاش شد نیروهای احتیاط به کمک رزمندگان مستقر در آنجا بروند ولی به علت نا امنی و احتمال تلفات؛ اعزام نیروها به بعد مامول شد. رزمندگان مستقر پس از مقاومت جانانه به علت تمام شدن مهمات و در محاصره بودن؛ تن به سقوط پایگاه داده بودند. دشمن غدار چهار نفر از عزیزان را به شکل فجیعی به شهادت رسانده بود.
با دیدن آن صحنه همه ناراحت و متاثر شده و روحیه خود را از دست داده بودند حاج حسین در کمال آرامش و طمانینه از مراکزی که مطلع بود اطلاعات لازم برای تعقیب آنها را به دست آورد و افراد احتیاط را برای تعقیب آنها را به دست آورد و افراد احتیاط را برای تعقیب آنها گسیل داشت. با یک سازماندهی و حرکت زیرکانه، غروب همان روز توانست با درگیر شدن با دشمن، تلفات سنگین و هولناکی به آنها وارد کند.
اگر آرامش و خونسردی و رشادت او نبود ضد انقلاب رزمندگان را با مشکلات بیشتری مواجه می کرد.
مجتبی کمالی:
27 اردیبهشت سال 1363 عملیات قائم آل محمد شروع شد فرماندهی عملیات با حاج حسین بود و شهید افیونی فرمانده یک گردان بود.
برادر ایزدی نیز با یک گردان هر کدام در محلهای از قبل تعیین شده قرار گرفتند. من نیز با گردان جند اﷲ بودم و در ارتفاعات مستقر شدیم. صبح عملیات متوجه شدیم ضد انقلاب به طور اتفاقی د ر روستای خول در منطقه شول آو آمده و به طرف رزمندگان تیر اندازی می کنند.
به همراه برادران افیونی، عبدالملکی و ایزدی در حمایت یک دستگاه نفر بر به طرف دشمن حمله کردیم. در اثر تیر اندازی دشمن برادران عبدالملکی و ایزدی شهید شدند و نفر بر نیز آتش گرفت. برادر افیونی به وسیله پتو، زید دید و تیر د شمن آن را خاموش کرد و ما به جمله ادامه دادیم. ناگهان احساس کردم بدنم بی حس شد و اسلحه از دستم افتاد. مرا به چاد ر بهداری رساندند و پس از آن دیگرچیزی متوجه نشدم.
وقتی به هوش آمدم در بیمارستانی در تهران بستری بودم حاج حسین به دیدنم آمد. او گفت: تو را به تصور اینکه شهید شده ای در میان شهدا در پتویی پیچیده بود ند. وقتی برای فاتحه خواندن بالای سرت آمدیم ناگهان تکانی خوردی و متوجه شد یم که هنوز امیدی برای زنده ماندن تو هست. لذا سریعاً تو را به سنندج و بعد با هواپیمایی به تهران منتقل کردیم.
او آنقد ر آرام و متین عملیات را از لحظه مجروحیت من تا انتها توضیح داد که گویی برای یک مقام بالاتر گزارش می دهد.
او اشاره کرد که چگونه عملیات را به پیش بردند و بیش از پانزده نفر از ضد انقلاب را د ر آن منطقه به هلاکت رساندند.
سید محمد روح الامین:
حاج حسین در عملیات بدر از ناحیه دست مورد اصابت گلوله دوشکا قرار گرفته بود و در طی دوران مداوا گاهی از شدت درد بی اختیار فریاد می زد. گاهی نیز به علت درد شدید دستش بی طاقت می شد و با ذکر یا حسین، یا فاطمه الزهرا مرهم بر دردهایش می گذاشت و آرام می گرفت.
یک بار که در حال تعویض لباس هایش بود متوجه شدم اثر تعداد زیادی ترکش های ریز بر بدن او وجود دارد. تا آن زمان کسی از وجود آنها مطلع نشده بود. حاج حسین خودش شخصاً آنها را پانسمان می کرد وقتی علت کتمان را از او سوال نمودم گفت:
اینها باعث نزدیکی به خدا می شود.
پس از بهبودی کامل دستش، یک روز از او احوالپرسی کردم. در پاسخ گفت: دلم هوای درد های دستم را کرده. درد های آن زمان برای من بهتر از سلامتی بود. چون مرا به خدا نزدیک تر می کرد.
من د رد تو را ز دست آسان ندهم دل بر نکنم ز دوست تا جان ندهم
از دوست به یادگار دردی دارم کان درد به هزار درمان ندهم.
سردار علیزاده :
سال 1364 بر سرکوب ضد انقلاب، یک ستون کامل از طرف مریوان به راه افتاد. در حال حرکت به طرف سنندج خودرو حاج حسین که از ماموریت مریوان به طرف سنندج بر می گشت، به طور اتفاقی در آخر ستون نظامی جای گرفت. این در حالی بود که فرماندهان و نیروهای ستون ایشان را به عنوان فرمانده نمی شناختند. نزدیک غروب در منطقه خیر آباد سر گل، ستون راه خود را میان دره ها و جنگلهای کناره جاده باز می کرد. ناگهان در یکی از پیچهای جاده از طرف تپه مجاور،، تیر اندازی به طرف ستون شروع شد. حاج حسین با صلابت همیشگی به دوشکاچی دستور داد به طرف قله تیر اندازی کند و نیروها را سریعاً سازماندهی کرد و خودش با چند نفر به قله یورش برد. با متواری شدن ضد انقلاب، ستون به راه خود ادامه داد. زیرکی، عمل و شجاعت حاج حسین آن گونه بود که همه مطیع دستورات او شدند.
فردای آن روز رادیوی ضد انقلاب اعلام کرد فرمانده منطقه در اثر اصابت گلوله دوشکا کشته شده است و این ضربه برای آنان بسیار هولناک بود.

در عالم شیدایی
حاج اکبر آقابابایی پشت فرمان خودرو نشسته است. خود و با حوصله از پیچ های جاده عبور می کند. جاده تاریک است و طولانی. نگاه حاج اکبر و حاج حسین روح الامین به هم گره می خورد. حاج اکبر خاطرات دلاوریها و رشادت های حاج حسین را مرور می کند.
حاج حسین پس از یک سکوت طولانی لب به سخن می گشاید و در حالی که سخن گفتن برایش راحت نیست می گوید: حاج اکبر سال 1359 وقتی مجروح شدم، چهار ملک مرا به سوی آسمان بردند. ولی آن زمان من می خواستم که بمانم و خدمت کنم.
الان به لطف خدا امنیت به کردستان بر گشته و جنگ به بیرون مرزها کشیده شده است. پس از مکث کوتاهی اضافه می کند، از خدا می خواهم که دیگر شهید شوم.
سکوت سنگینی حاکم می شود.
حاج اکبر نور شهادت را در سیمای او تشخیص می داد.
حاج اکبر در حالی که اشک هایش را با آستینش پاک می کرد و سعی داشت بغضش را مخفی کند آرام گفت: ان شا الله که زنده بمانی و خدمت کنی.
حاج حسین گفت: دیگر وقتش شده که شهید شوم. بقیه کلماتش را زمزمه زیر لب می گفت. صبح روز بعد هنوز سرخی شفق فرصت خود نمایی نیافته بود. حال و هوای حاج حسین برای دوستان و همرزمش غیر عادی می نمود. بدون مقدمه قرائت زیارت عاشورایش را قطع کرد و در مورد مرگ و آخرت صحبت کرد. بعد از آن یکی یکی دوستان خود را بغل کرد و از آنها حلالیت طلبید و در واقع با آنها وداع کرد و. دیگران دلیل این کار را نمی دانستند. ساعتی بعد در ارتفاعات هزار قله، وقتی به سوی ابدیت خیره شده بود و مشغول نجوای عاشقانه بود؛ گلوله ای در نزدیکی او منفجر شد و روح بلند حاج حسین پس از مدتها بی قراری و شیدایی به سوی ملکوت پرواز کرد تا در جوار دوست ماوی گزیند.

سردار ترابی:
رئیس اداره اطلاعات شهر سقز با من تماس گرفت و گفت: کریم کچل و عارف به شهر آمده اند. این د و تن از مزد وران جنایتکاری بودند که شرارتهای زیادی را موجب شده بودند. به رئیس اداره اطلاعات اطمینان خاطر دادم که به هر نحو ممکن این دو جنایتکار را دستگیر خواهیم کرد. او سفارش کرد و باز از سنگدلی و جنایتهای آنها سخن گفت و اینکه مظلومانی چون شهید نمازی زاده توسط آنها به شهادت رسیده اند.
برادر کمیل را مطلع ساختم و گفتم: عارف و کریم کچل به شهر آمده اند و باید هر د وی آنها را دستگیر کنیم. عارف به عهده تو و کریم کچل هم به عهده من. ما بایستی با نیروهای محدودی اقدام کنیم، چرا که نیروها برای عملیات به منطقه ای دیگر رفته اند.
کمیل پیشنهادم را پذیرفت. با سازماندهی نیروها علی رغم آموزش محدود، عازم جنگ شهری شدیم.
بین ساعت 8 تا 9 شب، کمیل خبر دستگیری عارف را بد ون دادن تلفات به من داد. باورش مشکل بود. ولی وقتی مشخصات او را پرسیدم و دانستم که کارت فرماندهی «هیز» در حزب دمکرات نیز همراه اوست مطمئن شدم. خبر را به رئیس اداره اطلاعات انتقال دادند او اطمینان حاصل کرد. عارف از محل اختفتی دوستش اظهار بی اطلاعی کرده بود. من نیز نتواستم از او اطلاعاتی بگیرم. با طرح یک نقشه عارف را به محل زندگی او بردیم. منطقه را کاملاً محاصره نمودیم و او را به تیر برق بستیم. یک خط آتش تشکیل دادیم و وانمود کردیم که حکم اعدام او صادر شده است. بدین وسیله می خواستیم محل اختفای کریم کچل را بیابیم.
وقتی دستم را با لا بردم تا فرمان آتش بدهم، فردی به طرفم دوید و با زبان کردی گفت: او را نکشید. من محل کریم کچل را به شما نشان می دهم و خوشبختانه نقشه مان عملی شد.
همراه او به محله کریم کچل رفتیم. چون می دانستیم در آن محله؛ خانه ها به هم راه دارد چند حلقه محاصره دور آن محله ایجاد نمودیم. منزل او محاصره شد و شش نفر با لباس کردی وارد منزل شدند و او را غافلگیرانه دستگیر نمودند. دو اسلحه نیزر که در اتاق او بود به دستمان افتاد.
خبر دستگیری کریم کچل منزل به منزل در محل پیچید. احتمال دادیم افراد او اقدام به تیر اندازی و درگیر ی کنند، لذا به بچه ها گفتم جوانب احتیاط را کاملاً رعایت کنند. کریم را با آن چهره پلید و چشمان خون آشام کوچه به کوچه از محل عبور دادیم.
برایمان خیلی عجیب بود. بر خلاف آنچه تصور می نمودیم، از هر خانه سری بیرون می آمد و لعن و نفرین نثارش می کرد. لبخند رضایت مردم از دستگیری این مزد ور بر توانمان افزود.
آن روز بود که اطمینان یافتیم این دیو سیرتان د ر میان شهر و دیار خود نیز افرادی منفور هستند. اینها با ارباب و فشار و تهدید، بر مردم تسلط پیدا کرده بود ند و جایی در دلها نداشتند. ببرهای کاغذی که ابهتی پوشالین و دروغین برای خود به هم زده بودند. آنها اگر زمینه فراهم می شد، برای نجات خود، از نزدیک ترین افراد به خود نیز انتقام می کشیدند!
سردار ترابی:
پبا شهید حمید فولاد وند که به نام مستعار یوشع معروف بود، همرزم بودم و تعدادی از برادران کنار هم نشسته بودیم. از او پرسیدم دوست داری چگونه شهید شوی ؟ با لحنی قاطع و جالب جواب داد: دوست دارم با یک
لوله شهید شوم، به طوری که تیر از وسط دایره آرم سپاه روی لباسم عبور کند و به قلبم بخورد و شهید شوم.
از این گفت و گو مدتها گذشت تا روزی که او به شهادت رسید. برای تشییع پیگر مطهرش به اصفهان رفتم. وقتی می خواستند او را غسل بدهند ريال پدر و مادرش را برای آخرین د یدار با فرزند صدا زدند. من نیز در گوشه ای در حال خودم بودند و به یاد او می گریستم.
همه می خواستند کیفیت شهادت و محل اصابت گلوله را بیابند. نزدیک رفتیم. من هم متوجه محل اصابت نشدم. ناگهان آرزوی او در مورد چگونگی شهاد تش به یادم آمد. جلو تر رفتم و نگاهی به آرم سپاه که روی پیراهنش بود نمودم. سوراخ بسیار کوچکی بر روی آرم وجود داشت. پیراهنش را کنار زدم. روی سینه اش سوراخ کوچکی، درست بر روی قلب او ایجاد شده بود فقط چند قطره خون بیرون آمده بود. همان گونه که می خواست به شهادت رسیده بود.
چگینی:
از شیعیان واقعی مکتب امام جعفر صادق بودند. یکی جعفر و دیگری صاد ق. بریده از علایق. جعفر کمره ای و صادق کلهر از روستای سیاه پوش. آن دو بسیجی همواره د ر کنار هم بودند. روزی برادر کمره ای از من خواست که همراه براد ران قرار گاه رمضان به عملیات برون مرزی داخل عراق برود. با موافقت فرماندهی من نیز موافقت خو.د را اعلام نمودم. 40 روز رفتن و بر گشتن آنها طول کشید. موقع بر گشت نزد من آمد و گزارش عملکرد خود را بیان کرد. از جمله کارهای او؛ منهدم نمودن دکل رادیو و تلویزیون کرکوک با موشک آرپی جب بود.
سال 66، هنگام عملیات برای آزاد سازی برادران سپاهی و ارتشی از زندان حزب دمکرات در خاک عراق، به دست ضد انقلاب اسیر شد ند.
دردمنشان مزدور، پوست صورت آن دو عبد صالح خدا را زنده می کنند. دستها و پاهایشان را از چند قسما می شکنند.
چشمان پر فروغ آنان را از حدقه بیرون می آورند و بالاخره آنها را به شهادت می رسانند. وقتی پیکر های مطهر شهید کمره ای و شهید کلهر را به خانواده ایشان تحویل می دهند، هنگام دفن، ماد ر و نامزد شهید کمره ای با دیدن آن منظره دلخراش از خود بیخود می شوند واقعاً دیدن آن همه قساوت و بی رحمی چگونه ممکن بود ؟
آری آن دو بزرگوار که همواره د ر حسرت وصال بودند؛ ، با پیکری زخم دار و مثله از قساوت دشمنان خدا و خلق به سوی جانان شتافتند تا یاد و نام آنها به عنوان مصادیق بارز مظلومیت و پایداری سر فصل زندگی نسل فردا باشد.
اصغر نصر :
آن زمان به عنوان گشت و اسکورت کردستان انجام وظیفه می کردم. خبر دادند یک خودرو در جاده کمین کرده است.
به محل اعزام شدیم اما دیگر خبری از د رگیری نبود. اطلاع یافتیم که برادر مجروحی را به بیمارستان سنندج برده اند. وقتی به بیمارستان رسیدیم، شاهد شقاوت و بی رحمی ضد انقلاب بودیم. جانیان ضد خلق، آن عزیز مجروح « مجید انصاری» را که برای استقلال و دفاع از سرزمین اسلامی مجاهدت کرده بود، سرش را شکافته و از دو طرف، موهای بلند او را کشیده بودند تا پوست سرش کنده شود. چون رمقی د ر بدنش نمانده بود او را در کنار جاده رها کرده بود ند. با تنی زخمدار و بی رمق خود را به وسط جاده می کشاند. پس از مدتی، وانت باری د ر حال عبور او را می بیند و پیکر خونین او را به بیمارستان منتقل می سازد.
حسن باقریان :
عصر ها د ر باشگاه افسران سنندج جلسه تفسیر نهج البلاغه بر گزار می شد. روزی نزدیک باشگاه با فردی که لباس فرم سپاه پوشیده بود و محاسنی بلند داشت رو به رو شدیم. جلو آمد و گفت: من پاسدارم، می خواهم امشب جایی استراحت کنم.
از او خواستم کارت شناسایی خود را نشان دهد. کارت شناسایی نداشت. حکم ماموریت و هیچ مدارکی دال بر پاسدار بودن نداشت. به او مشکوک شدیم و به ستاد خبری که دم در باشگاه بود تحویلش دادیم. بعد معلوم شد او یک منافق بوده که برای خرید اسلحه آمده است و قصد دارد برای منافقین اسلحه خریداری کند. این نیز یکی از عنایت خداوند متعال بود.
احمد فدا:
منطقه سنگودان مهاباد را از دشمن پاکسازی کردیم و فرمانده نیروهای ضد انقلاب را به هلاکت رساندیم. به طرف روستای کسیلان عازم شدیم.
وقتی به روستا رسید یم، روستاییان از آنجا گریخته بودند. اول تصور می کردیم مردم آن روستا از ترس ضد انقلاب آنجا را تخلیه و به نقاط دیگر گریخته اند.
در روستا شلوغ به گردش و کاوش کردیم. به مقر ضد انقلاب رسیدیم. بالای د ر ورودی عکس بزرگی از رهبران ضد انقلاب نصب شده بود که توسط یکی از برادران به پایین کشیده شد. با احتیاط وارد مقر شدیم. آنجا را کاملاً بررسی نمودیم و مطمئن شدیم که دشمن فرار کرده است.
مشغول صرف چایی شدیم. در همین حین یکی از بچه پیرمرد کردی را که در گوشه ای از دهکده پنهان شده بود با خود به مقر آورد. به او سلام کردیم و از او با چایی پذیرایی کردیم. سپس از احوال مردم روستا پرسید یم. پیرمرد حسابی متحیر بود. پس از نوشیدن چایی شروع به صحبت کرد. او گفت: دمکرات ها به ما گفته اند اگر نیروهای دولتی و پاسداران و بسیجیان به روستا بیایند، کسی را زنده نخواهند گذاشت. مردان را می کشند و به زنان هم رحم نمی کنند.
اما من هر چه شما را نگاه می کنم، غیر از مهربانی و عطوفت چیز د یگری نمی بینم. مردم برای در امان ماندن ، به شیار پشت روستا پناه برده اند. الان به نزد آنها می روم و خبر آمدن شما را می دهم و حقیقت را برای آنها می گویم.
پس از چند دقیقه ای از رفتن پیرمرد، مردم روستا گروه گروه به سوی ما آمد ند. آنان را با گرمی استقبال کردیم و تبلیغات پوچ و بی اساس دشمن را بی اثر نمودیم.
سید جواد موسوی :
یکی از برادران بسیج تسبیح شاه مقصود زیبایی به عنوان سوغات مشهد مقدس برای شهید مصطفی طیاره آورده بود.
در بین نماز مغرب و عشا وقت را مناسب دید. با شهید طیاره مصاحبه کرد و با خوشحالی تسبیح را به ایشان هدیه نمود.
شهید طیاره با آن تسبیح مشغول تسبیحات حضرت زهرا شد. پس از مدتی تسبیح را به آن برادر بسیجی برگرداند و گفت: برای اینکه خیلی خوب و قشنگ است نمی توانم قبول کنم. نمی خواهم حتی به همین اندازه دلبستگی به دنیا داشته باشم!
اصغر نصر :
از پایگاه حسن آباد با یک قبضه خمپاره 120 میلی متری برای جلوگیری از نفوذ ضد انقلاب، جاده های اطراف پایگاه را زیر آتش داشتیم.
حدود ساعت 12 شب بود که نگهبان گفت: از سه راهی بین دادانه و عنبر یزان نور چراغ قوه دیده می شود و سگها خیلی پارس می کنند.
لوله خمپاره را به طرف آن نقطه چرخاندم. تخمین مسافت زدم و با توکل بر خدا گلوله را در لوله قبضه انداختم و گفتم خدایا خودت هدایتش کن!
آن شب تا صبح، دیگر خبری نشد. صبح با خبر شدیم گلوله شلیک شده دیشب، سه نفر از ضد انقلاب را کشته و 4 نفر دیگر را زخمی کرده است. ظاهراً قصد حمله به پایگاه را داشتند که از انفجار گلوله خمپاره عده ای کشته و مجروح شدند و بد ین ترتیب تهاجم منتقی شده بود. این جلوه ای از آیه و ما رمیت اذ رمیت و لکن ا ﷲ رمی بود.
امینی :
جلوی لشکر 28 در سنندج تپه ای وجود داشت. یک فروند هلیکوپتر کبری برای زدن مواضع ضد انقلاب به پشت تپه رفت. متأتسفانه با شلیک آرپی جی آتش گرفت. سعی و تلاش خلبان برای کشاندن هلی کوپتر به طرف مقر لشکر بی نتیجه ماند و در پشت تپه سقوط نمود. شهید بروجردی با اسلحه همراه تعدادی از برادران برای آوردن خلبان حرکت کرد. مخالفتهای فراوانی با او شد که سطح شهر و پشت تپه در تصرف ضد انقلاب است. او گفت: ما اگر ده شهید هم بدهیم باید آن د و خلبان را برگردانیم. به طرف محل سقوط هلیکوپتر عازم شدیم. حد ود 3 ساعت درگیری شدید با ضد انقلاب به طول انجامید. بالاخره با تقدیم دو شهید و دو مجروح به محل سقوط هلیکوپتر رسیدیم و خلبان ها را در حالی که دچار سوختگی شده بودند نجات دادیم و به مقر بر گشتیم. وقتی به محل بازگشتیم، به شهید بروجردی گفتیم: ما دو شهید و د و زخمی برای نجات د و خلبان داشتیم. اگر همان دو نفر شهید می شدند و ما دو مجروح و دو شهید دیگر نمی دادیم مناسب تر نبود ؟
ایشان گفت ضد انقلاب از ارزشی که ما برای نیروهایمان قائل می شویم حساب کار خود را می کند. وقتی می بیند ما برای نجات د و خلبان خود فداکاری نشان می دهیم کمتر جرأت می کند به ما ضربه بزند.
حسین آجلوییان:
چهار ماه از اسارت برادران کد خدایی و نوری به دست دمکرات های مزدور می گذشت. هیچ خبری از آنها نداشتیم. پس از چهار ماه، روزی د ر کنار جاده پیکر آن دو عزیز را با صورت های سوخته شده بر اثر شکنجه پیدا کردیم. آری آنها که برای سازندگی آمده بودند، به د ست ایادی وابستگی به شهادت رسیده بود ند.

هر روز بچه های سپاه و بسیج در مقابل چشم مردم کرد هدف تیر ضد انقلاب قرار می گرفتند با روی مین می رفتند. آنها برای مردم کردستان جان فشانی می کردند. عده ای فکر می کردند مردم کردستان هنوز نامحرمانه به نیروهای انقلاب نگاه می کنند. تا اینکه فتح خرمشهر چهره واقعی مردم سنندج و کردستان را نشان داد.
واقعاً باور کردنی نبود. با اعلام خبر فتح خرمشهر، مردم سنندج همه در خیابانها تجمع کرده بود ند و بر روی ایفا ها و ماشین های سپاه گل و نقل و شیرینی می ریختند. چراغ های خود رو ها را روشن کرده بودند و ابراز شادمانی می کرد ند. بچه ها را می بوسیدند و بر روی دوش خود می گرفتند! آن روز تجلی و تفسیر سوره نصر را دیدیم.
آری فتح خرمشهر یک فتح نبود؛ زیرا فتح دیگری را در شهر سنندج نیز به دنبال داشت و آن نمایان کردن چهره واقعی اسلام دوستی و میهن دوستی مردم کرد بود. در آن روز مردم به بهانه فتح خرمشهر از مجاهدتهای برادران پاسدار و بسیج د ر خطه کردستان نیز تشکر کردند. با آن حرکت پر شکوه، امید ضد انقلاب از شهر سنندج بریده شد.اصغر نصر :
پدر یکی از رزمندگان اهل آبادان در اواسط سال 1360 د ر قم خواب دیده بود، در خیبانی در شهر سنندج زیر یک ساختمان مخروبه،پسرش و چند نفر دیگر مدیون شده اند. شب اول اعتنایی نمی کند. شب دیگر دیگر باز همان خواب را می بیند. این پدر نزدیک چهار ماه از وضعیت پسرش بی خبر بود.
به نزد مرحوم آیت الله گلپایگانی می رود و جریان را نقل می کند. ایشان می فرمایند: شما و چند شهید دیگر و یکی از رزمندگان اهل قم که مشخصات او را در خواب دیده اند، در همان محل مدفون هستند. باید بروید آنها را پیدا کنید و به خاک بسپارید.
پدر شهید به سنندج آمد. با هماهنگی سپاه سنندج و نماینده ولی فقیه در کردستان، به محل ساختمان خرابه ای که مسجد جامع بود رفتیم و شروع به حفر محل کردیم. بالاخره جنازه های پنج شهید که مدتی پیش توسط ضد انقلاب به شهادت رسیده بودند پیدا شد.
حسن باقریان :
سال 1363 بود. روزی در آسایشگاه واحد عملیات کردستان در حال استراحت بودیم. شهید افیونی گفت: سال گذشته همین روزها بود که شهید کرمی به لقاء اﷲ پیوست. من هم احساس می کنم امسال سال آخر عمر من است. من امسال شهید می شوم.
یکی از بچه ها به شوخی گفت: تو اسیر می شوی. گفت: خدا نکند. من اگر اسیر هم بشوم فرار می کنم. نمی گذارم ضد انقلاب مرا به اسارت ببرد. همان سال در کمین ضد انقلاب افتاد ولی توانست با مهارت خاصی خود را نجات دهد. وقتی متوجه می شود همراهش مجروح شده و در راه مانده است، برای نجات او بر می گردد. در راه مورد اصابت گلوله قرار می گیرد و به فیض عظیم شهادت نایل می شود.
صفایی :
در واحد عملیات واحد سنندج بودیم که اطلاع پیدا کردیم منزل امام جمعه سنندج بمب گذاری شده است. همراه گروه گشت و تعدادی از برادران به منزل ایشان اعزام شدیم.
جستجو برای کشف بمب آغاز شد اما چیزی پیدا نشد. یکی از برادان متوجه سیمی شد که از داخل لوله بخاری بیرون آمده بود. هنوز سیم را کامل از لوله بخاری بیرون نکشیده بودکه بمب منفجر شد و آتش فضای اتاق را فرا گرفت. بمب از نوع آتش زا بود. آن برادر از ناحیه چشم مجروح شد.
جواد استکی :
هنوز به منطقه کردستان آشنا نبودیم. ضد انقلاب با سوء استفاده از مردم منطقه و به کار گیری تعدادی از آنها از شیوه های متداول جنگ در کوهستان استفاده می کرد. برای پاکسازی ضد انقلاب، به روستا یا منطقه ای حمله کردیم و ضد انقلاب با کشته و مجروح دادن مجبور به عقب نشینی می شد. عده ای موفق به فرار شدند و در مسیر بر گشت کمین نموده و به ستون ما آسیب می رساندند.
این اولین تجربه ای بود که بچه ها کسب کرده بودند. پس از هر عملیاتی در مسیر بازگشت، نیرو مستقر کردیم و با تامین جاده این حربه دشمن بی تاثیر ماند.

سید جواد موسوی :
با یک محموله قابل توجه از پول در کمین ضد انقلاب افتادیم. هر چند راننده لحظه ای توقف نکرد اما فکر اینکه پولها به دست ضد انقلاب بیفتد همه ذهنم را مشغول کرده بود. مزد وران آمریکایی به طرف ماشین تیر اندازی می کردند. اتاق و شیشه های ماشین مانند آبکش سوراخ سوراخ شد. به خواست خداوند تیزی به باک بنزین و لاستیکها اصابت نکرد. هر چند یکی از برادران مجروح شد اما محموله را سالم به مقصد رساندیم.
بعد از آن حادثه، در مراسم و جشنها، گلهای تزئینی را در سوراخها جای تیر ها می گذاشتند و نمایش می دادند.

جواد استکی :
بچه ها پس از محاصره و اندام یکی از مراکز ضد انقلاب در آویهنگ که بین سنندج و مریوان واقع شده بود به سوی مقر باز می گشتند. در بین راه عده ای با دوغ از بچه ها پذیرایی کرد ند. جای تعجب بود. در جبهه های جنوب ایستگاه های صلواتی بیشتر به چشم می خورد اما با این وضعیت کردستان این نوع پذیرایی بی سابقه بود. به هر حال ستون نیروها مدتی بعد از نوشیدن دوغ معطل شد و سپس به حرکت ادامه دادیم. وقتی به منطقه کوهستانی و جنگلی رسیدیم؛ دشمن کمین زد و بچه ها در زیر رگبار گلوله از خودرو ها پیاده شدند و ضد کمین اجرا کردند. با تلاش شهید شهرام فر، شهید طیاره و رشادت نیروها، عده ای از نیروهای ضد انقلاب به هلاکت رسیدند و ستون نیروها به مقر رسیدند. بعد ها فهمیدیم که پذیرایی در بین راه برای آن بوده که نیروهای ضد انقلاب د ر محل کمین مستقر شوند. در واقع ایستگاه شیطانی بود.

علیرضا فنایی :
در منطقه دیوان دره عملیاتی انجام گرفت و دو شهید تقدیم اسلام نمودیم. یکی از آن شهدا اهل دیوان دره بود و دیگری اهل اصفهان.
تصمیم گرفتیم آن دو شهید را با هم تشییع کنیم. جمعیت قابل توجهی در مراسم شرکت کرد ند. در یک د و راهی باید شهید اهل دیواندره را به سوی گلزار شهدا حرکت می دادند و شهید اهل اصفهان را به سوی محلی ببرند تا از آنجا به اصفهان منتقل کنند. متوجه شدیم ماد ر شهید اهل دیواندره به دنبال شهید اهل اصفهان حرکت می کند.
به او گفتیم: فرزند شما آن است که به سوی گلزار شهدا حرکت دادند. او گفت: می دانم که این فرزند من نیست ولی این شهید غریب است. ماد رش نیست که به دنبال جنازه او گریه و زاری کند. او میهمان ما بود و مدافع سرزمین ما. می خواهم به جای ماد رش چند قدمی او را تشییع کنم و میهمان خودمان را بدرقه نمایم.
در دلم به این میهمان داری و غریب نوازی آفرین گفتم. به یاد شهادت حمزه سید الشهدا در غزوه احد افتادم که پیامبر (ص) فرمودند: حمزه کسی را برای عزاداری ندارد؛ برای همین خانواده های شهدا در منزل حمزه به عزاداری پرداختند.
علیرضا فنایی:
برای عملیات و انهدام نیروهای ضد انقلاب آماده بودیم. هنوزخودرو حرکت نکرده بود که از فرماندهی فرمان توقف داده شد و عملیات به تعویق افتاد. باز روز دوم آماده عملیات شدیم که این بار نیز عملیات به تعویق افتاد. بالاخره روز سوم همه عازم عملیات شدیم. وقتی به محل مورد نظر رسیدیم،دشمن از حمله ما بی اطلاع بود. غافلگیرانه به آنها حمله نمودیم و تعداد زیادی از دشمن را به هلاکت رساندیم. د و نفر را نیز اسیر نمودیم. ضد انقلاب از حمله غافلگیرانه ما متحیر شده بود. وقتی از اسرا بازجویی کردیم و علت سرگردانی آنها را پرسید یم،گفتند: ما د و سه روز، تمام نیروهای خود را برای مقابله با شما آنماده کردیم. شب قبل دیدیم شما عملیات نکردید، گفتیم حتماً دیگر حمله نمی کنید. نیروها به مقر های مختلف خود رفتند و نیروی کمتری در محل ماند تا اینکه شما برق آسا بر سر ما کوبیدید و مقر به تصرف شما در آمد.
در واقع این عدم توفر امکانات و بروز اشکالاتی بر سر راه عملیات در شبهای گذشته، یک عنایت الهی بوده تا بدین وسیله با کمترین خسارت، ضربه مهلکی بر دشمن وارد شود.
بی سیم خبر محاصره شدن برادر افیونی و تعدادی از همراهان را داد. موقعیتی که در آن بچه ها محاصره شده بودند. صعب العبور بود و احتمال رسیدن به نیروهای محاصره شده خیلی بعید به نظر می رسید.
مسئولان و فرماندهان و از جمله شهید بروجردی مضطرب بود ند و تا پاسی از شب د ر حال تکاپو و چاره اندیشی بودند. هنوز راه حلی برای رهایی نیروهای محاصره شده پیدا نکرده بودند. شهید بروجردی پس از مدتی به نماز ایستاد.
نمازی سراسر نیاز، التماس برای گره گشایی. دعا برای استخلاص. اشکهای تضرع و توسل او چون مرواریدهایی بر سیمای فروزان او می لرزید و می لغزید. پس از نماز، بر اثر خستگی و بی خوابی، مدتی پلکهایش بر روی هم قرار گرفتند. چند دقیقه ای گذشت. ناگهان از خواب بر خاست و سراسیمه به سوی نقشه عملیاتی دوید. مدتی بر روی آن تامل کرد. سپس با صدای بلند همه را به سوی میز محل استقرار خود فرا خواند. همه به دور نقشه حلقه زده بودند. طرحی را برای کمک به نیروهای در محاصره مطرح کرد. طرحی بدیع و نو؛ با رعایت تمامی جوانب احتیاط. از این راه حل و چاره اندیشی و دقت در طرح عملیات، همه متعجب به یکدیگر خیره شده بودند. وقتی موافقت و رضایت دیگر فرماندهان را یافت، سریعاً فرمان اجرای عملیات را برای آزاد سازی نیروهای در محاصره صادر کرد. طبق طرح پیشنهادی نیروها وارد عمل شدند. با عنایت و تفضل الهی پس از چند ساعت نیروهای محاصره شده با هلاکت بسیاری از افراد ضد انقلاب رهایی یافتند. با پایان یافتن عملیات، از شهید بروجردی در مورد طرح پیشنهادی سوال نمودیم. چشمان پر فروغ و نافذش را به زمین دوخت و از پاسخگویی طفره رفت. ما هنوز مصر به شنیدن پاسخ بلودیم. در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود، سیمای پر صلابت و نورانی اش را متوجه ما ساخت. با کلماتی سراسر دلدادگی و شیدایی گفت: هر وقت با مشکلی مواجه می شوم، بله نماز می ایستم و توسل به ائمه اطهار پیدا می کنم. خدای را می خوانم به جایگاه منبع و منزلت آن بزرگواران. این نجواهای خالصانه و خواسته های عاشقانه، راههایی را بر من می نمایاند.

حسن باقریان :
نیروهای هوا برد ارتش با افراد ضد انقلاب در اطراف بوکان شبانه در گیر شده بود ند. دو نفر از آنها به اسارت ضد انقلاب در آمده بودند. چند روز بعد، ضد انقلاب، اسرا را به شهادت رسانده بود و پیکر آنها را در کنار جاده گذاشته بود. وقتی به محل رسیدیم؛ باز شاهد شقاوت سنگدلان دمکرات بودیم. ب چشمان این مظلومان، میخ کوبیده بود ند. پوست پشت دستشان را بریده و بر زخمها نمک ریخته بودند.
آنها پس از شکنجه های فراوان به شهادت رسیده بودند. راستی منافع خلق و دفاع از خلق این گونه تحقق می یاید ؟
اصغر دادخواه :
از حسین آباد خبر رسید که در روستای زکله و افراسیاب، رو به روی در سفید، گردان کومله تجمع نموده است. شهید حاج حسین روح الامین به من و شهید محمود قادری ماموریت کسب اطلاعات و اقدام در این باره را واگذار کرد. ماموریت حساس و خطرناکی بود.
همراه تعدادی از نیروها به سمت زکله حرکت کردیم و به سنگ سفید رسیدیم. در آنجا یک نفر را به عنوان راهنما به دنبال خود به طرف منطقه مورد نظر بردیم. او خیلی ما را در کوه و تپه ها سر گردان کرد. به نظر می رسید با دشمن همدست باشد. بچه ها از خستگی توان قدم بر داشتن نداشتند و. به هر صورتی بود؛ صبح زود بالای سر روستا رسیدیم. به یاد سفارش شهید ابراهیمی افتادم که گفت: برادر دلخواه، سنگ زکله را باید محاصره کرد. هر کس آنجا را به تصرف خود د ر آورد، باید زانویش را محکم ببندد. ابراهیمی درست می گفت. هر کس این سنگ بزرگ را در اختیار داشت، بر منطقه مسلط بود.
عده ای از افراد ضد انقلاب با شنیدن صدای تیر اندازی به طرف تپه های اطراف گریختند. من و دسته ای از بچه ها که با شهید قادری بود ند تا ساعت 4 بعد از ظهر بی وقفه می جنگیدیم. تعداد 13 نفر از همراهان ما در این نبرد نا برابر با عناصر بیگانه به شهادت رسیدند. از زکله تا منطقه افراسیاب دامنه درگیری وسعت داشت و تنها صبح توانسته بودیم یک پیام از دکل مخابرات به فرماندهی مخابره کنیم. بعدا پایه های آن دکل توسط ضد انقلاب منهدم شد و امکان مخابره پیام وجود نداشت. در نزدیکی روستای دره سفید، با هجوم دوباره و گسترده ضد انقلاب در محاصره قرار گرفتیم. بالای تپه ای که به روستای دره سفید مشرف بود، مستقر شدیم. پشت گرد نه گرد و غباری را د یدم. چند دقیقه بعد یک موتور سوار نزدیک ما آمد. برادر بختی از مربیان لایق و کار آزموده آموزش نظامی پادگان غدیر که مسئولیت عملیات سپاه بیجار را بر عهده گرفته بود. او به همراهی نیروهایی که با لای گرد نه بودند. با هدایت و فرماندهی حاج اکبر آقابابایی برای نجات ما آمده بودند. بالاخره با همت برادران، آن منطقه به دست رزمندگان اسلام افتاد برادر بختی گفت: حاج اکبر آقابابایی از شما خواسته است که به عقب بر گردید. من بعدا به جای شما مستقر می شویم. اوضاع را برای او تشریح کردم و گفتم: اگر این منطقه و این تپه را از دست بدهیم تسلط و اشراف دوباره بر آن غیر ممکن خواهد بود. اینجا می مانیم تا شما برسید و بر روی آن استقرار یابید. آنجا ماندیم تا دسته ای از آنها آمد و جایگزین ما شد. با دسته ای دیگر به دره سفید زد ند.

سید جواد موسوی :
تا بستان سال 1359 شهید حجه الاسلام حاج آقا مصطفی ردانی پور به پادگان سنندج آمده بود. وضعیت محل و کار برادران، به نحوی نبود که در یک محل تجمع کنند و مستمع سخنرانی او باشند. او برای تبلیغ طرح جالبی را اجرا نمود. به استناداین سخن که در وصف پیامبر فرموده اند: طبیب دوار بطبه، در قسمتهای مختلف، از آشپزخانه و خباز خانه تا آسایشگاه ها و تعمیر گاه سر کشی می کرد و متناسب احوال و کارشان تبلیغ و ارشاد می کرد.
سید جواد موسوی:
اوایل جنگ، برای ماموریتی از سنندج به کرمانشاه رفتم. در محل اعزام نیرو سپاه کرمانشاه، اولین هدیه مردمی که یک بسته کوچک بود، به دستم رسید. بسته را باز کردم. مقداری خشکبار بود و تکه کاغذی که روی آن نوشته بود: برادر رزمنده این خوراکی را از پس انداز خودم خریده ام؛ نوش جانت. ان شا اﷲ پیروز شوی.
آن متن ساده و صمیمی اشکم را سرازیر کرد. دلم نمی خواست آن خشکبار را بخورم. در جیبم گذاشتم. تا مدتی به من آرامش و روحیه می داد و به عنوان یک سوژه تبلیغاتی به بچه ها نشان می دادم.
صفایی :
مشغول صحبت کردن با برادر هلالی بودم که یبکی از برادران اطلاعات؛ خبر داد د ر منزلی واقع د ر شریف آباد، مقداری اسلحه و مهمات وجود دارد. باید گشت شهر به آن محل سرکشی کند. براد ر هلالی گفت: صبر می کنیم تا شب شود و بعد از خواندن نماز مغرب و عشا به آنجا می رویم.
با وجود اینکه مسئولیت سر گشت تیم شهری را به عهده داشتم و نیروهای آماده نیز برای این کار داشتیم اما نظر شهید هلالی را پذیرفتم. با یک جیپ شهباز به طرف آن محل حرکت کردیم. بعد از شناسایی وارد منزل شدیم. کسی د ر آن خانه نبود.
تعدادی فشنگ و یک نارنجک از جاسازی زیر سقف بیرون آوردیم. نیمه شب بود که به طرف سپاه بر گشتیم. در مسیر بازگشت، نیروهای ضد انقلاب به طرف ما تیر اندازی کرد ند. شهید هلالی بدون هیچ ترس و دلهره، پشت فرمان نشست. با اینکه چندین گلوله به خود رو اصابت کرد ولی با مهرت فوق العاده از کمین عبور نمود و همه سالم به مقر به مقر سپاه رسیدیم.

جواد استکی:
بعد از یک عملیات پاکسازی، در حال عبور از تنگه ای، دشمن از دو طرف اجرای کمین کرد. می باید خود رو ها را به سرعت از منطقه خارج می کردیم.
راننده مینی بوس پشت فرمان قرار گرفت و به سرعت حرکت کرد. دشمن با تیر بار محل عبور ما را زیر آتش قرار داده بود. بچه ها برای در امان ماندن از تیر ها کف مینی بوس دراز کشیدند. راننده با شهامت و رشادت به جلو می راند. هر چه جلو تر می رفت، به دلیل اشراف دشمن، گلوله های زیاد تری به بدنه مینی بوس اصابت می کرد؛ اما راننده همچنان با صلابت و شهامت به پیش می راند. از خود گذشتگی او موجب شد، همه سالم از تنگه عبور کنند و بدین ترتیب دیگر خود روها نیز از کمین خارج شد ند.
باورش مشکل بود مینی بوس همانند آبکش سوراخ شده بود؛ اما با تفضل الهی و شجاعت راننده به کسی آسیب وارد نشده بود.
اصغر نصر :
مسئول پایگاه حسن آباد سنندج بودم. مکان حساسی بود. تعدادی از نیروهای بسیج و عده ای از مردم محل نیز که مسلح بودند در آنجا مستقر بودند. هر شب چند نفر از گروه ضربت کردستان نیز به آنجا می آمدند.
آن منطقه برای ضد انقلاب حیاتی بود و اکثر شبها درگیری داشتیم. شبی ضد انقلاب به طرف پایگاه که در یک مدرسه بود، آرپی جی شلیک کرد.
آرپی جی وارد سالن شد و به دیواره آن اصابت کرد و منفجر شد. بحمد اله به هیچ کدام از 25 نفری که در آن سالن خوابیده بودند، صدمه ای وارد نشد. این یکی از هزاران عنایات حق تعالی بود.
بچه ها برای آماده سازی گیلانه در ارتفاعات با ضد انقلاب درگیر شده بودند. شهید رسول حلالی مسئولیت فرماندهی گردان پیشمرگان مسلمان کرد را بر عهده داشت.
شهید رحمانی از پیشمرگان مسلمان کرد بود. او قهرمانانه ، ساعتها در برابر دشمن استقامت نموده بود و با رشادتهای خود بر روی تپه مشرف به محل رویارویی، حماسه ای بی بدیل آفرید.
دشمن از موقعیت مناسبی بر خورداربود. در آن درگیری، گردان ارتش به فرماندهی سرهنگ شهید شهرام فرشرکت فعال داشت.
شهید شهرام فر با جان فشانی د ر این عملیات نقش بسزایی در پیروزی و موفقیت عملیات داشت.
دو فروند هلیکوپتر کبری به منطقه آمد ند. خلبان یکی از آنها، برادر بزرگوار شیرودی بود. از طریق بی سیم با آنها ارتباط داشتیم. با شهید شیرودی تماس گرفته شد. به او اطلاع دادم که تیر بار و خمپاره دشمن برای ما مشکل ایجاد کرده است. محل استقرار تیر بار در شمال روستا بود. با کسب اطلاعات، هلیکوپتر شهید شیرودی روی منطقه گشتی زده و اطلاع داد محل استقرار تیر بار چند راکت، تیر بار را منهدم کرد و بدین ترتیب برادر رحمانی از تهدید و مزاحمت تیر بار خلاصی یافت.
با شیرودی قهرمان، دو بار تماس گرفتم. از او خواستم که موضع خمپاره انداز را نیز شناسایی کند. از پشت تپه د وری زد و خبر داد که ظاهراً پشت یک بلد وزر، محل اختفاتی خمپاره است. چند لحظه بعد اطلاع داد که محل را دقیقاً شناسایی کرده است. با شلیک راکت، بلد وزر و خمپاره ای که د ر کنار آن بود منهدم شد و بدین ترتیب آتش افروزی خصم پایان یافت.
حسین امینی :
برادر رحمانی خود را به شهید هلالی رساند اما د یر شده بود. روح ملکوتی این د لداده سر افراز که مدتها د ر راه پاسداری از مرزهای استقلال و شرف میهن اسلام کوشیده بود؛ به سوی قرب کشیده بود و. پیکر مطهرش را روی دوش خود گذاشت. با آنکه هنوز منطقه پاکسازی نشده بود و از هر طرف تیر می آمد. شجاعانه پیکر او را به پایین تپه آورد. نفهمیدم گفت و گو های او با برادر ایمانی خود که از فرسنگها دور تر آمده بود تا از براد ررحمانی و دیگر مسلمانان کرد حمایت کند، چه بود شاید از بی تابی او در فراق همسنگر بود و اینکه نمی خواست درد فراق را تحمل کند. از همین روی دیری نپایید که رحمانی پیشمرگ مسلمان کرد نیز به همسنگر دیرین خود هلالی پیوست.

حسین امینی :
عملیات با موفقیت به پایان رسید. تلفات سنگینی با همت شهید شیرودی و سرهنگ شهرام فر و استقامت شهید رحمانی از د شمن گرفتیم.
پس از پاکسازی منطقه به طرف مقر حرکت کردیم. وقتی به مقر خود در سنندج رسیدیم، اطلاع یافتیم یکی از نیروها همراه ما نیست. احتمال داشت که در منطقه عملیاتی مانده باشد. با یک اکیپ از نیروهای گشت به منطقه بر گشتیم. در روستای گیلانه پیکر آن برادر را چاک چاک و غرق در خون یافتیم. مزد وران بیگانه، آنانکه مزدورانه نام مدافع خلق را بر خود داشتند، برادر مهدی دقایقی را یافته بودند.
دست و پایش را با طناب محکم و او را به زین اسب بسته بودند. اسب به سرعت بر روی سنگ ها و ناهمواری های دشت تاخته بود. پیکر آن عزیز، از هر خار و سنگی جراحتی عمیق یافته بود. آنقدر بر روی سنگها کشیده شده بود که از هوش رفته بود. بالاخره د ر میان خنده مستانه و شیطانی، لجام اسب را می گیرند. پس از مدتی به هوش می آید. تن چاک چاک و غرقه در خون او را به سوی درختی می کشانند و محکم به درخت می بند ند و در راستای منافع خلق و رسالت گروههای خلقی او را تیر باران می کند.
صحنه بسیر دلخراش و رقت باری بود. صورت او آنقد ر بر روی زمین کشیده شده بود که شناسایی او مشکل بود. برای شناسایی، لباس های او را کاوش کردیم. داخل یکی از جیبهایش عکسی را پیدا کردیم. بر روی عکس، تصویر دو فرزند خردسالش نقش بسته بود. نگاهی به سیمای معصومانه کودکان و نگاهی به نعش چاک چاک آن عزیز، هق هق گریه و سیلاب اشک را به دنبال داشت. کسی نبود که او را ببیند و. منقلب شود راستی استقلال و سر بلندی نظام اسلامی مرهون چه بزرگواری است ؟ و ما مرهون چه کسانی هستیم ؟
جواد استکی:
نیروها آماده عملیات می شدند. در سنگر ها و چادر ها شور و حال عجیبی بود. محفل قرائت قرآن برادان بسیجی، د ور تا دور فانوس وسط سنگر، سردی هوا را بی تاثیر کرده بود. همراه یکی از برادران به سنگر ها سر کشی می کردیم، د و چیز توجه ما را به خود جلب کرد. اول شور و حال بچه ها در حال قرائت قرآن. دوم ماری که د ر سقف سنگر در آن هوای سرد؛ جا خوش کرده بود و برادران بدون توجه به آن به قرائت قرآن مشغول بودند.
آثار منتشر شده درباره شهید
شبنم صبحگاهی و خاک بکر کوهستان عطر صبحگاهان بهار را به مشام می رساند. انگار نه انگار که پاییز است و اینجا هم کردستان.
از بوی عطر و ترنم شبنم که فارغ می شوی سرمای پاییز در پوستت نفوذ می کند. نور ملایم خورشید بسان دست نوازشگر پدر بر سر و صورت فرزند، آرامشت را د و چندان می کند. به آرامی تسبیح را در دستانت می چرخانی و ذکر ابا عبد اﷲ را در میان لبانت مخفی می کنی. دوستان همرزم هر یک به کاری مشغول هستند. یکی حمایلش را محکم می کند. دیگری سلاحش را آماده می کند و... چند نفری هم تجربیات جنگ کوهستان را با هم رد و بدل می کنند و تو در انتظار هستی. از اول صبح با آماده باش، نیروها را آماده و در این محل مستقر کرده ای. قرار است چند ارتفاع مهم پاکسازی شود و تو بار سنگین مسئولیت این عملیات را بر دوش داری.
نو جوانی بسیجی به سوی تو می آید و پس از بر انداز کردن تو با حالتی صمیمانه می گوید: سلام فرمانده.
تو که تا به حال در درگیری های بسیار شرکت داشته ای، از تواضعت چیزی کم نمی شود. جواب سلامش را می دهی ولی در دل به امام خمینی آفرین می گویی که چه زیبا این نوجوان و دیگر همرزمان او و یا حتی خود او را برای دفاع از کیان اسلام به اینجا روانه کرده است. با خودت می گویی فرمانده ؟ من که یک سرباز ساده اسلام بیشتر نیستم. احترام او حتماً به من نیست بلکه به اسلام است نه به حسین آقا!
تبسمی می کنی و از کنار او می گذ ری. چند قدم آن طرف تر د و سه نفر از بچه های قدیمی کردستان د ور هم جمع شده و در حال روشن کردن آتش هستند. خیلی زود آتش زبانه هایش را نثار قدم های آنها می کند. گرمای آتش د ر آن هوای سرد خیلی را جذب می کند.
مدت زیادی نبود که منتظر رسیدن بقیه نیروها ها بودند. د ر حال مرور کردن نحوه عملیات بودی که سر و صدای بچه هایی که دور آتش حلقه زده بود ند تو را متوجه آن سو می کند.
با وقار و طمأنینه همیشگی به طرفشان می روی. هنوز د ر جمع آنها وارد نشده ای که نور سبز زیبایی تو جهت را جلب می کند. وقتی دقت می کنی متوجه می شوی آن نور زیبا از سوختن باقیمانده تی ان تی یک نارنجک تفنگی عمل نکرده است.
آن چند نفر با توجه به خطر احتمال انفجار چاشنی، هنوز سر گرم تماشای شعله فریبنده هستند. ناگهان قدم هایت را تند تر می کنی. فریاد می زنی: پراکنده شو.ید. ممکن است منفجر شود. هنوز فریاد دوم تو از سینه ات بیرون نجهیده است که نور عظیمی پلکایت را به هم می دوزد. همزمان هم صدای مهیبی که انگار د ر گلوی خشک شده ای زندانی شده است و...
سکوت... سکوت... و... باز هم سکوت.
در آن سکوت خوش آهنگ، احساس بی وزنی مطلوبی سراسر وجودت را فرا می گیرد. به یاد می آوری تاب بازی کودکی و بی وزنی و بازیگوشی های آن زمان را. روز هایی که سبکبال به هر سو می دویدی و چشمانت را از معرفت دیدار جهان هستی سیراب می کردی. راه مدرسه و خانه را پیاده می رفتی و در آغوش گرم خانواده؛ خود را می جستی و می یافتی.
همان زمان هم رنجی جان گداز گلویت را می فشرد پد ر بیمار و دردمند بود. اگر چه محبت پد ری را به یاد نمی آوری ولی دستان پر مهر مادر دمادم چشمه ساری از عشق بود که بر سر تو و براد رانت جاری بود و تو که از همه کوچکتر بودی بیشتر خود را در این چشمه سار غرق می کردی.
گواهینامه ششم ابتدایی و تصمیم به کار کردن د ر مغازه پسر عمویت با هم گرفته شد. یک سال با پسر عمو کار کردی ولی غیرت و همیت تو را وا داشت تا با برادرت همکار شوی تا سهمی در تامین مخارج خانه داشته باشی. احساس بی وزنی کمی طولانی شد. احساس ضعف می کنی. یاد ضعف پد ر از بیماریهای مزمن سینه ات را سنگین می کند. پدر مریض و رنجور بود. برای خانواده ای که به سختی راه خود را به ادامه یک زندگی ساده باز می کرد، بیماری سر پرست آن مشکلی بود که سایه اش در همه مشکلات به چشم می خورد. اما همین که سایه پد ر بر سرت بود آسوده خاطر بودی. اگر چه چهره بیمار و رنجور پدر غبار غم را بر سر و روی آفتاب می پاشید.
از نوجوانی به جوانی رسیدی اما ناپختگی های هم سن و سالانت در تو نبود. به خصوص وقتی زمزمعه آرام ماد ر و اشک های او را می دیدی از بی خیالی خود و از زندگی سیر می شدی. رنج مادر، رنج تو بود و لحظه ای از زحمات بی دریغ او غافل نبودی.
نزد استاد محمد قرائت به کار مشغول شدی. خوب به کار دل دادی و بله زودی خود استاد شدی. یکباره تصمیم گرفتی خدمت سربازی را طی کنی و عید سال 1351 دفتر چه آماده به خدمت گرفتی. بدون اطلاع خانواده، کارهای این سفر سخت را انجام دادی و منتظر 15 مرداد، یعنی زمان اعزام شدی.
صبح شنبه چهاردهم مرداد به سر کار نرفتی و در منزل هم به جز براد رت امیر کسی از قصد رفتن تو خبر نداشت. صبح 15 مرداد بعد از ادای نماز صبح، صبحانه را با خانواده خوردی و بالاخره مساله را مطرح کردی. اگر چه آنها باور نمی کردند ولی عزم مردانه تو به آنها فهماند که تصمیم خود را گرفته ای.
تو را از زیر قرآن عبور داد ند و به همراه دیگر دوستان عازم سفر شدی.
ماد ر عزیز تر از جانت اشک می ریخت. در حالی که محبت همیشه جاری اش را با مقداری نبات و سیب همراه تو می کرد. او درد و رنج فراق را در پس چادر مشکی خود مخفی می کرد. سربازی آن زمان با حالا خیلی فرق داشت. چه فشارهای روحی و جسمی که نبود. خدمت اجباری زیر پرچم شاه مستبد سخت بود و مشکل اما تو با ایمانی محکم بنا داشتی از خدمت سربازی ره توشه مناسب برای مبارزه با رژیم ضد اسلامی شاه برداری.
سخیتیها را به جان خریدی و مردانه د ر رکاب گذاشتی. سفر سخت و طولانی اصفهان به بیرجند و بارزسی های پر و سواس نگهبانی های پادگان همه و همه را به مسخره گرفته بودی.
حتی در وقتی که یک دیگ آش را برای سه هزار نفر آماده کردند و تو با دوستانت مجبور بودید با نصف نان و یک ملاقه آش، گرسنگی دو روزه را بر طرف کنید با یاد خدا و شوق ورود به استان خراسان که بارگاه علی بن موسی الرضا (ع) است اندوه دل را زد وی.
با یادت می آید؛ آموزشهای سخت نظامی، بد خلقی افسران و تندی های درجه داران را که با شکیبایی تحمل می کردی. با زیرکی و چابکی کارهای خود را به خوبی پیش می بردی تا اینکه به خاطر رشادتها و مهارت های خاص نظامی ات، درجه گروهبانی به تو اعطا شد.
آنچه هنوز قلبت را به د رد می آورد این بود که یازده ماه تمام دور از ماد ر رنجدیده و دلسوزت بودی و نتوانسته بودی به مرخصی بیایی.
بالاخره چهار دهم تیر ماه 1352 تونستی از 15 روز مرخصی استفاده کنی و برای دیدار خانواده به اصفهان بیایی. یکی از بهترین روزهای زندگی ان آن روز بود. دیدار مادر عزیز، خوشحالی تو بیش از هر چیز از این بود که می دیدی مادرت می خواهد از خوشحالی بال در بیاورد. دراین دیدار بود که فهمیدی برادرت امیر را چقد ر دوست داری. وقتی به خانه رسیدی او برای کار بیرون رفته یود. تو تحمل صبر کردن نداشتی. از خانه خارج شدی تا او را بیاب

منبع :
http://www.sajed.ir/new/commandant/357-1388-10-24-08-57-29/11687.html