تموم نشده بود اين بحث مگه؟
دشمن ملت ماتيسن:+
حکایت بوزینگان ، کرم شبتاب و مرغ آگاهحکایت می کنند از سالهای دور به کوهستان شبی تاریک و بی نوردر آن وقتیکه خورشید جهانتاب نهان کرده خود و یاران همه خوابگروهی بوزینه نالان و گرفتار در آن دشت و دمن در رنج و آزارهرآسان جستجو کرده پناهی که از سرما شوند ایمن به راهیبه نا گه دیده بودند کرمکی را که روشن بود و می زد چشمکی رابه پندار خیالاتی که ساخته به آن شبتاب کرم نا شناختهبریخته هیمه و چوب، دمیدند بر آن اوهام و از سرما رمیدندکه آن تابنده را آتش بدیدند وز آن فکرت حقیقت را ندیدندبر آن بیهوده کاری بر درختی تماشاگر شدی مرغی به سختیاز آن بالا به پیغام بانگ و فریاد به آن بوزینگان فرمان همی دادکه ای پنداربا فان لا شعوران که آن آتش نباشد دیده کوراندر این اثنا شدی مردی نظاره بر این گفتار مرغ و فکر و چارهبگفتا مرغ را، جانم حذر کن از آن بوزینگان صرف نظر کنکه مر عقلی ندارد آن جماعت بفرمان غریزه کرده طاعتبه نشنیدن گرفت آن مرغ آگاه به اصرار و بی صبری چو گمراهبه نزدیک جماعت خود گذر کرد برفتا جان خود در خطر کردبه اصرار گذشته پای کوبید در آن بوزینگان حاصل نمیدیددر آن ابرام اصرارش خطر کرد وُحوش بی خرد در او نظر کردچو آنان نا امید از خویش بودند ز سرما بی نوا دل ریش بودندمر آن دلسوز مرغ نا شکیبا گرفته سر بکندندش همانجا
علاقه مندی ها (Bookmarks)