وقتی که تو آمدی بدنیا عریان
جمعی بتو خندان و تو بودی گریان
کاری بکن ای دوست بوقت رفتن
جمعی بتو گریان و تو باشی خندان
وقتی که تو آمدی بدنیا عریان
جمعی بتو خندان و تو بودی گریان
کاری بکن ای دوست بوقت رفتن
جمعی بتو گریان و تو باشی خندان
نوای بی نوایی(فریدون مشیری)
مرا میخواستی تا شاعری را
ببینی روزو شب دیوانه ی خویش
مرا میخواستی تا در همه شهر
زهرکس بشنوی افسانه خویش
مرا میخواستی تا از دل من
برانگیزی نوای بینوایی
به افسونها دهی هر دم فریبم
بدل سختی کنی برمن خدایی
مرا میخواستی تا در غزلها
ترا زیباتر از مهتاب گویم
تنت را در میان چشمه ی نور
شبانگاهان مهتابی بشویم
مرا میخواستی تا پیش مردم
ترا الهام بخش خویش خوانم
ببال نغمه های اسمانی
بام اسمانهایت نشانم
مرا میخواستی تا از سر ناز
ببینی پیش پایت زاریم را
بخوانی هرزمان در دفتر من
غم شب تا سحر بیداریم را
مرا میخواستی اما چه حاصل
برایت هرچه کردم باز کم بود
مرا روزی رها کردی در این شهر
که این یک قطره دل دریای غم بود
ترا میخواستم تا در جوانی
نمیرم از غم بی همزبانی
غم بی همزبانی سوخت جانم
چه میخواهم دگر زین زندگانی؟؟؟؟؟
برای انسانهای بزرگ بن بستی وجود ندارد. زیرا بر این باورند که: یا راهی خواهم یافت، یا راهی خواهم ساخت.
درس اول معرفت
یک مداد آماده کن
تا که سر مشقت دهم
بودنت را ساده کن
درس دوم را بگم؟
دست بر چشمت گذار
بی وفایی را مجو
پا به نفس خود گذار
درس سوم عاشقی
می شمار و می شمار
ضربه های قلب من
با مدادت بر قرار
توحرف مفت میزنی و من مفتی حرف میزنم و هر 2 به این تفاهم خود می بالیم !
گفتم ؛ غم تـو دارم ، گفتا ؛ غمت سرآیـد
گفتم ؛ که ماه من شو ، گفتا ؛ اگر بـرآیـدگفتم ؛ ز مهرورزان رسم وفـا بـیـامـوزگفتا ؛ ز خوبـرویان ایـن کار کـمـتــر آیـدگفتم ؛ که بـر خیـالت راه نـظر بـبـنـدم
گفتا ؛ که شبرو ست او از راه دیـگر آیـدگفتم ؛ که بـوی زلفت گـمراه عالمم کـردگفتا ؛ اگر بـدانی هم اوت رهـبـر آیــدگفتم ؛ خوشا هوا یی کزبـادصبح خیـزدگفتا ؛ خنـک نـسـیمی کز کوی دلبـر آیـدگفتم ؛ که نـوش لعلت ما را بـه آرزو کُشتگفتا ؛ تـو بـنـدگی کـن کـو بـنـدهپـرور آیـدگفتم ؛ دل رحیمت کـی عزم صلح دارد ؟گفتا ؛ مـگـوی بـا کس تـا وقت آن در آیـدگفتم ؛ زمان عشرت دیـدی که چون سر آمـد ؟گفتا ؛ خمـوش حـافــظ کاین غصّه هم سر آیـد
وشعر صدای پای آب سهراب سپهری
امام حسین علیهالسلام معلم مقاومت آگاهانه است.
امام خامنه ای
علاوه بر اشعاری که دوستان نوشتند !!
آنان که محیط فضل و آداب شدند *** در جمع کمال شمع اصحاب شدند
ره زین شب تاریک نبردند برون *** گفتند فسانه ای و در خواب شدند
به دنبال کسی جامانده از پرواز می گردم / مگر بیدار سازد غافلی را غافلی دیگر
عزیزینم باش اوسته
کیپریک اوسته قاش اوسته
سن نه وقت گوز ایلدون
من دمدیم باش توسته
================================
این هم در جواب شعر بالا
================================
عزیزینم یاریام
آیری درددن یاریام
منه قاش،گوز ایلمه
من اوزگنین یاریام
========================
از زیباترین بایاتی های ترکی
یک نفر دلش شکسته بود
توی ایستگاه استجابت دعا
منتظر نشسته بود
منتظر ، ولی دعای او
دیر کرده بود
او خبر نداشت که دعای کوچکش
توی چارراه آسمان
پشت یک چراغ قرمز شلوغ
گیر کرده بود
او نشست و باز هم نشست
روزها یکی یکی
از کنار او گذشت
روی هیچ چیز و هیچ جا
از دعای او اثر نبود
هیچ کس
از مسیر رفت و امد دعای او
باخبر نبود
با خودش ، فکر کرد
پس دعای من کجاست ؟
او چرا نمی رسد ؟
شاید این دعا
راه را اشتباه رفته است !
پس بلند شد
رفت تا به آن دعا
راه را نشان دهد
رفت تا که پیش از آمدن برای او
دست دوستی تکان دهد
رفت
پس چراغ چار راه اسمان سبز شد
رفت و با صدای رفتنش
کوچه های خاکی زمین
جاده های کهکشان
سبز شد
او ازز این طرف ، دعا از آن طرف
در میان راه
با هم آن دو رو به رو شدند
دست توی دست هم گذاشتند
ار صمیم قلب گرم گفتگو شدند
وای که چقدر حرف داشتند ...
برف ها
کم کم اب می شود
شب
ذره ذره آفتاب می شود
و دعای هرکسی
رفته رفته توی راه
مستجاب می شود ...
ماه من غصه چرا ؟!
آسمان را بنگر،
که هنوز
بعد صدها شب و روز
مثل آن روز نخست
گرم و آبي و پر از مهر، به ما مي خندد!
يا زميني را که
دلش از سردي شب هاي خزان
نه شکست و نه گرفت!
بلکه از عاطفه لبريز شد و
نفسي از سر اميد کشيد
و در آغاز بهار ، دشتي از ياس سپيد
زير پاهامان ريخت
تا بگويد که هنوز
پر امنيت احساس خداست !
ماه من غصه چرا !؟!
تو مرا داري و من...هر شب و روز ،
آرزويم، همه خوشبختي توست!
ماه من!
دل به غم دادن و از يأس سخن ها گفتن
کار آن هايي نيست که خدا را دارند...
ماه من!
غم و اندوه، اگر هم روزي، مثل باران باريد
يا دل شيشه اي ات، از لب پنجره ی عشق، زمين خورد و شکست،
با نگاهت به خدا، چتر شادي وا کن
و بگو با دل خود، که خدا هست، خدا هست!
او هماني است که در تارترين لحظه ی شب،
راه نوراني اميد نشانم مي داد...
او هماني است که هر لحظه دلش مي خواهد
همه ی زندگي ام
غرق شادي باشد....
ماه من !
غصه اگر هست، بگو تا باشد !
معني خوشبختي، بودن اندوه است!
اين همه غصه و غم ، اين همه شادي و شور
چه بخواهي و چه نه ! ميوه ی يک باغ اند
همه را با هم و با عشق بچين...
ولي از ياد مبر،
پشت هرکوه بلند
سبزه زاري است پر از ياد خدا
و در آن باز کسي مي خواند
که خدا هست، خدا هست
و چرا غصه؟
چرا !؟!
من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید
قفسم برده به باغی و دلم شاد کنیدفصل گل می گذرد هم نفسان بهر خدا
بنشینید به باغی و مرا یاد کنیدعندلیبان گل سوری به چمن کرد ورود
بهر شاد باش قدومش همه فریاد کنیدیاد از این مرغ گرفتارکنید ای مرغان
چو تماشای گل و لاله و شمشاد کنیدهر که دارد ز شما مرغ اسیری به قفس
برده در باغ و یاد منش آزاد کنیدآشیان من بیچاره اگر سوخت چه باک
فکر ویران شدن خانه صیاد کنیدشمع اگر کشته شد از یاد مدارید عجب
یاد پروانه هستی شده بر باد کنیدبیستون بر سر راه است مبادا از شیرین
خبری گفته و غمگین دل فرهاد کنیدجور و بیداد کند عمر جوانان کوتاه
ای بزرگان وطن بهر خدا داد کنیدگر شد از جور شما خانه موری ویران
خانه خویش محال است که آباد کنیدکنج ویرانه زندان شد اگر سهم بهار
شکر آزادی و آن گنج خدا داد کنید
من که از کار فلک سر در نمی آرم
این چه رسمی!
این چه اوضاعیست که؟!
من تو را دوست
او مرا دوست
دیگری دنبال اوست
دست آخر هم
هر سه مان تنهای تنها
و جهان لبریز از عشق مثلث های تو در توست
من که از کار فلک سر در نمی آرم
لیکن ای آرام جانم،مهربانم
دوستت دارم
حسن فرازمند
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)