شعر
از قوافی
چهارپایه ای
از اوزان
سنگ سمباده ای
با سگک کمربندم تسمه ای خواهم ساخت
بر پشت خواهم کشید چون کوله باری
فریاد بر می کشم
آهای ... تو پلک را بگشای
تا پس کوچه ها بشنوند
آهای
قندشکن
چاقو
احساس
تیز می کنم
شعر
از قوافی
چهارپایه ای
از اوزان
سنگ سمباده ای
با سگک کمربندم تسمه ای خواهم ساخت
بر پشت خواهم کشید چون کوله باری
فریاد بر می کشم
آهای ... تو پلک را بگشای
تا پس کوچه ها بشنوند
آهای
قندشکن
چاقو
احساس
تیز می کنم
هشدار
هشدار
نوک پرنده را
هرگز مبند
با بالهایش آواز خواهد خواند
پر و بالش را در هم مشکن
با آوازش خواهد پرید تا اوج کهکشان
لبان شاعر را مبند
متمم
در پس هر قانون
اتهامی که به ما بخشودند
حق بی باوری ما بود
آه
جرم سنگینی بود
که صبورانه تحمل کردیم
ارغمی داری
هنگامه نشسته بود ، من گفتم
هنگام رسیده است باید راند
سجاده پلک نازنین بگشای
باید که نماز آخرین را خواند
تر کن لب را به بوسه بدرود
بگشای دو بال بادبان در باد
ای مویت کمین گه ظلمت
در نی نی چشم من نگاهی کن
خون نیست ، سرشک نیست
گرداب است
هنگامه رسیده ، فتنه در خواب است
باید که گذر کنم من گفتم
سجاده زلف را چو افشاندی
تردید تعمد است قلبم گفت
از فاصله دو مرز هیچ وپوچ
از معبر چشمهای هم ، در هم
لب دوختی و نگاه گرداندی
یعنی که ، سکان به دست تردید است
ای فاصله دو مرز روح و تن
ای لحظه جاودانگی ، اسمت
ای قبله شب نشستگان ، چشمت
شب می شکند
سجاده زلف را چو افشاندی
تردید تعمدیست بر هر پا ی
من می شکفم چو می وزی بر من
ای فاصله دو مرز روح و تن
جادویی شعر من بمان با من
بنشین به کنارم ار غمی داری
بشکن ، بشکن پیاله را ، باری
هنگام گذشته است آه ...
آری
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)
علاقه مندی ها (Bookmarks)