پاسخ : به درد چاپ می خوره؟(خودم نوشتم)
تخصص توی این ضمینه ندارم. ولی ، ایمان دارم؛ اگر عاشق کاری باشی و تلاش بکنی؛ به احتمال خیلی زیاد درش موفق میشی. تمسخر و سرزنش دیگران باعث ناراحتیه؛ اما هیچ وقت ،کاری که بهش علاقه داری رو بخاتر حرف مردم کنار نذار.من توی زندگی خیلی ایده و طرح داشتم؛ که توش شکست خوردم. توی این مسیر، دوست و آشنا هم بهم میگفتن: تو که همش شکست میخوری ؛ دیگه تموش کن و... . البته من هیچ وقت دست از کاری که دوست دارم؛ بر نداشتم و نمیدارم. شما هم همینطور باش.
پاسخ : به درد چاپ می خوره؟(خودم نوشتم)
با این حال من همچنان معتقدم داستانای عشقی و ماورایی فایده نداره!
یه چیزی مثل هری پاتر نو و تازه!
یه قهرمان ملی !!!
پاسخ : به درد چاپ می خوره؟(خودم نوشتم)
نقل قول:
نوشته اصلی توسط
yasaman hedayati
دوست عزیزم سلام
به نظر من چیزی که خواننده رو جذب میکنه نحوه نگارش هست....
ممکنه تو موضوع کلیشه ایی داشته باشی اما اونقدر اونو خوب پرورش بدی که بتونی بیشترین مخاطب رو جذب کنی...
دقیقا حرف های شما کاملا درسته
ولی رمان عشقی یا خیانت هیچ وقت کلیشه نمیشه
اون نگاه و پیشرفت داستان که کلیشه میشه
که صد البته یک قلم خوب میتونه از یک کلیشه یک رمان قوی بسازه[golrooz]
پاسخ : به درد چاپ می خوره؟(خودم نوشتم)
سلام
اگه می خوای رمان بنویسی نباید از کارت خجالت بکشی ، این یه هنره که تو داری ولی خیلیا ی دیگه ندارن ، پس سعیتو بکن
تازه باید بگم توی این دوره زمونه داستان نویس خفن کسیه که بتونه یه داستان غیر عاشقونه بنویسه
امیدوارم موفق بشی
در مورد کتاب هم باید بگم اگه حوصله ی خوندن رمان های کلاسیک چند جلدی رو دارید رمان های سه تفنگدار ، بی نوایان و ... رو پیشنهاد می کنم . راستی رمان قبل از طوفان الکساندر دوما هم درسته که بعضی از جاهاش متون عاشقانه داره ولی مثل داستان های لیلی و مجنون می مونه ، از این ها که طرف هیچ وقت به فرد مورد علاقه اش نمیرسه و تهش هم میمیره . پیشنهاد می کنم که اون رو هم بخونید . البته در مورد دیگر کتاب های دوما (ژوزف بالسامو و غرش طوفان و ... ) نظر مساعدی ندارم . شاید خواننده رو جذب کنن ولی چیزی جز مشتی چرندیات نیستند .
اگر هم رمان ایرانی دوست دارین پیشنهاد می کنم رمان های امیر خوانی رو نخونید (البته این نظر شخصی من است ها)
پاسخ : به درد چاپ می خوره؟(خودم نوشتم)
سلام.
ممنون از نظرات دوستان عزیز.و راهنمایی هاشون که برام مفید بودن...
تقریبا نظر جمع اینه که نوع نوشته رو باید بدونن چطوریه...
خب برای همینم یه تیکه اول از رمان آرام.آبی.دریا رو براتون میذارم...
فقط بگم اولش که شروع این رمان خیلی کند و آرومه ولی بعد از چند صفحه وارد مسائل مختلف می شه و با تندی بیشتری ادامه پیدا می کنه...
رمانی هم که در دست نوشت دارم چند صفحه اولشو تایپ می کنم و بعدا همینجا می ذارم تا نظرات ارزندتونو بدونم...
ممنون...[golrooz]
پاسخ : به درد چاپ می خوره؟(خودم نوشتم)
رمان *آرام،آبی،دریا*
نویسنده:shiny
فصل اول:
-آخ!
صورتش لحظه ای در هم کشیده شد.دست به پیشانی اش گرفت و با خود فکر کرد:
-آروم و قرار داشته باش!حالا بی تابی می کنی و دست وپا می زنی که از اینجای نمور و تنگ و تاریک بیرون بیای،اما وقتی هم که اومدی های های گریه می کنی که برت گردونن به جایی که بودی!آخه وقتی
اینجایی،تنهایی هیچ صدایی نمی شنوی،هیچ نوری نمی بینی!ولی وقتی بیرون بیای یکدفعه ای اینهمه نور
وصدا رو حس می کنی حتما باعث وحشتت می شن!واسه همینه که یه مدتی چشای نازتو باز نمی کنی تا
اینهمه نورو نبینی و نترسی!
بعد با خودش نوزاد کوچکی رو تصور کرد که داره تو آغوشش دست و پا می زنه و مثل بچه گربه ای
ملوس،ناله می کنه!حتی فکرش هم خنده شیرینی رو از سر شوق و عشق به لب هاش نشوند.دستش رو با
مهربانی روی شکمش گذاشت و با لبخند آرامی ادامه داد:
-اونوقته که هر کاری میکنی تا برگردی این تو!
با سنگینی از جاش بلند شد و رفت جلوی دراور.باید یک لباس مناسب و برازنده پیدا می کرد.
طبقه پایین حسابی شلوغ بود وهر چند وقت یکبار یکی از خانم ها بلند صدا می زد که زود باش دیر شد
مهمون ها رسیدن،مگه داری چکار می کنی؟اما او بی محل به این سر و صدا ها با گام هایی آهسته و
سنگین در اتاق قدم می زد به این فکر می کرد که چه لباسی مناسب است!احساس خفگی می کرد،به سمت
پنجره رفت و پرده های گیپور را کنار زد وبه پنجه های آفتاب اجازه نوازش صورت گندم گون و
کشیده اش را داد.گرمی آفتاب لذتی در وجودش ایجاد کرد.آرام و با ناز گفت:هوووم...چقدر گرم و آرامش بخش!وبه آرامی دستگیره طلایی رنگ پنجره را گرفت و یک طاق آن را باز کرد.نسیم دلنواز بهار به
آرامی از طاق پنجره به داخل اتاق خزید.حس با طراوت بهاری تمام وجود زن را پر کرد.خرامان به
سمت کمد لباس رفت ودر آن را باز کرد.نگاهی از چپ به راست و راست به چپ داخل کمد انداخت و
تمام لباس هایش را بر انداز کرد درست مثل فرمانده ای که از سربازهایش سان می بیند.لباس ها را پس پیش کرد و دستش را روی یکی از لباس ها سر داد،همان لباس ابریشم طلایی...خاطره ها در ثانیه ای
در ذهنش مرور شد وماحصلش که لبخندی شیرین بود بر لبانش جاری شد.این بار دیگر صدای مادر بود
که از پایین پله ها صدایش می زد و رشته افکارش را پاره می کرد:دختر جون لنگ ظهر شد حاضر نشدی؟
مثل اینکه خودم باید بیام بالا بیارمت!
رخشان خانم از آن سر سالن بلند گفت:واای حاج خانوم چکارش داری بذار راحت باشه.با اون حالش که
نمی تونه کمک کنه پس بذار با خیال راحت اماده بشه!
مادر ادامه داد:نه رخشان خانم من این دخترو می شناسم،کار به کارش نداشته باشی تا شب از جاش جم
نمی خوره!اومدی ها!!
پاسخ : به درد چاپ می خوره؟(خودم نوشتم)
یکم دیگه ادامشو می ذارم[golrooz]
پاسخ : به درد چاپ می خوره؟(خودم نوشتم)
سلام دوست عزیز خیلی خوبه که می نویسید من امیدوارم
که موفق بشید.
سعی کنید مطاله زیاد داشته باشید.
کتابهای هستن در مورد داستان نویسی که خیلی کمک می کنه .
موفق بشی.
پاسخ : به درد چاپ می خوره؟(خودم نوشتم)
اما او در خیلات خود بود تنها عکس العملش به حرف مادر این بود که زیر لب زمزمه کرد:الان میام!
چند دقیقه بعد در حالیکه لباس ابریشمی طلایی را به تن کرده بود رو به روی آینه قدی ایستاد مشغول
آرایش شد.بعد چرخی زد با لهجه شیرازی خواند:
نادره کبکی به جمال تمام شاهد آن روضه فیروزه فام
تیز رو و تیز دو و تیز گام خوش روش و خوش پرش و خوش خرام
وطبق عادت با نوک انگشت اشاره اش به خال گوشه لبش نواخت وهم زمان سرش را با غمزه تکانی داد.
موج موهای مواجش را که ربع ساعتی مشغول شانه زدنشان بود،آشفته وار دور و برش ریخت و به سمت
در روانه شد.وقتی داشت پا از اتاق بیرون می گذاشت از پنجره به خورشید که اشعه هایش را میان حریر
پنجره می رقصاند نگاهی فخر فروشانه کرد.سپس وارد راهرو شد.به ناگاه آزامشی که در اتاق بود جای خود را به سر و صدا وشلوغی داد.دلش نمی خواست تا وقتی که او می آید از اتاقش بیرون برود.
میخواست او را غافلگیر کند اما چاره ای نبود.مادر بی تابی می کرد تا زیبایی دخترش را که حقا پنجه آفتاب بود به رخ همه بکشد.نفس عمیقی کشید و آهسته آهسته از پله ها پایین آمد.هنوز چند پله ای مانده بود که دختر عمه اش صدف که آن سر سالن روی مبل راحتی لم داده بود دستش را به سمت او دراز کرد و با
لحنی پر از طعنه و حسادت گفت:هه!عروس خانوم تشریف آوردن!!
رخشان خانوم جلو دوید و کل کشید و مادر با ظرف اسپندانه دورش چرخی زد و بلند بلند و طوریکه همه
بشنوند گفت:الهی مادر به قربونت بره دختر گلم!ماشالله!چشم حسود بترکه ایشالله! سفید بخت بشی ایشالله...
و با هر انشاالله گفتن مادر,رخشان خانوم هم انشاالله غلیظ و با معنی تری می گفت.آهسته دست مادر را گرفت و گفت:حاج خانوم جون شرمنده کردی!تو رو خدا این کارا لازم نیست.من که گفته بودم فقط خواستم
دور هم جمع بشیم و چند ساعتی خوش باشیم.والله این همه تهیه تدارک لازم نبود به خدا.من که تازه عروس
نیستم آخه!
مادر چنگی آرام به گونه اش زد و گفت:وا خاک به سرم یعنی چی؟...تازه عروس نیستم...تو تازه عروس نباشی حتما من تازه عروسم.لابد اون شکم ور اومده هم مال منه دیگه؟!
رخشان خانوم با خنده هیکل چاغش رو تکانی داد و گفت:وای مه لقا خانوم جون چه حرفا می زنی ها!کاش
حاج آقا اینجا بود می دید داری چه حرفی به عزیز کرده اش می زنی.
مادر هم از سر حرص و خجالت خنده ای زد. لبش را گاز گرفت و گفت:می بینی دختر آدمو مجبور
می کنی چه حرفا بزنه!
خاله مهگل که ده سالی از مه لقا جوان تر بود از گوشه سالن جلوتر آمد و با حرکات پر از طنازی رو به
مه لقا گفت:خواهر جان,قربونت برم یه امونی بده به دخترت!با این حال و روز سر پا نگهش داشتی که قربون صدقش بری؟...بیا عزیزکم ...بیا بشین اینجا روی مبل کنار خودم یه نفسی تازه کن.
و همین طورکه او را با خود می کشاند به مبلی که روبه روی صدف و عمه مهوش بود اشاره کرد.صدف
صورت سفید و گردش را در هم کشید و رو به مادرش غر زد:واه واه مهگل خانومم که کم مونده این
دخترو حلوا حلوا کنه پخش کنه در و همسایه!اییییش...من نمی دونم این دختر چی داره که انقدر دور
و برشو پر می کنن.
عمه مهوش همچون افراد متفکر دستش را زیر چانه گذاشت,ابرویی بالا انداخت و در حالیکه به مهگل نگاه
می کرد گفت:سیاست!این دختر سیاست داره جونم!مثل تو فکر نمی کنه چون قیافه داره نباید دست به سیاه
و سفید بزنه و همه جلوش دولا راست بشن!
صدف که هیچ توقع چنین حرفی را از مادرش نداشت با غیظ و د رحالیکه داشت از جا بلند می شد پاسخ
داد:واقعا که!مادر مردم از دخترشون تعریف می کنه تا چشم همه در بیاد اون وقت شما اینطور با من
برخورد می کنی!
هنگام رد شدن از کنار مهگل و دختر دایی اش طعنه ای به او زد و مهگل برگشت تا اعتراضی بکند اما
این دختر که دلی همچون دریا داشت اجازه نداد و گفت:عیبی نداره خاله جون من عادت کردم.نمی دونم
باهاش چه کردم که اینطور برخورد می کنه ولی اگر اینطور راحته اجازه بده کاری بهش نداشته باشیم.
بعد روبه روی عمه مهوش روی مبل نشست و با لبخند سلامی داد و احوال عمه جانش را پرسید.مهوش
هم با گشاده رویی پاسخش را داد وگفت:سلام خانوم!خوبه پا می شی!والله ما هم حامله بودیم اما زبر و
زرنگ هم بودیم.می گن زن حامله که تنبل باشه بچه اش پسر می شه!
پاسخ : به درد چاپ می خوره؟(خودم نوشتم)
خب تا اینجاش کسی نظری نداشت؟؟؟
نکنه می خواهید کل داستانو بذارم تا کسی بگه نوع نوشتنم و موضوع چطوریه؟؟