پاسخ : دیوان اشعار نیما یوشیج
صدای چنگ
یارم در آینه به رخ آرایشی بداد
و آمد مرا به گوشه ی ایوان خویش جست
برداشت همره و سوی صحرا روانه شد
آن دم که آن شقایق وحشی ، ز کوه رست .
بنشست بی مهارت و مست از غرور خود ،
با من هر انچه زد ، همه زد لحن نادرست .
بیچاره را خبر ز نوایهای من نبود ،
هم نه خبر ز شیوه ی آن پنجه های سست .
آشفته شد که "این چه صدایی ست دلخراش !
تو کاینچنین نبودی ، ای چنگ من ، نخست !"
من گفتمش که " این نه صدای من است ، من
خواندم بر آن نواخته ات ، این صدای تست !"
اذرماه 1308
پاسخ : دیوان اشعار نیما یوشیج
خریّت
بیچاره خرک ، دید در آن گوشه دشت
فیل آمد و آسان ز سر آب گذشت .
دانست چو در پی سبب جستن شد
سنگینی او باعث بگذشتن شد .
یک روز که بار او بسی بود وزین
افتاد در آب و بود غافل از این
اول بارش ربود آن سیل مدید
وانگه وی را فکند و در ورطه کشید .
گفت : ار بر هم ، بیایم از آب مفر
فیلی نکنم ، هم انچنان باشم خر .
از بار وزین کس نجویم سودی
سنگینی ذاتی است که دارد بودی
رشت . 4 آبان ماه 1308
پاسخ : دیوان اشعار نیما یوشیج
عمو رجب
یک روز عمو رجب ، بزرگ انگاس ،
بر شد به امیدی ز درخت گیلاس .
چون از سر شاخه روی دیوار رسید
همسایه ی خود عمو سلیمان رو دید .
در خنده شدند هر دو از این دیدار
بر سایه نشستند فراز دیوار .
این گفت که : من بهترم . ان گفت : که من .
دادند در این مبحث خود داد سخن .
بس بحث که کردند ز هم آزردند
دعوی بر قاضی ولایت بردند .
قاشی به فراست نگهی کرد و شناخت
پس از ره تمهید بدیشان پرداخت :
پرسید : نخست کیست بتواند
یک دم دهنی کاّنه خر خواند ؟
هر دو به صدا درآمدند و عرعر
- غافل که چگونه کردشان قاضی خر -
"صدقت بها" ، گفت بدیشان قاضی ،
باشید رفیق و هر دو از هم راضی .
از مبحث این مسابقه درگذرید
شاهد هستم که هردوتان مثل خرید .
2 مرداد 1308
پاسخ : دیوان اشعار نیما یوشیج
کَچَبی
کچبی دید عقاب خودسر
می برد جو جگکان را یکسر .
خواست این حادثه را چاره کند
ببرد راهش و آواره کند .
کرد اندیشه و کرد اندیشه
برگرفت از بر خود آن تیشه .
رفت از ده پی آن شر زه عقاب
پل ده را سر ره کرد خراب .
راه دشمن همه نشناخته ایم .
تیشه بر راه خود انداخته ایم .
12 تیر 1308
پاسخ : دیوان اشعار نیما یوشیج
اسب دوانی
هر سال صمد اسب دوان ، نایب دوم ،
خوش جایزه می برد به چالاکی و خردی .
امسال چنان شد که به ره اسب فرو ماند
از بس بر و پهلوش به مهمیز فشردی .
بر سرش بکوبید ز بس نائره ی خشم :
"ای بی هنر اسبی که در این بار فسردی !
پار از چه چنان خوب دویدی ، نه چو امسال ،
و امسال چه ها بیشتر از پار نخوردی ؟"
اسبش نگهی کرد ، نگاهی که بدو گفت :
"من خوب دویدم ، تو چرا جایزه بردی ؟"
باشد که تو را نیز چو ان اسب دوانند
ای کمتر از اسبی که در این رنج فسردی !
تیر 1308
پاسخ : دیوان اشعار نیما یوشیج
کرم ابریشم
در پیله تا به کی بر خویشتن تنی ؟
پرسید کرم را ، مرغ از فروتنی
تا چند منزوی در کنج خلوتی ،
در بسته تا به کی ، در محبس تنی ؟
در فکر رستنم ، پاسخ بداد کرم
خلوت نشسته ام زین روی منحنی .
فرسوده جان من از بس به یک مدار
بر جای مانده ام چون فطرت دنی .
هم سال های من پروانگان شدند
جستند از این قفس ، گشتند دیدنی .
یا سوخت جانشان دهقان به دیگران ،
جز من که زنده ام در حال جان کندنی .
در حبس و خلوتم تا وارهم به مرگ
یا پر برآورم بهر پریدنی .
اینک تو را چه شد کای مرغ خانگی !
کوشش نمی کنی ، پری نمی زنی ؟
پابنده ی چه ای ؟ وابسته ی که ای ؟
تا کی اسیری و در حبس دشمنی ؟
18 فروردین 1308
پاسخ : دیوان اشعار نیما یوشیج
خروس ساده
خروس ساده خوش میخواند روزی
به فرسنگی ، ز ده ، می رفتش آواز .
به خاتون گفتم خادم ، از ره مهر ،
"چه میخواند ببین این مایه ی ناز !
خروسک با چنین آوا که دارد
شب مهمانی او را میکشی باز ؟"
به لبخندی جوابش داد خاتون :
بود مهمانی کر و چشمان او باز .
شکم تا سفره میخواهند مردم ،
بخواند یا نه با خون است دمساز .
زبان باطن است این خواندن او ،
جهان حرص با آن نیست همراز .
27 خرداد 1308
پاسخ : دیوان اشعار نیما یوشیج
می تراود مهتاب
می درخشد شب تاب
نیست یکدم شکند خواب به چشم کس ولیک
غم این خفته چند
خواب در چشم ترم می شکند.
نگران با من استاده سحر.
صبح میخواهد از من
کز مبارک دم او آورم این قوم به جان باخته را بلکه خبر.
در جگر لیکن خاری
از ره این سفرم می شکند.
نازک آرای تن ساق گلی
که به جان اش کشتم
و به جان دادم اش آب.
ای دریغا! به برم می شکند.
دست ها می سایم
تا دری بگشایم.
بر عبث می پایم
که به در کس آید.
در و دیوار به هم ریخته شان
بر سرم می شکند.
می تراود مهتاب
می درخشد شب تاب
مانده پای آبله از راه دراز
بر دم دهکده مردی تنها
کوله بارش بر دوش
دست او بر در، می گوید با خود:
غم این خفته چند
خواب در چشم ترم می شکند
پاسخ : دیوان اشعار نیما یوشیج
ای شب
هان ای شب شوم وحشت انگیز !
تا چند زنی به جانم آتش ؟
یا چشم مرا ز جای برکن ،
یا پرده ز روی خود فروکش ،
یا بازگذار تا بمیرم
کز دیدن روزگار سیرم .
دیری ست که در زمانه ی دون
از دیده همیشه اشکبارم ،
عمری به کدورت و الم رفت
تا باقی عمر چون سپارم .
نه بخت بد مراست سامان
و ای شب ، نه تراست هیچ پایان .
چندین چه کنی مرا ستیزه
بس نیست مرا غم زمانه ؟
دل میبری و قرار از من
هر لحظه به یک ره و فسانه
بس بس که شدی تو فتنه ای سخت
سرمایه ی درد و دشمن بخت .
این قسه که میکنی تو با من
زین خوبتر ایچ قصه ای نیست ،
خوبست ولیک باید از درد
نالان شد و زار زار بگریست .
یشکست دلم ز بی قراری
کوتاه کن این فسانه ، باری .
آنجا که ز شاخ گل فرو ریخت
آنجا که بکوفت باد بر در ،
و انجا که بریخت آب مواج
تابید بر او مه منور
ای تیره شب دراز دانی
کانجا چه نهفته بد نهانی ؟
بودست دلی ز درد خونین ،
بودست رخی ز غم مکدر ،
بودست بسی سر پر امید ،
یاری که گرفته یار در بر ؛
کو انهمه بانگ و ناله ی زار
کو ناله ی عاشقان غمخوار ؟
در سایه ی آن درخت ها چیست
کز دیده ی عالمی نهان است ؟
عجز بشر است این فجایع
یا انکه حقیقت جهان است ؟
در سیر تو طاقتم فرسود
زین منظره چیست عاقبت سود ؟
تو چیستی ای شب غم انگیز
در جست و جوی چه کاری آخر ؟
بس وقت گذشت و تو همانطور
استاده به شکل خوف آور
تاریخچه ی گذشتگانی
یا رازگشای مردگانی ؟
تو آینه دار روزگاری
یا در ره عشق پرده داری ؟
یا دشمن جان من شدستی ؟
ای شب بنه این شگفت کاری ،
بگذار مرا به حالت خویش
با جان فسرده و دل ریش !
بگذار فرو بگیردم خواب
کز هر طرفی همی وزد باد
وقتی ست خوش و زمانه خاموش
مرغ سحری کشید فریاد ،
شو محو یکان یکان ستاره
تا چند کنم به تو نظاره ؟
بگذار به خواب اندر آیم
کز شومی گردش زمانه ،
یکدم کمتر به یاد آرم
و آزاد شوم ز هر فسانه .
بگذار که چشم ها ببندد
کمتر به من این جهان بخندد
1301
پاسخ : دیوان اشعار نیما یوشیج
منت دونان
زدن با مژه بر مویی گره ها
به ناخن آهن تفته بریدن
ز روح فاسد پیران نادان
حجاب جهل ظلمانی دریدن
به گوش کر شده مدهوش گشته
صدای پای صوری را شنیدن
به چشم کور از راه بسی دور
به خوبی پشه ی پرنده دیدن
به جسم خود بدون پا و بی پر
به جوف صخره ی سختی پریدن
گرفتن شرزه شیری را در آغوش
میان آتش سوزان خزیدن
کشیدن قله ی الوند بر پشت
پس آنگه روی خار و خس دویدن
مرا آسان تر و خوش تر بود زان
که بار منت دونان کشیدن
اسد1300