سلام بجه ها . خسته نباشید
خواستم اشعار زیبای فریدون مشیری رو براتون بزارم که شما هم استفاده کنید . من که عاشقشم .
عشق است فریدون [esteghbal][golrooz]
با تشکر از دوست گرامیم سرکار خانوم Naiad
نمایش نسخه قابل چاپ
سلام بجه ها . خسته نباشید
خواستم اشعار زیبای فریدون مشیری رو براتون بزارم که شما هم استفاده کنید . من که عاشقشم .
عشق است فریدون [esteghbal][golrooz]
با تشکر از دوست گرامیم سرکار خانوم Naiad
این یادگار شامل ۵ مجموعه شعر از فریدون مشیری است.
امیدوارم موردقبول واقع شود.
فھرست
- مجموعه از خاموشی
- گلبانگ ·
- آفرینش ·
- رنج ·
- آب و ماه ·
- تاریک ·
- با برگ ·
- زمزمه ای در بھار ·
- مسخ ·
- غزلی شکسته برای ماه غمگین نشسته ·
- تو نیستی که ببینی ·
- نه خون ، نه آب ، نه آتش ·
- شب آنچنان زلال که میشد ستاره چید ·
- غارت ·
- بھمن ·
- گلھای پرپر فریاد ·
- راه ·
- پساز غروب ·
- بیا ز سنگ بپرسیم ·
- راز ·
- غزلی در اوج ·
- یک گل بھار نیست ·
- دیگری در من ·
- اوج ·
- ھمواره تویی ·
- ھفت خوان ·
- فریاد ·
- عمر ویران ·
- 3
- دو قطره پنھانی ·
- ھنوز ، ھمیشه ، ھرگز ·
- ای بھار ·
- ساقی ·
- دور ·
- دام ·
- شکوه رستن ·
- شکسته ·
- سبکباران ساحل ھا ·
- دریا ·
- نخجیر ·
- رنگین کمان گل ·
- آوای درون ·
- پساز مرگ بلبل ·
- ھمواره ·
- فریادھای سوخته ·
- حلول ·
- با تمام اشکھایم ·
- مسیح بر دار ·
- تنگنا ·
- در میان برگھای زرد ·
- مجموعه گناه دریا
- گناه دریا ·
- نغمه ھا ·
- آتشپنھان ·
- سرگذشت گل غم ·
- اسیر ·
- شباھنگ ·
- گل خشکیده ·
- بعد از من ·
- شمع نیم مرده ·
- پرستو ·
- 4
- آفتاب پرست ·
- سکوت ·
- معراج ·
- غروب پائیز ·
- بازگشت ·
- آن روز شاعرم ·
- شب ھای شاعر ·
- آسمان کبود ·
- دیوانه ·
- چشم من روشن ·
- دوست ·
- ای امید ناامیدی ھای من ·
- دروازه ی طلایی ·
- برای آخرین رنج ·
- گل امید ·
- خاکستر ·
- درد ·
- تنھا ·
- گرفتار ·
- پشیمان ·
- عشق بی سامان ·
- آرزو ·
- آغوش ·
- رقص ·
- مکتب عشق ·
- شراب ·
- غروب ·
- مجموعه ابر و کوچه
- خوش بحال غنچه ھای نیمه باز ·
- دریا ·
- پرنیان سرد ·
- سرو ·
- 5
- کبوتر و آسمان ·
- ستاره کور ·
- شراب شعر چشمھای تو ·
- زھر شیرین ·
- پرواز با خورشید ·
- چرا از مرگ می ترسید ·
- بابا لالا نکن ·
- اشک خدا ·
- افسانه باران ·
- سرودی در بھار ·
- خورشید جاودانی ·
- برای داداش ·
- خورشید و جام ·
- ترانه جاوید ·
- ھمراه حافظ ·
- آشتی ·
- شبنم و چراغ ·
- لال ·
- صفیر ·
- در ایوان کوچک ما ·
- جام اگر بشکست ·
- دشت ·
- ماه و سنگ ·
- ناقوس نیلوفر ·
- گلھای کبود ·
- اشک زھره ·
- غریبه ·
- کوچه ·
- پند ·
- جادوی سکوت ·
- ابر ·
- چراغ میکده ·
- دریاب مرا ·
- 6
- دستھا و دستھا ·
- سینه گرداب ·
- بیگانه ·
- باغ ·
- غبار بیابان ·
- سفر ·
- دریای درد ·
- سرگردان ·
- درخت ·
- غریو ·
- ھنگامه ·
- سرود آبشار ·
- فقیر ·
- دریچه ·
- خار ·
- پرده رنگین ·
- شکوفه ای بر شراب ·
- از خدا صدا نمی رسد ·
- مجموعه بھار را باور کن
- غبار آبی ·
- بھت ·
- ستوه ·
- چراغی در افق ·
- بگو کجاست مرغ آفتاب ·
- دیوار ·
- دیگر زمین تھی است ·
- تاک ·
- بدرود ·
- رقص مار ·
- سرود گل ·
- اشکی در گذرگاه تاریخ ·
- آخرین جرعه این جام ·
- 7
- چتر وحشت ·
- سفر در شب ·
- خوشه اشک ·
- ای ھمیشه خوب ·
- بھترین بھترین من ·
- کوچ ·
- ای بازگشته ·
- سوقات یاد ·
- کدام غبار ·
- از کوه با کوه ·
- طومار تلاش ·
- سیاه ·
- نمازی از شکایت ·
- قصه ·
- تر ·
- خاموش ·
- حصار ·
- جادوی بی اثر ·
- بھار را باور کن ·
- مجموعه لحظه ھا و احساس
- آرزوی پاک ·
- عشق ·
- دل افروزان شادی ·
- ھدیه دوست ·
- از اوج ·
- گلبانگ تو ·
- سرود ·
- پساز باران ·
- شکوه روشنایی ·
- محیط زیست ·
- دریچه ·
- از صدای سخن عشق ·
- 8
- ھر که با ما نیست ·
- بھار خاموش ·
- ای وای شھریار ·
- آیا برادرانیم؟ ·
- شکار ·
- حرف طرب انگیز ·
- روح چمن ·
- قصه شیرین ·
- چراغ راه ·
- ابر بی باران ·
- سحرھا ھمیشه ·
- مثل باران ·
- تا لب ایوان شما ·
- بھاری پر از ارغوان ·
- رازنگھدارترین ·
- یاد و کنار ·
- عشق ·
- بی خبر ·
- ھیچ و باد ·
- ناگھان جوانه می کند ·
- قھر ·
- نوای تازه ·
- در کوه ھای اندوه ·
- دل تنگ ·
- خوش آمد بھار ·
- سرود کوه ·
- حصار ·
- با یاد دل که آینه ای بود ·
- برف شبانه ·
- بیھودگی ·
- سحر ·
- در بیشه زار یادھا ·
- ذره ای در نور ·
- 9
- ترنم رنگین ·
- درس معلم ·
- زبان بی زبانان ·
- لحظه ھا و احساس ·
- آیا ·
- به یاران نیمه راه ·
- زبان معیار ·
- آن سوی مرز بھت وحیرت ·
- ای جان به لب آمده ·
- حاصل عشق ·
- آه آن ھمه خاک ·
- لبخند سحرخیزان ·
- چگونه ·
- زبانم بسته است ·
- ای داد ·
- چشمان سخنگو ·
- ای خفته روزگار ·
گلبانگ
در زلال لاجوردين سحرگاھي
پیشاز آني كه شوند از خواب خوش بیدار
مرغ يا ماھي
من در ايوان سراي خويشتن
تشنه كامي خسته را مانم درست
جان به در برده ز صحراھاي وھم آلود خواب
تن برون آورده از چنگ ھیولاھاي شب
دور مانده قرن ھا و قرن ھا از آفتاب
پیشچشمم آسمان : درياي گوھربار
از شراب زندگي بخشنده اي سرشار
دستھا را مي گشايم مي گشايم بیشتر
آسمان را چون قدح در دست مي گیرم
و آن زلال ناب را سر مي كشم
سر مي كشم تا قطره آخر
مي شوم از روشني سیراب
نور اينك در رگھاي من جاري است
آه اگر فريادم از اين خانه تا كوي و گذر مي رفت
بانگ برمي داشتم
اي خفتگان ھنگام بیداري است
آفرينش
در قرنھاي دور
در بستر نوازش يك ساحل غريب
زير حباب سبز صنوبرھا
ھمراه با ترنم خواب آور نسیم
از بوسه اي پر عطش آب و آفتاب
در لحظه اي كه شايد
يك مستي مقدس
يك جذبه
يك خلوص
خورشید و خاك و آب و نسیم و درخت را
در بر گرفته بود
موجود ناشناخته اي درضمیر آب
يا روي دامن خزه اي در لعاب برگ
يا در شكاف سنگي
در عمق چشمه اي
از عالمي كه ھیچ نشان در جھان نداشت
پا در جھان گذاشت
فرزند آفتاب و زمین و نسیم و آب
يك ذره بود اما
جان بود نبض بود نفس بود
قلبشبه خون سبز طبیعت نمي تپید
نبضش به خون سرخ تر از لاله مي جھید
فرزند آفتاب و زمین و نسیم و آب
در قرنھاي دور
افراشت روي خاك لوواي حیات را
تا قرنھاي بعد
آرد به زير پر ھمه كائنات را
آن مستي مقدس
آن لحظه ھاي پر شده از جذبه ھاي پاك
آن اوج آن خلوص
ھنگام آفرينشيك شعر
در من ھزار مرتبه تكرار مي شود
ذرات جان من
در بستر تخیل تا افق
آن سوي كائنات
زير حباب روشن احساس
از جام ناشناخته اي مست مي شوند
دست خیال من
انبوه واژه ھاي شناور را در بیكرانه ھا پیوند مي دھد
آنگاه شعر من
از مشرق محبت
چون تاج آفتاب پديدار مي شود
اين است شعر من
با خون تابناك تر از صبح
با تار و پود پاكتر از آب
اين است كودك من و ھرگز نگويمش
در قرنھاي بعد
چنین و چنان شود
باشد طنین تپشھاي جان او
با جان دردمندي ھمداستان شود
رنج
من نمي دانم و ھمین درد مرا سخت مي آزارد
كه چرا انسان اين دانا اين پیغمبر
در تكاپوھايشچیزي از معجزه آن سوتر
ره نبرده ست به اعجاز محبت چه دلیلي دارد ؟
چه دلیلي دارد كه ھنوز
مھرباني را نشناخته است ؟
و نمي داند در يك لبخند
چه شگفتي ھايي پنھان است
من برآنم كه درين دنیا
خوب بودن به خدا سھلترين كارست
ونمي دانم كه چرا انسان تا اين حد با خوبي بیگانه است
و ھمین در مرا سخت مي آزارد
آب و ماه
شب از سماجت گرما
تن از حرارت مي
لب از شكايت يكريز تشنگي پر بود
میان تاريكي
نسیم گرمي با من نفسنفسمي زد
و ھردو با ھم دنبال آب میگشتیم
و در سیاھي سیال خلوت دھلیز
نھیب ظلمت ما را دوباره پسمي زد
ھجوم باد دري را به سمت مطبخ بست
و ھرم وحشت ما رابه سوي ايوان راند
میان ايوان چشمم به آب و ماه افتاد
كه آب جان را پیغام زندگي مي داد
و ماه شب را از روي شھر مي تاراند
به روي خوب تو مي نوشم اي شكفته به مھر
چون روزني به رھايي ھمیشه روشن باش
سیاھكاران را ھان اي سپید سار بلند
چون تیغ صبح به ھر جا ھمیشه دشمن باش
تاريك
چه جاي ماه
كه حتي شعاع فانوسي
درين سیاھي جاويد كورسو نزند
به جز طنین قدمھاي گزمه سرمست
صداي پاي كسي
سكوت مرتعش شھر را نمي شكند
به ھیچ كوي و گذر
صداي خنده مستانه اي نمي پیچد
كجا رھا كنم اين بار غم كه بر دوش است ؟
چراغ میكده آفتاب خاموش است
با برگ
حريق خزان بود
ھمه برگ ھا آتشسرخ
ھمه شاخھھا شعله زرد
درختان ھمه دود پیچان
به تاراج باد
و برگي كه مي سوخت میريخت مي مرد
و جامي ساوار چندين ھزار آفرين
كه بر سنگ مي خورد
من از جنگل شعله ھا مي گذشتم
غبار غروب
به روي درختان فرو مي نشست
و باد غريب
عبوس از بر شاخه ھا مي گذشت
و سر در پي برگ ھا مي گذاشت
فضا را صداي غم آلود برگي كه فرياد مي زد
و برگي كه دشنام مي داد
و برگي كه پیغام گنگي به لب داشت
لبريز مي كرد
و در چشم برگي كه خاموش خاموش مي سوخت
نگاھي كه نفرين به پايیز مي كرد
حريق خزان بود
من از جنگل شعلھھا مي گذشتم
ھمه ھستي ام جنگلي شعله ور بود
كه توفان بي رحم اندوه
به ھر سو كه مي خواست مي تاخت
مي كوفت مي زد
به تاراج مي برد
و جاني كه چون برگ
مي سوخت مي ريخت مي مرد
و جامي سزاوار نفرين كه بر سنگ مي خورد
شب از جنگل شعله ھا مي گذشت
حريق خزان بود و تاراج باد
من آھسته در دود شب رو نھفتم
و در گوش برگي كه خاموش مي سوخت گفتم
مسوز اين چنین گرم در خود مسوز
مپیچ اين چنین تلخ بر خود مپیچ
كه گر دست بیداد تقدير كور
ترا مي دواند به دنبال باد
مرا مي دواند به دنبال ھیچ
زمزمه اي در بھار
دو شاخه نرگست اي يار دلبند
چه خوش عطري درين ايوان پراكند
اگر صد گونه غم داري چو نرگس
به روي زندگي لبخند لبخند
گل نارنج و تنگ آب و ماھي
صفاي آسمان صبحگاھي
بیا تا عیدي از حافظ بگیريم
كه از او مي ستاني ھر چه مي خواھي
سحر ديدم درخت ارغواني
كشیده سر به بام خسته جاني
بھارت خوش كه فكر ديگراني
سري از بوي گلھا مست داري
كتاب و ساغري در دست داري
دلي را ھم اگر خشنود كردي
به گیتي ھرچه شادي ھست داري
چمن دلكش زمین خرم ھوا تر
نشستن پاي گندم زار خوشتر
امید تازه را درياب و درياب
غم ديرينه را بگذار و بگذر
مسخ
نه غار كھف
نه خواب قرون
چه میبینم ؟
به چشم ھم زدني روزگار برگشته است
به قول پیر سمرقند
ھمه زمانه دگر گشته است
چگونه پخنه خاك
كه ذره ذره آب و ھوا و خورشیدش
چو قطره قطره خون در وجود من جاري است
چنین به ديده من ناشناس مي آيد ؟
میان اينھمه مردم میان اينھمه چشم
رھا به غربت مطلق
رھا به حیرت محض
يكي به قصه خود آشنا نمي بینم
كسي نگاھم را
چون پیشتر نمي خواند
كسي زبانم را
چون پیشتر نمي داند
ز يكديگر ھمه بیگانه وار مي گذريم
به يكديگر ھمه بیگانه وار مي نگريم
ھمه زمانه دگر گشته است
من آنچه از ديوار
به ياد مي آرم
صف صفاي صنوبرھاست
بلوغ شعله ور سرخ سبز نسترن است
شكفته در نفستازه سپیده دمان
درست گويي جاني به صد ھزار دھان
نگاه در نگه آفتاب مي خندد
نه برج آھن و سیمان
نه اوج آجر و سنگ
كه راه بر گذر آفتاب مي بندد
من آنچه از لبخند
به خاطرم ماندھاست
شكوه كوكبه دوستي است بر رخ دوست
صلاي عشق دو جان است و اھتزاز دو روح
نه خون گرفته شیاري ز سیلي شمشیر
نه جاي بوسه تیر
من آنچه از آتش
به خاطرم باقي است
فروغ مشعل ھمواره تاب زرتشت است
شراب روشن خورشید و
گونه ساقي است
سرود حافظ و جوش درون مولانا ست
خروش فردوسي است
نه انفجار فجیعي كه شعله سیال
به لحظه اي بدن صد ھزار انسان را
بدل كند به زغال
ھمه زمانه دگر گشته است
نه آفتاب حقیقت
نه پرتو ايمان
فروغ راستي از خاك رخت بربسته است
و آدمي افسوس
به جاي آنكه دلي را ز خاك بردارد
به قتل ماه كمر بسته است
نه غار كھف
نه خواب قرون چه فاتاده ست ؟
يكي يه پرسشبي پاسخم جواب دھد
يكي پیام مرا
ازين قلمرو ظلمت به آفتاب دھد
كه در زمین كه اسیر سیاھكاريھاست
و قلب ھا دگر از آشتي گريزان است
ھنوز رھگذري خسته را تواند ديد
كه با ھزار امید
چراغ در كف
در جستجوي انسان است
غزليشكسته براي ماه غمگین نشسته
گل بود و مي شكفت بر امواج آب ماه
مي بود و مستي آور
مثل شراب ماه
شبھاي لاجوردي
بر پرنیان ابر
ھمراه لاي لاي خموش ستاره ھا
مي شد چراغ رھگذر دشت خواب ماه
روزي پرنده اي
با بال آھنین و نفسھاي آتشین
برخاست از زمین
آورد بالھاي گران را به اھتزاز
چرخید بر فراز
پرواز كرد تا لب ايوان آفتاب
آمد به زير سايه بال عقاب ماه
اينك زني است آنجا
عريان و اشكبار
غارت شده به بستر آشفته شرمسار
غمگین نشسته خسته و خرد و خراب ماه
داوودي در شب سپید ھزار پر
سر بر نمي كند به سلام ستاره ھا
برگرد خويشھاله اي از آه بسته است
تا روي خود نھان كند از آفتاب ماه
از قعر اين غبار
من بانگ مي زنم
كاي شبچراغ مھر
ما با سیاھكاري شب خو نمي كنیم
مسپارمان به ظلمت جاويد
ھرگز زمین مباد
از دولت نگاه تو نومید
نوري به ما ببخش
بر ما دوباره از سر رحمت بتاب ماه
تو نیستي كه ببیني
تو نیستي كه ببیني
چگونه عطر تو در عمق لحظه ھا جاري است
چگونه عكس تو در برق شیشه ھا پیداست
چگونه جاي تو در جان زندگي سبز است
ھنوز پنجره باز است
تو از بلندي ايوان به باغ مي نگري
درخت ھا و چمن ھا و شمعداني ھا
به آن ترنم شیرين به آن تبسم مھر
به آن نگاه پر از آفتاب مي نگرند
تمام گنجشكان
كه درنبودن تو
مرا به باد ملامت گرفته اند
ترا به نام صدا مي كنند
ھنوز نقشترا از قراز گنبد كاج
كنار باغچه
زير درخت ھا لب حوض
درون آينه پاك آب مي نگرند
تو نیستي كه ببیني چگونه پیچیده است
طنین شعر تو مگاه تو درترانه من
تو نیستي كه بیبني چگونه مي گردد
نسیم روح تو در باغ بي جوانه من
چه نیمه شب ھا كز پاره ھاي ابر سپید
به روي لوح سپھر
ترا چنانكه دلم خواسته است ساخته ام
چه نیمه شب ھا وقتي كه ابر بازيگر
ھزار چھره به ھر لحظه مي كند تصوير
به چشم ھمزدني
میان آن ھمه صورت ترا شناخته ام
به خواب مي ماند
تنھا به خواب مي ماند
چراغ آينه ديوار بي تو غمگینند
تو نیستي كه ببیني
چگونه با ديوار
به مھرباني يك دوست از تو مي گويم
تو نیستي كه ببیني چگونه از ديوار
جواب مي شنوم
تو نیستي كه ببیني چگونه دور از تو
به روي ھرچه ديرن خانه ست
غبار سربي اندوه بال گسترده است
تو نیستي كه ببیني دل رمیده من
بجز تو ياد ھمه چیز را رھاكرده است
غروب ھاي غريب
در اين رواق نیاز
پرنده ساكت و غمگین
ستاره بیمار است
دو چشم خسته من
در اين امید عبث
دو شمع سوخته جان ھمیشه بیدار است
تو نیستي كه ببیني
نه خون ، نه آب ، نه آتش
چگونه اينھمه باران
چگونه اين ھمه آب
كه آسمان و زمین را به يكديگر پیوست
به خشك سال دل و جان ما نمي فشاند ؟
چه شد ؟ چگ.نه شد آخر كه دست رحمت ابر
كه خار و خاك بیابان خشك را جان داد
لھیب تشنگي جاودانه ما را
به جرعه اي ننشاند
نه ھیچ ازين ھمه خون
كه تیغ كینه ز دلھاي گرم ريخت به خاك
ايمد معجزه اي
كه ارغوان شكوفان مھرباني را
به دشت خاطر غمگین ما بروياند
نه ھیچ از اينھمه آتش
كه جاودانه درين خاكدان زبانه كشید
امید آنكه تر و خشك را بسوزاند
بپرس و باز بپرس
بپرس و باز ازين قصه دراز بپرس
بپرس و باز ازين راز جانگداز بپرس
چه شد چگونه شد آخر كه بذر خوبي را
نه خون نه آب نه آتشيكي به كار نخورد
بگو كزين برھوت غربت ظلماني
چگونه بايد راھي به روشنايي برد ؟
كدام باد دريندشت تخم نفرت كاشت ؟
كدام دست درين جاك زھر نفرين ريخت ؟
كدام روزنه را مي توان گشود و گذشت ؟
كدام پنجره را مي توان شكست و گريخت ؟
بزرگوارا ابرا به ھر بھانه مبار
كه خشك سال دل و جان غم گرفته ما
به خشك سال ديار دگر نمي ماند
نه خون نه آب نه آتش
مگر زلال سرشك
گیاه مھري ازين سرزمین بروياند
شب آنچنان زلال كه میشد ستاره چید
دستم به ھر ستاره كه مي خواست مي رسید
نه از فراز بام كه از پاي بوته ھا
مي شد ترا در آينه ھرستاره ديد
در بي كران دشت
در نیمه ھاي شب
جز من كه با خیال تو مي گشنم
جز من كه در كنار تو مي سوختم غريب
تنھا ستاره بود كه مي سوخت
تنھا نسیم بود كه مي گشت
غارت
نارنج ھاي باغ بالا را
دستي تواندچید و خواھد چید
وز ھر طرف فرياد ھاي : چید آوخ چید
خواھد در اينآسمان پیچید
آن باغبان خفته روي پرنیان عرش
آي نخواھد ديد ؟
يا پرسید
كو ماه ؟ كو ناھید؟ كو خورشید؟
بھمن
تو در كنار پنجره
نشسته اي به ماتم درخت ھا
كه شانه ھاي لخت شان خمیده زير پاي برف
من از میان قطره ھاي گرم اشك
كه بر خطوط بي قرار روزنامه مي چكد
من از فراز كوه ھاي سر سپید و كوره راه ھاي نا پديد
نگاه مي كنم به پاره پارھھاي تن
به لخته لخته ھاي خون
كه خفته در سكوت دره ھاي ژرف
درختھاي خسته گوش مي دھند
به ضجه مويه ھاي باد
كه خشم سرخ برف را ھوار میزند
من و تو زار مي زنیم
درون قلب ھايمان
به جاي حرف
گلھاي پر پر فرياد
شبي كه پرشده بودم زغصه ھاي غريب
به بال جان سفري تا گذشته ھا كردم
چراغ ديده برافروختم به شعله اشك
دل گداخته را جام جان نما كردم
ھزار پله فرا رفتم از حصار زمان
ھزار پنجره بر عمر رفته وا كردم
به شھر خاطره ھا چون مسافران غريب
گرفتم از ھمه كسدامن و رھا كردم
ھزار آرزوي ناشكفته سوخته را
دوباره يافتم و شرح ماجرا كردم
ھزار ياد گريزنده در سیاھي را
دويدم از پي و افتادم و صدا كردم
ھزار بار عزيزان رفته را از دور
سلام و بوسه فرستادم و صفا كردم
چه ھاي ھاي غريبانه كه سردادم
چه ناله ھا كه ز جان وجگر جدا كردم
يكي از آن ھمه يايران رفته بازنگشت
گره به باد زدم قصه با ھوا كردم
طنین گمشده اي بود در ھیاھوي باد
به دست مننرسیده آنچه دستو پاكردم
دريغ از آنھمه گلھاي پرپر فرياد
كه گوشواره گوش كر قضا كردم
ھمین نصیبم ازين رھگذر كه در ھمه حال
ترا كه جان مرا سوختي دعا كردم
راه
دور يا نزديك راھشمي تواني خواند
ھرچه را آغاز و پاياني است
حتي ھرچه را آغاز و پايان نیست
زندگي راھي است
از بھدنیا آمدن تامرگ
شايد مرگ ھم راھي است
راھھا را كوه ھا و دره ھايي ھست
اما ھیچ نزھتگاه دشتي نیست
ھیچ رھرو را مجال سیر و گشتي نیست
ھیچ راه بازگشتي نیست
بي كران تا بي كران امواج خاموش زمان جاري است
زير پاي رھروان خوناب جان جاري است
آه
اي كه تن فرسودي و ھرگز نیاسودي
ھیچ آيا يك قدم ديگر تواني راند؟
ھیچ آيا يك نفسديگر تواني ماند ؟
نیمه راھي طي شد اما نیمه جاني ھست
باز بايد رفت تا در تن تواني ھست
باز بايد رفت
راه باريك و افق تاريك
دور يا نزديك
گناه دریا
گناه دریا
چه صدف ها که به دریای وجود
سینه هاشان ز گهر خالی بود
ننگ نشناخته از بی هنری
شرم ناکرده از این بی گهری
سوی هر درگهشان روی نیاز
همه جا سینه گشایند به ناز
زندگی دشمن دیرینه من
چنگ انداخته در سینه من
روز و شب با من دارد سر جنگ
هر نفس از صدف سینه تنگ
دامن افشان گهر آورده به چنگ
وان گهرها ... همه کوبیده به سنگ
نغمه ها
دل از سنگ باید که از درد عشق
ننالد خدایا دلم سنگ نیست
مرا عشق او چنگ اندوه ساخت
که جز غم در این چنگ آهنگ نیست
به لب جز سرود امیدم نبود
مرا بانگ این چنگ خاموش کرد
چنان دل به آهنگ او خو گرفت
که آهنگ خود را فراموش کرد
نمی دانم این چنگی سرنوشت
چه می خواهد از جان فرسوده ام
کجا می کشانندم این نغمه ها
که یکدم نخواهند آسوده ام
دل از این جهان بر گرفتم دریغ
هنوزم به جان آتش عشق اوست
در این واپسین لحظه زندگی
هنوزم در این سینه یک آرزوست
دلم کرده امشب هوای شراب
شرابی که از جان برآرد خروش
شرابی که بینم در آن رقص مرگ
شرابی که هرگز نیابم بهوش
مگر وارهم از غم عشق او
مگر نشنوم بانگ این چنگ را
همه زندگی نغمه ماتم است
نمی خواهم این ناخوش آهنگ را
آتش پنهان
گرمی آتش خورشید فسرد
مهرگان زد به جهان رنگ دگر
پنجه خسته این چنگی پیر
ره دیگر زد و آهنگ دگر
زندگی مرده به بیراه زمان
کرده افسانه هستی کوتاه
جز به افسوس نمی خندد مهر
جز به اندوه نمی تابد ماه
باز در دیده غمگین سحر
روح بیمار طبیعت پیداست
باز در سردی لبخند غروب
رازها خفته ز ناکامی هاست
شاخه ها مضطرب از جنبش باد
در هم آویخته می پرهیزند
برگها سوخته از بوسه مرگ
تک تک از شاخه فرو میریزند
می کند باد خزانی خاموش
شعله سرکش تابستان را
دست مرگ است و ز پا ننشیند
تا به یغما نبرد بستان را
دلم از نام خزان می لرزد
زانکه من زاده تابستانم
شعر من آتش پنهان من است
روز و شب شعله کشد در جانم
می رسد سردی پاییز حیات
تاب این سیل بلاخیز نیست
غنچه ام نشکفته به کام
طاقت سیلی پاییزم نیست
سرگذشت گل غم
تا در این دهر دیده کردم باز
گل غم در دلم شکفت به ناز
بر لبم تا که خنده پیدا شد
گل او هم به خنده ای وا شد
هر چه بر من زمانه می افزود
گل غم را از آن نصیبی بود
همچو جان در میان سینه نشست
رشته عمر ما به هم پیوست
چون بهار جوانیم پژمرد
گفتم این گل ز غصه خواهد مرد
یا دلم را چو روزگار شکست
گفتم او را چو من شکستی هست
می کنم چون درون سینه نگاه
آه از این بخت بد چه بینم آه
گل غم مست جلوه خویش است
هر نفس تازه روتر از پیش است
زندگی تنگنای ماتم بود
گل گلزار او همین غم بود
او گلی را به سینه من کاشت
که بهارش خزان نخواهد داشت
اسیر
جان می دهم به گوشه زندان سرنوشت
سر را به تازیانه او خم نمیکنم
افسوس بر دو روزه هستی نمی خورم
زاری براین سراچه ماتم نمی کنم
با تازیانه های گرانبار جانگداز
پندارد آنکه روح مرا رام کرده است
جان سختیم نگر که فریبم نداده است
این بندگی که زندگیش نام کرده است
بیمی به دل ز مرگ ندارم که زندگی
جز زهر غم نریخت شرابی به جام من
گر من به تنگنای ملال آور حیات
آسوده یک نفس زده باشم حرام من
تا دل به زندگی نسپارم به صد فریب
می پوشم از کرشمه هستی نگاه را
هر صبح و شام چهره نهان میکنم به اشک
تا ننگرم تبسم خورشید و ماه را
ای سرنوشت از تو کجا می توان گریخت
من راه آشیان خود از یاد برده ام
یک دم مرا به گوشه راحت رها مکن
با من تلاش کن که بدانم نمرده ام
ای سرنوشت مرد نبردت منم بیا
زخمی دگر بزن که نیفتاده ام هنوز
شادم از این شکنجه خدا را مکن دریغ
روح مرا در آتش بیداد خود بسوز
ای سرنوشت هستی من در نبرد تست
بر من ببخش زندگی جاودانه را
منشین که دست مرگ ز بندم رها کند
محکم بزن به شانه من تازیانه را
شباهنگ
باور نداشتم که گل آرزوی من
با دست نازنین تو بر خاک اوفتد
با این همه هنوز به جان می پرستمت
باالله اگر که عشق چنین پاک اوفتد
می بینمت هنوز به دیدار واپسین
گریان درآمدی که : فریدون خدا نخواست
غافل که من به جز تو خدایی نداشتم
اما دریغ و درد نگفتی چرا نخواست
بیچاره دل خطای تو در چشم او نکوست
گوید به من : هر آنچه که او کرد خوب کرد
فردای ما نیامد و خورشید آرزو
تنها سپیده ای زد و آنگه غروب کرد
بر گور عشق خویش شباهننگ ماتمم
دانی چرا نوای عزا سر نمی کنم
تو صحبت محبت من باورت نبود
من ترک دوستی ز تو باور نمی کنم
پاداش آن صفای خدایی که در تو بود
این واپسین ترانه ترا یادگار باد
ماند به سینه ام غم تو یادگار تو
هرگز غمت مباد و خدا با تو یار باد
دیگر ز پا افتاده ام ای ساقی اجل
لب تشنه ام بریز به کامم شراب را
ای آخرین پناه من آغوش باز کن
تا ننگرم پس از رخ او آفتاب را
گل خشکیده
بر نگه سرد من به گرمی خورشید
می نگرد هر زمان دو چشم سیاهت
تشنه این چشمه ام چه سود خدا را
شبنم جان مرا نه تاب نگاهت
جز گل خشکیده ای و برق نگاهی
از تو در این گوشه یادگار ندارم
زان شب غمگین که از کنار تو رفتم
یک نفس از دست غم قرار ندارم
ای گل زیبا بهای هستی من بود
گر گل خشکیده ای ز کوی تو بردم
گوشه تنها چه اشک ها فشاندم
وان گل خشکیده را به سینه فشردم
آن گل خشکیده شرح حال دلم بود
از دل پر درد خویش با تو چه گویم
جز به تو درمان درد از که بجویم
من دگر آن نسیتم به خویش مخوانم
من گل خشکیده ام به هیچ نیرزم
عشق فریبم دهد که مهر ببندم
مرگ نهیبم زند که عشق نورزم
پای امید دلم اگر چه شکسته است
دست تمنای جان همیشه دراز است
تا نفسی می کشم ز سینه پر درد
چشم خدا بین من به روی تو باز است
بعد از من
مرا عمری به دنبالت کشاندی
سرانجامم به خاکستر نشاندی
ربودی دفتر دل را و افسوس
که سطری هم از این دفتر نخواندی
گرفتم عاقبت دل بر منت سوخت
پس از مرگم سرشکی هم فشاندی
گذشت از من ولی آخر نگفتی
که بعد از من به امید که ماندی
پرستش
ای شب ، به پاس صحبت دیرین ، خدای را
با او بگو حکایت شب زنده داریم
با او بگو چه می کشم از درد اشتیاق
شاید وفا کند ، بشتابد به یاریَم
ای دل ، چنان بنال که آن ماه نازنین
آگه شود ز رنج من و عشق پاک من
با او بگو که مهر تو از دل نمی رود
هر چند بسته مرگ کمر بر هلاک من
ای شعر من ، بگو که جدایی چه می کند
کاری بکن که در دل سنگش اثر کنی
ای چنگ غم ، که از تو به جز ناله بر نخاست
راهی بزن که ناله از این بیشتر کنی
ای آسمان ، به سوز دل من گواه باش
کز دست غم به کوه و بیابان گریختم
داری خبر که شب همه شب دور از آن نگاه
مانند شمع سوختم و اشک ریختم
ای روشنان عالم بالا ، ستاره ها
رحمی به حال عاشق خونین جگر کنید
یا جان من ز من بستانید بی درنگ
یا پا فرانهید و خدا را خبر کنید
آری ، مگر خدا به دل اندازدش که من
زین آه و ناله راه به جایی نمی برم
جز ناله های تلخ نریزد ز ساز من
از حال دل اگر سخنی بر لب آورم
آخر اگر پرستش او شد گناه من
عذر گناه من ، همه ، چشمان مست اوست
تنها نه عشق و زندگی و آرزوی من
او هستی من است که آینده دست اوست
عمری مرا به مهر و وفا آزموده است
داند من آن نیم که کنم رو به هر دری
او نیز مایل است به عهدی وفا کند
اما - اگر خدا بدهد - عمر دیگری
شمع نیم مرده
چون بوم بر خرابه دنیا نشسته ایم
اهل زمانه را به تماشا نشسته ایم
بر این سرای ماتم و در این دیار رنج
بیخود امید بسته و بیجا نشسته ایم
ما را غم خزان و نشاط بهار نیست
آسوده همچو خار به صحرا نشسته ایم
گر دست ما ز دامن مقصود کوته است
از پا فتاده ایم نه از پا نشسته ایم
تا هیچ منتظر نگذاریم مرگ را
ما رخت خویش بسته مهیا نشسته ایم
یکدم ز موج حادثه ایمن نبوده ایم
چون ساحلیم و بر لب دریا نشسته ایم
از عمر جز ملال ندیدم و همچنان
چشم امید بسته به فردا نشسته ایم
آتش به جان و خنده به لب در بساط دهر
چون شمع نیم مرده چه زیبا نشسته ایم
ای گل بر این نوای غم انگیز ما ببخش
کز عالمی بریده و تنها نشسته ایم
تا همچو ماهتاب بیایی به بام قصر
مانند سایه در دل شب ها نشسته ایم
تا با هزار ناز کنی یک نظر به ما
ما یکدل و هزار تمنا نشسته ایم
چون مرغ پر شکسته فریدون به کنج غم
سر زیر پر کشیده و شکیبا نشسته ایم
پرستو
ستاره گم شد و خورشید سر زد
پرستویی به بام خانه پر زد
در آن صبحم صفای آرزویی
شب اندیشه را رنگ سحر زد
پرستو باشیم و از دام این خاک
گشایم پر به سوی بام افلاک
ز چشم انداز بی پایان گردون
در آویزم به دنیایی طربنک
پرستو باشم و از بام هستی
بخوانم نغمه های شوق و مستی
سرودی سر کنم با خاطری شاد
سرود عشق و آزادی پرستی
پرستو باشم از بامی به بامی
صفای صبح را گویم سلامی
بهاران را برم هر جا نویدی
جوانان را دهم هر سو پیامی
تو هم روزی اگر پرسی ز حالم
لب بامت ز حال دل بنالم
وگر پروا کنم بر من نگیری
که می ترسم زنی سنگی به بالم
آفتاب پرست
در خانه خود نشسته ام ناگاه
مرگ اید و گویدم ز جا برخیز
این جامه عاریت به دور افکن
وین باده جانگزا به کامت ریز
خواهم که مگر ز مرگ بگریزم
می خندد و می کشد در آغوشم
پیمانه ز دست مرگ می گیرم
می لرزم و با هراس می نوشم
آن دور در آن دیار هول انگیز
بی روح فسرده خفته در گورم
لب بر لب من نهاده کژدمها
بازیچه مار و طعمه مورم
در ظلمت نیمه شب که تنها مرگ
بنشسته به روی دخمه ها بیدار
ومانده مار و مور و کژدم را
می کاود و زوزه می کشد کفتار
روزی دو به روی لاشه غوغایی است
آنگاه سکوت می کند غوغا
روید ز نسیم مرگ خاری چند
پوشد رخ آن مغاک وحشت زا
سالی نگذشته استخوان من
در دامن گور خاک خواهد شد
وز خاطر روزگار بی انجام
این قصه دردنک خواهد شد
ای رهگذران وادی هستی
از وحشت مرگ می زنم فریاد
بر سینه سرد گور باید خفت
هر لحظه به مار بوسه باید داد
ای وای چه سرنوشت جانسوزی
اینست حدیث تلخ ما این است
ده روزه عمر با همه تلخی
انصاف اگر دهیم شیرین است
از گور چگونه رو نگردانم
من عاشق آفتاب تابانم
من روزی اگر به مرگ رو کردم
از کرده خویشتن پشیمانم
من تشنه این هوای جان بخشم
دیوانه این بهار و پاییزم
تا مرگ نیامدست برخیزم
در دامن زندگی بیاویزم
سکوت
دلا شب ها نمی نالی به زاری
سر راحت به بالین می گذاری
تو صاحب درد بودی ناله سر کن
خبر از درد بیدردی نداری
بنال ای دل که رنجت شادمانی است
بمیر ای دل که مرگت زندگانی است
میاد آندم که چنگ نغمه سازت
ز دردی بر نیانگیزد نوایی
میاد آندم که عود تار و پودت
نسوزد در هوای آشنایی
دلی خواهم که از او درد خیزد
بسوزد عشق ورزد اشک ریزد
به فریادی سکوت جانگزا را
بهم زن در دل شب های و هو کن
و گر یارای فریادت نمانده است
چو مینا گریه پنهان در گلو کن
صفای خاطر دل ها ز درد است
دل بی درد همچون گور سرد است
معراج
گفت : آنجا چشمه خورشید هاست
آسمان ها روشن از نور و صفا است
موج اقیانوس جوشان فضا است
باز من گفتم که : بالاتر کجاست
گفت : بالاتر جهانی دیگر است
عالمی کز عالم خاکی جداست
پهن دشت آسمان بی انتهاست
باز من گفتم که بالاتر کجاست
گفت : بالاتر از آنجا راه نیست
زانکه آنجا بارگاه کبریاست
آخرین معراج ما عرش خداست
بازمن گفتم که : بالاتر کجاست
لحظه ای در دیگانم خیره شد
گفت : این اندیشه ها بس نارساست
گفتمش : از چشم شاعر کن نگاه
تا نپنداری که گفتاری خطاست
دورتر از چشمه خورشید ها
برتر از این عالم بی انتها
باز هم بالاتر از عرش خدا
عرصه پرواز مرغ فکر ماست
غروب پاییز
دلم خون شد از این افسرده پاییز
از این افسرده پاییز غم انگیز
غروبی سخت محنت بار دارد
همه درد است و با دل کار دارد
شرنگ افزای رنج زندگانی ست
غم او چون غم من جاودانی ست
افق در موج اشک و خون نشسته
شرابش ریخته جامش شکسته
گل و گلزار را چین بر جبین است
نگاه گل نگاه واپسین است
پرستوهایی وحشی بال در بال
امید مبهمی را کرده دنبال
نه در خورشید نور زندگانی
نه در مهتاب شور شادمانی
فلق ها خنده بر لب فسرده
سقف ها عقده در هم فشرده
کلاغان می خروشند از سر کاج
که شد گلزار ها تاراج تاراج
درختان در پناه هم خزیده
ز روی بامها گردن کشیده
خورد گل سیلی از باد غضبناک
به هر سیلی گلی افتاده بر خاک
چمن را لرزه ها در تار و پود است
رخ مریم ز سیلی ها کبود است
گلستان خرمی از یاد برده
به هر جا برگ گل را باد برده
نشان مرگ در گرد و غبار است
حدیث غم نوای آبشار است
چو بینم کودکان بینوا را
که می بندند راه اغنیا را
مگر یابند با صد ناله نانی
در این سرمای جان فرسا مکانی
سری بالا کنم از سینه کوه
دلم کوه غم و دریای اندوه
آهم می شکافد آسمان را
مگر جوید نشان بی نشان را
به دامانش درآویزد به زاری
بنالد زینهمه بی برگ و باری
حدیث تلخ اینان باز گوید
کلید این معما باز جوید
چه گویم بغض می گیرد گلویم
اگر با او نگویم با که بگویم
فرود آید نگاه از نیمه راه
که دست وصل کوتاهست کوتاه
نهیب تند بادی وحشت انگیز
رسد همراه بارانی بلاخیز
بسختی می خروشم های باران
چه می خواهی ز ما بی برگ و باران
برهنه بی پناهان را نظر کن
در این وادی قدم آهسته تر کن
شد این ویرانه ویرانتر چه حاصل
پریشان شد پریشان تر چه حاصل
تو که جان می دهی بر دانه در خاک
غبار از چهره گل ها می کنی پاک
غم دل های ما را شستشو کن
برای ما سعادت آرزو کن
بازگشت
دور از نشاط هستی و غوغای زندگی
دل با سکوت و خلوت غم خو گرفته بود
آمد سکوت سرد و گرانبار را شکست
آمد صفای خلوت اندوه را ربود
آمد به این امید که در گور سرد دل
شاید ز عشق رفته بیابد نشانه ای
او بود و آن نگاه پر از شوق و اشتیاق
من بودم و سکوت و غم و جاودانه ای
آمد مگر که باز در این ظلمت ملال
روشن کند به نور محبت چراغ من
باشد که من دوباره بگیرم سراغ شعر
زان پیشتر که مرگ بگیرد سراغ من
گفتم مگر صفای نخستین نگاه را
در دیدگان غمزده اش جستجو کنم
وین نیمه جان سوخته از اشتیاق را
خاکستر از حرارت آغوش او کنم
چشمان من به دیده او خیره مانده بود
رخشید یاد عشق کهن در نگاه ما
آهی از آن صفای خدایی زبان دل
اشکی از آن نگاه نخستین گواه ما
ناگاه عشق مرده سر از سینه برکشید
آویخت همچو طفل یتیمی به دامنم
آنگاه سر به دامن آن سنگدل گذاشت
آهی کشید از سر حسرت که : این منم
باز آن لهیب شوق و همان شور و التهاب
باز آن سرود مهر و محبت ولی چه سود
ما هر کدام رفته به دنبال سرنوشت
من دیگر آن نبودم و او دیگر "او" نبود
آن روز شاعرم
گفتم برای آنکه بماند حدیث من
آن به که نغمه ها ز غم عشق سر کنم
غیر از سرود عشق نخوانم به روزگار
وز درد عشق سوز سخن بیشتر کنم
چنگم بجز نوای محبت نمی نواخت
طبعم به غیر عشق سرودی نمی سرود
بسیار آفرین که شنیدم ز هر کنار
بسیار کس که نغمه گرم مرا ستود
آتش زدم ز سوز سخن اهل حال را
اما زبان مدعیان خار راه بود
دیدند یک شبه ره صد ساله می روم
در چشم تنگشان هنر من گناه بود
کندند درخیال بنای گذشتگان
در پیش خود ستاره هفت آسمان شدند
فانوس شعرشان نفسی بر کشید و مرد
پنداشتند روشنی جاودان شدند
این گلشن خزان زده جای نشاط نیست
شاعر به شهر بی هنران بار خاطر است
اینجا کسی که مدح نگفت و ثنا نخواند
سعدی اگر شود نتوان گفت شاعر است
گیرم هزار نغمه سرایم ز چنگ دل
گیرم هزار پرده برآرم ز تار جان
آن روز شاعرم که بگویم مدیح این
آن روز شاعرم که بخوانم ثنای آن
شب های شاعر
می وزد باد سردی از توچال
در سکوتی عمیق و رویا خیز
برف و مهتاب و کوهسار بلند
جلوه ها می کند خیال انگیز
خاصه بر عاشقی که در دل خویش
دارد از عشق خاطرات عزیز
داند آن کس که درد من دارد
خورده در جام شب شراب نشاط
ساقی آسمان مینایی
شهر آرام خانه ها خاموش
جلوه گاه سکوت و زیبایی
نیمه شب زیر این سپهر کبود
من و آغوش باز تنهایی
در اتاقی چراغ می سوزد
ماه مانند دختری عاشق
سر به دامان آسمان دارد
چشم او گرم گوهر افشانی است
در دل شب ستاره می بارد
گوییا درد دوری از خورشید
ماه را نیمه شب می آزارد
آه او هم چون من گرفتار است
آفرید این جهان به خاطر عشق
آنکه ایجاد کرد هستی را
ا مگر آدمی زند برآب
رقم نقش خود پرستی را
عشق آتش به کائنات افکند
تا نشان داد چیره دستی را
با دل شاعری چه ها که نکرد
در اتاقی چراغ می سوزد
کنج فقری ز محنت کنده
شاعری غرق بحر اندیشه
کاغذ و دفتری پرکنده
رفته روحش به عالم ملکوت
دل از این تیره خاکدان کنده
خلوت عشق عالمی دارد
نقش روی پریرخی زیبا
نقشبندان صفحه دل اوست
پرتوی از تبسمی مرموز
روشنی بخش و شمع محفل اوست
دیدگانی میان هاله نور
همه جا هر زمان مقابل اوست
هر طرف روی دوست جلوه گر است
شاعر رنجیده در دل شب
پنجه در پنجه غم افکنده
گوییا عشق بر تنی تنها
محنت و رنج عالم افکنده
دل به دریای حسرت افتاده
جان به گرداب ماتم افکنده
در تب اشتیاق می سوزد
سوخته پای تا به سر چون شمع
می چکد اشک غم به دامانش
می گذارد ز درد نکامی
درد عشقی که نیست درمانش
دختر شعر با جمال و جلال
می کند جلوه در شبستانش
در کفش جامی از شراب سخن
دامن دوست چون به دست آمد
دل به صد شوق راز می گوید
گاه سرمست از شراب امید
نغمه ای دلنواز می گوید
گاه از رنج های تلخ و فراق
قصه ای جانگداز می گوید
تا دلی هست های و هویی هست
می وزد باد سردی از توچال
می خرامد به سوی مغرب ماه
شاعری در سکوت و خلوت شب
کاغذی بی شمار کرده سیاه
به نگاه پریرخی زیبا
می کند همچنان نگاه نگاه
آه اینروشنی سپیده دم است
آسمان کبود
بهارم دخترم از خواب برخیز
شکر خندی بزن شوری برانگیز
گل اقبال من ای غنچه ناز
بهار آمد تو هم با او بیامیز
بهارم دخترم آغوش وا کن
که از هر گوشه گل آغوش وا کرد
زمستان ملال انگیز بگذشت
بهاران خنده بر لب آشنا کرد
بهارم دخترم صحرا هیاهوست
چمن زیر پر و بال پرستوست
کبود آسمان همرنگ دریاست
کبود چشم تو زیبا تر از اوست
بهارم دخترم نو روز آمد
تبسم بر رخ مردم کند گل
تماشا کن تبسم های او را
تبسم کن که خود را گم کند گل
بهارم دخترم دست طبیعت
اگر از ابرها گوهر ببارد
وگر از هر گلش جوشد بهاری
بهاری از تو زیبا تر نیارد
بهارم دخترم چون خنده صبح
امیدی می دمد در خنده تو
به چشم خویشتن می بینم از دور
بهار دلکش اینده تو
دیوانه
یکی دیوانه ای آتش بر افروخت
در آن هنگامه جان خویش را سوخت
همه خاکسترش را باد می برد
وجودش را جهان از یاد می برد
تو همچون آتشی ای عشق جانسوز
من آن دیوانه مرد آتش افروز
من آن دیوانه آتش پرستم
در این آتش خوشم تا زنده هستم
بزن آتش به عود استخوانم
که بوی عشق برخیزد ز جانم
خوشم با این چنین دیوانگی ها
که می خندم به آن فرزانگی ها
به غیر از مردن و از یاد رفتن
غباری گشتن و بر باد رفتن
در این عالم سرانجامی نداریم
چه فرجامی ؟ که فرجامی نداریم
لهیبی همچو آه تیره روزان
بساز ای عشق و جانم را بسوزان
بیا آتش بزن خاکسترم کن
مسم در بوته هستی زرم کن
چشم من روشن
آخر ای دوست نخواهی پرسید
که دل از دوری رویت چه کشید
سوخت در آتش و خاکستر شد
وعده های تو به دادش نرسید
داغ ماتم شد و بر سینه نشست
اشک حسرت شد و بر خاک چکید
آن همه عهد فراموشت شد
چشم من روشن روی تو سپید
جان به لب آمده در ظلمت غم
کی به دادم رسی ای صبح امید
آخر این عشق مرا خواهد کشت
عاقبت داغ مرا خواهی دید
دل پر درد فریدون مشکن
که خدا بر تو نخواهد بخشید
دوست
همه ذرات جان پیوسته با دوست
همه اندیشه ام اندیشه اوست
نمی بینم به غیر از دوست اینجا
خدایا این منم یا اوست اینجا ؟