تو هم طفل راهی به سعی ای فقیر
برو دامن راه دانان بگیر
نمایش نسخه قابل چاپ
تو هم طفل راهی به سعی ای فقیر
برو دامن راه دانان بگیر
رنگ معشوقان و رنگ عاشقان
جمله همچون سيم و زر آميختند
چون بهار سرمدی حق رسيد
شاخ خشك و شاخ تر آميختند
مولانا
دل به دلداران سپردن کار هر دلدار نیست
من به تو جان می سپارم دل که قابل دار نیست
تنگ پر از اشك و چشمهاي تماشا
ماهي دلمرده ام , چگونه نگريم ?
من مست می عشقم هوشیار نخواهم شد
چون یار من او باشد ، بی یار نخواهم شد
دام تزوير كه گسترديم بهر صيد خلق كرد مارا پايبند و خود شديم آخر شكار
روزها فکر من این است و همه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم.
من از آن حسن روز افزون که یوسف داشت دانستم
که عشق از پرده عصمت برون ارد زلیخارا
ای صبا زنجیر جعد طره لیلی کجاست؟
تا علاج این دل آشفته ی مجنون کنم
من و آن دلی که دایم به دو دست دارم اورا
اگرش نگاه داری به تو می سپارم او را
ندهم به هر کس این دل ، زسپردنش چه حاصل؟
به کسی چرا دهم دل که زبون شمارد او را