لطف حق با تو مدارا ها کند
چون که از حد بگذزد رسوا کند
نمایش نسخه قابل چاپ
لطف حق با تو مدارا ها کند
چون که از حد بگذزد رسوا کند
دل خون شده وصلم و لب هاي تو سرخ است
سرخ است ولي سرخ تر از خون جگر ,نه
هر شب به قصه دل من گوش میکنی
فردا مرا چو قصه فراموش می کنی
يك بار به من قرعه عاشق شدن افتاد
يك بار دگر , بار دگر , بار دگر نه !
همه خوشدلند که مطرب بزند به تار چنگی
من از آن خوشم که چنگی بزنم به تار مویت
تا سر زلف تو در دست نسیم افتادست
دل سودازده از غصه دونیم افتادست
ترس جاي عشق جولان داد و شك جاي يقين
ابرو داري كن اي زاهد مسلماني بس است
تا از لب لعل تو به عالم خبر افتاد
از کار بسی گوشه نشین پرده بر افتاد
دردی است غیر مردن کان را دوا نباشد
پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن
نسل پشت نسل تنها امتحان پس مي دهيم
ديگر انساني نخواهد بود قرباني بس است