... دلم می خواست یه چیزی بنویسم...
... همین...
[shaad]
نمایش نسخه قابل چاپ
... دلم می خواست یه چیزی بنویسم...
... همین...
[shaad]
اگر یار مرا دیدی به خلوت
بگو ای بیوفا ای بی مروت
گریبانم ز دستت چاک چاکو
نخواهم دوخت تا روز قیامت
باباطاهر
آه ، زندگی ....
خنده های ما
در خلال روز های زندگی ،
در عبور روزهای کودکی ؛
و در شروع یک بلوغ مخملی
گم شدند ...
آه زندگی !
زود اعتراف کن !
خنده های ما کجاست ؟
دست و نزد کیست ؟
آه زندگی ...
آی زندگی ...
زود و زود و زود
تند و تند و تند
پاسخم بده ...
براي زيستن دو قلب لازم است
قلبي که
دوست بدارد
قلبي که دوستش بدارند
- شاملو
خدای دانه های انار
خدای شکوفه های گیلاس
با هزار اندوه خشکیده در گلو
صدا می کنم تو را
تو هم گاهی
مرا به نام صدا کن
مرا به اسم بخوان ...
پدرام موسوی
http://files.namnak.com/images/fun/o...3911222/28.jpg
سیاه پوشیده بود، به جنگل آمد .. استوار بودم و تنومند!
من را انتخاب کرد ...
دستی به تنهام کشید تبرش را در آورد و زد .. زد .. محکم و محکمتر ...
به خود میبالیدم، دیگر نمیخواستم درخت باشم، آیندهی خوبی در انتظارم بود!
سوزش تبرهایش بیشتر میشد که ناگهان چشمش به درخت دیگری افتاد،
او تنومندتر بود ...
مرا رها کرد با زخمهایم، او را برد ...
و من که نه دیگر درخت بودم، نه تختهسیاه مدرس ی، نه عصای پیرمردی ...
خشک شدم...
بازی با احساسات مثل داستان تبر و درخت میمونه ..
ای تبر به دست ، تا مطمئن نشدی تبر نزن!
ای انسان
تا مطمئن نشدی، احساس نریز ..
زخمی میشود ...
در آرزوی تختهسیاه شدن، خشک میشود
......................
http://picomic.ir/wp-content/uploads...8%D8%A7-29.jpg
دو ماه آموزشی تموم شد؛ خوب بود خوش بود اذیت شدیم خندیدیم و روز ترخیص هم بچه ها مثل ابر بهار گریه میکردند؛ از شنبه تا چهارشنبه اردوگاه پایه کوه. 15 نفر توی هر چادور. شبها خیلی سرد میشد خیلی. امکانات بهداشتی هم صفر درست مثل یک نظامی. از پادگان تا اردوگاه 17 کیلومتر پیادهروی کردیم با یک ژ-3 ی 4.5 کیلویی روی دوشمون. خوب شد وقتی فهمیدم تیراندازی از فاصله 100 متری 100 شدم. یعنی از 9 تیر 4 تیر توی خال سیاه با ژ-3 که لگد خیلی محکمی داره.هیچی دیگه همین باقیشم سلامتی و دعای خیر برای شما دوستان.
امروز( ديگه شد ديروز) يه روز سخت و رنج اور بود ... الهي شكر
كلي پر شدم اونقد حرف رو دلم بود كه برا ساكت شدنم جلو همه كافي بود....
مث هميشه منتظر بودم ثانيه ها بگذرن و ماه در بياد تا باز تند تند حرف بزنم برا ماه نشين..... تند تند گله كنم از ادمهاي زمين......
سخت گذشت ولي اومد ، گفتم : ماه نشين ! چه دير شد؟! خسته از راهي پس من سكوت... گفت نه! بگو.....
من باز كشيدم نقش دلهره ها رو ، طعنه ها رو روش رنگ زدم و تهمت ها رو سايه....،نقاشيم داشت تكميل ميشد تا اينكه ديدم
چهره ماه نشينم تو هم رفت ! ترسيدم و گفتم چه خودخوام! مگه نكه ماه نشين خسته از راست؟ بسه هرچي بكشي ماه نشين ميگه زيباست...
سر و تهش رو هم اوردم گفتم ماه نشين؟! تموم شد
گفت يچيزش كمه
گفتم نپرس! تموم شد
با دلخوري گفت باشه.... و من باز ازين " باشه.." غم برم داشت..
ساكت شد ماه نشين و من هم ...نه خيلي!
پاورچين پاورچين حرف زدم تا بدونه اگه گفتم نپرس از نگرانيم براش بوده نه چيزي...
ماه نشين گرفته تر و گرفته تر شد تا اينكه گفت خستست...
گفت خستست و من زانو زدم
پرسيدم چرا؟! گفت چيزي نيست ...و
همه ابراي اسمون تو چشمام بارون شدن
دوييدم پشت بوته ها تا نبينه چشمامو
كمي از شبنم چمن ها واسه صورتم قرض گرفتم ..
برگشتم ديدم ماه نيست و رو بركه نوشته حالم خوب نيست من ميرم نگران من نباش
من !؟ مگه ميتونم؟! مث كودكي كه خيال ِ روياش رو چيده باشن، كرور كرور قدم از قدمه بغض برداشتم ...
و هراسان تقويم اسمون رو زير و رو كردم! نه از محاق خبري بود نه خسوف! پس ماه و ماه نشين كجان !
بركه رو زير و رو كردم تا شايد لأي تلاطم بيتابي هام ردي از نور ماه روو تن بركه ديده شد! اما خبري نبود..
بلبل هزاردستان شاكي از اشوب من وسط لالايي خوندن شبانش، گفت ششششششش[sokoot] رفت ماه نشين كه پشت ابراي دلتنگيش به سكوت شب گوش بده... تو بمون تا فردا!!!
به اسمون نگاه كردم ! دوييدم و هرچقدر رو نوك انگشتاي پام قد كشيدم و خواستم برم بالا برسم به ماه و ماه نشين، تا ابراي دلتنگي رو از صورت ِ دلش پاك كنم...نشد! دستم نرسيد....
حالا هنوز مسافت طولاني ثانيه ها رو نفس زنان بي وقفه به سمت بلندترين نقطه از قله زمان سير ميكنم..... و بي هوا، هوا هوا ميبارم ابرهارو! حتي بجاي آسمان ِ دلِ ماهِ ماه نشين ...... تا برا دوباره مهتابي شدن چشمام به حالِ خوبش .. صاف شه هواي بينمون....
و آغاز دومین دهه بی تو بودن ...
رفتی و رفتن تو آتش نهاد بر دل
از کاروان چه ماند جز آتشی به منزل
آدمک خسته شدی از چه پریشان حالی؟
پاسی از شب که گذشت است چرا بیداری؟
آن دو چشم پر غم را به کجا دوخته ای؟
دلت از غصه سیاه است چرا سوخته ای؟
تو که تصویر گر قصه ی فردا بودی
تو که آبی تر از آن آبی دریا بودی
آدمک رنگ خودت را به کجا باخته ای؟
کاخ امید خودت را تو کجا ساخته ای؟
آخرین بار که بر مزرعه من باریدم
روی دستان تو من شاپرکی را دیدم
تو چرا خشک شدی، او چرا تنها رفت؟
من که یک سال نبودم چه کسی از ما رفت؟
این سکوتت که مرا کشت صدایی تر کن
این منم آبی باران تو مرا باور کن
باور از خویش ندارم که چنین می بارم
بگذر از این تن فرسوده کز آن بیزارم
نه دگر بارش تو قلب مرا سودی هست
نه برای تب من فرصت بهبودی هست
آنکه پروانه شدن را ز من آموخته بود
دلش انگار به حال دل من سوخته بود
شاپرک رفت ، دلی مرد ، عزا بر پا شد
رفت و انگار دلم مثل خدا تنها شد
آری این بود تمام من و این بیداری
جان باران چه شده از چه پریشان حالی؟
برو که آدمکی منتظر باران است
او که با شاپرک قصه ی ما خندان است
من و این مزرعه هم باز خدایی داریم
در پس کوچه ی شب حال و هوای داریم . . .
http://www.khanehkheshti.com/wp-cont...llow_Leave.jpg