پاسخ : مثنوي شاه و درويش يا قصه شاه و گدا
اقامت شاهزاده بر لب دريا و گدا بر کوه
که: تو امروز بوي او داري / گردي از خاک کوي او داري
بسرم ريز خاک کويش را / بدماغم فرست بويش را
روزي از شوق زارزار گريست / چشم بگشاد و هر طرف نگريست
چون نگه کرد جانب دريا / ديد هر گوشه خيمه اي برپا
زير خيمه ستون بصد زيور / همچو قد عروس در چادر
بود در جمع خيمه خرگاهي / در ميان ستاره ها ماهي
سر خرگه بر آسمان مي سود / اطلس چرخ پوشش او بود
سايباني کشيده بر خرگاه / شاه بنشسته اندران چون ماه
چون گدا ديد خرگه شاهي / کرد آهنگ ماه خرگاهي
گفت: دانستم اين چه خرگاهست / خرگه شاه منزل ما هست
نيست خرگه، که ماه بدرست اين / آفتاب بلند قدرست اين
از سر کوه ميل دريا کرد / همچو خس بر کرانه اي جا کرد
همچو ني دور ازان لب چو شکر / در نيستان بناله بست کمر
مرغ هوشش ز شوق در پرواز / چشم بر راه و گوش بر آواز
پاسخ : مثنوي شاه و درويش يا قصه شاه و گدا
رفتن شاه پيش گدا و بشارت تخت نشيني
از قضا دور چرخ کاري کرد / شاه انديشه شکاري کرد
شاهبازي گرفت بر سر دست / باز گويي بشاخ سرو نشست
صفت باز خويش کرد آغاز / گفت: کين مرغ آسمان پرداز
گر چه در روز صيد فيروزست / ليک بر دست من نو آموزست
از زمين ها صداي سم سمند / ميرود تا بآسمان بلند
ترسم امروز گر کند پرواز / بر سر دست من نيايد باز
زين سخن هر کرا خبر گرديد / همره او نرفت و برگرديد
شاه چون آفتاب تنها شد / در يک دانه سوي دريا شد
چون گذر کرد جانب درويش / گفت با خاطر خيال انديش
که: چو خسرو بدهر کم گردد / خسرو عالم عدم گردد
ديگر آيا که شاه خواهد بود؟ / صاحب ملک وجاه خواهد بود؟
در همين لحظه آن گدا ناگاه / آهي از دل کشيد و گفتا: شاه
شاه گفتا: غريب حالي بود / بهر شاه اين خجسته فالي بود
من چو گفتم که: پادشاه شوم / سرور کشور و سپاه شوم
هاتفي گفت: شاه، شاه منم / پس شه کشور و سپاه منم
چون شنيد اين سخن ز شه درويش / جست از جاي خويش و آمد پيش
گفت: اي آنکه شاه مي گويي / اينک اينجاست آنکه مي جويي
بوسه زد دست و پاي اشهب را / ساخت محراب نعل مرکب را
گفت: يارب، که اين خجسته هلال / کم مبادا ز گردش مه و سال
پاسخ : مثنوي شاه و درويش يا قصه شاه و گدا
رفتن شاه پيش گدا و بشارت تخت نشيني
گفت: يارب، که اين خجسته هلال / کم مبادا ز گردش مه و سال
گاه در خون تپيد و گه در خاک / بست خود را چو صيد بر فتراک
کين بود رشته ارادت من / چون گرفتم زهي سعادت من!
بعد از آن رسم دادخواه گرفت / دست برد و عنان شاه گرفت
گفت: از بهر بندگي کردن / خواهمش طوق کرد در گردن
بر رکابش نهاد روي نياز / کرد بنياد گفتگوي نياز
گفت شاها، ز لطف دادم ده / نامرادم مکن، مرادم ده
چاره جان دردناکم کن / يا بکش خنجر و هلاکم کن
بي تو من مرده و تو با دگران / من جفا ديده و وفا دگران
چند جانان ديگران باشي؟ / تا بکي جان ديگران باشي؟
من و خونابه جگر خوردن / هر زمان حسرت دگر بردن
تو و جام نشاط نوشيدن / با حريفان بعيش کوشيدن
چند باشم بعالم گذران / عسرت ما و عشرت دگران؟
محنت و درد و غم نخواهد ماند / دولت حسن هم نخواهد ماند
نيست امروز در خم گردون / غير نامي ز ليلي و مجنون
زير اين طرفه منظر ديرين / کو نشاني ز خسرو و شيرين؟
مسند مصر هست و يوسف نيست / مصريان را بجز تأسف نيست
در چمن ناله ميکند بلبل / که: کجا رفت دور خوبي گل؟
شاه ز انصاف او چو گل بشکفت / رفت چون غنچه در تبسم و گفت:
بحکيمي که حاکم ازلست / حکم او لايزال و لم يزلست
که چو بر من قرار گيرد تخت / وز مخالف کنار گيرد تخت
ز افسر و تخت سربلند شوم / بر سر تخت ارجمند شوم
با تو باشم هميشه در همه حال / سحر و شام و هفته و مه و سال
پاسخ : مثنوي شاه و درويش يا قصه شاه و گدا
رفتن شاه پيش گدا و بشارت تخت نشيني
با تو باشم هميشه در همه حال / سحر و شام و هفته و مه و سال
گر درين باب حجتي خواهي / اينک اين خاتم شهنشاهي
حجتي را که نقش خاتم نيست / حکم او هيچ جا مسلم نيست
خاتم خود باو سپرد و برفت / دل و دينش ز دست برد و برفت
چون گدا از کمال لطف اله / ديد در دست خويش خاتم شاه
گفت: اين خاتم سليمانست / که جهانش بزير فرمانست
هر کرا اين نگين بدست افتد / همه روي زمين بدست افتد
حلقه اوست همچو حلقه جيم / شکل دور نگين چو چشمه ميم
جيم و ميمي چنين بدهر کمست / تا گدا اين دو حرف يافت جمست
چون نگين نقش آن دهان دارد / گر زنم بوسه جاي آن دارد
بوسه اش ميزد و نمي زد دم / که بلب مهر داشت از خاتم
سلطنت يافت از گدايي خويش / کامران شد ز بي نوايي خويش
اين گدايي ز پادشاهي به / راست گويم ز هر چه خواهي به
پاسخ : مثنوي شاه و درويش يا قصه شاه و گدا
نامه نوشتن خسرو و خواستن شهزاده را از سياحت کنار دريا
خوشنويسي که اين رقم زده بود / بر ورق اين چنين قلم زده بود:
که فرستاد خسرو عادل / نامه اي سوي شاه دريا دل
نامه اي در نهايت خوبي / خط آن نامه آيت خوبي
نو خطي در کمال حسن و جمال / زيب رخساره کرده از خط و خال
نقش عنوان و خط مضمونش / فيض بخش از درون و بيرونش
يا مزين بمشک هر ورقي / يا پر از رشته گهر طبقي
خط آن نامه بود خط نجات / چون شب قدر در ميان برات
حاصل نامه آنکه: حضرت شاه / غيرت آفتاب و خجلت ماه
شهريار ديار ماه وشان / ماه مسند نشين شاه نشان
ميوه باغ زندگاني من / نقد گنجينه جواني من
آنکه ميل دلم بجانب اوست / وانکه جانم هميشه طالب اوست
بايد اين نامه را چوبرخواند / رخش دولت باين طرف راند
که دگر قوت فراق نماند / طاقت درد اشتياق نماند
عمر ده روزه غير بادي نيست / هيچ بر عمر اعتمادي نيست
خاصه بر عمر همچو من پيري / که شد از دست و نيست تدبيري
زود باشد کزين چمن بروم / تو بيا پيش از آنکه من بروم
تا تو رفتي ز ديده نور برفت / تا تو غايب شدي حضور برفت
رحم کن بر دل رميده من / مردمي کن، بيا بديده من
روز عمرم بشب رسيد، بيا / جانم از غم بلب رسيد، بيا
پاسخ : مثنوي شاه و درويش يا قصه شاه و گدا
آمدن شهزاده بشهر و کيفيت استقبال او
شاه تا نامه پدر برخواند / نيت شهر کرد و مرکب راند
جانب شهر عزم جولان کرد / يوسف از مصر ميل کنعان کرد
سوي آن شاه کشور اقبال / خلق رفتند بهر استقبال
نازنينان بناز کوشيدند / جامه سرخ و سبز پوشيدند
آن يکي رفته در قباي سفيد / همچو شاخ شکوفه زار اميد
و آن دگر جامه سبز کرده ببر / همچو گل در ميان سبزه تر
آن يکي زرد گشته خلعت او / پرتو افگنده ماه طلعت او
و آن دگر کرده جامه عنبر فام / رفته چون آفتاب جانب شام
آن يکي در لباس گلناري / تازه گل دسته ايست پنداري
و آن دگر جامه لاله گون کرده / سر ز جيب فلک برون کرده
همه در انتظار مقدم شاه / همه را چشم انتظار براه
ناگهان چتر شاه پيدا شد / چرخ گردون و ماه پيدا شد
همه رفتند پيش وصف بستند / دست بر سينه هر طرف بستند
آن چنان حالتي پديد آمد / که تو پنداشتي که عيد آمد
شاه چون شمع بزم خسرو شد / ماه اقبال خسروي نو شد
منظر قدرش از فلک بگذشت / طاير قصرش از ملک بگذشت
خرم آن ساعتي، خوش آن روزي / که فتد ديده بر دل افروزي
سر و تن خاک پاي او گردد / دل و جان هم فداي او گردد
اين تجمل بهر کسي نرسد / دامن گل بهر خسي نرسد
مي راحت بجام هر کس نيست / جام عشرت بکام هر کس نيست
کردگارا، بحق ديدارت / بدل عارفان بيدارت
که مرا هم بدين شرف برسان / سرونازي بدين طرف برسان
پاسخ : مثنوي شاه و درويش يا قصه شاه و گدا
در صفت خزان و وفات کردن خسرو
اين بود اقتضاي ليل و نهار / که: رسد آفت خزان و بهار
شاخ سبزي که رفته بر افلاک / چهره زرد خود نهد بر خاک
باز چون وقت برگ ريز آمد / لشکر سبزه در گريز آمد
مرغ بي گل ز نغمه شد خاموش / با که گويد سخن، چه نبود گوش؟
بلبل از بوستان شد آواره / گل صد برگ شد بصد پاره
پشت طاقت بنفشه را خم شد / بهر خود در لباس ماتم شد
قمري از ناله و خروش بماند / سوسن ده زبان خموش بماند
گل شد و خارها بگلشن ماند / اطلس از دست رفت و سوزن ماند
رنگ نارنج زعفراني شد / اشک عناب ارغواني شد
روي مه را گرفت پرده گرد / بلکه در پرده رفت با رخ زرد
نار را پرده هاي دل خون شد / پاره پاره ز ديده بيرون شد
سيب از بهر گرمي و سردي / کرد پيدا کبودي و زردي
پسته از شاخ سرنگون افتاد / مغزش از استخوان برون افتاد
زخم ناک و شکسته شد بادام / چشم زخمي رسيدش از ايام
خوشه پاک تاک از سر تاک / دانه لعل در فگند بخاک
بر سر شاخ برگ و بار نماند / در گلستان بغير خار نماند
در چنين موسمي که خسرو گل / رفت و مرد از فراق او بلبل
خسرو از عرصه ممالک خويش / سفر آخرت گرفت بپيش
گاه در تاب بود و گه در تب / دلش آمد بجان و جان بر لب
در عرق روي زردش از تب و تاب / همچو برگ خزان ميانه آب
شد تنش چون کمان، بر آن رگ و پي / استخواني و پوستي بروي
بسکه از درد دل بجان آمد / دلش از درد در فغان آمد
درد او لحظه لحظه افزون شد / عاقبت حال او دگرگون شد
پاسخ : مثنوي شاه و درويش يا قصه شاه و گدا
وصيت خسرو و وفات و تجهيز و تدفين او
شاه را خواند سوي خود خسرو / گفت: از من وصيتي بشنو:
عدل پيش آر و پادشاهي کن / ظلم بگذار و هر چه خواهي کن
تا نبيني ز هيچ رهگذري / گردي از خود بدامن دگري
سر مپيچ از رضاي درويشان / که سر افراز عالمند ايشان
هر که يابد ز فقر آگاهي / نکند ميل شوکت شاهي
اي بسا شاه عاقبت انديش / که ز شاهي گذشت و شد درويش
هر که بر درگه تو داد کند / طلب حاجت و مراد کند
اگرش هيبت تو لال کند / نتواند که عرض حال کند
همچو گل بر رخش تبسم کن / بسخن هاي خوش تکلم کن
از قلم زن بلطف ياد بکن / بر سيه نامه اعتماد بکن
هر جراحت که بر دل از ستمست / همه از نوک نيزه و قلمست
قيمت عدل را شکست مده / جانب شرع را ز دست مده
زان که ميزان راستي شرعست / اصل شرعست و غير از آن فرعست
اين وصيت چو کرد جان بسپرد / جان بجان آفرين روان بسپرد
هر کسي بهر ماتم افغان کرد / ماتمي شد که شرح نتوان کرد
شعله آه تا بگردون رفت / دجله اشک تا بجيحون رفت
پاسخ : مثنوي شاه و درويش يا قصه شاه و گدا
وصيت خسرو و وفات و تجهيز و تدفين او
شعله آه تا بگردون رفت / دجله اشک تا بجيحون رفت
همه آفاق در خروش شدند / همه ترکان سياه پوش شدند
لشکر از ماتمش سيه در بر / مضطرب چون سياهي لشکر
زان سياهي که داشت لشکر او / خطه هند گشت کشور او
کمر زر که بر ميان مي بست / حلقه پشتش از کمر بشکست
شد سيه رو ز ماتمش خاتم / کند رخسار خود در آن ماتم
تاج يکسو فتاد و ابتر شد / همه خيل و سپاه بي سر شد
تخت بر خاک ره ز پا افتاد / که: سليمان عصر شد بر باد
اين يکي آه دردناک زدي / و آن دگر جيب جامه چاک زدي
بدنش را ز گريه ميشستند / کفنش را زحله مي جستند
آخرش جانب لحد بردند / همچو گنجش بخاک بسپردند
آنکه اوج فلک نشيمن ساخت / عاقبت زير خاک مسکن ساخت
آنکه از حله پيرهن پوشيد / کند پيراهن و کفن پوشيد
آنکه بر فرق تاج از زر کرد / در لحد رفت و خاک بر سر کرد
هيچ کس در جهان قدم نزند / که قدم جانب عدم نزند
هر که گهواره ساخت منزل خويش / رفت و تابوت کرد محفل خويش
پاسخ : مثنوي شاه و درويش يا قصه شاه و گدا
ايضا في الموعظة و النصيحه
لاله زار جهان عجب باغيست / که از آن باغ هر نفس داغيست
نيست بوي نشاط در گل او / محنت افزاست صوت بلبل او
دهن غنچه اش، که خندانست / دل پر خون درد مندانست
هست هر برگ و شاخ در چمنش / تن گل چهره اي و پيرهنش
هر بنفشه که بر لب جوييست / گره زلف عنبرين موييست
لاله کز خاک مي دمد هر سال / صفحه عارضست و نقطه خال
هر کجا تازه سرو رعناييست / قد موزون سرو بالاييست
تا تواني دل از جهان بگسل / رشته مهر ازين و آن بگسل
جاودان نيست عالم فاني / تو درو جاودان کجا ماني؟
روي در ملک جاوداني کن / ترک اين کهنه دير فاني کن
پا درين دام پيچ پيچ منه / همه هيچند، دل بهيچ منه
پيش گوهرشناس و گوهر سنج / هست عالم چو عرصه شطرنج
که ببازيچه هر زمان شاهي / سوي اين عرصه ميکند راهي
گر خوري همچو خضر آب حيات / تشنه لب جان دهي درين ظلمات
في المثل عمر نوح گر يابي / چون بتوفان رسي خطر يابي