پاسخ : دیوان اشعار نیما یوشیج
جامه ی مقتول
وقتی که کین و فتنه تمام است و جنگ نیست
سرباز رفته ، ناله ای از قلب تنگ نیست
حتی صدای لغزش یک پاره سنگ نیست
وقتی که قتلگاه چنین خالی است و سرد
هر گوشه ای نشان زمانی ست پر ز درد
وقتی که برف جامه ی هر بوته خار هست
اجساد کشتگان وسط خارزار هست
یک خطه ابر در افق تنگ و تار هست
و آن نیز رفته رفته شود محو و ناپدید
می زیبد آن زمان ، سوی این بسته بنگرید :
از دور در مدار نظر شکل مبهمی است
نزدیک تر نشانه ی خونین ماتمی است
این بسته ژنده جامه ی پیچیده درهمی است
این جامه دارد از دل یک بینوا خبر
آن بینوا که دارد به جنگ و جدال سر
از چه نگاه خلق بر این جامه سرسریست ؟
هر لای آن ز حاصل جنگ و جدل دریست
پیچیده گشته در وسطش قلب مادریست
سرباز رفته می دهد از ره بدان سلام
مادر از آن میانه فرستد بدو پیام
10 دی 1305
تیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
پاسخ : دیوان اشعار نیما یوشیج
نامه
مهربانا !
جواب کاغذ تو
من ندانم چگونه باید داد
شعر گفتی به شعر می گویم
همه یاد توام ، چه کم چه زیاد
لب فرو بستم از سخن ، آری
لیک بنگر چه می کشم بیداد
عقده های عجیب قلب مرا
این لب بی هنر دمی نگشاد !
چون که لب رنج دل نداند گفت
چه دهم پاسخ دل آزاد ؟
آنچه می گویم این فقط نفشی ست
که بیاض سحیفه کرده سواد
قطره ی خون ز یک دل خونین
نکند آنچنان که خواهم یاد !
معهذا بخوان و هیچ مپرس
حال مخلص در این خراب آباد
به مرادم نمی رود سفرم
سفری لازم است سوی مراد
شکوه هر روز بر زبان دارم
که چرا نیست روز و مه چون باد ؟
از چه این مختصر نمی گذرد
با چنین رنج و گونه گونه فساد
من که دورم ز تو چنان که ز تن
جان مهجور در هوای معاد
چه خوشی ، چه سلامتی ، که حیات
رنج بیننده است و مدم راد
نه کم از این سفر پشیمانم
گرچه از یک جهت کمی دلشاد
"آستارا" ست مدفنی که در آن
جای بگزیده اند مثل جماد
چه توان کرد با دو دیده ی باز
با چنین مردگان سست نهاد ؟
قصه ی شهر مرده باید ساخت
شرح رفتار مرده باید داد
اوستادی شگفت باید شد
پس بر اهل شگفت تر استاد
سخت مطرودتر هم از شیطان
بر شدن ز آتش درون فواد
آسمان را به سرفکندن تیغ
مر زمین را به پای براقیاد
در چنین موقعی به تنهایی
که چنین با قفس مراست عناد
تو فقط هستی ای امید دلم
که برادر به یاد تو افتاد
آه ! امید زندگانی من !
از شکست دلت شکست مباد !
برادرت ، آستارا 8 آذر 1306
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
پاسخ : دیوان اشعار نیما یوشیج
پسر
نان نمی داد به مادر ، فرزند
شکوه از وی بر حاکم بردند
گفت حاکم به پسر : واقعه چیست ؟
- برهان - گفت مرا واقعه نیست
گفت او را : برهی یا نرهی
نان به مادر به چه عنوان ندهی ؟
داری از خرج زیاده ؟ - دارم
- از چه رو می ندهی ؟ - مختارم
این سخن حکمروان چون بشنفت
به غضب آمد و درهم آشفت
داد در دم به غلامی فرمان
به شکم بندندش سنگ گران
پس به زندان ببرندش از راه
بنهندش که برآید نه ماه
نگذارند فرو کرد این سنگ
تا مگر آید از این سنگ به تنگ
بانگ برداشت به تشویش پسر
که : از اینگونه سیاست بگذر ،
تا به نه ماه بن سنگ گران
به خدا نیست مرا طاقت آن
گفت : چونی که تأمل نکنی
خرج مادر ، تو تحمل نکنی
پس چسان کرد تحمل زن زار
تا به نه ماه ترا بی گفتار ؟
22 آذر 1306
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
پاسخ : دیوان اشعار نیما یوشیج
انگاسی
خواست انگاسی ابله که به ده
زودتر برگردد از جای رمه
بی خبر از ره دوراندیشی
ز رفیقان ، همه ، گیرد پیشی
دید کان ابر سبک خیز ترک
از خر اوست بسی تیز ترک
از فراز کمر کوه بلند
جست و پا بر سر آن ابر افکند
بعد چون شد ، نه به کس مکتوم است ،
من نمی گویم و پر معلوم است
بینوا شوق سواری بودش
شوق ، ره سوی عدم بنمودش
هر که برگشت به ده از ره گشت
او ز ده رفت و دگر بازنگشت
زود می خواست به مقصود رسید
تا ابد چهره ی مقصود ندید
ابلهی را هم از این سان سختی ست
فکر ابله ، سبب بدبختی ست
آنکه نابیند نزدیک به خویش
نتواند که بود دوراندیش
28 مهر 1307
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
پاسخ : دیوان اشعار نیما یوشیج
به رسام ارژنگی
رفت از کلبه برون انگاسی
شمع در دست پی دیدن ماه !
پیش آن شمع ز تیره نظری
ماه می جست برین سقف سیاه !
کرد چندان که نظر هیچ ندید
ماه تابان و کشید از دل آه
گفت : " امشب مه گردون مرده ست "
گفتمش : " ای بر تو ماه تباه !
پس این پرده ز انوار وجود
ماه ها هست فروزان خرگاه
لیک با روشنی شمع خرد
گر نبینی مه روشن چه گناه !
مرد را تا نبود بینایی
چه گهر در نظر وی چه گیاه
همچو آن کوردل کوته بین
همچون آن هرزه درای بدخواه
کار استاد مهین ارژنگی
بیند اما به نگاه کوتاه ! "
1307
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
پاسخ : دیوان اشعار نیما یوشیج
خواجه احمد حسن میمندی
خواجه احمد حسن میمندی
خوی چون کرد به ذلت چندی
از سر مسند خود پای کشید
دژ " کالنجر " مأوا بگزید
روزی افسرده به دامان سر داشت
وحشت از ذلت افزون تر داشت
گفت دژبان : " چه شد ای خواجه ی شهر
که سعادت ز تو برگشت به قهر ؟ "
گفت : " تقدیر خدا بود . " ولیک
نشد آن خواجه درین ره باریک ،
که بر این رهگذر محنت خیز
آنچه بر شد ، به فرود آید نیز
نیست در عالم اجسام درنگ
خورد این آینه یک روز به سنگ
روح مرد است ، که چون یافت کمال ،
به فرود آمدنش گشت محال
6 آبان 1307
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
پاسخ : دیوان اشعار نیما یوشیج
عبدالله طاهر و کنیزک
قصه شنیدم که : گفت " طاهر " یک تن
از امرا را به خانه باز بدارند
گوشه گرفت آن امیر ، همچو عجوزان ،
دل ز غم آزرده و نژند و پشیمند
گرچه مر او را شفاعت از همه سو رفت
خاطر طاهر نشد از او به و خرسند
درنگذشت از وی و گذشت مه و سال
مرد بفرسود چون اسیران دربند
کارد چو بر استخوان رسید ، بیازید
دست به چاره گری و حیلت و ترفند
داشت مگر در سرای خویشتن آن میر
نوش لبی شوخ و بذله گوی و خردمند
قصه بدو در سپرد و برد به طاهر
روی بپوشیده آن کنیزک دلبند
لابه بسی کرد و روی واقعه بنمود
با سخن دلفریب و لفظ خوشایند
طاهر گفتش که : " راست باز نمودی
لیک گنه راست با عثوبت پیوند
بگذر از این داستان که بدکنشان را
هر که نکو گفت ، با بد است همانند
زشت بود تن بر آب برکه فکندن
از پی آن که سگی زبر که رهانند
وی نه گناهش بزرگوار چنانست
کز سر آن اندکی گذشت توانند
گفت کنیزک : " بزرگوارتر از آن
هست شفیع وی ، ای بزرگ خداوند ! "
طاهر پرسید : " آن شفیع کدام است ؟ "
گفت که : " روی من است " و پرده برافکند
برد دل طاهر از دو دیده ی فتان
شیفته کردش بدان لبان شکرخند
گفتش طاهر : " بزرگوار شفیعا ! "
- کز پس پرده نمودی آن رخ فرمند -
آن گه با چاکران درگه خود گفت
خواجه ی آن مهوش از سرای برآرند
کرد به جایش کرامتی که بشایست
جای ستم ها که رفته بود بر او چند
1307
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
پاسخ : دیوان اشعار نیما یوشیج
گل نازدار
سود گرت هست گرانی مکن
خیره سری با دل و جانی مکن
آن گل صحرا که غمزه شکفت
صورت خود در بن خاری نهفت
صبح همی باخت به مهرش نظر
ابر همی ریخت به پایش گهر
باد ندانسته همی با شتاب
ناله زدی تا که برآید ز خواب
شیفته پروانه بر او می پرید
دوستیش از دل و جان می خرید
بلبل آشفته پی روی وی
راهی همی جست ز هر سوی وی
وان گل خودخواه خود آراسته
با همه ی حسن به پیراسته
زان همه دل بسته ی خاطر پریش
هیچ ندیدی به جز از رنگ خویش
شیفتگانش ز برون در فغان
او شده سرگرم خود اندر نهان
جای خود از ناز بفرسوده بود
لیک بسی بیره و بیهوده بود
فر و برا زندگی گل تمام
بود به رخساره ی خوبش حرام
نقش به از آن رخ برتافته
سنگ به از گوهر نایافته
گل که چنین سنگدلی برگزید
عاقبت از کار ندانی چه دید
سود نکرده ز جوانی خویش
خسته ز سودای نهانی خویش
آن همه رونق به شبی درشکست
تلخی ایام به جایش نشست
از بن آن خار که بودش مقر
خوب چو پژمرد برآورد سر
دید بسی شیفته ی نغمه خوان
رقص کنان رهسپر و شادمان
از بر وی یکسره رفتند شاد
راست بماننده ی آن تندباد
خاطر گل ز آتش حسرت بسوخت
ز آن که یکی دیده بدو برندوخت !
هر که چو گل جانب دل ها شکست
چون که بپژمرد به غم برنشست
دست بزد از سر حسرت به دست
کانچه به کف داشت ز کف داده است !
چون گل خودبین ز سر بیهشی
دوست مدار این همه عاشق کشی
یک نفس از خویشتن آزاد باش
خاطری آور به کف و شاد باش
اسد 1302
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
پاسخ : دیوان اشعار نیما یوشیج
مفسده ی گل
صبح چو انوار سرافکنده زد
گل به دم باد وزان خنده زد
چهره برافروخت چو اختر به دشت
وز در دل ها به فسون می گذشت
ز آنچه به هر جای به غمزه ربود
با نخستین دل پروانه بود
راه سپارنده ی بالا و پست
بست پر و بال و به گل برنشست
گاه مکیدیش لب سرخ رنگ
گاه کشیدیش به بر تنگ تنگ
نیز گهی بی خود و بی سر شدی
بال گشادی به هوا بر شدی
در دل این حادثه ناگه به دشت
سر زده زنبوری از آنجا گذشت
تیز پری ، تند روی ، زرد چهر
باخته با گلشن تابنده مهر
آمد و از ره بر گل جا کشید
کار دو خواهنده به دعوا کشید
زین به جدل خست پر و بال ها
زان همه بسترد خط و خال ها
تا که رسید از سر ره بلبلی
سوخته ای ، خسته ی روی گلی
بر سر شاخی به ترنم نشست
قصه ی دل را به سر نغمه بست
لیک رهی از همه ناخوانده بیش
دید هیاهوی رقیبان خویش
یک دو نفس تیره و خاموش ماند
خیره نگه کرد و همه گوش ماند
خنده ی بیهوده ی گل چون بدید
از دل سوزنده صفیری کشید
جست ز شاخ و به هم آویختند
چند تنه بر سر گل ریختند
مدعیان کینه ور و گل پرست
چرخ بدادند بسی پا و دست
تا ز سه دشمن یکی از جا گریخت
و آن دگری را پر پرنقش ریخت
و آن گل عاشق کش همواره مست
بست لب از خنده و درهم شکست
طالب مطلوب چو بسیار شد
چند تنی کشته و بیمار شد
پس چو به تحقیق یکی بنگری
نیست جز این عاقبت دلبری
در خم این پرده ز بالا و پست
مفسده گر هست ز روی گل است
گل که سر رونق هر معرکه است
مایه ی خونین دلی و مهلکه است
کار گل این است و به ظاهر خوش است
لیک به باطن دم آدم کش است
گر به جهان صورت زیبا نبود
تلخی ایام ، مهیا نبود .
اسد 1302
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان
پاسخ : دیوان اشعار نیما یوشیج
عقاب نیل
در سرزمین نیل ، عقابی است ، کان عقاب
همچون شب سیاست ، از پای تا به سر
چشمان او چنان ، که فروزندگان بر آب ،
منقارهاش خوف ، رفتارهاش شر ،
توفنده ای شناور و ، ابری ست تن گران
در گشتگاه خود گشت آورد اگر
وندر گه قرارش ، بر خاک داده تن ،
سیلی ست منجمد ، ناگه به رهگذر
لیکن چو افکنیدش پیری سوی شکست
ماند ز چشم کور ، وز گوش هاش کر
پرها فشاند از تنش آن آسمان نورد ،
پردازد او دل ، از امید پر ثمر
یک جا تپیده با غم و غم نز دلش برون
می کوبد از غمش ، بر سنگ سخت ، سر
تا آن که جوجگانش ، زی چشمه ای برند
آبش شفای هر فرتوت جانور
وان مام پیر را ، تن شوینده و بسترند
وز نوجوان شود چونان که پیشتر
زین گونه ، یک عقاب دگر نیز مانده پیر
بگسسته از نهیب ، دل بسته بر مقر
مانده به تن شکسته و ، اندوهگین به دل
چون چشم هاش گوش خالی ز هر خبر
از جا نمی رود ، وگر از جای می رود
واماندگی او ، او را شده هنر
نه با تنش سلامت و ، نه قوتش به طبع
نز قوت دگر یک لحظه بهره ور ؛
پوسیده استخوان را ماند ، چو آتشی ست
کاو را نمانده جز خاکستری به سر
خو بسته با خراب و ، خرابش در آرزو
روز کمال اوست ، خوابی به چشم تر
شوئید بایدش همه اندام ناتمیز
از سرش تا به پا از پای تا به سر
بسترد باید ، از تن با خواب رفته اش
هر زخم دار جا هرجای بی اثر
تا تن نوی بگیرد ، از او بایدش برید
هر عضو نادرست ، هر گونه کهنه پر
باید به آب چشمه ی خود کردش آشنا
با تنش سازگار ، در جانش کارگر ،
با دستکار دیگر ، این پیر مرده وار
باید شود جوان ، باید شود دگر .
تیرماه 1308
تهیه و تنظیم : سایت علمی نخبگان جوان