پاسخ : دانشگاه آزاد اسلامی واحد نخبگان !! "داستان"
داستان ششم
اواخر ترم است و جنب و جوش امتحانات میان ترم و ... همه ی دانشجویان را از خود بی خود نموده
رئیس دانشگاه؛ اطلاعیه ای مبنی بر پرداخت به موقع شهریه ها نصب نموده که بدین شرح است
" از من به همه ی نو گلان دانشگاه
موضوع : شهریه
فرزندان دانشمند و اینام!! هرکس به موقع شهریه ی خویش را پرداخت کند ؛ او را از دور می بوسم !"
حالا نمیگم رئیس دانشگاه زن بود یا مرد !! که سوء تفاهم نشه !
صبح که وارد کلاس شدم ؛ پدرام را دیده که بر چهره ی سلی ناز نگریسته
و در دل سخنانی پر شور دارد... اما نه نای گفتن آن را دارد و نه جرئت و جسارت !
بر وی نگاهی ترحم آمیز انداخته و رو به سوی او انداخته و بر پیشانی اش بوسه ای زدم !
پدرام ؛ نگران نباش ! یا خودش میاد یا اسپش !
پدی؛ که بشدت ازین سخن من بر آشفت؛ من را بر نشان دادن سحر "ترغیب نمود"
که این خودشه و نیازی به اسب نیست !
سلی ناز که در حال خط خطی کردن جزوه ی حمیرا بود! به ناگه رو به من نموده و من را
غضنفر خطاب نمود !!
من که ازین نگاه سخت بر آشفتم ؛ پای به فرار نهاده و بر میزهای آخر کلاس تکیه نمودم !
درین حین حمیرا؛ با در دست داشتن شکایت نامه ای از سلی ناز؛ آن را تقدیم معصومه92 نموده
تا برخورد لازم را با سحر داشته باشند !
معصومه که مبسر بود، رو به سوی سلی ناز نموده و بر وی تذکری بداد و با دیدن تذکر به سلی
پدی بر آشفت و بر معصومه حمله ای سهمگین لفظی !برده و معصومه نیز طی یک پاتک گسترده حمله ی وی را
دفع نموده و رو به سوی من نهاد و من را غضنفر ؛ نام نهاد !
مهدی "مهدی" نیز که از غافله عقب مانده بود و چشمانش بر رخ حمیرا ؛ می تابید !
با دیدن چهره ی بر افروخته ی پدی و معصومه؛ آنان را به صبر و شکیبایی دعوت نموده
و رو به سوی من نهاده و من را غضنفر خطاب نمود !
استاد باز هم دیر کرده بود !
پدی همچنان فکر میکرد...
" سلی با من ازدواج کن لطفا :(( ؛
سلی ناز : باشه !
پدرام ؛ آوخ که تنها تویی تنها تویی...! در خلوت تنهاییم !! تنها تو میخواهی مرا؛ با اینهمه رسواییم....!"
درین حین؛ عمه ی سلی ناز "zoh_reh" با در دستداشتن یک قابلمه بر سر پدی کوبانیده و وی را از ادامه ی
عشق و عاشقی اش بر حذر بگذاشت !
البته این رویاش بود !
مهدی را نیز من دیدم که اشک میریزد و در فکر و ذهنش این ماجرا میگذرد!
" سلام حو حو حو میرا خانم
و سلام!
مهدی : ببخشید؛ میشه حرف بزنم؟
حمیرا : خب الان چه میگویی؟!
مهدی : خب این که حرف نیست!
حمیرا : پس چیست خب!"
خب طولش دادن ! من فقط تا اینجای ذهن مهدی را خواندم!
من نیز با دیدن این فضای دراماتیک !! هوس عشق و عاشقی پیدا کرد!http://forum.hammihan.com/images/smi...rite/fav27.gif
خود را به یاسی"yas90" رسانیده و گفتم آبجی؛ یک دختری برا من پیدا کن لدفا!http://forum.hammihan.com/images/smi...rite/fav28.gifhttp://forum.hammihan.com/images/smi...rite/fav27.gif
یاسی نیز نامردی نکرده و با لحنی خشن فرمود؛ نیش اتو ببند غضنفر !!
خب ؛ یاسی رو ولش کنیم ! اینهمه آبجی !! داریم تو دانشگاه ! یکی دیگه !:))
به سراغ نرگس !"mogan" رفته و ازو درخواست کمک نمودم !
اما نرگس بدون اینکه سخنی از من بشنود؛ فرمود : وقت ندارم غضنفر !
ایرادی نیست ! آبجی زیاد هست !
رو به سوی مونا "سونای" نهادم و اظهار فضل کردم؛ مونا برام یه عشق !!پیدا کن
او بر خلاف تصوراتم؛ بر من کمک نموده و این دختره ترم یکی !! سودا !! رو به من پیشنهاد نمود !
ای آبجی مونا دردت تو سر هرچی استاد دارم و داشتم!! تو داستان هم اثرت مثبته؟[khanderiz][bamazegi][golrooz]
خلاصه من نیز بر وی انتقاد نمودم که من تهرانم و ایشون ارومیه ای است نمیخوام ![nishkhand]
مونا دیگری را نیز بر من پیشنهاد نمود؛ باز هم رد کردم!
یکی دیگه هم! و من باز هم رد کردم
به ناگه مونا با خودکاری تیز و برنده !! بدنیال من اوفتاده و برای گوش ام! جایزه ای 3هزار میلیاردی !
تعیین نمود !
پس از ساعتی متواری شدن از دست مونا؛ به کلاس بازگشته پدرام و سلی ناز را در کنار هم!
مهدی و حمیرا را رو بروی هم دیده که از عشق و عاشقی سخن می گفتند !
من باز ، هوایی شده !!و بفکر عشق افتادم!