دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
نمایش نسخه قابل چاپ
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
دوش به خواب دیدهام روی ندیدهٔ تو را
وز مژه آب دادهام باغ نچیدهٔ تو را
این ره ، آن زاد راه و آن منزل / مرد راهی اگر ، بیا و بیار
رسید قاصد و پیغام وصل جانان گفت
نوید رجعت جان را به جسم بی جان گفت
تا به جایی رسی که می نرسد / پای اوهام و پایه ی افکار
رفتی بر غیر و ترک ما کردی
ای ترک ختن بسی خطا کردی
یار بی پرده از در و دیـــوار / در تجلــی است یا اولی الابصــــار
رهزن ایمان من شد نازنین تازهای
رفتم از کیش مسلمانی به دین تازهای
ای صبح شب نشینان جانم به طاقت آمــــــد / از بــــس که دیر ماندی چون شام روزه داران