تنها بودن قدرت می خواهد و من قدرتمندم،این قدرت را کسی به من داد که روزی میگفت:
تنهایت نمیگذارم…
نمایش نسخه قابل چاپ
تنها بودن قدرت می خواهد و من قدرتمندم،این قدرت را کسی به من داد که روزی میگفت:
تنهایت نمیگذارم…
میان انسان و شرافترشته باریکی وجود دارد
و اسم آن قول است[golrooz]
باران که ببارد
می روم و در باغچه ی انگشتانم
نبودنت را می کارم
خیلی وقت است توی گلدان چشم هایم
ندیدنت ریشه دوانده
می خواهم نبودنت را پیوند بزنم به ندیدنت
عجب درخت تنومندی خواهد شد!
میوه هایش را اما
فقط تو گاز بزن...
طعم شکستنم را
تو دوست تر می داشتی.
- - - به روز رسانی شده - - -
در ابتدای خیابان
نه چترها آواز می خوانند
نه باران می رقصد
تو با باران رفته ای
و تنها باقی مانده است
چتری از تو
همراه چترت
آسمان را به خانه می آورم
شاید برایم ببارد.
می روی
پنجره را می بندم
پرده را تا انتهای دید می کشم
پس از تو
چشم انداز
مفهوم پرده می دهد
و دریچه
لبخند زندانی
http://axgig.com/images/70066629077162220330.jpg
روزی فرا خواهد رسید که جسم من آنجا زیر ملحفه سفید پاکیزهای که از چهار طرفش زیر تشک تخت بیمارستان رفته است، قرار میگیرد و آدمهایی که سخت مشغول زندهها و مردهها هستند از کنارم میگذرند. آن لحظه فرا خواهد رسید که دکتر بگوید مغز من از کار افتاده است و به هزار علت دانسته و ندانسته زندگیم به پایان رسیده است.
در چنین روزی، تلاش نکنید به شکل مصنوعی و با استفاده از دستگاه، زندگیم را به من برگردانید و این را بستر مرگ من ندانید. بگذارید آن را بستر زندگی بنامم. بگذارید جسمم به دیگران کمک کند که به حیات خود ادامه دهند.
چشمهایم را به انسانی بدهید که هرگز طلوع آفتاب، چهره یک نوزاد و شکوه عشق را در چشم های یک زن ندیده است.
قلبم را به کسی هدیه بدهید که از قلب جز خاطرهی دردهایی پیاپی و آزار دهنده چیزی به یاد ندارد.
خونم را به نوجوانی بدهید که او را از تصادف ماشین بیرون کشیدهاند و کمکش کنید تا زنده بماند تا نوههایش را ببیند.
کلیههایم را به کسی بدهید که زندگیش به ماشینی بستگی دارد که هر هفته خون او را تصفیه میکند.
استخوانهایم، عضلاتم، تکتک سلولهایم و اعصابم را بردارید و راهی پیدا کنید که آنها را به پاهای یک کودک فلج پیوند بزنید.
هر گوشه از مغز مرا بکاوید، سلولهایم را اگر لازم شد، بردارید و بگذارید به رشد خود ادامه دهند تا به کمک آنها پسرک لالی بتواند با صدای دو رگه فریاد بزند و دخترک ناشنوایی زمزمه باران را روی شیشه اتاقش بشنود.
آنچه را که از من باقی میماند بسوزانید و خاکسترم را به دست باد بسپارید، تا گلها بشکفند.
اگر قرار است چیزی از وجود مرا دفن کنید بگذارید خطاهایم، ضعفهایم و تعصباتم نسبت به همنوعانم دفن شوند.
گناهانم را به شیطان و روحم را به خدا بسپارید و اگر گاهی دوست داشتید یادم کنید.
عمل خیری انجام دهید، یا به کسی که نیازمند شماست، کلام محبت آمیزی بگویید.
اگر آنچه را که گفتم برایم انجام دهید، همیشه زنده خواهم ماند…
وصیتی زیــــــبا از انیشتین
گرچه من زین قصه بیزارم ولی/ خستگی را بارها جان داده ام
گرچه از روح و تن و فکر رفت سودا/ عشق اما هم چنان باقی است